تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 17 اولاول ... 5678910111213 ... آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 164

نام تاپيک: فریدون مشیری

  1. #81
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض


    ز شور عشق ندانم کجا فرار کنم
    چگونه چاره ی این جان بی قرار کنم
    بسان بوته ی آتش گرفته ام در باد
    کجا توانم این شعله را مهار کنم
    رسیده کار به آنجا که اشتیاقم را
    برای مردم کوی و گذر هوار کنم
    چنین که عشق توام می کشد به شیدایی
    شگفت نیست که فریاد یار یار کنم
    گرانبهاتر از لحظه های هستی خویش
    گو چه دارم تا در رهت نثار کنم
    هزار کار در اندیشه پیش رو دارم
    تو می رباییم از خود بگو چه کار کنم
    شبانگهان که در افتم میان بستر خویش
    که خواب را مگر از مهر غم گسار کنم
    تو باز بر سر بالین من می گشایی بال
    که با تو باشم و با خواب کار زار کنم
    خیال پشت خیال آید از کرانه ی دور
    از این تلاطم رنگین چرا کنار کنم؟
    تو را ربایم از آن غرفه با کمند بلند
    به پشت اسب پریزاد خود سوار کنم
    چه تیغ ها که فرود آید از هوا به سرم
    ز خون خویش همه راه را نگار کنم
    تو را که دارم از دشمنان نیندیشم
    تو را که دارم یک دست را هزار کنم
    تو را که دارم نیروی صد جوان یابم
    تو را که دارم پاییز را بهار کنم
    به هر طرف که گذرم از نسیم چهره ی تو
    همه زمین و زمان را شکوفه زار کنم
    تو را به اوج سینه فشارم که اوج پیروزی است
    چه ناز ها که به گردون به کردگار کنم
    سحر دوباره درافتم به چاه حسرت خویش
    نظر به بام تو از ژرف این حصار کنم
    من آفتاب پرستم ولی نمی دانم
    چگونه باید خورشید را شکار کنم
    به صبح خنده ات آویزم ای امید محال
    مگر تلافی شب های انتظار کنم

  2. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #82
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض


    در هوای سحرم حال و هوای دگر است
    هر چه دارم همه از حال و هوای سحر است
    ناز پرداز طراوت همه جا در پرواز
    مهربانوی لطافت همه جا در گذر است
    سحرم با طرب آید که: نوید ظفرم
    بوی یاس ارد و گوید که ت را همنفس است
    عطر عشق آرد و گوید که تو را راهبر است
    من سبکبال تر از چلچله پرواز کنم
    گرچه پایم همه در خاک به زنجیر در است
    سفر عالم جان است و جدایی از خویش
    نه از آن گونه سفرهاست که در بحر و بر است
    هر طرف بال گشایم همه جا چهره ی دوست
    پاک چون پرتوی خورشید به پیش نظر است
    هر دو بازوی گشوده است به سویم که تو را
    تا تو همصحبتی ای دوست جهان زیر پر است
    سحر بی تو سحر نیست گذر در ظلمات
    نفس بی تو نفس نیست هبا و هدر است
    خود تو روح سحری با تو من از خود به درم
    هرکه با روح سحر باشد از خود به در است
    با سحر همسفرم رو به چمنزار امید
    یعنی آنجا که تو می تابی و دنیا سحر است
    جای دل آتشی از مهر تو در سینه روان
    جای خون عشق تو در جان و تنم شعله ور است

  4. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #83
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض

    هر که چون گل خنده بر بساط جهان زد
    رنگ طراوت به لحظه های زمان زد
    هر که به وای غروب گوش فرا داد
    قهقه ی شاد چون سپیده دمان زد
    هرکه سرانجام و سرنوشت بشر دید
    با دل خرم نشست و جام گران زد
    جامی بر خاک هر که اهل هنر ریخت
    جامی با نغمه ی صبا و بنان زد
    همنفسان رفته اند و غافله جاریست
    قافله سالار بانگ دیر ممان زد
    بر سر بالین شهریارست اینک
    لحظه ی دیگر فغان برآید: هان زد
    های صنوبر !
    خوشا به حال تو !
    هر سال
    گر پر و بال تو را سموم خزان زد
    سال دگر تازه روتر آیی و خوش تر
    خیمه توانی کنار آب روان زد
    آدمی اما چو رفت آمدنش نیست
    خاکش چنبر به چرخ کوزه گران زد
    مرگ چون بر کشتزار آدمی افتاد
    داس گران را به جان پیر و جوان زد
    دست درازش چنان که هر جا و هر دم
    مهر خموشی تواندت به دهان زد
    نامش گ باد از این جهان که همه عمر
    تلخی این نام آتشم به زبان زد
    چند بنالیم خسته جان که چنین کشت
    چند بگرییم ناتوان که چنان زد
    مهلت کم هیچ جای خوردن غم نیست
    دم نتوان با دو دیده ی نگران زد
    از کم و بیش جهان مرنج که دانا
    پا به سر گیر و دار سود و زیان زد
    حیف بود حرف دیگری به لب آورد
    تا که دم از آرزوی دوست توان زد
    هیچ به جز دوست در طریقت من نیست
    گرچه غمش تیشه ها به ریشه ی جان زد
    دست مریزاد عشق دست مریزاد
    تیر تو هم هر چه شد رها به جهان زد
    از تو فریدون ولی حیات دگر یافت
    شادی بخت بلند هر که توانست
    بوسه به بازویت ای کشیده کمان زد



  6. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #84
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    پست ها
    2,073

    پيش فرض مشیری و قلمروی زبان فارسی

    مهدي حميدي ‌شيرازي ( ۱۲۹۳ – ۱۳۶۵) در شيوه سنتي هم شاعر توانايي بود هم شعرشناس قابلي. او در يكي از آثارش، كه نقد و منتخب شعر فارسي از سده سوم تا ششم هجري قمري (يعني از حنظله بادغيسي تا نظامي‌گنجوي) است، از جمله در باره خاقاني شرواني، شاعر برجسته و بلندآوازه سده ششم اين تعبير را به كار مي‌برد: « نهنگي است كه در بركه‌اي افتاده». دليل او چيست؟ شايد بتوان استدلال كرد كه خاقاني، اگر نه در همه سروده‌ها، دست‌كم در بخش عمده‌اي از قصيده‌هايش لفظ را بر لفظ مي‌چرخاند و به دنبال صورت‌آفريني‌هاي‌ غريب مي‌رود. ممكن است گروهي بس خاص از شعرخوانان از چنين نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌‌ها لذت برند و به گونه حتم هم چنين است. اما جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي به طور عام، تنها توانايي پذيرش بخش كوچكي از «نكته‌سنجي‌ها و موي‌شكافي‌ها»ي خاقاني را دارد. چه اين جريان با تكيه به شيوه خراساني شعر شكل يافته باشد (مانند ذوق و پسند حميدي‌ شيرازي)، چه با تاكيد بر سبك عراقي (مانند شعرخوانان و شعردوستان ايراني در دوره اخير) و چه به تلفيق متعادلي از هر دو (مانند بسياري از ادبيات دانشگاهي معاصر). در اينجا بحث با اشاره به خاقاني و تعبير يك شاعر و اديب دوره جديد در باره او آغاز شد، زيرا شاعر مورد بحث ما، درست در نقطه مقابل خاقاني، يعني « در جريان اصلي ذوق و پسند شعر فارسي» در روزگار كنوني قرار دارد.

    سخن از فريدون مشيري است . هرچند بايد گفت كه در ديدگاه‌هايي بر بنياد ادبيت متن، سروده‌هاي وي، درخور سنجش و نقد است و البته، اين نكته سخن ناگفته و تازه‌اي نيست. تصور مي‌كنم با آنچه گفته شد، مي‌توانيم دو وجه دروني و بيروني را در شناسايي دامنه تاثير و نفوذ شعر مورد دقت قرار داد. در وجه دروني، شاعر زبان را در درون مجموعه‌اي كه در اصطلاح، ادبيات مي‌ناميم، به غنا و پالايش و زيبايي مي‌رساند. به تعبير ديگر، شاعر زبان را مي‌شكوفاند. اين همان كاري است كه اغلب گويندگان مهم انجام داده‌ا‌ند، از رودكي و فردوسي و خاقاني و نظامي گرفته تا سعدي و مولانا و حافظ و (حتي اگر منتقدان فرهيخته سبك هندي دلگير نشوند) صائب و بيدل. البته مراتب دارد.

    اما در وجه بيروني، قلمرويي كه شاعر به لحاظ اجتماعي و جغرافيايي با كلام خود آن را در مي‌نوردد، مورد نظر است، يعني سروده‌هاي هر شاعر، تا چه حد و اندازه‌اي توانسته بخش‌ها و لايه‌هاي گونه‌گون جامعه‌اي كه در درون آن زبان پرورده شده (زبان اول) يا در مقام زبان رسمي و ادبي و ملي آموخته (زبان دوم) بپيمايد. ترديد نيست كه برخي از گويندگان در هر دو وجه دروني و بيروني به اوج كمال رسيده‌اند. آشكار است كه نظر عموم به سعدي و حافظ (سده‌هاي هفتم و هشتم هجري قمري) معطوف خواهد شد و كمتر از اين دو، به ديگران. زيرا آفرينش شاعرانه سعدي و حافظ در زبان، هم شعرشناسان را به تحسين واداشته، و هم در قلمروي فرهنگي ايران و زبان فارسي با وسعت به دل‌ها و ذهن‌ها ره يافته است. اما گذشته از موردهاي استثنا اغلب، تنها شعرهايي خاص از شاعران پرآوازه و كم‌نام و گمنام از بايستگي‌ها و شايستگي‌هاي لازم و كافي در وجه دروني و بيروني بهره‌مند است.

    داوري در بارة شعر ادوار گذشته آسان است . اما داوري در بارة شعر معاصر، چنين نيست. زيرا به نظر مي‌آيد كه اغلب اديبان و منتقدان نمي‌توانند به آساني و سادگي زمانه خود را در نظر بگيرند و به داوري منصفانه‌اي رسند. جز آن «اغلب اديبان و منتقدان» معاصر، يا شاعرند و يا دستي در شعرگويي دارند. با اين همه، شايد در باره دو شاعر عصرمان در شيوه سنتي و سبك نو، بتوانيم بگوييم كه دست‌كم، از منظر اجتماعي و جغرافيايي به قلمروهاي فراخ‌تري نسبت به شاعران ديگر گام نهاده‌اند. هر چند ممكن است (و بلكه يقين است) كه خوانندگان خاص، در آفرينش زباني ايشان كاستي‌ها و دشواري‌هايي ببينند و مي‌بينند. نام اين دو شاعر، سيد محمدحسين شهريار (۱۲۸۳-۱۳۶۷) و فريدون مشيري (۱۳۰۵-۱۳۷۹) است. شك نيست كه هر دوي آنان با آسان‌گويي و توجه به زبان گفتار (و نه نوشتار) و با تكيه بر جهان‌بيني خاص خويش توانسته‌اند در گسترش جغرافيايي و اجتماعي زبان فارسي در دوره معاصر توفيق فراواني به ‌دست آورند و اين توفيق به لحاظ آن كه در سرزمين‌هايي كه داراي پيشينه فرهنگي ايراني هستند چيز كمي نيست.

    چرا چنين توفيقي اهميت دارد؟ نخستين دليل، آن است: نفس ره پيدا كردن به لايه‌هاي مختلف اجتماعي و گستره‌هاي متفاوت جغرافيايي با زباني كه كم و بيش و به نسبت، غنا و پالايش و زيبايي يافته، در خور توجه هم پارسي‌گويان و پارسي‌خوانان است. سطح سواد متعارف نيز در كشور ما نسبت به كشورهاي پيشرفتة معاصر جهان هنوز پايين است. از اين رو شعر گويندگاني مانند شهريار و مشيري در دامنه‌وري زبان فارسي و لاجرم، حفظ وحدت ملي ايران اهميت فراواني دارد.

    از چشم‌انداز ديگري هم مي‌توان به موضوع نگريست. رشد و شكل‌گيري مكتب‌هاي ادبي نوين اروپا (مانند سمبوليسم و سورئاليسم) در سده‌هاي نوزدهم و بيستم ميلادي و نفوذ «ايده‌هاي مدرن» و البته در اغلب مواقع، انتزاعي در شعر فرنگي، شعر شاعران معاصر ايران را به‌ويژه پس از نيمايوشيج (۱۲۷۶- ۱۳۳۸) از خود متاثر كرد. در اين كه چنين رويدادي سبب عمق انديشه شعري شد، شكي راه ندارد. اما انتزاع، در هر مرحله‌اي كه باشد، سبب كاسته شدن گروه‌هايي از مخاطبان مي‌شود. از اين رو شاعري مانند مشيري (و گويندگان مثل او) سبب مي‌شوند كه علاقه‌مندان عام‌تر شعر، در معرض وزش زبان شعري روزگارشان قرار گيرند. به ويژه آنكه درون‌مايه سروده‌هاي مشيري نيز اغلب، خاص خود اوست و بي‌آنكه به ورطه‌هاي ايدئولوژيك نزديك شود، در پيوند يافتن با آن «علاقه‌مندان عام‌تر» از خويش توانايي و چابكي فراواني نشان مي‌دهد همانند: آسمان كبود (بهارم دخترم از خواب برخيز)، خوش به حال غنچه‌هاي نيمه‌باز (بوي باران بوي سبزه بوي خاك)، كوچه ( بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم)، آخرين جرعه اين جام ( همه مي‌پرسند چيست در زمزمه مبهم آب)، غبار آبي (چندين هزار قرن از سرگذشت عالم و آدم گذشته است)، كوچ (بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد)، بهار را باور كن (باز كن پنجره‌ها را كه نسيم، روز ميلاد اقاقي‌ها را جشن مي‌گيرد)، جادوي بي‌اثر ( پركن پياله را) و مانند آنها.

    بدين ترتيب، حتي شايد بتوان گفت كه شعرهاي مشيري، به دليل گزيدن واژگان گفتاري و امروزينش برای آموزش زبان ادبی معاصر به بیگانگان و دورافتادگان آن هم در مرحله آغازین بسيار مناسب است . زيرا از پيچيدگي‌هاي لفظي و معنوي به كلي تهي است و اين آموزندگان، به آساني از راه سروده‌هاي او مي‌توانند به مجموعه ادبي معاصر راه يابند و پس از آن در مراتب زباني شاعران ديگر قرار گيرند. البته چه براي مخاطبان ايراني خاص او و چه براي مخاطبان خاص خارجي جنبه‌هاي موسيقيايي وسيع شعر مشيري در كنار سادگي زباني او جاذبه‌هايي درخور اهميت پديد مي‌آورد و سخنش را به آساني، به درون لايه‌هاي گسترده و دور فارسي‌گويان و فارسي‌دوستان مي‌برد. فخرالدين گرگاني شاعر ايراني نيز، هزار سال پيش در اين معني چنين گفته است:

    « سخن بايد كه چون از كام شاعر بيايد در جهان گردد مسافر
    نه زان ‌گونه كه در خانه بماند به جز قايل مرو را كس نخواند»
    Last edited by Ghorbat22; 26-11-2008 at 20:05.

  8. این کاربر از Ghorbat22 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  9. #85
    پروفشنال Mr.World.Wide's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    789

    پيش فرض

    از تو مي‌پرسم، اي اهورا

    مي‌توان در جهان جاودان زيست؟

    (مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

    - هر كه را نام نيكو بماند،

    جاوداني است



    از تو مي‌پرسم، اي اهورا

    تا به دست آورم نام نيكو

    بهترين كار در اين جهان چيست؟

    (مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

    - دل به فرمان يزدان سپردن

    مشعل پر فروغ خرد را

    سوي جان‌هاي تاريك بردن



    از تو مي‌پرسم، اي اهورا

    چيست سرمايه رستگاري؟

    (مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:

    - دل به مهر پدر آشنا كن

    دين خود را به مادر ادا كن



    اي پدر، اي گرانمايه مادر

    جان فداي صفاي شما باد

    با شما از سر و زر چه گويم

    هستي من فداي شما باد

    با شما، صحبت از «من» خطا رفت

    من كه باشم؟ بقاي شما باد



    اي اهورا

    من كه امروز، در باغ گيتي

    چون درختي همه برگ و بارم

    رنج‌هاي گران پدر را

    با كدامين زبان پاس دارم

    سر به پاي پدر مي‌گذارم

    جان به راه پدر مي‌سپارم



    ياد جان سوختن‌هاي مادر

    لحظه‌اي از وجودم جدا نيست

    پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را

    قدر يك موي مادر بها نيست

    او خدا نيست، اما وفايش

    كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....

    ---------- Post added at 05:52 PM ---------- Previous post was at 05:51 PM ----------

    گفته بود پيش از اين‌ها: دوستي ماند به گل

    دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است

    در ضمير يكدگر

    باغ گل روياندن است



    گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست

    باغبانش، رنج تا گل بردمد

    گفته بودم گر به بار آيد درست

    زندگي را چون بهشت

    تازه، عطرافشان و گل‌باران كند



    گفته بودم، ليك، با من كس نگفت

    خاك را از ياد بردي خاك را

    لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ

    بذرهاي آرزويي پاك را



    آب و خورشيد و نسيم و مهر را

    زانچه مي‌بايست افزون داشتم

    شوربختي بين كه با آن شوق و رنج

    « در زمين شوره سنبل» كاشتم

    - گل؟

    چه جاي گل، گياهي برنخاست

    در پي صد بار بذرافشاني‌ام

    باغ من، اينك بيابان است و بس

    وندر آن من مانده با حيراني‌ام



    پوزشم را مي‌پذيري،

    بي‌گمان

    عشق با اين اشك‌ها، بيگانه نيست

    دوستي بذري‌ست، اما هر دلي

    درخور پروردن اين دانه نيست.

    ---------- Post added at 05:52 PM ---------- Previous post was at 05:52 PM ----------

    من ، مستم.
    من، مستم و ميخانه پرستم.

    راهم منماييد،
    پايم بگشاييد!

    وين جام جگر سوز مگيريد ز دستم!
    مي، لاله و باغم
    مي، شمع و چراغم.
    مي، همدم من،
    هم‌نفسم، عطر دماغم.
    خوشرنگ،
    خوش آهنگ
    لغزيده به جامم.
    از تلخي طعم وي، انديشه مداريد،
    گواراست به كامم.

    در ساحل اين آتش.
    من غرق گناهم
    همراه شما نيستم، اي مردم بتگر!
    من نامه سياهم.

    فرياد رسا!
    در شب گسترده پر و بال
    از آتش اهريمن بدخو، به امان دار
    هم ساغر پر مي
    هم تاك كهنسال.
    كان تاك زرافشان دهدم خوشه زرين
    وين ساغر لبريز
    اندوه زدايد ز دلم با مي ديرين

    با آنكه در ميكده را باز ببستند
    با آنكه سبوي مي ما را بشكستند
    با محتسب شهر بگوييد كه هشدار!
    هشدار!
    كه من مست مي هر شبه هستم.

    ---------- Post added at 05:53 PM ---------- Previous post was at 05:52 PM ----------

    به سنگ ساحل مغرب شكست زورق مهر،

    پرندگان هراسان، به پرس و جورفتند .

    هزار نيزه زرين به قلب آب شكست .

    فضاي دريا يكسره به خون و شعله نشست .

    به ماهيان خبر غرق آفتاب رسيد .

    نفس زنان به تماشاي حال او رفتند !

    ز ره درآمد باد،

    به هم بر آمد موج،

    درون دريا آشفت ناگهان، گفتي

    هزاران اسب سپيد از هزار سوي افق،

    رها شدند و چو باد از هزار سو رفتند !

    ***

    نه تخته پاره زرين، كه جان شيرين بود؛

    در آن هياهوي هول آفرين رها بر آب !

    هزار روح پريشان به هر تلاطم موج،

    بر آمدند و به گرداب فرو رفتند !

    ***

    لهيب سرخ به جنگل گرفت و جاري شد .

    نواگران چمن از نوا فرو ماندند .

    شب آفرينان بر شهر سايه افكندند .

    سحر پرستان، فرياد در گلو، رفتند !

  10. این کاربر از Mr.World.Wide بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #86
    پروفشنال Mr.World.Wide's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    789

    پيش فرض

    بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

    بگذار تا سپيده بخندد به روي ما

    بنشين، ببين كه دختر خورشيد "صبحگاه"

    حسرت خورد ز روشني آرزوي ما

    ***

    بنشين، مرو، هنوز به كامت نديده ايم

    بنشين، مرو، هنوز كلامي نگفته ايم

    بنشين، مرو، چه غم كه شب از نيمه رفته است

    بنشين، كه با خيال تو شب ها نخفته ايم

    ***

    بنشين، مرو، كه در دل شب، در پناه ماه

    خوش تر ز حرف عشق و سكوت و نگاه نيست

    بنشين و جاودانه به آزار من مكوش

    يكدم كنار دوست نشستن گناه نيست

    ***

    بنشين، مرو، حكايت "وقت دگر" مگوي

    شايد نماند فرصت ديدار ديگري

    آخر، تو نيز با منت از عشق گفتگوست

    غير از ملال و رنج از اين در چه مي بري؟

    ***

    بنشين، مرو، صفاي تمناي من ببين

    امشب، چراغ عشق در اين خانه روشن است

    جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز

    بنشين، مرو، مرو كه نه هنگام رفتن است!...

    ***

    اينك، تو رفته اي و من از راه هاي دور

    مي بينمت به بستر خود برده اي پناه!

    مي بينمت - نخفته - بر آن پرنيان سرد

    مي بينمت نهفته نگاه از نگاه ماه

    ***

    درمانده اي به ظلمت انديشه هاي تلخ

    خواب از تو در گريز و تو از خواب در گريز

    ياد منت نشسته برابر - پريده رنگ -

    با خويشتن - به خلوت دل - مي كني ستيز

    *****

  12. #87
    پروفشنال Mr.World.Wide's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    789

    پيش فرض

    نخستين نگاهي که ما را به هم دوخت
    نخستين سلامي که در جان ما شعله افروخت
    نخستين کلامي که دل هاي ما را
    به بوي خوش آشنايي سپرد و
    به مهماني عشق برد
    پر از مهر بودي
    پر از نور بودم
    همه شوق بودي
    همه شور بودم
    چه خوش لحظه هايي که دزدانه از هم
    نگاهي ربوديم و رازي نهفتيم
    چه خوش لحظه هايي که « مي خواهمت » را
    به شرم و خموشي _ نگفتيم و گفتيم !
    دو آواي تنهاي سرگشته بوديم
    رها ، در گذرگاه هستي
    به سوي هم از دور ها پر گشوديم
    چه خوش لحظه هايي که هم را شنيديم
    چه خوش لحظه هايي که در هم وزيديم
    چه خوش لحظه هايي که در پرد? عشق
    چو يک نغم? شاد با هم شکفتيم
    چه شب ها چه شب ها ، که همراه حافظ
    در آن کهکشان هاي رنگين
    در آن بيکران هاي سرشار از نرگس و نسترن
    ياس و نسرين
    ز بسياري شوق و شادي نخفتيم
    تو با آن صفاي خدايي
    تو با آن دل و جان سرشار از روشنايي
    از اين خاکيان دور بودي
    من آن مرغ شيدا
    در ان باغ بالنده درعطر رويا
    بر آن شاخه هاي فرا رفته در عالم بي خيالي
    چه مغرور بودم ...
    چه مغرور بودم ... !
    من وتو چه دنياي پهناوري آفريديم
    من و تو به سوي افق هاي نا آشنا پر کشيديم
    من و تو ، ندانسته ، دانسته
    رفتيم و رفتيم و رفتيم
    چنان ، شاد ، خوش ، گرم ، پويا
    که گفتي به سر منزل آرزو ها رسيديم
    دريغا ، دريغا ، نديديم
    که دستي در اين آسمان ها
    چه بر لوح پيشاني ما نوشته است !
    دريغا ، در آن قصه ها و غزل ها نخوانديم
    که آّ و گل عشق ، با غم سرشته است
    فريب و فسون جهان را
    تو کر بودي اي دوست ،
    من کور بودم ... !
    از آن روز ها _ آه _ عمري گذشته است
    من و تو دگرگونه گشتيم ،
    دنيا دگرگونه گشته است
    در اين روزگاران بي روشنايي
    در اين تيره شب هاي غمگين ، که ديگر
    نداني کجايم ، ندانم کجايي !
    چو با ياد آن روزها مي نشينم
    چو ياد تو را پيش رو مي نشانم
    دل جاودان عاشقم را
    به دنبال آن لحظه ها مي کشانم
    سرشکي به همراه اين بيت ها مي فشانم
    نخستين نگاهي که ما را به هم دوخت
    نخستين سلامي که در جان ما شعله افروخت
    نخستين کلامي که دل هاي ما را
    به بوي خوش آشنايي سپرد و به مهماني عشق برد ...
    پر از مهر بودي ،
    پر از نور بودم ...

  13. #88
    پروفشنال Mr.World.Wide's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    789

    پيش فرض

    با ديدگان بسته، در تيرگي رهايم

    اي همرهان كجاييد؟ اي مردمان كجايم؟



    پر كرد سينه‌ام را فرياد بي شكيبم

    با من سخن بگوييد اي خلق، با شمايم



    شب را بدين سياهي، كي ديده مرغ و ماهي

    اي بغض بي‌گناهي بشكن به هاي‌هايم



    سرگشته در بيابان، هر سو دوم شتابان

    ديو است پيش رويم، غول است در قفايم



    بر توده‌هاي نعش است پايي كه مي‌گذارم

    بر چشمه‌هاي خون است چشمي كه مي‌گشايم



    در ماتم عزيزان، چون ابر اشك‌ريزان

    با برگ همزبانم، با باد هنموايم



    آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند

    تيغ است بر گلويم، حرفي‌ست با خدايم



    سيلابه‌هاي درد است رمزي كه مي‌نويسم

    خونابه‌هاي رنج است شعري كه مي‌سرايم



    چون ناي بينوا، آه، خاموش و خسته گويي

    مسعود سعد سلمان، در تنگناي نايم



    اي همنشين ديرين، باري بيا و بنشين

    تا حال دل بگويد، آواي نارسايم



    شب‌ها براي باران گويم حكايت خويش

    با برگ‌ها بپيوند تا بشنوي صدايم



    ديدم كه زردرويي از من نمي‌پسندي

    من چهره سرخ كردم با خون شعرهايم



    روزي از اين ستمگاه خورشيدوار بگذر

    تا با تو همچو شبنم بر آسمان برآيم.

  14. #89
    پروفشنال Mr.World.Wide's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    789

    پيش فرض

    به چشمان پريرويان اين شهر

    به صد اميد مي بستم نگاهي

    مگر يك تن از اين ناآشنايان

    مرا بخشد به شهر عشق راهي

    ***

    به هر چشمي به اميدي كه اين اوست

    نگاه بي قرارم خيره مي ماند

    يكي هم، زينهمه نازآفرينان

    اميدم را به چشمانم نمي خواند

    ***

    غريبي بودم و گم كرده راهي

    مرا با خود به هر سويي كشاندند

    شنيدم بارها از رهگذاران

    كه زير لب مرا ديوانه خواندند

    ***

    ولي من، چشم اميدم نمي خفت

    كه مرغي آشيان گم كرده بودم

    زهر بام و دري سر مي كشيدم

    به هر بوم و بري پر مي گشودم

    ***

    اميد خسته ام از پاي ننشست

    نگاه تشنه ام در جستجو بود

    در آن هنگامه ي ديدار و پرهيز

    رسيدم عاقبت آن جا كه او بود

    ***

    "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

    ز خود بيگانه، از هستي رميده

    از اين بي درد مردم، رو نهفته

    شرنگ نااميدي ها چشيده

    ***

    دل از بي همزباني ها فسرده

    تن از نامهرباني ها فسرده

    ز حسرت پاي در دامن كشيده

    به خلوت، سر به زير بال برده

    ***

    به خلوت، سر به زير بال برده

    "دو تنها و دو سرگردان، دو بي كس"

    به خلوتگاه جان، با هم نشستند

    زبان بي زباني را گشودند

    سكوت جاوداني را شكستند

    ***

    مپرسيد، اي سبكباران! مپرسيد

    كه اين ديوانه ي از خود به در كيست؟

    چه گويم! از كه گويم! با كه گويم!

    كه اين ديوانه را از خود خبر نيست

    ***

    به آن لب تشنه مي مانم كه ناگاه

    به دريايي درافتد بيكرانه

    لبي، از قطره آبي تر نكرده

    خورد از موج وحشي تازيانه

    ***

    مپرسيد، اي سبكباران مپرسيد

    مرا با عشق او تنها گذاريد

    غريق لطف آن دريا نگاهم

    مرا تنها به اين دريا سپاريد

    ***

  15. #90
    پروفشنال Mr.World.Wide's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2009
    محل سكونت
    قم
    پست ها
    789

    پيش فرض

    از دل افروز ترين روز جهان،

    خاطره اي با من هست.

    به شما ارزاني :



    سحري بود و هنوز،

    گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

    گل ياس،

    عشق در جان هوا ريخته بود .

    من به ديدار سحر مي رفتم

    نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

    ***

    مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !

    بسراي اي دل شيدا، بسراي .

    اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

    تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !



    آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

    روح درجسم جهان ريخته اند،

    شور و شوق تو برانگيخته اند،

    تو هم اي مرغك تنها، بسراي !



    همه درهاي رهائي بسته ست،

    تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

    بسراي ... ))



    من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

    ***

    در افق، پشت سرا پرده نور

    باغ هاي گل سرخ،

    شاخه گسترده به مهر،

    غنچه آورده به ناز،

    دم به دم از نفس باد سحر؛

    غنچه ها مي شد باز .



    غنچه ها مي رسد باز،

    باغ هاي گل سرخ،

    باغ هاي گل سرخ،

    يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
    چون گل افشاني لبخند تو،

    در لحظه شيرين شكفتن !

    خورشيد !

    چه فروغي به جهان مي بخشيد !

    چه شكوهي ... !

    همه عالم به تماشا برخاست !



    من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

    ***

    دو كبوتر در اوج،

    بال در بال گذر مي كردند .



    دو صنوبر در باغ،

    سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

    مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

    رو نهادند به دروازه نور ...



    چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

    در سرا پرده دل

    غنچه اي مي پرورد،

    - هديه اي مي آورد -

    برگ هايش كم كم باز شدند !

    برگ ها باز شدند :

    ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

    با شكوفائي خورشيد و ،

    گل افشاني لبخند تو،

    آراستمش !

    تار و پودش را از خوبي و مهر،

    خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

    (( دوستت دارم )) را

    من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

    ***

    اين گل سرخ من است !

    دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

    كه بري خانه دشمن !

    كه فشاني بر دوست !

    راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !



    در دل مردم عالم، به خدا،

    نور خواهد پاشيد،

    روح خواهد بخشيد . »



    تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

    اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

    نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

    « دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

    « دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

    ***

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •