اگه با مرگ هم چی تموم بشه یعنی آخر فلاکت و بی مفهومی ...
بدتر از اون که قبل این زندگی قبل مرگ با دیگر جانداران مقایسه بشیم ، این بدتر ...![]()
اگه با مرگ هم چی تموم بشه یعنی آخر فلاکت و بی مفهومی ...
بدتر از اون که قبل این زندگی قبل مرگ با دیگر جانداران مقایسه بشیم ، این بدتر ...![]()
معنای زندگی در زنده بودن اتفاق میوفته
و نقل قول از یک دوست : بعضی از ادما چند بار قبل از مرگشون میمیرن و شخصیتشون هم همینطور.. چرا زندگی کنیم؟ بودن یا نبودن مساله اینست! ! بعضیها وقتی میبینن و یا میشنون کسی خودش رو کشته سریع برچسب ضعیف بودن رو به طرف میچسبونن و البته بدون اطلاع از نوع زندگی و حال طرف و یا حتی شناختن طرف .. با وجود همه اینها باز کار بسیار زشتی هست قضاوت سرسرانه و کورکورانه... انسان موجود اجتماعی هست حتی اونی که افسردگی گرفته و گوشه اتاق نشسته.. تنهایی انسان رو میکشه از درون.. به نظر من نوع و طرز فکر بیمار گونه اجتماع نصبت به چیزهایی که در حقیقت هیچ ارزشی ندارند میتونه دلیل قوی برای بیان مشکلات باشه. بنظرم دلیل برای زندگی کردن مبارزه علیه کسانی هست که بد زندگی رو ترویج میکنند ونه خود زندگی .. مبارزه نه فقط برای خودمون بلکه برای همه.. نه فقط برای زن و بچه و پول و... فرهنگ همه گرگن تو هم گرگ باش بدترین طرز فکر است که الان حتی به عنوان نصیحت هم به همدیگه یاد میدن!! فراموش نمیشود نام انسان را یدک میکشیم و باید معنای ان را کامل بدانیم..
چون که هستیم زندگی می کنیم درسته به خواسته خودمون به دنیا نیومدیم اما میتونیم به خواسته خودمون بهش پایان بدیمبه نظرتان چرا باید زندگی کنیم؟
اجباری در زندگی کردن نیست .
بایدی وجود نداره....
Last edited by kases; 15-04-2014 at 04:47.
چرا زندگی نکنیم؟
یادمه دوماه گزشته یه فیزیکدان قرار بود اثبات کنه که ما تو بازی رایانه ای هستیم و گفته بود اگه میخاید تصور کنید مثل اینه که کنترلر بازی که میکنیم با رایانه دست کسی دیگست و اون اول شخص داستان هم خود ماییم داخل نمایشگر!! خب یجورایی سر درد میاره.... اما این فیزیک دان اخر اثباتش میخاد برسه همین خدای خودمون.
این سوال معمولا برا دو گروه بیشتر پیش میاد یکی مرفهان بی درد یکی دردمندان بیچاره. خب مرفه میگه این ههمه پول و ... خب خیرات بکنم بزنم بکوبم که اخرش چی؟(خدارو داره گم میکنه تو دم و دستگا زندگیش) و دردمند هم فارغی از مشکلات و ...بدبختیاش نداره و به جایی میرسه که میگه خدا چرا منو افریدو چیزایی از این قبیل (همین موقع که میگن صبر پیشه کنن) خب اون پولداره غوطه ور مال و منال میمیره و میتونه خوب اوندنیاشم بسازه و این فقیره هم صبر را به گور میرسونه ..سرتون درد نیارم یه شعر من دراوردی بگم ..
زندگی یعنی فقط معبود یعنی بندگی؟
زندگی تلاش و پول یعنی فقط دوندگی؟
زندگی این نیست جانم 'گه سفر رانندگی..!
عشق و حال نوجوانی یا که بس خوانندگی...!!
زندگی عشقیست کز هر گهر بهر هنر در روح و جان....... جور انسان را کشیدیم ،جانانه پس انسان بمان.
Tapatalk
Last edited by mohammadi_4u; 15-04-2014 at 06:20.
مثل این میمونه که یه خودرو بگه من چرا حرکت میکنم چون یکی داره حرکتش میده
زندگی میکنیم چون هدف داریم ... یک هدف اصلی داریم و هدفهای کوچک برای رسیدن به ان هدف اصلی مثل پله های نردبان ...
من ترجیح میدم تو این زمانی که دارم و به اسم زندگی بهم داده شده تا می تونم آهنگ بشنوم؛فیلم ببینم؛چیز یاد بگیرم و اگه پیدا شد و ممکن شد با یه دوستی خوش بگذرونم! بحث من اصلا چرایی نیست. چگونگی است.
من ترجیح میدم اینجوری باشم:
زیرک
بر روى تخت گران قيمت قصر نشسته بود و به حادثه هاى عجيب امروز فكر مى كرد:
اين ديگر چه رسمى است؟ چرا مردم شهر همگى در مقابل دروازة شهر جمع شده بودند؟ »
چرا تا مرا ديدند، به طرفم دويدند؟ چرا مرا روى شانه هايشان نشاندند و به قصر آوردند؟ مگر اين
«. …! شهر حاكم و فرمانروا ندارد؟ شايد مرا با شخص ديگرى اشتباه گرفته اند
همه چيز برايش مثل يك رؤيا بود. نمى توانست باور كند؛ صبح وقتى براى اولين بار وارد اين
شهر مى شد، مسافرى تنها و خسته بود و امشب، سلطان مردم اين سرزمين!
روزها يكى يكى مى آمدند و
مى رفتند، ولى كسى به پرسش هاى
پادشاه جواب درستى نمى داد. اين
رفتار مرموز اطرافيان، او را بيشتر
نگران مى كرد، تا اينكه روزى…
مخفيانه لباس مردم عادى شهر
را پوشيد و از قصر بيرون رفت.
همين طور كه قدم زنان به اطراف
نگاه مى كرد، از بازار شلوغ شهر سر
درآورد. در شلوغى و سر و صداى
بازار هر كس مشغول كارى بود. با
كنجكاوى به اطراف نگاه مى كرد
كه ناگهان گرمى دستى را روى
شانه هايش احساس كرد. سر جايش
ميخ كوب شد. سرش را كه برگرداند
پيرمردى مهربان را ديد.
جناب سلطان! شما اكنون »
بايد در قصر باشيد. با اين سر و وضع
«!؟ در بازار چه مى كنيد
دست و پايش را گم كرد.
نمى دانست چه جوابى بدهد. پيرمرد
او را شناخته بود. بريده بريده گفت: مى خواستم، مى خواستم، آخر مى دانيد…
پيرمرد لبخندى زد و گفت: از روز اول هم معلوم بود كه آدم زيركى هستيد. حتماً مى خواهيد
بدانيد در اين شهر چه خبر است و علت رفتار عجيب مردم اين شهر چيست. حالا خوب گوش
كنيد تا من برايتان توضيح دهم:
سال هاى سال است مردم اين شهر طبق يك رسم قديمى، در روز معينى كنار دروازه شهر
جمع مى شوند و اوّلين كسى كه وارد شهر مى شود را به دوش مى گيرند و او را به قصر مى برند
و پادشاه خود مى سازند. آنها تا يك سال به تمام دستورات پادشاه عمل مى كنند و فرمان بردار او
هستند، سال بعد دوباره همگى در كنار دروازه شهر جمع مى شوند و براى انتخاب سلطان جديد،
چشم به دروازه شهر مى دوزند. بنابراين، هيچ پادشاهى در اين شهر نمى تواند بيشتر از يك سال
بر مردم حكومت كند.
پس تكليف پادشاه قبلى چه مى شود؟
او را بر كشتى سوار مى كنند و به جزيره اى مى برند و در آنجا مى گذارند.
مى دانى آن جزيره كجاست؟
من اين موضوع را به پادشاهان پيشين نيز گفتم، ولى آنان توجهى نكردند. اگر شما بخواهيد
من نشانى آن جزيره را به شما خواهم داد…
آن شب تا نزديك صبح در قصر قدم مى زد و فكر مى كرد:
مى توانم تا سال بعد در اين قصر در كمال آسايش زندگى كنم و از حكومت لذت ببرم.
الآن همه چيز شهر در اختيار من است. اصلاً دليلى ندارد با فكر كردن به آينده خودم را ناراحت
كنم… .
اما فقط يك سال؟! بعد از آن چه كار كنم؟ اگر بخواهم اين يك سال را به خوشگذرانى
بپردازم، در آن جزيره بدون آب و غذا، بدون خانه و سرپناه، چگونه زندگى كنم؟
انتخاب سختى بود. آسايش يك ساله و رنج هميشگى يا يك سال زحمت و در عوض راحتى
هميشگى؟
بالأخره نزديك صبح تصميمش را گرفت.
از فرداى آن روز، دركنار رسيدگى به كارهاى مردم و تلاش صادقانه براى حل مشكلات آنان،
با راهنمايى هاى پيرمرد دانا، چند دوست قابل اعتماد پيدا كرد و برنامه اش را براى آنها توضيح داد.
او تمام هدايايى را كه مردم شهر مى آوردند، به دوستان نزديكش مى داد تا با آنها برايش مصالح
ساختمانى، نهال هاى درختان و گله هاى گوسفند خريدارى كنند. او هيچ چيز از اموالش را در
قصر نگه نمى داشت.
از آن پس هر چند روز يك بار، بدون اينكه كسى خبردار شود، يك كشتى از ساحل شهر به
جزيره مى رفت و مصالح ساختمانى، نهال هاى درختان و گله هاى گوسفندان را با خود به آنجا
مى برد. كشاورزان و كارگران مورد اعتماد پادشاه نيز هر روز به همراه خدمتكاران نزديك وى به
جزيره مى رفتند و… .
همه چيز طبق برنامه پيش مى رفت تا اينكه يك شب:
نيمه هاى شب ناگهان احساس كرد نمى تواند دستانش را حركت دهد. چشمانش را كه باز
كرد با صحنة عجيبى روبه رو شد. نگهبانان قصر دست و پاى سلطان را بسته بودند و مى خواستند
او را با خودشان ببرند.
ببخشيد جناب سلطان! دورة يكسالة حكومت شما به پايان رسيده است و شما همين حالا
بايد به همراه ما بياييد.
كجا بيايم؟ من آماده نيستم. كمى به من فرصت بدهيد.
متأسفانه چنين چيزى ممكن نيست.
پس لااقل بگذاريد وسايل شخصى ام را بردارم…
خيلى متأسفم! ما چنين اجازه اى نداريم. دورة حكومت شما تمام شده و ما بايد شما را در
هر حالى كه باشيد به همراه خود ببريم.
وقتى او را از درِ قصر بيرون مى بردند، در ميان جمعيت انبوهى كه آمده بودند تا براى آخرين
بار پادشاه را ببينند، چشمش به پيرمرد دلسوز و دانا افتاد كه با رضايت به او نگاه مى كرد.
همين كه كشتى به جزيره رسيد، مأموران، سلطان را نزديك ساحل به آب انداختند و
بازگشتند. آنها نمى دانستند كه در اين شب تاريك، عدة زيادى در جزيره منتظر ورود دوست
عزيزشان، يعنى پادشاه هستند و قصر بزرگ و زيباى او را كه در ميان باغى قرار داشت براى
آمدنش آراسته اند.
سال ها بعد، مردم آن شهر بزرگ از دريانوردان مى شنيدند كه در وسط دريا شهرى زيبا و
بى نظير هست كه…
موفق باشید
بودن اجباریه ..یعنی ما با اختیار خودمون به دنیا نیامدیم بلکه مشیت الهی بوده...
و بودن خیلی بهتره تا نبودن ..
من جواب این مسئله رو فهمیدم .. ما 70-80 سال اینجا زندگی میکنیم در واقع ماهیت زندگی تو این دنیا یک امتحانه ... این دنیا فقط و فقط یک امتحانه... زندگی واقعی و حقیقی بعد از مرگه .. در واقع مرگ یعنی انتقال روح ما برای زندگی در یک جهان خیلی بزرگتر و بهتر و کامل تر ...
خدا به ما اختیار داده هر جوری دوست داریم میتونیم زندگی کنیم .و سرنوشت و آینده خودمون رو بسازیم.
1 - چرا بودن بهتر از نبودنه ؟
2 - آیا این یک آرزو هست یا یک حقیقت ؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)