تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 90 از 212 اولاول ... 4080868788899091929394100140190 ... آخرآخر
نمايش نتايج 891 به 900 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #891
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    1

    پيش فرض

    یه داستانک از خودم

    اردیبهشت

    اردیبهشت بیرون اردیبهشت بود اما باران نمی بارید.
    وارد اتاق شد. آرام روی کاناپه ی دو نفره ی وسط اتاق نشست .
    ساعت باز هم یک وچهل وپنج دقیقه بود.
    بلند شد و پنجره را تا نیمه باز کرد ودوباره روی کاناپه برگشت.
    تنهایی دو لیوان از شراب چهار ساله ی روی میز خورد و خیلی زود خوابید.
    اتاق بوی خاک نم زده می داد

  2. #892
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    31

    پيش فرض

    روزي زني نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بي تفاوت شده است و او مي ترسد که نکند مرد زندگي اش دلش را به کس ديگري سپرده باشد.
    شيوانا از زن پرسيد:" آيا مرد نگران سلامتي او و بچه هايش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهي را فراهم مي کند؟! " زن پاسخ داد: "آري در رفع نيازهاي ما سنگ تمام مي گذارد و از هيچ چيز کوتاهي نمي کند!" شيوانا تبسمي کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خيال راحت به زندگي خود ادامه بده!"دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت:" به مرد زندگي اش مشکوک شده است. او بعضي شبها به منزل نمي آيد و با ارباب جديدش که زني پولدار و بيوه است صميمي شده است. زن به شيوانا گفت که مي ترسد مردش را از دست بدهد. شيوانا از زن خواست تا بي خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتي خسته از سر کار آمده و کسي را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلي همه را دعوا کرده که چرا بي خبر منزل را ترک کرده اند.شيوانا تبسمي کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامي که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:" اي کاش پيش شما نمي آمدم و همان روز جلوي شوهرم را مي گرفتم. او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن پولدار و بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه آن است که او ديگر زن و زندگي را ترک کرده است و قصد زندگي با زن پولدار را دارد." زن به شدت مي گريست و از بي وفايي شوهرش زمين و زمان را دشنام مي داد. شيوانا دستي به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فاميل را صدا بـزن و بي مقدمه به منزل ارباب پولدار برويد. حتماً بلايي سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگي به اتفاق شيوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بي اطلاعي کرد. اما وقتي سماجت شيوانا در وارسي منزل را ديد تسليم شد.
    سرانجام شوهر زن را درون چاهي در داخل باغ ارباب پيدا کردند. او را در حالي که بسيار ضعيف و درمانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اينکه از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتي او را بدهند که نگران نباشند. شيوانا لبخندي زد و گفت:" اين مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد."
    بعداً مشخص شد که زن بيوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فريب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداري مرد او را درون چاه زنداني کرده بود. يک سال بعد زن هديه اي براي شيوانا آورد. شيوانا پرسيد:" شوهرت چطور است؟! "زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراين ديگر نگران از دست دادنش نيستم! به همين سادگي!"

  3. #893
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    متن حكايت:
    شاه عباس از وزير خود پرسيد:"امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"
    وزير گفت:"الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!"

    شاه عباس گفت:"نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه دوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم."

    تحليل حكايت:
    1- يك شاخص مناسب مي تواند در عين سادگي بيانگر وضعيت كل سيستم باشد.
    2- در تحليل شاخص بايد جنبه هاي مختلف را بررسي نمود. گاهي بهبود ناگهاني يك شاخص بيانگر رشدهاي سرطاني و ناموزون سيستم است.

  4. #894
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟

    پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم

    دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!

    پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم

    دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!

    پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی
    چون صدای تو گیراست
    چون جذاب و دوست داشتنی هستی
    چون باملاحظه و بافکر هستی
    چون به من توجه و محبت می کنی
    تو را به خاطر لبخندت دوست دارم
    به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم

    دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

    چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت

    پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت

    نامه بدین شرح بود :
    عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم
    دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم
    تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم
    اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم

    آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟
    نه
    و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم

  5. #895
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    دیروز صبح از پنجره طبقه بالای ساختمان که مسلط به خیابان بود نگاه میکردم.مجید کنار پیاده رو بود و چندتا دیگر از بچه ها هم بودند.
    هرکسی که از کنارشان رد میشد حرفی می پراند این مجید با آن هیکل ورزشی اش.انگار نه انگار حجب وحیایی هست.
    من از آن بالا فقط نگاهش میکردم.مرا نمی دید.شاخ و برگ درختها هم برای ایشان مانعی بود تا متوجه من شود.
    مدتی به این وضع سپری شد و مجید آمد داخل ساختمان.
    آرام قدم زدم و رفتم جلو.خوش و بشی کردیم و یواشکی گفتم:
    مجید ! یاد بگیریم وقتی کسی از کنارمان رد میشود و یا ما رد می شویم هرچه دلمان خواست به کسی نگوئیم و هر کاری دلمان خواست نکنیم.
    مجید رنگش عوض شد.منتظر نماندم چیزی از او بشنوم.
    اما درونم غوغایی شد.یاد این عمر رفته را کردم.در تمام این مدت یکی از آن بالا مرا نگاه میکرده.همه چیز را دیده.شنیده و سکوت کرده است.به تمام حرفهایي كه زدم.كارهايي كه كردم.تندي هايي كه كردم.ناسپاسي هايي كه در حق خودش و ديگران انجام دادم...و همه گناهاني كه كردم.
    آنچه هم به من رسید و ناخوشایند بود از طرف خودم بود وگرنه او برای همه بهترین را می خواهد و اینرا از بخشش همه نعمتهایش به خودم می بینم.
    خجالت کشیدم....به سالهاي رفته از عمر كه نگاه كردم ،بیشتر خجالت کشیدم.

  6. #896
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض دستمال کاغذی خوش خیال

    دستمال كاغذي به اشك گفت: "قطره قطره‌ات طلاست يك كم از طلاي خود حراج مي‌كني؟ عاشقم،با من ازدواج مي‌كني؟"

    اشك گفت: "ازدواج اشك و دستمالِ كاغذي! تو چقدر ساده‌اي خوش خيال كاغذي! توي ازدواج ما تو مچاله مي‌شوي چرك مي‌شوي و تكه‌اي زباله مي‌شوي، پس برو و بي‌خيال باش عاشقي كجاست؟!! تو فقط دستمال باش!"

    دستمال كاغذي، دلش شكست گوشه‌اي كنار جعبه‌اش نشست گريه كرد و گريه كرد و گريه كرد در تن سفيد و نازكش دويد خونِ درد آخرش، دستمال كاغذي مچاله شد مثل تكه‌اي زباله شد. او ولي شبيه ديگران نشد چرك و زشت مثل اين و آن نشد رفت اگرچه توي سطل آشغال پاك بود و عاشق و زلال او با تمام دستمال‌هاي كاغذي فرق داشت، چون كه در ميان قلب خود دانه‌هاي اشك كاشت.

    "عرفان نظر آهاری"

  7. #897
    داره خودمونی میشه H_A_M_E_D's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    30

    پيش فرض

    یک روز پایم در چاله ای رفت و خوردم زمین و مردم . بعد از خواب بیدار شدم و سرم به سقف خورد و مردم . بعد بیدار شدم و از تخت افتادم و مردم . بعد بیدار شدم و از پنجره افتادم تو خیابون و له شدم و مردم . بعد بیدار شدم و زلزله اومد و مردم . و بعد هی مردم و بعد هی بیدار شدم .

  8. #898
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    کــــرج
    پست ها
    559

    پيش فرض

    این داستان در باره یک دختر که معلم روستا بود و یک پسر باغبان است . بزرگترین آرزوی پسر این بود که هر روز در کنار پنجره صدای زیبای دختر را بشنود . او فکر می کرد که هیچ کسی همانند این دختر صدای نرم و دلنشین ندارد . اما روزی از روزها ، پسر متوجه شد که صدای دختر گرفته است . او در گوشه ای از حیاط مدرسه مخفیانه به داخل کلاس نگاه می کرد و متوجه شد دختر از نهایت درد گلو چهره اش تغییر کرده است . پس از پایان کلاس ، پسر به سراغ دختر رفت و متوجه که دختر اهل جنوب است و تحمل آب و هوای خشک شمالی را ندارد و به همین دلیل صدایش نیز تغییر کرده است . روز بعد ، دختر متوجه فنجان آبی شد که روی میزش گذاشته شده بود . آب را نوشید . سپس ابرو در هم کشید و گفت : چقدر تلخ است . اما پسر متوجه شد که صدای دختر پس از نوشیدن آب بهتر شده است . زیرا او این آب را از جوانه نیلوفر تهیه کرده بود که با خوردن آن درد انسان کاهش می یابد . پسر هر روز به این کار ادامه می داد و پس از چیدن جوانه ها ، دوایی آماده کرده و قبل از کلاس مخفیانه روی میز دختر می گذاشت . روزی از روزها ، دختر زودتر از پسر به کلاس آمد و در پشت در پنهانی به تماشای حرکات پسر پرداخت و به ماجرا پی برد . در همین جا از پسر پرسید : پس تو هر روز جوانه نیلوفر را برای من تهیه می کنی ؟ پسر سری تکان داد و با لکنت زبان جواب داد : بله ، بله ، متوجه شدم صدای شما تغییر کرده است و این دوا برای کاهش درد شما مناست است . از آن به بعد ، پسر هر روز تخم نیلوفر را می چید و دوای دختر را آماده می کرد . روزی از روزها ، پسر از معلم روستایی پرسید : تو دیگر از تلخی این دوا نمی ترسی ؟ دختر لبخندی زد و گفت : این شیرین ترین دارو جهان است .

  9. #899
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    کــــرج
    پست ها
    559

    پيش فرض

    ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی است و تعمیر آن نیز فایده ای ندارد . قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود . اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید ؛ کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند .
    یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتاخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام خواهد داد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی ،این درخواست از سوی کتابخانه رد شد . فصل بارانی شدن فرا رسید، اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد ، خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه انگلیس می گردید . رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید .
    روزی ، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است .
    رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی ، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم . روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون : همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند . خود را تغییر دهیم نه جهان را

  10. این کاربر از saman007spy بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #900
    Banned
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    کــــرج
    پست ها
    559

    پيش فرض

    روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند.

    پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
    پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود.
    سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
    معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود! معنی این داستان را می توان به قلب انسان ها از جمله خود ما تشبیه کرد. در دل ما هم قلعه بسیار محکمی وجود دارد. این قلعه با مواد مختلفی محکم تر از سنگ ساخته شده است. این مواد چیزی به جز خشم و نفرت، گله و شکایت، خود خوار شمردن و غرور و کبر، شتاب، تعصب و بدبینی و ... نیستند. با این مواد واقعا هم می توان قلعه دل را محکم و محکم و باز هم محکم تر کرد و دیگران را پشت درهای آن گذاشت. همان طور که این پادشاه عمل کرد. قلعه قلب ما هر چه محکم تر و کم منفذتر باشد، احساس خفگی ما هم شدیدتر خواهد بود.

  12. این کاربر از saman007spy بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •