تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 19 اولاول ... 5678910111213 ... آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 185

نام تاپيک: احمد شاملو

  1. #81
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    وصل


    (1)
    در برابر بی کرانی سکن
    جنبش کوچک گلبرگ
    به پروانه ئی ماننده بود

    زمان با گام شتا بنک بر خواست
    و در سرگردانی
    یله شد
    در باغستان خشک
    معجزه وصل
    بهاری کرد

    سراب عطشان
    برکه ئی صافی شد
    و گنجشکان دست آموز بوسه
    شادی را
    در خشکسار باغ
    به رقص در آوردند
    (2)
    اینک چشمی بی دریغ
    که فانوس را اشکش
    شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک
    لبخند می زند

    آنک منم که سرگردانی هایم را همه
    تا بدین قله جل جتا
    پیموده ام
    آنک منم
    میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده

    آنک منم
    پا بر صلیب باژگون نهاده
    با قامتی به بلندی فریاد
    (3)
    در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد
    [ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ]

    فریاد کردم،:
    «- ای مسافر!
    با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم
    این مایه ستیزه چرا رفت؟
    با ایشان چه می باید کرد؟»

    «- بر ایشان مگیر!»

    چنین گفت و چنین کردم

    لایه تیره فرو نشست
    آبگیر کدر
    صافی شد
    و سنگریزه های زمزمه
    در ژرفای زلال
    درخشید

    دندانهای خشم
    به لبخندی
    زیبا شد

    رنج دیرینه
    همه کینه هایش را
    خندید

    پای آبله در چمنزار آفتاب
    فرود آمد
    بی آنکه از شب نا آشتی
    داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم
    (4)
    نه!
    هرگز شب را باور نکردم
    چرا که
    در فراسوهای دهلیزش
    به امید دریچه ئی
    دل بسته بودم
    (5)
    شکوهی در جانم تنوره می کشد
    گوئی از پک ترین هوای کوهستان
    لبالب
    قدحی در کشیده ام

    در فرصت میان ستاره ها
    شلنگ انداز
    رقصی میکنم-
    دیوانه
    به تماشای من بیا!

  2. این کاربر از Mohammad Hosseyn بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #82
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    12 ققنوس در باران

    زیر مجموعه این پست از دفتر شعر " ققنوس در باران " است...

  4. #83
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    چلچلی


    من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

    پای در پای آفتابی بی مصرف
    که پیمانه می کنم
    با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
    من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
    پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.
    افسانه های سرگردانیت
    - ای قلب در به در! -
    به پایان خویش نزدیک میشود.

    بیهوده مرگ
    به تهدید
    چشم می دراند.
    ما به حقیقت ساعت ها
    شهادت نداده ایم
    جز به گونه این رنجها
    که از عشق های رنگین آدمیان
    به نصیب برده ایم
    چونان خاطره ئی هر یک
    در میان نهاده
    از نیش خنجری
    با درختی.
    ***
    با این همه از یاد مبر
    که ما
    - من وتو -
    انسان را
    رعایت کرده ایم.
    ***
    درباران وبه شب
    به زیر دو گوش ما
    در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما
    روسبیان
    به اعلام حضور خویش
    آهنگ های قدیمی را
    با سوت
    میزنند.
    (در برابر کدامین حادثه
    ایا
    انسان را
    دیده ای
    با عرق شرم
    بر جبینش؟)
    ***
    آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی
    توان خرید،
    مرا
    - دریغا دریغ -
    هنگامی که به کیمیای عشق
    احساس نیاز
    می افتد
    همه آن دم است .
    همه آن دم است .
    ***
    قلبم را در مجری ِکهنه ئی
    پنهان می کنم
    در اتاقی که دریچه ئیش
    نیست.
    از مهتابی
    به کوچه تاریک
    خم می شوم
    وبه جای همه نومیدان
    میگریم.

    آه
    من
    حرام شده ام!
    ***
    با این همه - ای قلب در به در!-
    از یاد مبر
    که ما
    - من وتو -
    عشق را رعایت کرده ایم،
    از یاد مبر
    که ما
    - من و تو -
    انسان را
    رعایت کرده ایم،
    خود اگر شاهکار خدابود
    یا نبود

  5. #84
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    سفر


    خدای را
    مسجد من کجاست
    ای ناخدای من؟
    در کدامین جزیره آن آبگی ایمن است
    که راهش
    از هفت دریای بی زنهار
    می گذرد؟
    ***
    از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
    - با نخستین شام سفر -
    که مزرعه سبز آبگینه بود.

    و با کاهش شب
    - که پنداری
    در تنگه سنگی
    جای خوش تر داشت -
    به در یائی مرده درآمدیم
    - با آسمان سربی ِکوتاهش -
    که موج و باد را
    به سکونی جاودانه مسخ کرده بود.
    و آفتابی رطوبت زده
    - که در فراخی ِبی تصمیمی خویش
    سر گردانی می کشید،
    و در تردید ِمیان فرو نشستن یا بر خاستن
    به ولنگاری
    یله بود-.
    ***
    ما به سختی در هوای کندیده طاعونی ‍‍‍‍‎‏َدم می زدیم و
    عرق ریزان
    در تلاشی نو میدانه
    پارو می کشیدم
    بر پهنه خاموش ِدریائی پوسیده
    که سراسر
    پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان
    هنوز
    از وحشت توفان بزرگ
    بر گشاده است
    و از آتش خشمی که به هر جنبنده
    در نگاه ایشان است
    نیزه های شکن شکن تندر
    جستن می کند.
    ***
    و تنگاب ها
    و دریاها.
    تنگاب ها
    و دریاهای دیگر...
    ***
    آنگاه به دریائی جوشان در آمدیم،
    با گرداب های هول
    وخرسنگ های تفته
    که خیزاب ها
    بر آن
    می جوشید.

    ((-اینک دریای ابرهاست...

    اگر عشق نیست
    هرگز هیچ آدمیزاده را
    تاب سفری اینچن
    نیست!))
    چنین گفتی
    با لبانی که مدام
    پنداری
    نام گلی
    تکرار می کنند.

    و از آن هنگام که سفر را لنگر بر گرفتیم
    اینک کلام تو بود از لبانی
    که تکرار بهار و باغ است.

    و کلام تو در جان من نشست
    و من آ ن را
    حرف
    به حرف
    باز گفتم.
    کلماتی که عطر دهان تو را داشت.

    و در آن دوزخ
    - که آب گندیده
    دود کنان
    بر تابه های تفته ی سنگ
    می سوخت ـ
    رطوبت دهانت را
    از هر یکان ِحرف
    چشیدم.

    و تو به چربدستی
    کشتی را
    بر دریای دمه خیز ِجوشان
    می گذراندی.
    و کشتی
    با سنگینی سیــّالش
    با غـّژا غـّژ ِد گل های بلند
    - که از بار غرور بادبان ها
    پست می شد -
    در گذار ِاز دیوارهای ِپوک ِپیچان
    به کابوسی می مانست
    که در تبی سنگین
    می گذرد.
    ***
    امـّا
    چندان که روز بی آفتاب
    به زردی نشست،
    از پس تنگابی کوتاه
    راه
    به دریایی دیگر بردیم
    که پکی
    گفتی
    زنگیان
    غم غربت را در کاسه مرجانی آن گریسته اند و
    من اندوه ایشان را و
    تو اندوه مرا
    ***
    و مسجد من
    در جزیره ئی ست
    هم از این دریا.
    اما کدامین جزیره، کدامین جزیره،نوح من ای ناخدای من؟
    تو خود ایا جست و جوی جزیره را
    از فراز کشتی
    کبوتری پرواز می دهی؟
    یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
    - که در این دریا بار
    همه چیزی
    به صداقت
    از آب تا مهتاب گسترده است
    و نقره کدر فلس ماهیان
    در آب
    ماهی دیگریست
    در آسمانی
    باژ گونه -.
    ***
    در گستره خلوتی ابدی
    در جزیره بکری فرود آمدیم.
    گفتی
    ((- اینت سفر، که با مقصود فرجامید:
    سختینه ئی ته سرانجامی خوش!))
    و به سجده
    من
    پیشانی بر خک نهادم.
    ***
    خدای را
    نا خدای من!
    مسجد من کجاست؟
    در کدامین دریا
    کدامین جزیره؟-
    آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
    و مذهبی عتیق را
    - چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون -
    به ورود گونه ئی
    جان بخشم.

    مسجد من کجاست؟

    با دستهای عاشقت
    آن جا
    مرا
    مزاری بنا کن!

  6. #85
    حـــــرفـه ای Mohammad Hosseyn's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2005
    محل سكونت
    ...
    پست ها
    5,651

    پيش فرض

    شبانه ( سه سرود برای آفتاب )


    اعترافی طولانیست شب اعترافی طولانیست
    فریادی برای رهائیست شب فریادی برای رهائیست
    و فریادی برای بند.

    شب
    اعترافی طولانیست.
    ***
    اگر نخستین شب زندان است
    یا شام واپسین
    - تا آفتاب دیگررا
    در چهار راه ها فرایاد آری
    یا خود به حلقه دارش از خاطر
    ببری-،
    فریادی بی انتهاست شب فریادی بی انتهاست
    فریادی از نوامیدی فریادی از امید،
    فریادی برای رهائیست شب فریادی برای بند.

    شب فریادی طولانیست.

  7. #86
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض بن بست انديشي و جبرباوري

    درشعر نو فارسي، در كنار سروده‌هاي شورمند ومشتاقانه و گاه اراده‌ستا و رستاخيزباورانه، شعر‌هايي هم مي‌بينيم كه بن‌بست انديشي و گاه نوعي جبرباوري را به تصوير درمي‌آورند.
    احمد شاملو ازجمله نوپردازاني است كه، درعين روي‌آوري به شورمندي و بلندپروازي، و خوش‌باوري و رستاخيزستايي، احساس و تصورجبر و بن‌بست را به‌ بهترين وجه ممكن در قالب شماري ازعبارات و صور خيال خود منعكس مي‌سازد. در شعراوهرآنچه را كه بعنوان ُبن‌بست و جبر مي‌توان درنظر آورد به مناسبت در دو سطح كلي رخ مي‌نمايد: درسطح سياسي ـ اجتماعي يا برونگراي، و در سطح رواني ـ وجودي يا هستي‌شناسانه. به سخن ديگر، احساس بن‌بست‌نشيني•، تصورفراتر•روي و رهايش و گشايشي که برپايه آن جان مي‌گيرد، يا برخاسته از تأثراتي است كه شاعر از زيستگاه اجتماعي ـ انساني مداربسته و ناپويا و يأس آفرين برمي گيرد، و يا به حال و هواي دروني وتجربه•هاي هستي•شناختي وي برمي گردند. مورد اخير اغلب بهانه‌اي مي‌شود براي گشوده شدن چشم‌اندازهاي جبرباورانه در اشكال روان شناختي و فلسفي‌وار آن. درادب همروزگار ما، بخصوص از نخستين دهه‌هاي پس از مشروطه تا زمان اوج‌گيري استبداد و ابتذال دردوره پهلوي و پس ازآن، اين دو چهره به تنگنا درافتادگي و جبرانديشي نخستين بار درسروده‌هايي از نيمايوشيج به پا مي‌خيزد، و سپس در شعر تني چند از شاعران پس از او، بخصوص در اشعاري از سهراب سپهري، فروغ فرخ زاد و احمد شاملو به•نمايش درمي آيد. ازاين ميان، محتواي جبر و بن‌بست•انديشانه نخستين دفترهاي فروغ (نظير اسير، ديوار و عصيان) را مي‌توان ازجمله موارد اثرگذار در نشو و نماي حساسيت‌هاي شاملو نسبت به اين دوپديده به شمار آورد. در زمينه ادبيات داستاني نيز بازتاب احساس و تصور بي‌اختياري و بن‌بست نشيني را ازجمله درشماري از داستان‌هاي صادق هدايت مي‌توان ديد. بخش‌هاي ابهام‌آميز و معماسرشتي از بوف كور او ناظر به اين امرتواند بود. در آن چه كه درزير مي‌آوريم اشكالي چند از اين موارد را دربرجسته‌ترين كارهاي شاملو، و با درنظرگرفتن ترتيب زماني آفرينش هريك از اين كارها، مورد درنگ و بررسي قرارمي‌دهيم.

    در بالا يادآورشديم كه بن‌بست‌انديشي و جبرباوري درشعرشاملو به مناسبت در دو سطح جامعه شناسانه و هستي شناسانه به‌ پا مي‌خيزد. درمورد نخست، تصور بن‌بست و انديشه جبر، درست همانند مرگ‌انديشي و ازمرگ گفتن (كه بخش بزرگي از كارهاي شاعر را از آن خود ساخته است)، دستاوردي است ازشرايط ايستا و ناپويايي كه برزيستگاه انساني ـ اجتماعي شاعر حكومت ميكنند، و نيز برآيندي است از تأثرات ناشي ازمشاهده نابرابري‌ها و دريوزگي‌هاي پايان ناپذير، و از فرجام نافرخنده‌يي كه انسان‌هاي ناتوان و به بند كشيده شده را به كام زياده‌خواه خود فرومي‌كشد. پايداري و تداوم اين شرايط نابهنجار وشكوفايي ستيز، و در مواردي حال و هواي مصلحت جويانه و دلسرد كننده‌يي كه برمناسبات ميان از ما بهتران زيستگاه اين چنيناني حکومت مي‌کند، پاي کناره جويي و سردرخودفروبردگي و گاه سرنوشت‌باوري را به ميان مي•كشد. بازتاب مشاهده و يا تجربه تلخ اين چنين شرايط مستمر و ناپوياي هست و بود اجتماعي است كه اندك اندك به قلمرو هستي•شناختي ذهن و روان شاعر ميگسترد، و درنتيجه به شكل‌گيري احساس به تنگنادرافتادگي و بي‌اختياري در شعر او مي‌انجامد. د كنارحساسيتي كه شاملو براساس مشاهده و تجربه‌گري شرايط جهان برون ـ ذهني به دست‌ مي‌آورد، تأثير محتواي انسانيـ اجتماعي شعر ديگران نيز در زايش و نشو نماي شعرهاي جبر و بن‌بست انديشانه او درخورد يادآوري است. نيمايوشيج، اين پدر شعر نو، و از اولين راهنمايان و تشويق كنندگان شاملو در پرداخت شعر جامعه‌گراي و انسانيت‌ستاي، نخستين سراينده‌يي است كه اشكالي از بن‌بست انديشي را در شماري از اشعار كوتاه و بلند خود به تصوير درآورده است. نمونه‌هايي از اين مورد را ازجمله در دو سروده شكسته پر و سوي شهر خاموش او مي‌توان ديد. اين دو سروده تصويري بس منفي و تأسف انگيزاز محيط شهر(بعنوان نماد و الگوي كلي جامعه)، و از چگونگي هست و بود شهروندان به دست مي‌دهند. شهر پرازدحام در شعرشاعر كوهسارنشين و طبيعت‌ستايي چون نيما جز يک زيستگاه خصمانه، بيگانگي‌زا، و دشمن‌كيش و تهي از انسانيت و شكوفايي انساني نمي‌تواند باشد. در اين دو سروده، شهر رويهم‌ رفته به گونه يك زندان ُفروبسته درَ درنظر مي‌آيد، زنداني كه در آن شاهد نابرابري‌ها و تبهكاري‌ها، و ديگركشي كج‌اندازان، و نيز سوداگري و سودجويي و روسهي‌گري هستيم. اين پريشان‌جا هم مرده را مي‌ماند، و هم مرده پرور است•؛ و در اين حبسگاه تنها به اين اميد مي‌توان دل خوش داشت كه روزي يك مرغ شكسته‌پر از در درآيد تا مگربا آواز و نهيب خود خفتگان را، اين از خود‌بيگانگان نابكار را، به هوش آورد، و تا : چهره‌هاي مرگ نما را كند جدا/ از چهره‌هاي خشم / ... تا نيم‌مردگان را/ كافسرده شوقشان، هم از او باخبر شوند..(١) جاي پاي اين جنبه از تصور حبسگاه گروهي را در شماري شعرهاي بن‌بست‌انديشانه شاملو مي‌توان ديد؛ منتهي با اين تفاوت كه او، همچنان كه در زير خواهيم ديد، بن‌بست‌انديشي را بتدريج از زمينه سياسي ـ اجتماعي به قلمرو هستي‌شناختي مي‌كشاند، از وضوح معنايي‌ـ معنوي بيش‌تر برخوردار مي‌كند، و از اين رهگذر به شكوه‌گري‌هاي رازورانه و فلسفي‌واري ميپردازد كه درشمار و تنوع، و از ديد عمق انديشه ورانه، نسبت به آن چه كه در شعر ديگران، ازجمله در شعر نيما، مي‌بينيم برتري چشمگير از خود نشان مي‌دهد. شاملو خود در گفت و گويي كه زماني با او داشته‌اند، به رابطه ميانّ جبرباوري خويشتن و شرايط سياسي ـ اجتماعي تنگناآفرين اشاره ميكند. او در اين اشاره، همزمان كه به يك جبر دست و پاگير و دلهره زا از نوع كافكايي گريز مي‌زند، از شرايط سياسي ـ اجتماعي‌يي كه زمينه‌ساز چنين جبري است سخني كوتاه به ميان مي‌آورد : اين اواخر ديگر انگار من ب •نوعي جبر معتقد شد‌ه‌ام... دردمندي انسان ازين جاست كه با بي‌گناهي و منزه بودن نمي‌توان از محكوميت‌هاي كافكايي به دور ماند و بدبختانه راه گريزي هم نيست. اين توهيني شرم‌آور است به انسان. جبري كه من ازآن سخن مي‌گويم همين ناگزيري حزن‌انگيزي است كه ما و همه همفكران‌مان در تمامي طول تاريخ با آن درگير بوده‌ايم و تازه، هنگامي كه مي‌بيني انسان در برابر اين وهن عظيم قرار ميگيرد كه گوساله‌وار به طيب خاطر به مسلخ رود تا از ادامه بردگي‌اش دفاع كند، همه دلهره‌ها، نفرت‌ها و نوميدي‌ها يك بار ديگر از نو آغاز مي‌شود.دلهره نفرت‌بار نوميدانه‌يي كه اين‌بار حجمش بيش‌تر، وهنش سنگين‌تر و تحملش خرد كننده‌تراست... اين همه فقط طرحي از دور باطل اين درد جبري است خود كرده‌ايم و خود ساخته‌ايم يا به راستي تقدير و سرنوشت در كار است؟ا (٢)

    ٢
    دفترهاي شعري شاملو، بخصوص از باغ آينه (١٣٣٩) به پس، دربرگيرنده سروده‌هاي غمگنانه‌يي است كه هريك چيزي از بن‌بست و جبرو بي‌اختياري را در خود به حرف در مي‌آورد. دفتر باغ آينه او نمونه‌هاي بس گويايي از اين دو مورد را به دست مي‌دهد. درسروده‌هايي چند از اين اثر، تصور بن‌بست و انديشه جبر از برزخ تصويرهاي محسوس و ملموس بلاواسطه درمي‌گذرند، و درفضاي عبارات شكوه‌گرانه اساسا روايي به حرف درمي‌آيند. سروده دادخواست اين دفتر، كه از راه گريز بربسته و تنگنا و زندان دم ميزند، و نيز از قاضي تقدير و لعنت انسان و خدا و دركار نبودن اميد گريز، گزارشي است بس پرمعنا از احساس بن‌بست نشيني و جبرآزمايي.(٣) همچنين سروده كوچه در باغ آينه، به هر بهانه كه پرداخته شده باشد، چيز درخورتوجهي ازيك تنگناي روح‌آزار و مأيوس كننده را، و از اسارت انسان‌هاي بن‌بست نشين را، عرضه مي‌دارد. (٤) دراين شعر، همانند آنچه که درشعر پيشين ديديم، با جنبه اجتماعي بن‌بست‌نشيني سر و كار پيدا مي‌كنيم. كه دراين جا همه چيز در فاصله ميان دو ديوار ميگذرد؛ درمداربستگي دهليز سكوت و خلوت فرتوتي كه از زوال آفتاب حكايت دارد. انسان‌هايي که به سياهچال اين ظلمت ‌سراي خاموش دچار آمده‌اند خواستار رهايي و آزادي‌اند، و خواهان باز يافتنّ انسانيت و شرافت انساني خويشتن‌اند. ُمهره نيستيم¬/ ما مهره نيستيم تصور به تنگنا درافتادگي و احساس فسردگي در سروده دلهره‌آميز ازقفس ( تيرماه ١٣٤٤) از در دفتر آيدا، درخت و خنجر و خاطره تكرار مي‌شود. در اين جا نيز سخن از ديوارهايي مي‌رود كه همان سد بازدارنده‌اي است كه انسان به تنگنا درافتاده و نااميد را از دنياي رهايش و آزاده زيستن جدا مي‌سازد.
    در مرز نگاه من
    از هرسو
    ديوارها
    چون نوميدي
    بلند اند
    و ديوارها و نگاه
    در دوردست‌هاي نوميدي
    ديدار مي‌كنند
    و آسمان
    زنداني است
    از بلور. (٥)

    شکوه‌گري از دست بن‌بست اجتماعي، جامعه ازمابهتران را نيز دربرمي‌گيرد. آنگاه كه شاعر روشنفكران مدعي، اين باصطلاح نظريه‌پردازان و خرده‌گيران و يا نظم پردازان شعر وشاعرستيز را، به•تنگ‌نظري و هزيان سرايي و مردم فريبي دچار مي‌بيند، و اين كه همجوشي و هصحبتي با آنان را برنمي‌تابد، ناگزير خويشتن را موضوع بلاواسطه شكنجه‌يي مضاعف احساس مي‌كند. من محكوم شكنجه‌يي مضاعفم؛/ اين چنين زيستن،/ و اين چنين/ درميان شما زيستن/ با شما زيستن/ كه ديري دوستارتان بوده‌ام.(

    ٦) اين شكنجه درواقع همان بودن و زيستنّ در ميان نابكاران است؛ و اين خود خاستگاه ديگر ناگزيري و سردرخودفروبردگي و بيگانگي در دل يك زيستگاه پريشان‌احوال، و در كنار مدعيان گريزاننده، مي‌باشد. بنابرهمين شكنجه مضاعف است كه شاعر دردمند گاه مي‌رود تا روياي اتحاد و شكست ناپذيري را بدرود گويد؛ رؤيايي كه ديرزماني او را برآن مي‌داشته است تا مثلا بگويد : من و تو يكي مي‌شويم/ از هرشعله‌يي برتر/ كه هيبچگاه شكست را برما چيرگي نيست. و با اين چنين توش‌•باري از تجربه‌هاي سخت و خاطره‌هاي تلخ است كه شاعر بريده از آشنايان كج‌راه ديروز، از اين بيگانگان رنگ و روباخته امروز، زبان به اين اعتراف پرده درانه مي‌گشايد : دربه درتر از باد زيستم/ در سرزميني كه گياهي درآن نمي‌رويد•/ اي تيزخرامان•/ لنگي پاي من / از ناهمواري راه
    شما بود.ََ (٧)
    از دفتر ققنوس در باران (١٣٤٤ به بعد)، دركنار چهره‌هاي برونگرا و عيني و جامعه انديشانه جبر و بن‌بست، باچهره‌هاي فلسفي‌وارآنها نيز روبرو مي‌شويم. در اين دفتر احساس و نگاه و برداشت كلي شاعر از انسان و جهان اساسا ازروال درونگراي، خويشتن مدارانه، و در نتيجه هستي‌شناسانه برخوردار ميشود. ازاين پس بن بست و جبرانديشي در راه تازه‌تري رخ مي‌نمايد كه سازگار با تحول منشي و شخصيتي شخص شاعر وچگونگي برخورد ديگرگونه و انديشه‌ورانه‌تر او با پديده هست و بود در دل جهان است. بندي از يك شعر بي‌عنوان اين دفتر زبان حالي است از واقعيت تلخ برجاي ماندن و ناگزيري و به تماشا نشستن، و نه از توانايي به پاخاستن و اراده ورزي و انگيزه ديگرگونه زيستن فضاي دوار اين شعر، همانند احساس هست و بود يكنواخت و تغييرناپذيري كه در آن ريخته شده
    است، با احساس و تصور بودن و ماندي مي‌آغازد كه به تماشا نشستن صرف بسنده ميكند، و به بودن و ماندني مي‌انجامد كه به رضا و پذيرش تن مي‌سپارد :

    ماندن بناگزير و
    بناگزيري
    به تماشا نشستن ...
    و دم فروبستن ــ آري ــ
    به هنگامي كه سكوت
    تنها
    نشانه قبول است و رضايت
    دريغا كه فقر
    يه به آساني
    احتضار فضيلت است
    به هنگامي كه تو را
    از بودن و ماندن
    چاره نيست؛
    بودن و ماندن
    و رضا و پذيرش (٨)

    اين شعر يكي از اشكال بارز احساس و تصور به•تنگنا درافتادگي و ناتواني براي گريز و گذار را به حرف درمي‌آورد. دراين جا، کلمات ناگزير و بناگزير، كه درديگر اشعار شاملو نيز به چشم مي‌خورد، گوياي در كار نبودن چاره‌يي است كه درعبارات پاياني شعر به بيان درآمده است؛ و اين بيچارگي جز يك فقر وجودي نيست كه احتضار فضيلت را با خود حمل مي كند، همان گونه كه سكوت و بي‌جنبشي را، و پذيرش و دلخوشي مبتذل را، و شرمندگي و سرافكندگي برخاسته از اين ها را. درون گرايي و خويشتن مداري هستي شناسانه‌اي كه با ققنوس در باران به پا مي خيزد به فضاي دفتر ابراهيم در آتش دامن ميكشد. در قطعه برسرماي درون اين دفتر(١٣٥٢)، احساس از راه ماندگي و سيطره اسارت باطني، تا بدان جاست كه حتا اندك فرصتي براي حضور يک عشق اميدوار كننده و جنبش‌زا به جاي نمي‌ماند: همه لرزش دست بردلم/ از آن بود/ كه عشق/ پناهي گردد،/ پروازي نه/ گريزگاهي گردد/ آي عشق آي عشق / چهره آبيت پيدا نيست.(٩)

    بن‌بست و جبرآزمايي در اشكال همزمان روان•شناسانه و هستي‌شناسانه در رگ‌هاي ديگر ديگر آثار شاملو همينان مي دود، و سرانجام در فضاي آخرين سروده‌هاي او ( در دفتر مدايح بي‌صله) طنين‌افكن مي‌شود. در سروده هميشه همان (١٣٧١) اين دفتر، پايداري غم و ظلمت و از راه ماندن با تكرار کلمه همان پيوسته تأكيد مي‌شود•؛ و دراين جا سخن ديگر برسر انديشه دادخواست و داوري و تصور رهايي و آزاد زيستي نيست؛ كه همه چيز از تنگجايي گزارش مي‌دهد كه زمان و مكان رفت و واگشت‌هاي عبث و درهم‌نشيني گذشته ناشاد و زمانّ حال فسرده است، و زمينه‌سازّ هيچ و پوچ انگاري است.(١٠) در منظرگاه مشابهي، سروده در آستانه (آبان ١٣٧١) نيز درخورد انديشيدن است. در آيينه اين شعر بامداد خسته و به آستانه رسيده از چهره سلوكي پرده برمي‌گيرد كه از جبر و بن‌بست مي‌آغازد، و به جبر و بن‌بست هم مي‌انجامد. فضايي كه اين سلوك مدور را دربر مي گيرد همان زيستگاه انساني ـ اجتماعي شاعر است، آن هم با حضور نيروهاي كوبنده و بازدارنده‌يي كه خيزش و فرياد و رهايش را، و شكوفايي انساني و آزاده‌زيستي را، بيرحمانه درهم مي‌شكنند. سرانجام اين سلوك، خود، گذرگاهي است براي بدرود گفتن سفر جانكاه بودن و تن‌سپردن به فرجام ناگزيري كه با بي‌تابي منتظر شاعر به پايان خود رسيده است.(١١) سرانجام، اشكال ورزيده و انديشه‌ورانه بن‌بست را، و همراه با آن جبرانگاري و احساس و تجربه بي اختياري را، در برخي از سروده‌هاي آخرين اثر شاملو، حديث بي قراري ماهان مي‌توان ديد. شعر ترجيع‌واري ازاين دفتر، زير عنوان با تخلص خونين بامداد (آذرماه١٣٧٣)، نمونه پرمعنا و گويايي ازاين موارد است. در اين شعر، شاعر هست و بود و فرجام خود را، چونان وضعيت هستان شورمند طبيعت برهنه را، در فضاي مداربسته‌يي درنظر مي‌آورد كه ميان دو قطب مخالف ميلاد و مرگ منزل گزيده است. ميلاد، اين لحظه گريان، لحظه نگران و نگران كننده‌يي است كه ازهمان سرآغازچشم گشودن به روي جهان پيام‌آور لحظه مرگ و دل شستن از جهان مي شود؛ درست همان گونه كه درخت بهارپوش بي‌درنگ در انديشه خزان تلخ فرو مي رود، و بلبلان ماتم‌زده، نشسته برشاخسار خزاني، نغمه بدرود سرمي‌دهند. بامشاهده زايش زودرس مرگ گسسته‌عنان است كه بامداد رو به غروب، بي‌آن‌كه به رؤياهاي تازه‌تري دل خوش دارد، و يا به پندار رستاخيز و ديگرگونه بودن و متفاوت زيستن ياز آيد، چشم به راه خزان تلخ مي‌شود، و لحظه لحظه تلخ انتظار خويش را، همچنان که واپسين دم‌هاي هست و بود خويشتن را، غمگسارانه به پايان مي‌برد.


    علي شريعت کاشاني

  8. #87
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض عکس هایی از شاملو

































  9. #88
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض نامه به آقچلی

    آقاي عزيز!

    بدون هيچ مقدمه‌اي به شما بگويم که نامه تان مرا بي اندازه شادمان کرد. شادي من از دريافت نامه‌ي شما علل بسيار دارد و آخرين آن عطف توجهي است که به شعر من «از زخم قلب آمان جان» کرده‌ايد ... هيچ مي دانيد که من اين شعر را بيش از ديگر اشعارم دوست مي‌دارم؟ و هيچ مي‌دانيد که اين شعر عملاً قسمتي از زندگي من است؟



    من تراکمه را بيش از هر ملت و هرنژادي دوست مي دارم، نمي دانم چرا. و مدت هاي دراز در ميان آنان زندگي کرده‌ام از بندر شاه تا اترک.



    شب هاي بسيار در آلاچيق هاي شما خفته ام و روزهاي دراز در اوبه ها ميان سگ ها، کلاه هاي پوستي، نگاه هاي متجسس بدبين، دشت هاي پر همهمه ي سرسبز و بي انتها، زنان خاموش اسرارآميز و زنگ هاي تند لباس ها و روسري هايشان، ارابه و اسب هاي مغرور گردنکش به سر برده ام.



    * * *



    دختران دشت!



    دختران ترکمن به شهر تعلق ندارند (و نمي دانم آيا لازم است اين شعر را بدين صورت پاره پاره کنم؟ به هر حال، اين عمل براي من در حکم تجديد خاطره اي است.)



    شهر، کثيف و بي حصار و پر حرف است. دختران ترکمن زادگان دشتند، مانند دشت عميقند و اسرار آميز و خاموش... آن ها فقط دختر دشت، دختر صحرا هستند.



    و ديگر ... دختران انتظارند. زندگي آنان جز انتظار، هيچ نيست. اما انتظار چه چيز؟ «انتظار پايان» در عمق روح خود، ايشان هيچ چيز را انتظار نمي کشند. آيا به انتظار پايان زندگي خويشند؟ در سرتا سر دشت، جز سکوت و فقر هيچ چيز حکومت نمي کند. اما سکوت هميشه در انتظار صداست. و دختران اين انتظار بي انجام، در آن دشت بي کرانه به اميد چيستند؟ آيا اصلاً اميدي دارند؟ نه ! دشت، بي کران و اميد آنان تنگ؛ و در خلق و خوي تنگ خويش، آرزوي بي کران دارند؛ چرا که آرزو به هر اندازه که ناچيز باشد، چون به کرانه نرسد، بي کرانه مي نمايد.



    آنان به جوانه هاي کوچکي مي مانند که زير زره آهنيني از تعصبات محبوسند. اگر از زير اين زره به در آيند، همه تمنّاها و توقعات بيدار مي شود. به سان يال بلند اسبي وحشي که از نفس بادي عاصي آشفته شود. روي اخطار من با آن هاست:



    از زره جامه تان اگر بشکوفيد



    باد ديوانه



    يال بلند اسب تمنا را



    آشفته کرد خواهد



    * * *



    در دنيا هيچ چيز براي من خيال انگيزتر از اين نبوده است که از دور منظره ي شامگاهي او به اي را تماشا کنم.



    آتش هايي که براي دفع پشه در برابر هر آلاچيق برافروخته مي شود؛ ستون باريک شعله هايي که از اين آتش ها برخاسته، به طاقي از دود که آسمان او به را فرا گرفته است مي پيوندد ... گويي بر ستون هاي بلندي از آتش، طاقي از دود نهاده اند! آن ها دختران چنين سرزمين و چنين طبيعتي هستند.



    عشق ها از دست رس آنان به دور است. آنان دختران عشق هاي دورند.



    در سرزمين شما، معناي روز، سکوت و کار است. آنان دختران روز سکوت و کارند.



    در سرزمين شما، معناي «شب» خستگي است. آنان دختران شب هاي خستگي هستند.



    آنان دختران تمام روز بي خستگي دويدنند.



    آنان دختران شب همه شب، سرشکسته به کنج بي حقي خويش خزيدنند.



    اگر به رقص برخيزند، بازوان آنان به هيأت و ظرافت فواره اي است؛ اما اين فواره در باغ خلوت کدام عشق به بازي و رقص در مي آيد؟ اگر دختران هندو به سياق سنت هاي خويش، به شکرانه ي توفيقي، سپاس خدايان را در معابد خويش مي رقصند، دختران ترکمن به شکرانه ي کدامين آبي که بر آتش کامشان فرو ريخته شده است؛ فواره هاي بازوي خود را به رقص بر افرازند؟ تا اين جا، سخن يک سر، برسر غرايز سرکوب شده بود ... اما بي هوده است که شاعر، عطرلغات خود را با گفت و گوي از موها و نگاه ها کدر کند. حقيقت از اين جاست که آغاز مي شود:



    زندگي دختران ترکمن، جز رفت و آمد در دشتي مه زده نيست. زندگي آنان جز شرم «زن بودن»، جز طبيعت و گوسفندان و فرودستي جنسيت خويش، هيچ نيست.



    آمان جان، جان خويش را بر سر اين سودا نهاد که صحرا، از فقر و سکوت رهايي يابد، دختر ترکمن از زره جامه ي خويش بشکوفد، دوشادوش مرد خويش زندگي کند و بازوان فواره يي اش را در رقص شکرانه ي کامکاري برافرازد...



    پرسش من اين است:



    دختران دشت! از زخم گلوله يي که سينه ي آمان جان را شکافت، به قلب کدامين شما خون چکيده است؟



    آيا از ميان شما کدام يک محبوبه ي او بود؟



    پستان کدام يک از شما در بهار بلوغ او شکوفه کرد؟



    لب هاي کدام يک از شما عطر بوسه اي پنهاني را در کام او فروريخت؟



    و اکنون که آمان جان با قلبي سوراخ از گلوله در دل خاک مرطوب خفته است، آيا هنوز محبوبه اش او را به خاطر دارد؟ آيا هنوز محبوبه اش فکر و روح و ايمان او را در دل خود زنده نگه داشته است؟



    در دل آن شب هايي که به خاطر باراني بودن هوا کارها متوقف مي ماند و همه به کنج آلاچيق خويش مي خزند، آيا هيچ يک از شما دختران دشت، به ياد مردي که در راه شما مرد، در بستر خود-در آن بستر خشن و نوميد و دل تنگ، در آن بستري که از انديشه هاي اسرار آميز و درد ناک سرشار است- بيدار مي مانيد؟ و آيا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که خواب به چشمانتان نيايد؟ ايا بدان اندازه به ياد و در انديشه ي او هستيد که چشمانتان تا ديرگاه باز ماند و اتشي که در برابرتان- در اجاق ميان آلاچيق روشن است- در چشم هايتان منعکس شود؟



    بين شما کدام يک



    صيقل مي دهيد



    سلاح آمان جان را



    براي



    روز



    انتقام



    * * *



    شعر اندکي پيچيده است، تصديق مي کنم ولي ... من ترکمن صحرا را دوست دارم. اين را هم شما از من قبول کنيد.



    شايد تعجب کنيد اگر بگويم چندين ماه در قره تپه و قوم چلي و قره داش، کمباين و تراکتور مي رانده ام...



    به هر حال، من از دوستان بسيار نزديک شما هستم. از خانه هاي خشت و گلي متنفرم و دشت هاي وسيع و کلاه پوستي و آلاچيق هاي ترکمن صحرا را هرگز از ياد نمي برم.



    سلام هاي مرا قبول کنيد.



    اگر فرصت کرديد اين شعر را به زبان محلي ترجمه کنيد، خيلي متشکر مي شوم که نسخه اي از آن را هم براي من بفرستيد. هميشه براي من نامه بنويسيد.



    اين نامه را با فرصت کم نوشته ام؛ دوست خود را عفو خواهيد کرد.



    احمد شاملو-تهران ١٣٣۶



    * اين نامه در جُنگ باران/ شماره اول/ مهرماه ١٣۶۴ / منتشر شده در گرگان/ به چاپ رسيده است. نامه اي که زنده ياد احمد شاملو به درخواست و در پاسخ آقاي آقچلي، دبير ادبيات در گنبدکاووس، فرستاده است.

  10. #89
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض کارنامه سينمايی احمد شاملو

    بيشتر کسانی که در باره احمد شاملو بعد از خاموشی اش سخن گفته اند با اووآيدا دوستی والفت داشته اند ومن از اين شانس محروم بوده ام/ من نه با او ونه با ديگر بزرگان هنروادب آن دوران نشست وبرخاست نداشتم ؛ البته قبل از اينکه سينمای آزاد پا بگيرد به پاتوق های هنری سرمیزدم؛ از کافه نادری تا؛کافه تريای هتل تهران پالاس و بار هتل کمو.در ويابار هتل مرمر که مشتريانش اکثرأ روشنفکران آن دوران بودند که روزها در مطبوعات به جان هم می افتادند وشبها لب تشنه شان را باآبجوی بشکه خنکی که شاغلام به دستشان می داد تر می کردند .کافه قنادی ری در لاله زارنو که اصلاپاتوق خودمان بود.( احمد رضا احمدی ؛ شاهرخ صفايی/نصيب نصّببی/ اسماعيل نوری علاء/ / بهرام اردبيلی و...پای همیشگی کافه ری بودند.)

    ؛اما با گسترش سينمای آزاد آنگاه که بعد از سالها سرگردانی وحمل پرونده سينمای آزاددريک کيف کوچک دستی ؛ محل ثابتی پيدا کرديم -ديگر وقت و فرصتی برای پاتوق نشينی نداشتم؛ ترجيح ميدادم وقت های آزادم را هم با همان بچه های خودمان بگذرانم

    من دردوران پاتوق نشينی هم دراين گونه مجالس با شاملو برخورد نکردم وشايد هم او خود به حضور درآنگو.نه محافل گرايشی نداشت.

    اولين بار که با او صحبت کوتاهی داشتم به هنگامی بود که برای تحويل نقدی که برفيلم شوهر آهوخانم نوشته بودم به دفتر خوشه رفتم؛ شاملو که ژورناليست برجسته ای نيز بود از خوشه که يک نشريه متداول بود و دکتر عسکری مديرش ؛ يک مجله با اعتبار ساخت ودوره ای که او هوای تازه خوشه را میگرداند؛ خوشه به پايگاه راستين جوانان جستجوگر در زمينه شعر واد ب؛تئاترو سينما و ...مبدل شد که گرد احمد شاملو؛ جمع شده بودند در همان دوران من با دودلی وترديد مطلبی را که در باره ،آن فيلم نوشته بودم به او سپردم دل تودلم نبود که ايا شاملو اين نوشته راخواهد پذيرفت ؟ وقتی آن نوشتار چاپ شدانگار از يک امتحان سخت به سلامت جسته بودم من تازمانيکه عمر کوتاه انتشارخوشه ادامه داشت همکاريم رابا آن ادامه دادم ؛ بياد دارم آخرين نوشتار من در خوشه شاملودر باره فيلمی بود به اسم کلاه سبزها که آقای جان واين برای سازمان سيا ساخته بود وخود نقش نخست فيلم را هم بعهده داشت اين فيلم روی اکران آمده وبا استقبال سينمارو ها مو اجه شده بود البته کسی هم در باره محتوای ضد انسانی اين فيلم سخنی نمی گفت ؛فيلم ظاهر فريبنده ای داشت ديويد جانسون در نقش يک خبرنکار امريکايی بود که اعتراض به حضور امريکا در وييتنام دارد اما آنگاه که خود به جبهه می رود وشقاوت و بيرحمی! ويتکنگ را به چشم می بيند به امريکا حق می دهد که همچنان در ويتنام بماند. عنوان نوشتار من سينما در خدمت استعمار بود ودر محتوای مطلب به کسانی که فيلم را وارد کرده بودند؛ به آنهايی که در کار دوبله دخالت داشتند وبه سينما های نمايش دهنده به سختی حمله شده بود وقتی مطلب را شاملو خواند هيچ نشانی ازترديددر چهره اش نقش نبست وبی تامل گفت چاپش می کنم وچاپ کرد اماخوشه 24 ساعت بيشتر روی بساط روزنامه فروش ها نماند ومامورين امنيتی آن شماره را جمع کردند وبعد از در آوردن آن مطلب اجازه دادند دوباره بخش شود هرچند دستگاه سانسور از انتشار خوشه ناخوشنود بودپی بهانه ای می گشت تا اين صدارا خاموش کند اما نميذانم علت توقف خوشه دقيقا چه بود؟

    بهر حال اين آخرين شماره انتشار خوشه نيز بود ويک کار مهم فرهنگی برای هميشه از حرکت باز ماند. تماس من هم با شاملو قطع شد وديدار های ديگر من گهگاه وبيشتر در راهروهای تلويزيون ياقسمت مونتاژ فيلم بود ودرهمان زمان که او درگير مستندهايی بود که برای تلويزيون می ساخت- واين ديدار هاهم از يک سلام وعيلک عادی وچند جمله ای که رد وبدل می شد تجاوز نميکرد.

    بعد از انقلاب ديگرهرگز شاملو را نديدم دربرنامه های خارج از کشورش هم حضور نداشتم .

    وآنگاه که اوبرای هميشه خاموش شد به حق از وی تجليل بسيار شد اما ايا تنها عظمت شعرش اين چنين ستايش همگانی را برانگيخت ؟ نه واقعيت تنها اين نبود/رفتار؛گفتار؛اعمال وايستادگی اش در برابر خودکامگی واستبدادوشهامتش دربيان حق وحقيقت در اين گرايش همگانی نسبت به وی سهم عمده ای داشت. به خصوص او از امتحان نيرنگ ديگر رژيم یعنی خميه شب بازی دوم خرداد به سلامت عبور کرد همان نيرنگی که جمعی از اهل قلم را فريفت؛ هوشنگ گلشيری را بوسيله ای برای تبليغ خاتمی ريا کاربدل کرد ومحمود دولت آبادی را به سقوط تاحد دستياری عطااله مهاجرانی کشاند وسيمين بهبهانی را در مجلس آشتی کنان مهاجرانی نشاند.

    چرا هما ن روشنفکرانی که بعد از خاموشی وی در رسای او مرثيه سرودند به رهنمود های او برای پرهيز از باند مشاطه گر رژيم توجهی نداشتند؟ وبه گفته شاملوبا گوشتی گنديده که همان دوم خردادیهای حکومتی باشند ميخواستد غذای خوشمزه طبخ کنند؛ شاملو در جواب اين سئوال که چرا باروزنامه دوم خردادی جامعه مصاحبه نمی کند آگاهانه گفت :

    «آخرين باری که بامن تماس گرفتند ّبه آنها گفتم با شما مصاحبه کنم که چه بگويم؛ بگويم که شما بی شرف تر ازروزنامه کيهان هستيد چون لااقل اين يکی فريبم نمی دهدوموضعش را پنهان نمی کند...»

    امرور که بوی گند وعفن باند دوم خردادی هر شامه ای را میآزارد قدر کلام شاملو, را بيشتر می دانيم به خصوص که شاهديم کانون نويسندگان داخلی با همصدايی با باند خاتمی به چه عاقبت در دناکی دچار شد و اعتبار سالهاوجود وحضور موثرش را قربانی ساده اندیشی هيئت دبيرانش کرد.

    آنگاه که بزرگ ادب وفرهنگ معاصرما به خواب ابدی فرو رفت مجالس بسياری در ستايش از او برگذار شد- مطالب زيادی در باره وی وکارهايش نگاشته شد اما در همه اين مراسم؛ درتمام مقالات ؛ونوشته هاو ياد بود نامه ها به کارنامه سينمايی او حتی اشاره ای نشد/ ايا کارهای سينمايی اوناشناخته بود؟ نه اين کارها گسترده وچند سال تداوم داشت هيچ پوينده ای نمی تواند از آن کارها بی اطلاع بوده باشد. به گمان من چون در مجموع کارنامه سينمايی شاملو کارنامه قابل دفاعی نبودبه غلط سعی همگانی برحذف آن بکار گرفته شد؟ وچرا بايد اين چنين رويه ای متداول باشد ؟ ايا شايسته نيست به جای سرپوش گذاشتن به واقعيات به بررسی وتحليل علل آن توجه کنيم ؟

    چطور می شودکه سمبل ادب وفرهنگ معاصر ما در دورانی به کاری روی می آورد ( بين سالهای 42 تا 44)که کارش نيست ونه از آن اطلاع دارد نه توانايی انجام شايسته اش را_ او در همان زمان حتی به فيلمفارسی آن دوران که سينمای ضد انديشه ومروج آسان سازی وآسان پسندی بود نيزکشانده می شود.

    ماابتدا به کارهايی در رمينه سينما که شاملو در انجام آن سهمی داشته به اختصار اشاره می کنيم وبعد به مدد مصاحبه ای که با خودش انجام گرفته علت اين حضور ناهماهنگ را بررسی خواهيم کرد.

    شاملو در فيلم فرار از حقيقت به کارگردانی ناصر ملک مطيعی چند سکانس بازی کرد/؛ فيلم داغ ننگ به کارگردانی اوآغاز شد در تيتراز نام او با عنوان کارگردان وفيلمنامه نويس قيد شده است( اين فيلم زا ايرج قادری تهيه کرد ورضا بيک ايمان وردی بازيگر پولساز آن دوران همبازی ايرج قادری در داغ ننگ بود )

    فيلمنامه دخترکوهستان (کارگردان محمد علی جعفری )هم به نام او ثبت شده ؛ تارعنکبوب فيلمی بودکه مهندس ميرصمد زاده که از مدرسه سينمايی ايدک مدرک داشت ساخت نام احمد شاملو دز تيتراژ اين فيلم هم به عنوان فيلمنامه نويس آورده شده(اين فيلم هم با سرمايه ايرج قادری بازی پروين غفاری ايرج قادری تهيه شد در سکانسی از اين فيلم دکتر هوشتگ کاووسی منتقد سرشناس سينما که از مخالفان سرسخت فيلمفارسی بود به خاطر دوستی با ميرصمد زاده بازی داشت).

    در کار نوشتن فيلمنامه مردها وجاده ها با بازی وکارگردانی ناصر ملک مطيعی هم احمد شاملو دخالت داشت- در کتاب تاريخ سينمای جمال اميد از اين فيلم بعنوان کاری بی ادعاوبه دور از ابتذال که دربازار آشفته فيلمفارسی گم می شود نام برده شده است.

    تنظيم فيلمنامه يک سريال تلويزيونی هم در کارنامه سينمايی او ثبت شده است تخت ابونصر براساس قصه ای از صادق هدايت با کارگردانی مرتضی علوی.

    کوشش برای ساختن مستند های تلويزیونی هم دورانی از فعاليت های سينمايی او را در برمی گيرد اين فيلم ها که در کادر متداول فيلمهای تلويزيونی( 16 ميليمتری) ساخته شده اين نام ها را همراه دارد:

    رقص ترکمن/ رقص ديلمانی/رقص قاسم آبادی/ عروسی در داراب کلا/گيله مرد/مراسم صوفيان/يالانچی پهلوان/ويکی دو کار ديگر ...

