تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 22 اولاول ... 567891011121319 ... آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 211

نام تاپيک: معرفي، نقد و شرح کتاب

  1. #81
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 دون کیشوت

    نوشته : میگوئل دو سروانتس


    این کتاب به مدت 10 سال از 1605 تا 1615 توسط میگوئل دو سروانتس نوشته شده است .

    داستان از این قرار است که یک نجیب زاده مسن شهر لامانچا از خواندن رمان های قهرمانی آنچنان دیوانه می شود که سرانجام معتقد می گردد که تمام آن داستان ها حقیقی است و خودش را به صورت شوالیه سرگردان در می آورد و به پیش می تازد تا جور و ستم ها را از میان بردارد و بدی ها را نابود سازد.

    از آنجایی که یک شوالیه نمی تواند بدون معشوقه زندگی کند، او دختر دهاتی را که سال ها قبل می شناخت به عنوان معشوق خود برمی گزیند و برای او نام دولسینی را در نظر می گیرد.

    پس از نخستین عمل قهرمانیش، که در آن به لقب شوالیه مفتخر می شود، او یکی از دهاتی ها را که میانسال، نادان، زودباور ولی خوش طبع بود و سانچوپانتسا نام داشت وادار می کند تا به عنوان بنده و نوکر به دنبال او راه برود. شوالیه و همراهش به دنبال حوادث راه می افتند. آنها هیچ خرجی در سفر ندارند و از کلمه دون که همیشه آدم معمولی را به شخص فوق العاده ای تبدیل می کند، استفاده می کنند. آسیاب های بادی هیولا می شوند، میکده ها، برج و باروها و بردگان کشتی های دزدان نسبت به آقایان ظلم و جور می کنند. مرد دهاتی قدرت درک بیشتری برای حقیقتی که بین نیرنگ های اربابانش فرق می گذارد، دارد، ولی هر دوی آنان بالاترین شکنجه ها را تحمل می کنند و با بدن و روحی مجروح به خانه آورده می شوند.

    ده سال بعد، که یک دون کیشوت کاذب به شهرت رسید، سروانتس قسمت دوم داستانش را منتشر کرد. در این قسمت که شاید عالی تر از قسمت اول باشد، بدعت های نو، زمینه های وسیع تر و تکنیک های بیشتری به کار گرفته شده اند. ازجمله حوادث مهم قسمت دوم این کتاب خواب دیدن دون کیشوت در غار مونتسینوس خیمه شب بازی میس پدرو، حوادث قلعه دوک، حکمرانی سانچو بر جزیره اش و آخرین شکست دون کیشوت را می توان نام برد، به هنگام مرگ شوالیه دون کیشوت، سانچوپانتسا به طورکلی شخصیتی دوست داشتنی می شود که کلیه خصایص سلحشوری را در خود جمع نموده است و لذا خواننده عمقاً، از اینکه از دنیای پر از شگفتی و هیجان انگیز آنها جدا می شود، احساس تأسف می کند.

    این داستان که ظاهراً به خاطر بدعت هایش، یک داستان حماسی و قهرمانی خوب به حساب می آید، به تدریج به صورت دورنمای وسیعی از زندگی اسپانیایی و همچنین سرگرم کننده ترین رمان ها درآمد.

  2. #82
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 درخت زیبای من

    نوشته : ژوزه مائوروده واسکونسلوس


    کتاب درخت زیبای من نوشته «ژوزه مائوروده واسکونسلوس» در سال 1968 به چاپ رسید. این کتاب طی 12 روز نوشته شده است اما نویسنده آن گفته است: «این اثر 20 سال درون من بوده».



    «زه زه» بچه کوچک شیطان، جالب و خیال پردازی است که با درخت پرتقالش حرف می زند و یکی از دوستانش یک خفاش به نام «لوسیاتو» است. «زه زه» با برادر کوچکش «لوئیس»، برادر بزرگش «توتوکا»، خواهرانش، دایی پیر و پدرش و مادر سرخپوستش زندگی می کند و چون بچه بسیار شیطانی است دائماً تنبیه می شود و یا حتی در بعضی موارد کتک هم می خورد ولی درعین شیطنت عاطفی هم هست. او خیلی زود به «مینگینهو»، درخت پرتقالی که با وی حرف می زد، وابسته می شود و درواقع درخت سنگ صبوری است برای او. اما اتفاق جالبی در زندگی «زه زه» می افتد: او که به شدت از راننده ای پرتغالی به نام «مانوئل والادارس» متنفر است. زیرا برای پریدن پشت اتوموبیلش او را تنبیه کرده است – طی یک ملاقات به او علاقه مند می شود و تا حدی این علاقه و محبت دو طرفه پیشرفت می کند که آنها با یکدیگر پیمان پدر و فرزندی می بندند و «زه زه» تمام این ماجراها و وعده ملاقات ها را مو به مو برای درخت پرتقالش تعریف می کند اما ناگهان روزی به او خبر می دهند که پرتغالي محبوبش بر اثر تصادف قطار درگذشته است. «زه زه» به شدت بیمار می شود و همه افراد خانواده حتی آنهایی که روزی او را تنبیه می کردند مانند پدرش، نگران حال او می شوند و با او با مهربانی رفتار می کنند. «زه زه» به تدریج رو به بهبود می رود اما درست زمانی که تازه دارد واقعیت را درک می کند به او خبر می دهند که باید خانه اش را عوض کنند و صاحب جدید خانه درخت زیبای او - «مینگینهو» - را قطع می کند.

    «درخت زیبای من» در اندک زمانی به چندین زبان ترجمه شد و هنگامی که نویسنده انسان دوست آن در می گذشت چهل و هفتمین چاپ آن انتشار می یافت و طی 22 سال بالغ بر یک میلیون و دویست هزار ششصد از آن به فروش رسیده بود. این کتاب سندی اجتماعی و یک بررسی روانشناختی سرشار از واقعیت و لطافت است.

  3. #83
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 دفتر چه ممنوع

    نوشته : آلبا دسس پدس
    منبع : Iketab


    والریا زن میانسالی است که زندگی بسیار معمولی و پیش پا افتاده ای دارد و با کمک وام های گوناگونی که علاوه بر حقوق خود و همسرش دریافت می کند چرخ زندگی چهار نفره شان ( یعنی خودش، میشل همسرش و میرلا و ریکارد ، دوفرزندش) را می گذارند. وی خسته از بار مشکلات و حر ما نهای به دوش کشیده در این سالها، درست زمانی که در مرداب روز مرگی و زمان از دست رفته فرو می رود، نوری تازه در زندگیش دمیده می شود و او را به دست هیجانهای ناشی از عشقی متنوع می سپارد، او تنها راه چاره را در درد و دل کردن میابد. اما نه برای موجودی زنده بلکه دفترچه ای سیاه و چرمی که او به تازگی خریداری کرده همدم و مونس او می شود دفترچه ای که هیچکس از وجود آن آگاه نیست و...




    سبک نوشتاری داستان که به یک روزنگاری شباهت دارد انسان را در خاطرات گذشته و لذتهای حال و ترسهای آینده با خود همراه می کند، و باعث می شود که همواره در هر زمان خواننده با راوی داستان همگام شود تا انتهای عمیق ترین احساسات وی پیش برود. در عین حال داستان از دور نمایه ای عشقی بهره می برد که علی رغم وجود این الگو در بسیاری از زندگی های امروزی ، حس کلیشه بودن را در انسان بر نمی انگیزد و تنها باعث به وجود آوردن رشته ای از الفت و انس بین موضوع رمان و راوی و خواننده می گردد.


    در واقع این روز مرگی که اکثر ما به آن دچار هستیم و درگیری با مشکلاتی که هر یک به نوعی در میانسالی با آن ها مواجه می شویم مانع از بر خورداری از آن عشق اولیه درمانی می گردد و از منشا اصلی وجود خویش ، یعنی عشق- فاصله می گیریم درست مثل والریا از دغدغه های نسل بعد- که همان فرزندان جوان وی می باشند- از او موجودی افسرده و وازده بر جای گذاشته که به نا چار برای بقای روحی خویش در گیر ماجرای احساسی و رابطه ای خارج از ازدواج می شود که در نهایت، نه تنها به او در رفع مشکلاتش کمک نمی کند بلکه سنگی افزون بر سنگهای دیگر برای پای لنگش می شود و خود دغدغه ای ایست جدید برای روح خسته و تنهای وی، تا حدی که او برای کاستن از بار این گناه و نگرانی مجبور به روزنگاری خاطراتش در دفتر چه ای می شود که پنهان کردن آن از دید اعضای خانواده اش خود کاری است بس دشوار.

  4. #84
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 خنده در تاريكى

    نوشته : ولاديمير ناباكف
    منبع : فتح الله بى نياز



    آلبينوس نه قهرمان است و ضدقهرمان. آنا كارنينا نيز كه رفتار و كردار و شخصيتش يك سر و گردن از اطرافيانش بالاتر است و «درك انسانى ترى» از مناسبات اجتماعى دارد، به دليل تقديم والاترين بخش هستى خود يعنى عشق به كنت ورونسكى كه در عمل مثل بقيه مردهاى ميان مايه و درونى تهى اشرافيت است و فقط از «امتياز زيبايى» برخوردار است، قهرمان نيست و نمى تواند باشد. «اِما بووارى» نيز كه به نوع ديگرى دنبال عشق است، ضدقهرمان نيست و فقط مقهور موقعيت «تنهايى، ملال و ابتذال» است _ زنى كه هر روز زندگى اش مثل «غروب هاى جمعه ايرانى هاى غمگين است.» ناباكف سعى نكرد آلبينوس را قهرمان يا ضدقهرمان نشان دهد و گرچه از موضع راوى دخالت گر به او عناوين مختلفى مى دهد، اما در زمان سرخوشى او را دستخوش شور و اشتياق محض قهرمانان نمى كند به همان قسم نيز در ضعيف ترين موقعيت _ آخرهاى داستان _ از آن ناب گرايى هايى كه داستايفسكى سعى مى كند به شخصيت هايى همچون پرنس مشكين (رمان ابله) ببخشد يا با سوق او به طرف مسيح سمت و سويى برايش رقم بزند، خوددارى مى ورزد، يعنى درست از آن نكاتى كه ناباكف از آنها بيزار بود. البته درونكاوى داستايفسكى را در اينجا نمى بينيم، اما عنصر تراژيك در همان حد بارز است، عنصرى كه نمى توان از آن غافل شد.
    ارسطو معتقد بود كه تراژدى يعنى عمل، كنش و اكسيون، يعنى آنچه در بيرون اتفاق مى افتد. اما ادبيات مدرنيستى و به طور كلى مدرنيسم نشان داد كه تراژدى در «درون» هم مى تواند اتفاق بيفتد _ درون انسان ها! البته بايد حق مطلب را ادا كرد و از مقاله هاى داهيانه نيكلاى گاوريلويچ چرنيشفسكى ياد كرد كه ايده هاى نوينى درباره تراژدى طرح كرد و آن را از حوزه زندگى نخبه ها و قهرمانان بيرون كشيد و به زندگى مردمان معمولى كشاند و نيز بايد به مقاله هاى فخيم هنرى جيمز اشاره كرد. ارسطو _ و بعد از او هگل و نيز پلخانف _ تراژدى را از ديدگاه حضور عينى مورد تاكيد قرار مى دادند و به لحاظ كنش تاريخى آن را مرگ قانونمند قهرمانى تلقى مى كردند كه حامل انديشه ها و سليقه اى نو است و با دنياى كهن به مقابله برمى خيزد. اما چرنيشفسكى در تئورى به اين امر رسيد كه تراژدى را بايد در «هر رخداد دهشتناك» در «هر پايان وحشتناك» و در هر يك از «رنج هاى بشريت» جست وجو كرد _ امرى كه بعضى از نويسندگان مدرنيست خصوصاً فاكنر و تا حدى كنراد و ناباكف آن را در هنر، در شخصيت سازى هاى داستان هايشان به كار گرفتند. چهار موردى كه در ابتداى نقد آوردم در واقع درون و بيرون هستى واحدى در طول تاريخ زندگى بشر خصوصاً دوران مدرنيسم است. ناباكف نه در حد فلوبر، تولستوى يا داستايفسكى و صدالبته فاكنر ولى در حد و اندازه اى اقناع كننده در همين رمان عنصر تراژدى را به نمايش مى گذارد.




    در «خنده در تاريكى» روايت به گونه اى پيش مى رود كه خواننده در تجربيات فرآيند داستان شريك مى شود به خلق و خو و رفتار شخصيت ها پى مى برد و درك خود را ژرفا مى بخشد؛ چون از طريق شخصيت هاى اثر (و صد البته رخدادها و كنش هاى مرتبط با آنها) با شخصيت ها «رابطه» برقرار مى كند و حتى به تجربه مشخص آنها «وابستگى» مى يابد. گرچه گاهى خواننده نمى تواند اين شخصيت ها را در چنگ انديشه خود بگيرد، ولى مى تواند تحت تاثير تجربه زيسته آنها قرار گيرد.
    اثر در مقام مقايسه با رمان ترجمه نشده «حريق همه گير» به طور كلى و شخصيت پردازى هايش به طور خاص، به شيوه «چندتكنيكى» نوشته نشده است، تجمع جريان سيال ذهن، گسست هاى مكرر زمانى، پرش هاى ناگهانى مكانى، رسيدن از همگون به ناهمگون و توازى عناصر واقعى و فراواقعى به چشم نمى خورد بلكه خواننده روايتى ساده و رئاليستى مى بيند؛ نوعى سادگى اما نه به مفهوم عادى آن بلكه با همان پيچيدگى هاى هميشگى كه حتى موضوع هاى «تخت» و «خطى» را به صورت مارپيچ هاى «ذهنى» زمانى _ مكانى درمى آورد. اما همان دورنماى دهشتناك تراژدى در بافت «خنده در تاريكى» درهم تنيده شده است. آلبينوس از واقعيت تندگذر «خواستن» عشق، به «ماديت» عشق، سپس به «توهم» عشق مى رسد، ولى در اين دستيابى عملاً دچار سقوط اخلاقى مى شود. اين سقوط همان «تراژدى درون» است چيزى كه هم تصويرگر ركس منحط و فاسد و مارگو هرزه است، هم آلبينوس ابله و هوسباز و هم اليزابت وفادار و مغبون. خواننده با توجه به روابط آلبينوس، اليزابت، مارگو و ركس در پايان درمى يابد كه چهار گفته داستايفسكى كاملاً عينيت يافته اند. پيدا كردن اين مصاديق را به خود خواننده محول مى كنم. درباره شيوه روايت بايد گفت كه به تقريب بيشتر پرش هاى زمانى تابع منطق روايت اند. در پاراگراف بعدى خيلى راحت با گفتن «روز بعد» قصه جلو مى رود و يا با اشاره به سه هفته گذشته (چه بسا در يك پرانتز) بخش هايى از روايت را كامل مى كند. به عقيده من رمان چند ضعف دارد: نپرداختن به درونكاوى اليزابت، خصوصاً اجتناب نويسنده از درونكاوى اين زن و (نيز آلبينوس) در مراسم تدفين و به ويژه در دوره بازگشت خفت بار آلبينوس. اين دو برخورد مهمتر از آن هستند كه نويسنده ناديده شان بگيرد. حضور نه چندان روايى عنصر تصادف در كشف حقيقت از جانب آلبينوس. گرچه اطلاع دهى اودوكنراد و سرهنگ خيلى مكانيكى نيست، اما چندان هم در متن ننشسته است و آنقدرها از فرآيند خود قصه حاصل نشده است. گونه اى تعمد و دخالت علنى در اين موضوع حس مى شود. اتو كه در جايى از رمان با آن توپ و تشر ظاهر مى شود به كلى رها مى شود و به اين سان دنبال نكردن مارگو از سوى او، توجيه روايى كسب نمى كند. بازى در فيلم و خود آن فيلم ناموفق به كلى رها مى شود در حالى كه حرص مارگو براى هنرپيشگى موضوعى نيست كه بتوان حذفش كرد.

    * نوشته ولاديمير ناباكف
    ترجمه اميد نيك فرجام
    نشر مرواريد،چاپ اول ۱۳۸۳،

  5. #85
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سه تفنگدار

    نوشته : الکساندر دوما



    داستانی در مورد شوالیه های قرن نوزده که برای نجات شاه جوان و کم تجربه خود از چنگال کاردینال حیله گر و شیطان صفتش مبارزه می کنند و قهرمان داستان که جوانی است پاک نهاد و البته با مهارت در شمشیر بازی، از طریق آشنایی به سه تن از شوالیه ها وارد یگان ویژه آنها می شود و در زمانی که کاردینال اعظم قصد جان شاه جوان را کرده تا با کشتن وی رسماً به مقام شاهی برسد، این یگان ویژه وارد عمل می شود.





    لازم به یادآوری است که این یگان ویژه قبلاً توسط کاردینال اعظم منحل اعلام شده بود تا شاه جوان را از حمایت یاران وفادار خودش محروم کند. دوما ضمن بازآفرینی نظام سنتی و طبقه بندی قدرت در قرن نوزدهم به خلق تصویر مبارزه همیشگی خیر و شر می پردازد که در یک سمت این مبارزه افسران و شوالیه های شرافتمند، شجاع و وفادار شاه جوان و در سمت دیگر کاردینال دیوصفت حضور دارند. دوما در این داستان با نمایش عشق سیری ناپذیر قدرت در کاردینال پیر و در آمیختن آن با علاقه کاردینال به همسر زیبای شاه جوان مراتب سقوط انسان ها را نمایش می دهد و این اصل را بیان می کند که انسان می تواند از یک فرشته برتر و یا از یک حیوان پست تر باشد. کاردینال پیر برای تحت فشار قرار دادن زن جوان می گوید: شاه می آید و می رود و من تنها ثابت هستم و این اشتباهی است که گریبان انسان های حیله گر و قدرت طلب را می گیرد و آنها را ازدواج قدرت به چاه هلاکت می افکند و تمام اینها در فضای داستان به زیبایی خلق شده است.

  6. #86
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 بر باد رفته

    نوشته : مارگارت میچل


    اسکارلت اوهارا، دختری جوان و بسیار زیبا از خانواده ای ثروتمند (البته برده دار در جنوب) است که قلب بسیاری از جوانان اشراف را در تسخیر خود دارد ولی خودش گرفتار عشق یکی از جوانان اشراف به نام اشلی است و...
    داستان در واقع تأملی جدی بر عشق و پایداری است. تأملی بر عشق است چرا که اسکارلت در پایان ماجرا در می یابد اشلی را به اندازه رت باتر (شوهر سوم خودش) دوست نداشته و ندارد و تأملی بر بردباری است چرا که لشگری از اتفاقات ناگوار (جنگ شمال و جنوب آزادی برده ها، مرگ شوهر اول و دوم زن جوان، مرگ دختر کوچکش، از دست دادن پدر و مادر و...) یکی پس از دیگری و آن هم برای دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده است، اتفاق می افتد ولی دختر جوان همه را با صبر و استقامت و بردباری تحمل کرده و پشت سر می گذارد و حتی در پایان داستان که همسرش وی را ترک می کند خود را نمی بازد بلکه می گوید: امشب در این باره فکر نمی کنم، باشد برای فردا چرا که فردا هم روزی است!. نظام برده داری آمریکا، نبرد شمال و جنوب دست یافتن سیاهان به آزادی و حق رأی و جنبش ضد سیاه نقابداران فولکوسکوئن (که در میان آنها از رئیس پلیس تا کشیش شهر هم دیده می شد!)، شکل گیری ظلم سرمایه داری در آمریکا و تبدیل نظام فئودالی (زمین داری) به سرمایه داری صنعتی و تجاری و دورنماهایی که تبدیل به نظم سرمایه داری فعلی آمریکا و زیرساخت اجتماعی و فرهنگی آن شد همه و همه در غالب تقابل شخصیت های داستان و سیر حوادث به نمایش درآمده است.

  7. #87
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 سالامبو

    نوشته : گوستاو فلوبر

    داستان در باب امپراتوری کهن کارتاژ در شمال آفریقا می باشند، سردار بزرگ کارتاژ تصمیم می گیرد که از شر نیروی چریک قبایل بربر و اعراب خانه بدوش که به عنوان سپاهی روزمزد برای او خدمت می کردند، خلاص شود (چرا که از پرداختن حقوق آنها عاجز بود و این امر سبب ایجاد شورش و بلوا توسط چریک های بربر شده بود) ولی درحین نبرد، شمایل مقدس که در یکی از معابر بزرگ امپراتوری نگهداری می شد به وسیله یکی از افسران چریک ها به ناماسو به سرقت می رود و همین امر سبب ایجاد یک جنگ روانی بر علیه نیروهای امپراتوری می گردد و سردار بزرگ تصمیم می گیرد که از سالامبو دختر زیبا و مه پیکر خود برای به دست آوردن شمایل مقدس استفاده کند (زیرا ماسو در یک دیدار فریفته سالامبو شده و دل در گروی او دارد). سالامبو در انجام این مأموریت موفق می شود ولی در مقابل شمایل مقدس قلب خودش را از دست می دهد!!! سالامبو به عشق مامبو گرفتار می شود درحالی که پدرش بدون اطلاع از این موضوع او را به یکی از هوادارانش می بخشد و... لازم به ذکر است که فلوبر در راه نگارش این کتاب در آفریقا زندگی کرده و به بررسی خصوصیات فرهنگی جوامع آفریقایی و درواقع روانشناسی و جامعه شناسی آنها پرداخته است.

  8. #88
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 حريق در باغ زيتون

    نوشته : گراتزيادلدا
    منبع : فتح الله بى نياز



    در اين بررسى روش هاى معمول نقد را ناديده گرفته و معنا را در دل ساختار و ساختار را در دل معناى رمان مورد ارزيابى قرار مى دهيم، با اين يقين كه نظر كمى كامل نيست (دست كم به دليل محدوديت جا) و عارى از ضعف نيست، به علت بضاعت فكرى نگارنده.
    بارى، هيچ پديده اى نيست كه هميشه درجا بزند و اسير سكون شود. حركت، امرى ذاتى و سكون حالتى اتفاقى، موقتى و گذرا است. سكون به لحاظ فلسفى فرصتى است براى اين كه پديده (سوژه) موقعيت جديد خود را تثبيت كند و نتيجه حركت را ثبات ببخشد. پس سكون ابدى و مطلق نيست و همواره نسبى است. انسان هم تابع همين قاعده است، به زبان خودمانى: يا پيش مى رود يا پس. «فلانى عمرى است كه در جا مى زند» گفته اى است فاقد بنيان جهان نگرى علمى، زيرا فرض را بر اين مى گذارد كه فقط «فلانى» را مى بيند نه پديده ها و اشياى در حال تغيير و تحول اطراف او را. اما يك نويسنده مجرب يا اين درجا زدن جاودانى را از معناى داستان خود حذف مى كند يا اين ايستايى كوتاه مدت و اين توقف را به مثابه يك موقعيت (وضعيت) تلقى مى كند و بن مايه آن را در قصه اى خواندنى بازنمايى مى كند. رئاليسم _ ناتوراليسم خانم دلدا در اين رمان به همين مهم مى پردازد.




    چه چيزى موجب مى شود كه يك پديده به رغم برخوردارى از نيروى كافى، حركت نكند، پاسخ كلى سخن فلسفى روشن است: به علت عملكرد سه عامل. اول اين كه نيروى بيرونى كه با مكانيسم ها (سازوكارى) بيرونى عمل مى كند، وارد فرآيند هستى پديده مى شود _ مثل قوانين اجتماعى در مورد يك شخص. يا همين نيرو به مثابه عاملى درونى درمى آيد و از طريق «نهادهاى» درونى اثر مى گذارد، مثل باورها، اعتقادات و سنت هاى يك جامعه در وجود يك شهروند يا تاثير الگوهاى فرهنگ هاى ديگر ملل در يك ملت و بالاخره به دليل عنصرى كه منبعث از ذات و جوهر خود پديده است، مثل منش و جنبه هاى فكرى و روحى از چهار وجه شخصيت _ يعنى فرهنگ، اخلاق، افكار و روحيه يك انسان (البته بدون ملحوظ كردن وجه تاريخى موضوع) يا تلقى و نظرگاه مردم يك جامعه از يك موضوع به علت وجود باورها و نيز پشتوانه تاريخى شان. خانم دلدا روى دوجنبه دوم و سوم انگشت گذاشته است، اما جنبه سوم را به مثابه دنباله و حتى زايده جنبه دوم تصوير كرده است. اجازه بدهيد در افاده اين مدعا سراغ داستان برويم: بر خانواده «مارينى» پيرزنى حكومت مى كند كه وزنش به شصت كيلو نمى رسد، ناى حركت ندارد، بينايى و شنوايى اش رو به نابودى محض است و سيمايش چنان در زمان به انجماد كشيده شده است كه بيننده بين زنده و مرده بودنش تفاوتى نمى بيند. نان آور خانه نوه اش «اگوستينو» بيست ساله است كه يك زحمتكش عامى و حسابگر باغ زيتون است. كارهاى مهم خانه روى دوش نينا (كاترينا) عروس بيوه اش است كه از شوهرش پسرى شش هفت ساله به نام «گاوينو» دارد. «آناروزا» نوه دم بخت خانواده كه از همسر اول پسر متوفاى پيرزن است، در اداره خانه بى تاثير نيست و كارهاى كم اهميت خانه به عهده يك مستخدمه است. به طور خلاصه پيرزن يعنى «آگوستينا مارينى» بسى دير از فيزيولوژى جسم خود و هستى زمانه زيسته است و فقط يك نفر بايد شهامت به خرج دهد و او را در گورى به خاك بسپارد كه تاريخ برايش كنده است. اما نه تنها چنين كسى و كسانى پيدا نمى شوند، بلكه اطرافيان چاره اى جز پذيرش اقتدار و اتوريته اين «يك مشت پوست و استخوان» ندارند. چه چيزى به اين زن قدرت مى دهد؟ او كه نه نان آور است و نه نيروى فيزيكى يا درايت شاخصى دارد، پس چرا تا اين حد مقتدر است؟ بى شك از اين پيرزن ها و پيرمردها در جمع آشنايان و خويشاوندان ديده ايد و نيز در رمان ها و فيلم هايى كه داستان هاى شان در قرن نوزدهم و پيش از آن اتفاق مى افتد، ولى به ندرت با چنين شخصيت هايى در داستان يا فيلمى مواجه مى شويد كه در ربع چهارم قرن بيستم در آلمان يا كانادا زندگى مى كند. زمانه، اقتدار اين پيرزن ها و پيرمردها را به خودى خود فرو مى ريزد، البته زمانه مدرنيسم، چون به قول ماركس در مدرنيته نمى توان خارج از جهان (منظور هستى آن است) زيست. به داستان برگرديم: آناروزا به جوان بيست و دو سه ساله فقير و خوش قيافه اى به نام «جوئله» علاقه دارد كه از يك پا لنگ است و گيتار مى نوازد و براى ادامه تحصيل ده را ترك كرده است. اما پيرزن يعنى آگوستينا مارينى تمايل دارد كه آناروزا به همسرى وكيلى درآيد به نام دكتر «استفانو ميكددا» كه وارث ثروت هنگفتى از پدر و مادر خواهد شد. پاسكددا مادر استفانو كه در تمام متن غياب دارد، موجودى است شبيه خود آگوستينا يعنى «در خانه آنها او فرمانده كل است و تمام كليدها در جيب اوست.» (ص ۳۳) حتى شوهرش «پردو ميكددا» كه همه فكر مى كنند بعد از مرگ همسر در حال احتضارش به سرعت ازدواج خواهد كرد، تحت سلطه اوست. البته كسى منكر نكته سنجى هاى آگوستينا نيست، مثلاً براى اين ازدواج توجيهاتى دارد و به آناروزا مى گويد: «فقر چيز غم انگيزى است. مرگ بر زندگى محقر و احتياج به اين و آن به مراتب ارجحيت دارد.» (ص۳۲) آناروزا تمايلى به اين ازدواج ندارد، ولى «مادربزرگ برايش مقدس است.»(ص۲۷) اما نويسنده به عنوان داناى كل گرايشى در آناروزا پديد مى آورد كه با خواسته مادربزرگ همخوانى ندارد: «زن ها با عشقى در قلب به دنيا مى آيند. درست مثل گل سرخى كه با رنگ خود متولد مى شود.»

    به اين ترتيب از انسان هاى دو نسل بعد از خود مى خواهد همان الگوهاى كهن پدربزرگ را دنبال كنند. او چنان از مسائل روزمره غافل است كه نمى داند عروسش گرايشى عاطفى نسبت به استفانو دارد، در مقابل حرص مى زند كه حتماً دسته كليد زير نازبالش پاسكدداى در حال مرگ را به چنگ آورد. شيوه انتقال اين وجوه شخصيتى و كنش ها و واكنش ها معمولاً از نوع نقل گفتارى تصويرپردازانه است و از گفته هاى شاهدان ماجراها و بيان آنها براى پيرزن شنيده مى شود. اين شيوه در رمان ۲۷۰ صفحه اى شايد يكى دو جا منطقى و جالب باشد، اما به عنوان تكنيك واحد يا حتى تكنيك غالب (در مقايسه با ديگر تكنيك ها) چندان جاذبه اى ندارد، زيرا از نظر روانى خواننده مستقيماً با شخصيت ها روبه رو نيست بلكه آنها را از طريق يك واسطه روايى مى بيند و مى شنود، مگر اينكه بنيان رمان به تمامى بر اين شالوده بنا شده باشد و خواننده اصل را بر وجود و حضور يك واسطه بگذارد _ مثل داستان مدرنيستى «دل تاريكى» نوشته جوزف كنراد يا اعتراف نامه هاى روايى پرشمارى كه تا اين زمان به چاپ رسيده است. اما نويسنده در عين حال از تشبيه ها، كنايه ها، آرايه ها و نشانه هايى استفاده مى كند و اين تسلسل يكنواخت را در هم مى ريزد. براى نمونه وقتى پاسكددا ميكددا مى ميرد، با اين كه چندين نفر دورش حلقه زده اند، مى نويسد: «اولين كسى كه نفس آخر خاله پاسكددا را شنيد، آگوستينا مارينى بود _ با هفت ضربه ناقوس كه در پى آن گفت: «خدا رحمتت كند، حالا بعد از تو نوبت من است، به محض اين كه پسرت از آناروزا خواستگارى كند.» در خانواده آگوستينا مارينى، پيرپسر پنجاه ساله و نه چندان معقولى به نام «يو آنيكو» هم زندگى مى كند كه مطرود اعضاى خانواده است و مادربزرگ درباره اش مى گويد: «او نمرده است! كاش مرده بود!» در هستى شناسى قدرت رو به انهدامى به نام آگوستينا، هر چيزى كه نتواند ثروت و قدرت خانواده را ارتقا دهد، بايد حذف شود. اما يو آنيكو كه نويسنده اصلاً درونكاوى اش نكرده است، آزادانديش تر از افراد عاقل اطراف خود است. وقتى مادرش مى گويد: «بايد آناروزا را به راه راست هدايت كنيم، احمق جان!»، در جواب مى گويد: «راه او همان است كه مى رود. بايد او را به حال خود رها كرد و آزاد گذاشت. به عقيده من بايد هر كسى را آزاد گذاشت كه با نحوه خود زندگى كند... زن آسيب پذير است، اما مرد هم به همان اندازه آسيب پذير است. بشر آسيب پذير است.» (ص ۴۳) گوينده اين كلام، همان طور كه در جاى ديگرى گفته ام، به دقت درونكاوى نشده است. ما شخصيت بيكار و بى عار و عاطل و باطل را در داستان مى پذيريم، لاقيدى در حرف زدنش را هم باور مى كنيم، تصادفى بودن برخورد با او هم مى تواند در بعضى از جاهاى يك روايت بنشيند و خواننده حس نكند كه چيزى خارج از فرآيند قصه وارد متن شده است، اما يو آنيكو يكى از شخصيت هاى محورى و در عين حال كم حضور اين رمان است و پايان بندى پردلهره روايت متكى به وضعيت او است و در همين رابطه هم هست كه ما بيدار شدن عزيزه مادرى را در آگوستينا مارينى مى بينيم و با او همدلى مى كنيم و حتى حس مى كنيم چند دقيقه اى دوستش داريم، لذا تصادفى كردن و به حاشيه راندن اين شخصيت فقط تا جايى مقبول خواننده است كه ورودش به صحنه ها امرى عمدى (مكانيكى) تلقى نشود. به همين دليل است كه وقتى او در صفحه ۱۶۴ زبان به بيان حقايق مى گشايد، خواننده او را وزنه اى نمى داند كه كسى حرفش را جدى بگيرد تا چه رسد به اين كه مسير قطعيت يافته روايت به خاطر موقعيت حاصل از حرف هاى او، به كلى تغيير داده شود. تكنيك آوردن و بردن يو آنيكو در صحنه ها _ امرى ساختارى _ به وضوح روى هستى شناختى اين شخصيت يعنى امرى معنايى تاثير گذاشته است. جالب است بدانيم كه داستايوفسكى و هموطن مدرنيست (و حتى پست مدرنيست) او كه از قضا داستايوفسكى را مبتذل سرا مى خواند، يعنى ناباكف، اين نوع شخصيت ها را به گونه اى مى سازند كه خواننده كنش غيرمتعارف آنها و واكنش غيرمتعارف تر اطرافيان را مى پذيرد. براى نمونه تمام شخصيت هاى فرعى «جنايت و مكافات» و «تسخيرشدگان» و «برادران كارامازوف» از داستايوفسكى و نيز رمان هاى «زندگى واقعى سباستيان نايت» و «لوليتا» از ناباكف. راه و رسم كار دلدا به لحاظ كميت ديالوگ ها بى شباهت به پرگويى هاى بعضى از رمان هاى داستايوفسكى، خصوصاً «ابله» و «برادران كارامازوف» نيست، با اين تفاوت كه ديالوگ ها ى داستايوفسكى به دليل خصلت اعتراف گونه شان و نيز تنيدگى انديشه در متن، وجوه نسبتاً قانع كننده اى از شخصيت به دست مى دهند. اما دلدا بيشتر گفت وگو ها را (و گاهى خيال پردازى ها) را فقط به دو شخصيت يعنى آگوستينا مارينى و نوه اش آناروزا اختصاص مى دهد و جايى كه اينها نيستند باز موضوع گفت وگو اين دو نفر هستند. البته منكر نيستيم كه آگوستينا مارينى مثل هر فرد سنت گرايى، بخشى از اقتدارش را مديون حرف هايش است. حرف، ظاهراً مى آيد و مى رود، ولى تكميل كننده القايى است كه القا گر در پى آن است. به اين جمله هاى آگوستينا مارينى دقت كنيد: «من ترجيح مى دهم كسى چيزى از من بدزدد تا اينكه خودم دزدى كنم. البته نه به خاطر اينكه از تقاص دادن بترسم، بلكه به خاطر وجدانم، من بايد وجدانم آسوده باشد... هر كس خوبى كند، پاداشش را در زندگى مى گيرد.» (ص ۹۳) به بيان دقيق تر آگوستينا مارينى بين تعيين تكليف براى ديگران و ناديده گرفتن خواست آنها با پيروى از وجدان و نيكى تضادى نمى بيند. او يك حاكم «نيك انديش» و يك ديكتاتور «خير خواه» است كه بر كسانى حكومت مى كند كه فكر مى كنند: «اگر يك دانه گندم لابه لاى سبد باقى بماند، براى زنده ها شگون دارد.» (ص ۷۰) اما نشان دادن همين وجه، رهايى از عذاب وجدان و در عين حال به عهده داشتن نقش حاكم، آن هم به شكل ديالوگ بايد به يكى دو مورد محدود شود، وگرنه هم تاثير خود را از دست مى دهد و هم متن را دچار پرگويى مى كند. در مورد آناروزا، اين امر به تقابل بين روياى بيدارى و سازگارى با وضع موجود مربوط مى شود. آناروزا به وضوح با خود كشمكش دارد، اما نويسنده اى اين جدال را از زبان عاشق فقير او جوئله بيان مى كند: «صداى غريزه زندگى توست، صداى وجدان توست... ولى تو مى خواهى خودت را قربانى مادربزرگت كنى كه مدت هاست مرده و خودش هم نمى داند او مى خواهد همه شما را دور و بر خود ميخكوب نگه دارد. تو دارى در غارى ماقبل تاريخ زندگى مى كنى و خودت متوجه نيستى.» (ص ۵۷) گرچه خواننده مى فهمد كه آناروزا دختر عاقل و نكته سنجى است، ولى با كمى دقت به نويسنده حق مى دهد كه بيان اين حقايق را به جوئله بسپارد، زيرا در غير اين صورت ما فقط با وجه مصلحت گرايى آناروزا روبه رو مى شديم نه با ديگر جنبه هاى درونى او از جمله عدم درك تمام حقيقت سرسپردگى، به سنت. در واقع به لحاظ روانى نيز همين وجه است كه آناروزا را در صفحه هاى ۵۸ و ۵۹ به روياى بيدارى مى سپارد تا در خيال آزاد دنبال جوئله برود و شاهد مهتاب و امواج نقره فام دريا باشد. خيال پردازى طولانى سرانجام به دليل ناتوانى در حل دوگانگى موجود، او را وامى دارد كه براى فرار از وسوسه خواندن نامه جوئله، آن را ريز ريز كند. ظاهراً در هنگامه بحران روحى هيچ چيز نمى تواند در حد پاك كردن صورت مسئله آرام بخش باشد، در حالى كه هنوز «روز مرگبارى بود، همه جا با رنگى خاكسترى خفه شده بود و صدايى شوم همراه مى آورد... هر كسى به حفره اى فرو مى رفت كه سرنوشت برايش تعيين كرده بود.» و جا داشت تا ماهيت آناروزا فقط در درونش باقى نماند.
    متاسفانه خانم دلدا كمتر به چنين تمهيداتى رو مى آورد، هر چند كه ظاهراً در اين عرصه استعداد خوبى داشته است؛ البته نه در حد توانمندى اش در آرايش زمينه و تصوير و توصيف مكان و زمان و الگو ها، اعتقادات و باور هاى سرزمين اش. در مقابل اين وجوه كه بار آنها در داستان چندان زياد نيست، ديالوگ ها بسيار زيادند، هم از حيث ساختار و هم معنا. در واقع شمار زياد گفت وگو ها و ميزان كلمه هايى كه هر شخصيت در پى هم مى آورد، نه تنها گاهى خصلت اطلاع رسانى محض به گفت وگو ها مى دهند، بلكه تهديدى براى كل ساختار تلقى مى شوند. از كلمه تهديد استفاده كردم تا نشان دهم كه افراط در هر جنبه اى موجب حذف يا حداقل كم رنگ شدن سبك، تكنيك و حتى توازن طرح با مجموعه «شخصيت _ رخداد» مى شود. براى نمونه صفحه هاى ۶۴ و ۶۵ به تمامى در اختيار جمله هاى طولانى دو گوينده اند و همه هم در خدمت اطلاعاتى كه بعضاً نه بار معنا را ارتقا مى دهند، نه گوشه و زاويه اى از ساختمان قصه را پر مى سازند. به رغم پرگويى ها و دادن اطلاعات زياد، شخصيت هاى نينا و استفانو در مرز تيپ و شخصيت باقى مى مانند، در حالى كه ساختار متن، با توجه به كثرت برخورد هاى اين دو شخصيت اجازه مى داد كه درونكاوى بيشترى از آنها صورت گيرد.

  9. #89
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 ايوب

    نوشته : يوزف روت
    منبع : آرش نقيبيان


    بازتاب اسطوره در قلب داستان
    نگاهى به رمان ايوب ،نوشته يوزف روت ،ترجمه محمد اشعرى
    آرش نقيبيان



    مندل با خود انديشيد براى چه من به عذاب گرفتار شدم؟ و در مغزش به جست وجوى گناهى پرداخت ولى گناه عظيمى نمى يافت.
    بخشى از كتاب
    ادبيات آلمانى زبان كشور اتريش در سده بيستم با سه چهره بزرگ و جهانى خود يعنى روبرت موزيل، هرمان بروخ و يوزف روت جايگاه عظيمى در تاريخ ادبيات جهان دارد و نكته تاسف بار در اين ميان اين است كه آثار عمده اين سه نويسنده بزرگ و تاثيرگذار هيچ كدام به زبان فارسى ترجمه نشده اند.۱ و از اين رو است كه اهميت ايجاد يك نهضت ترجمه براى برگرداندن آثار عمده و مهم ادبيات جهانى كه تا به امروز به فارسى درنيامده اند به شدت احساس مى شود.زندگى يوزف روت به گونه اى اسرارآميز با امپراتورى اتريش يعنى امپراتورى قلب اروپا پيوند خورده است. او به سال ۱۸۹۴ از پدر و مادرى يهودى به دنيا آمد و در سال ۱۹۱۴ به استخدام ارتش امپراتورى درآمد. بعد از جنگ جهانى اول به روزنامه نگارى و سياحت پرداخت و براى مجلات نقد ادبى و مقاله نوشت. در همين دوران يوزف روت شروع به نگارش يكى از مهمترين رمان هايش- مارش رادتسكى _ كرد كه در عين حال از بهترين نمونه هاى نثر و سبك ادبيات آلمانى در قرن بيستم است.مارش رادتسكى با نيشخند و طنز به مارش نظامى از ساخته هاى معروف يوهان اشتراوس، آهنگساز بزرگ آلمانى، اشاره مى كند كه كنايه از انحطاط و سقوط امپراتورى اتريش _ هنگرى مى كند. يوزف روت در رمان بعدى خود گورستان كاپوسين ها نيز به شرح و بسط دلمشغولى ها و نگرانى هاى خود مى پردازد. قهرمان اين رمان فرانسوا فرديناند از خانواده تروتا است كه جوانى خود را در وين در دوران درخشان و طلايى امپراتورى در ابتداى قرن بيستم مى گذراند. در جنگ جهانى اول در مرزهاى امپراتورى به اسارت ارتش روسيه درمى آيد و در سال ۱۹۱۸ به ارتش بازمى گردد اما ديگر شهر و خانه خودش را نمى شناسد و هنگامى كه پرچم نازى ها را بر فراز شهر مى بيند به گورستان زيرزمينى كاپوسين ها پناه مى برد اما درهاى ورودى گورستان را نيز به روى خود بسته مى بيند و گيج و حيرت زده از خود مى پرسد: پس به كجا بايد پناه برد؟
    اين نويسنده به شدت نااميد را مى توان دريغاگوى و حسرت خور دوران سلطنتى هابسبورگ دانست. او در رمان هايش از روزهايى سخن مى گويد كه اين امپراتورى قلب اروپا بود. يوزف روت در سال ۱۹۳۳ به ناچار به پاريس مهاجرت مى كند و خسته و نوميد به الكل روى مى آورد و در سال ۱۹۳۹ در سن ۴۵ سالگى مرگ را در آغوش مى گيرد.
    اما رمان ايوب _ از مهمترين نوشته هاى اين نويسنده _ است كه محمد اشعرى آن را به فارسى برگردانده. قهرمان اين كتاب مندل سينگر روحانى يهودى است كه در يكى از شهرهاى روسيه تزارى به شغل مكتب دارى و آموزش عهد عتيق مشغول است. او كه همسر و چهار فرزند دارد روزگار را با فقر و تنگدستى مى گذراند و در عين حال از صبر و ايمانى پرتوان برخوردار است و سعى مى كند تمامى مناسك دين يهود را مو به مو اجرا كند. در اين ميان سلسله اى از حوادث باعث مى شود تا روند زندگى عادى او به هم بخورد. فرزند بزرگش يوناس را به سربازى مى برند و اين ضربه هولناكى براى مندل سينگر به حساب مى آيد.فرزند ديگرش شماريا نيز از ترس رفتن به ارتش مخفيانه به آمريكا فرار مى كند. دختر جوان او ميريام نيز با قزاقى جوان روابطى نامشروع دارد و مجموعه اين حوادث براى مندل سينگر سنت گرا، كه شديداً به شعاير دين يهود معتقد است، قابل قبول نيست. در عين حال مندل سينگر و همسرش دبورا فرزندى معلول و عقب مانده نيز دارند به نام منوخيم كه در سرتاسر كتاب به مثابه وجودى نمادين و اسطوره اى رشته هاى منطقى رمان را به هم وصل مى كند. اين كودك كه در آغاز زندگى قدرت جسمى و عقلى خويش را از كف داده وبال گردن پدر و مادرش است.دبورا همسر مندل در ابتداى رمان يك بار به نزد خاخام اعظم يهوديان مى رود و اين خاخام به او مژده مى دهد كه فرزندش در آينده شفا خواهد يافت ولى هرگز نبايد او را از خودش دور كند. دبورا سخت معتقد است كه به زودى معجزه اى رخ خواهد داد و منوخيم شفا خواهد يافت، ولى مندل سينگر چندان به معجزه ايمانى ندارد و معتقد است كه معجزات تنها در زمان قديم رخ مى داده.
    از طرف ديگر فرزند آنها شماريا كه به آمريكا گريخته بود و با پذيرش هويت آمريكايى و تغييرنام خود به سام اوضاع مالى خوبى به هم زده طى نامه اى از پدر و مادرش مى خواهد به آمريكا بيايند. سينگر به رغم ميل قلبى خود از آنجا كه مى بيند كيان خانواده اش با روابط نامشروع دختر جوانش با قزاق روسى در خطر است پيشنهاد را قبول مى كند و سرانجام پس از گذراندن مقدمات به آمريكا سفر مى كنند و اين در حالى است كه فرزند كوچك و معلول خود را نزد خانواده اى مى سپارند.اين سفر خانواده سينگر نقطه عطف داستان و تمثيلى مهم است از آوارگى قوم يهود؛ قومى كه در طول تاريخ خود هيچ گاه حيات و سكونت ثابتى نداشته و مدام از نقطه اى به نقطه ديگر كوچ كرده است. در جايى از زمان سامشكين به مندل سينگر مى گويد: «اين طور مسافرتت به آمريكا شروع مى شود. آخر شما چه قدر در دنيا به اين سو و آن سو مى رويد. شيطان شماها را از جايى به جايى ديگر مى برد.»بخش دوم رمان به زندگى خانواده سينگر در آمريكا مى پردازد؛ كشورى كه ابتدا احساس مى كردند سرزمين پدرى آنان است و در آنجا از فقر و محروميت نجات خواهند يافت ولى با گذشت زمان تمامى آرزوهاى آنان به باد مى رود و جبر حوادث شرايط ديگرى را براى خانواده سينگر رقم مى زند و با آغاز جنگ جهانى و باز شدن پاى آمريكا به جنگ يوناس فرزند بزرگ آنها كه در روسيه در خدمت ارتش بود، مفقودالاثر مى شود و سام (شماريا) فرزند ديگر كه عملاً خود را يك آمريكايى تمام عيار مى داند به جبهه مى رود و كشته مى شود. دبورا همسر سينگر نيز كه تاب مرگ فرزندان خود را ندارد به همان سرنوشت تراژيك دچار مى گردد و از بين مى رود. و در اين ميان ميريام دختر جوان او تعادل روحى و روانى خود را از دست مى دهد و به تيمارستان روانى منتقل مى شود. و اين چنين است كه ضربات يكايك بر سينگر وارد مى شود. او كه تمامى هستى خويش را از دست داده با ناباورى از خود مى پرسد آخر به چه گناهى مستوجب چنين عقوبتى گشته است؟ و اينجا است كه براى فهم پيام دقيق رمان بايد اندكى با تئولوژى دين يهود آشنا بود و دانست كه يهوه خداى يهوديان در تورات چه ويژگى هايى دارد و اصولاً بينش تقديرى و جبرگرايانه حاكم بر يهوديت در طول تاريخ چند هزار ساله اين قوم چه تاثيرى بر روان فردى و جمعى آنان داشته.بى گمان داستان زندگى مندل سينگر همان حكايت ايوب پيامبر است كه در كتاب مقدس ذكر شده با اين تفاوت كه سينگر آن ايمان عميق و خدشه ناپذير ايوب را ندارد و پس از وارد شدن اين ضربات روحى بر او سر ناسازگارى و عناد را با يهوه مى گذارد و به تمامى آئين هايى كه ساليان دراز به شوق انجام دادن آنها زيسته بود پشت مى كند. تا اين كه در صفحات پايانى رمان معجزه اصلى به وقوع مى پيوندد و آن كودك معلول يعنى منوخيم كه وعده شفاى او در ابتداى رمان به وسيله خاخام اعلام شده بود در ساليان اقامت خانواده سينگر در آمريكا بهبود مى يابد و در حالى كه موسيقيدانى برجسته شده به نزد پدر پيرو درمانده اش بازمى گردد و سينگر حيرت زده به اين نتيجه مى رسد كه در عصر ما نيز ممكن است معجزات به وقوع بپيوندند و ايمان از دست رفته خويش را بازمى يابد.براى فهم دقيق تر نوشته هاى يوزف روت از جمله همين كتاب بايد چند نكته را در نظر داشت. اول اين كه يوزف روت قبل از هر چيز يك يهودى معتقد بوده است و اين درد دين را در تمامى نوشته هايش بروز داده است و دوم اين كه او نسبت به پيشرفت هاى مادى و تكنولوژى عصر جديد عميقاً بدگمان است و از اين لحاظ نويسنده اى مرتجع محسوب مى گردد و نكته آخر كه در واقع كليد اصلى درك كتاب است اين است كه در سراسر كتاب دو اسطوره مهم همزمان با يكديگر پيش مى روند: اولى اسطوره ايوب پيامبر است كه حكايت از مشقات و رنج فراوان و بى دليل مندل سينگر دارد و ديگرى اسطوره يهودى سرگردان كه كنايه از دربه درى و خانه به دوشى خانواده سينگر مى كند.
    منابع و يادداشت ها:
    ۱- رمان آشفتگى هاى ترلس جوان نوشته روبرت موزيل با ترجمه محمود حدادى سال گذشته در تهران منتشر شد.
    ۲- فرهنگ آثار ادبيات جهان، جلد اول، ص ۶۲۱ ، به همت رضا سيدحسينى و... نشر سروش.
    ۳- تاريخ ادبيات جهان، باگنر تراويگ، عربعلى رضايى، نشر فرزان ۱۳۷۸.

  10. #90
    حـــــرفـه ای Dash Ashki's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    محل سكونت
    جایی که خدا نباشد !
    پست ها
    2,989

    11 پان

    نوشته : کنوت هامسون
    منبع : Iketab



    توضیحی کوتاه درباره اسم کتاب: پان نام اساطیری است، نام خدایی از خدایان یونان که به معنای (همه) است و ابتدا حامی گله ها و چوپان ها بود ولی بعدها توانایی های دیگری نیز بدو نسبت داده شد مانند طبیب، درمان کننده، سازنده نی چوپان ها و... پان فرزند (هرمس) خدای خطیبان و پدید آورنده الفبا و موسیقی و نجوم بود و به تعبیر نویسندگان مسیحی، مرگ پان مرگ شرک و بت پرستی است که دین توحیدی مسیحیت جای آن را می گیرد. در این داستان پان در جنبه ای که به عنوان خداوند طبیعت دارد و درواقع مظهر طبیعت شمرده می شود مدنظر قرار گرفته است.

    کتاب از دو بخش تشکیل شده است:

    بخش اول درواقع فصل های کوتاهی است که یادداشت های ستوان گلان را شامل می شود و در این یادداشت ها آنچه بیش از حد جلب نظر می کند تضادهایی است که میان دنیای آدم ها و طبیعت وجود دارد و هر چقدر که در طبیعت پاکی و زیبایی یافت می شود در جامعه فاسد می توان عکس این خصوصیات را یافت. ستوان گلان، مردی است که به اصالت احساس اعتقاد دارد و تعادل خود را در زندگی صددرصد غریزی و طبیعی (به دور از قید و بندهای اجتماعی) جست وجو می کند و همچنان که از اسم کتاب برمی آید، نماینده انسانی است که به طبیعت خود بازگشته و در به دست آوردن آنچه که می خواهد، خویی غریزی و حیوانی دارد. در مقابل این سادگی و بی پیرایگی، انسان های روبه روی او مجموعه ای از تضادها و رازها و رمزها هستند و همین مطلب سبب می شود که گلان به بیماری علاج ناپذیر افسردگی مبتلا شود و در راه علاج این بیماری و فرار از یکنواختی، شخصیتی متزلزل و ناپایدار پیدا کند.



    بخش دوم و کوچکتر کتاب از زبان شخص دومی است که با گلان آشنا می شود و این آشنایی در زمانی است که پس از سال ها زندگی آشفته و آمیخته به شهوات و هوس ها، خصوصیات ابتدایی گلان رو به خوی حیوانی آشکارا و وحشیانه ای گذارده است. راه این دو انسان از هم جداست و به تقابل یک انسان پیچیده و فاسد اجتماعی و یک انسان افسرده و وحشی طبیعی می انجامد. جهان درحال تغییر است و جوامع بشری به عنوان مبداء این تغییرات بیش از طبیعت و پیش از طبیعت آن را حس می کنند و سرنوشت انسانی که توان هماهنگی با این تغییرات را نداشته باشد بهتر از گلان نخواهد بود، مرگ.

    سال هاست که روانشناسان و جامعه شناسان در این مورد بحث می کنند که حد تعادل ما بین عقل و نفس کجاست؟ آیا انسان می تواند و باید بر طبق غریزه خود زندگی کند (چنانکه ستوان گلان این کار را انجام می داد) یا باید کاملاً در چارچوب روابط اجتماعی و هنجارهای عمومی رفتار کند. هامسون به خوبی نشان می دهد که زندگی بر طبق غریزه از انسان حیوانی می سازد که قادر به تعامل با اجتماع بشری نیست و از طرفی اسیر شدن مطلق در چارچوب روابط و قوانین عرضی و اجتماعی نیز انسان را از درون تهی می کند و انسان هایی این چنینی درواقع کاریکاتوری انسان نما هستند که از شور و احساسات خالی هستند. به واقع این حد تعادل کجاست!؟ شاید علم روانشناسی و جامعه شناسی در آینده بتواند پاسخی به پرسش مطرح شده در این کتاب بدهد، هرچند با توجه به پیچیدگی روزافزون جامعه و ظرافت های نامکشوف روح آدمی این امر چندان ساده به نظر نمی رسد.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •