از 40 افسر وظیفه ای که با هم به جبهه اعزام شدیم تنها من ویک نفر دیگر علیرغم شرکت در سه حمله سالم ماندیم.
جبهه همانطور که گفتم لحظه لحظه اش خاطره است:
در مرحله دوم عملیات بیت المقدس که یک حمله ایذایی ( رفتن و ضربه زدن و برگشتن بدون تصرف خاک) بود نیمه شب پس از ادغام شدن با بسیجیان پس از عبور از زیر قرآن از پشت جاده ی اهواز خرمشهر حرکت کردیم و به دلیل نا هماهنگی آنقدر جلو رفتیم که در برد توپخانه کاتیوشای خودمان قرار گرفتیم که تعداد زیادی از افراد خودی کشته و مجروح شدند .من به ناچار به اتفاق یکی از سربازانم و یک بسیجی حدود 16 ساله که زخمی شده بود همانطور که در برابر تیر مستقیم تانک های عراقی جا خالی می دادیم به یک سنگر تانک که خالی بود رفتیم و پناه گرفتیم .چون من فرمانده دسته بودم کیف لوازم پانسمان همراهم بود .همانطور که در تاریکی زخم بسیجی را می بستم ( که مثل ابر بهار گریه می کرد) دیدم که صدای یک تانک عراقی هر لحظه نزدیک می شود من اولین کاری که کردم با دندان درجه هایم را کندم ( چون دستهایم خونی بود) دلیل کندن درجه این بود که عراقی ها به افسران و درجه داران اسیر خیلی اذیت می کردند می خواستم به عنوان سرباز اسیر شوم. خوشبختانه بعد از ده دقیقه بدون اینکه متوجه ما شوند از کنار سنگر تانک رد شدند این ده دقیقه طولانی ترین لحظۀ عمر من بود.ضمناً در آنجا یک کیف متعلق به یک عراقی که داخل آن مقداری سیب درختی ،تعدادی زیرپوش نو ، ادکلن پیدا کردم که ادکلن تا سالها به عنوان یاد بود داشتم.زیرپوش ها هم آن سرباز و آن بسیجی برداشتند. سیب ها را هم دادم به بسیجی که به علت خونریزی داشت ضعف می کرد .صبح که شد به پشت جاده رفتم و یک آمبولانس برای بسیجی زخمی فرستادم.آن شب تعداد زیادی از سربازان گروهان ما که زیاد از حد پیشروی کرده بودند اسیر شدند و چند روز بعد از رادیو عراق صحبت کردند.