    اين ميزان کار چه در درون سينمای متداول فارسی وچه در زمينه سينمای مستند از آن حد فراتر است که بتوان از آن چشم پو.شيد . شاملو خود نيز هرگز نخواست اين بخش از کارش پنهان بماند او خوددر گفتگويی باماهنامه فيلم(شماره68 شهريور67 )با عنوان کارسينمايی من کارنامه بردگی بودبه صراحت اين دوره از کارش را سرزنش می کند.

    از اوسئوال می شود:

    س:چطور به کار سينما علاقه پيدا کرديد؟

    ...علاقه ای هم در کار نبود ناگريزی بود برای تهيه لقمه نانی؛ روزهايی بود که در آمد من به زحمت کفاف پنيری را می داد که به نان وچای اضافه شود واگر آنقدر گشايشی دست می داد که حلوا ارده ای هم به پای سفره برسد؛ ضيافت وريخت وپاش به حساب می آمد.

    کار سينمايی من چنين حال وحکايتی داشت يک جور نان خوردن ناگزير از راه قلم.ودر حقيقت به نحوی قلم به مزدی

    اما چرا يايد انسانی توانا ؛ پر کار؛ شاعر؛ محقق؛ مترجم, ژورناليست با انرژی حيرت انگيز که کارهايش با مقبوليت عموم مواحه می شود يعنی ازطريق عرضه کارهايش به مردم بايد در رفاه زندگی کند؛ درچنان شرايطی قرار می گيرد که برای گذران مخارج روزمره ديالوگ فيلمهای محمد کريم ارباب را تنظيم کند.؟

    اگر جلوی انتشار کتابهای اورا نمی گرفتند اگر نشرياتی که او سرپرستی می کرد متوقف نمی کردند؛ واگر نسبت به کارهای خلاقه او اينقدر حساسيت ابلهانه نشان نمی دادند وبه سيم ؛جيم نمی کشاندندش شاملو کسی نبود که به کاری تن دردهد که نه علاقه ای بدان داشت ونه شناختی از آن؛

    ُسينمای متداول ما يا همان فيلم فارسی نه خودش ارزش واعتباری داشت ونه برای انسانها وانديشه شان احترامی می شناخت ؛تنها به گيشه می انديشيد وانباشتن بيشتر جيب هايش

    به گوشه هايی ديگر از درد دل های شاملوِ توجه کنيم:

    ... ديدم در مشخصات پاره ای از فيلمها نام من به مثابه نويسنده فيلمنامه آمده است ...آنهاقصه ای به ذوق خودسرهم می کردنديا از فيلمهای هندی؛ عربی؛ترکی وغيرآن برمی داشتند ومی آوردند پيش من؛ ومن حد اکثرگفت وگوهايش را می نوشتم اين که اسم من هم آنجا بيايد نه درست بود ونه نامجويانه ونه اصولی...

    در باره فيلم داغ ننگ که کارگردانی اش هم به نام اوثبت شده می گويد:

    فقط يک بار برای تهيه کننده ای سناريو يی نوشتم که خودم بگردانم ورسيونی

    بود از رستم وسهراب... ديدم فيلمبردارچشمش به دهان تهيه کننده است نه با دل من.گفتم آنها را به خيال خودشان بگذارم سنگين ترم ؛ جل وپوستم را برداشتم رفتم پی بدبختی ام.

    کارهای اودر تلويزيون البته در فضايی جدا از فيلمفارسی ساخته شده وچون اينکارها در زمينه مسايل مختلف فرهنک عامه؛ آداب ورسوم وباورهاو..ساخته می شد به نوعی با ذائقه شاملو هماهنک بود .میدانيم اشتياق شاملو به فرهنگ کوچه منجر با آغاز کار مهم او کتاب کوچه شد اما برای فيلمسازی در همين زمينه هم فقط اشتياق کفايت نمی کرد من چند تای آن کارها را در اطاق تدوين تلويزيون وروی موويولا( دستگاه تدوين فيلم )ديده ام آن فيلمها هرچه که بودبيشتر نتيجه کوشش فيلمبردار بود وانديشه کارگردان پشتوانه آنها نبود

    وقتی نام شاملو همراه اثری باشد به حق توقعی ايجاد می کند که اين کارها نيزپاسخگوی آن توقع برحق نيست

    شاملو يکبار يک فيلمنامه شخصی هم نوشت با نام حلوا برای زنده ها که فيلمنامه ای دکوپاژ شده بود يعنی جای قرار گرفتن دوربين وديگر مشخصات فنی را هم را مشخص کرده بود و تلويزويون جمهوری اسلامی بدون اجازه او وبدون تقبل حق وحقوق وی آنرا به فيلم تبديل کرد- شاملو خود در باره اين سرقت می گويد:

    يک شب اتفاقا اواخر فيلمی رااز تلويزيون ديدم که آيدا گفت حلوا برای زنده ها است. فاجعه بود مال مارالازم نيست لااقل يه اجازه ای بگيرند ؛ جزو بيت المال است.

    نگاشتن گفتار متن برای فيلمهای مستند وخواندن گفتار اينگونه فيلمها هابخشی از کارنامه اورادر برميگيرد حضور صدای استثنايی وجذاب شاملو روی هر فيلمی وتنطيم گفتار توسط اوحتی يک کار کم ارزش را قابل ديدن می کرذ

    خود نيزدر اين مورد می گويذ:

    فيلم کو.تاهی بود (حمام گنجعليخان) اين فيلم در واقع از بين رفته بود وگفتار وموسيقی نجاتش داد.

    فيلم بادجن مسند باارزش تقوايی هم صدای زيبای شاملو را همراه دارد هر ارزشی برای اين کار بشناسيم صدای شاملو در متن آن به تاثير وگيرايی اش افزوده است.

    در باره کار شاملو در سينما بازهم می توان گفت وحتی شايسته است به جای مخفی داشتن سهم ونقش او در سينما- امکان نمايش کارهای او به خصوص مستندهايش برای تلويزون را فراهم آوريم تا راه برای بررسی دقيق تر هموار شود اميد اينکه اين نوشتار مقدمه ای برای آغار اين کار باشد.

    با نقل خاطره ای از او به اين نوشتار پايان می دهم

    ... وضع من درست مثل وضع همسر سابق يکی از دوستان است که خانم شيرازی خيلی با مزه ای است اين زن وشوهر ...در يکی ازتوريستی ترين نقاط

    که دانوب ديده می شود ايستاده بودند شوهر گفته بود؛ چقدر اين رودخانه با شکوه است ؛ زن گفته بود؛ «يعنی از او آب رکنابادما هم با شکوه تره؟»

    حالا نمی دانم آب رکنآباد را ديده ايديا نه يک شاش موش آب است... بله وضع ما هم با اين سرزمين اين جوری است.



    يادونامش جاودان باد.

  11. #90
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ

    مطلبی از شاملو

    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •