تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم ، پری نیم ، از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روان ها، برحذرم ز جان ها
جان نکند حذر ز جان، چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد، رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بی خودی دلم داد گواهی بدست
این دل من ز دست شد و آنچه بگفت آن شدم
این همه ناله های من نیست ز من همه ز اوست
کز مدد می لبش بی دل و بی زبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم ؟ چونکه ازین جهان شدم
مولوی