دوباره زاده شد یک شعر دیگر
خدایا دردهایم بی شمار است
تو انسان آفریدی از گل و خاک
ولی مخلوق تو بس نابکار است
دوباره زاده شد یک شعر دیگر
خدایا دردهایم بی شمار است
تو انسان آفریدی از گل و خاک
ولی مخلوق تو بس نابکار است
تو را چه سود
فخر به فلک بر فروختن
هنگامب که هر غبار راه نفرین شده نفرینت می کند
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای.
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
كبوتري ابلق ب تخته هاي مطبخ نوك مي كوبد
دانه تویی ،باده تویی،جام تویی
پخته تویی ،خام تویی ،خام بمگذارمرا
این تن اگرکم تندی ،راه دلم کم زندی
راه شدی ،تانبدی این همه گفتارمرا
آره دوست دارم سادست ولی چرا
چشاتو دیدمو شکستم بی صدا....
آمد اما در نگاهش آن نوازشها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستي رويا نبود
نقش عشق و آرزو از چهره دل شسته بود
عكش شيدايي در آن آيينه شيدا نبود
لب همان لب بود ، اما بوسه اش گرمي نداشت
دل همان دل بود اما مست و بي پروا نبود
در نگاه سرد او آواز دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
درست نوشتم؟
در چشم پر خمار تو پنهان فسون سحر .......... در زلف بی قرار تو پیدا قرار حسن
گمونم درستش هست :در نگاه سرد او آواز دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
درست نوشتم؟
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش بود
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود
ندانستم چو دیگر عاشقت بودم
چو دیگر عاشقت هستم
و خواهم ماند عاشق
تا فراسوی تمام قصه ها ی تلخ و شیرینم
تمام لحظه های درد و اندوهم
تمام خاطرات دور و نزدیکم ...
سرانجام من و عشق تو ...
کاش می دانستم چه خواهد شد
سلام
در بوستانِ شادي هركس به چيدن گُل
آن گُل كه نشكنندش در بوستان من كو
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)