خدایا مرا ببخش
گاهی به خاطر خودخواهی .......
مجبور میشم دلی رو بشکنم....
خدایا مرا ببخش
گاهی به خاطر دل خودم
پا رو دل بقیه بذارم....
خدایا مرا ببخش
که نمی تونم دلیل رفتم رو
بگم و دلیل موندنم رو نمی فهمم
خدایا مرا ببخش
من که می بخشم تو هم ببخش....
خدایا مرا ببخش
گاهی به خاطر خودخواهی .......
مجبور میشم دلی رو بشکنم....
خدایا مرا ببخش
گاهی به خاطر دل خودم
پا رو دل بقیه بذارم....
خدایا مرا ببخش
که نمی تونم دلیل رفتم رو
بگم و دلیل موندنم رو نمی فهمم
خدایا مرا ببخش
من که می بخشم تو هم ببخش....
در صخره های سرد و سخت و ساکتـــِ این سرنوشتـــِ بی گذشتم،
با خاطراتـــِ تلخ و شیرینتـــ گذشتم
من زخم ها خوردم،جدایی ها کشیدم من ،ولی این بار
تویی ،شورم،امیـــدِ بودنم ،گرمی و نورِ هستی ام این بار
نخوابیدم چه شب هایی که بیداری کشیدم من
چه صورت هایی از نور وجود تو کشیدم من
صبوری کردمو دستم گرفتی تو
صدایت کردم و دادم شنیدی تو
به فریادم برس ای همدمِ شبــ های خاموشی
به پاهای تو افتادم تو ای تنها خدای هستی و تنها چراغ روشن شبــ های خاموشی
تمام سرنوشتــِ من به دستـــِ توستـــ
همه آسایشِ گیتی به دستـــِ توستــــ
خدایا در همین انگشت شمارِ زندگــــی
درین چندین صبوحِ بی غروبِ زندگــــی
تو از تلخی و بی رنگی و از پروازهای بی صعودِ این دنیای بی سامان نگـــــــو
تو از شادی ، تو از گرما، تو از گلچین ترین غوغای نا پیدای این عالم نگــــــــو
من از تو ،ای تو که بی تا و یکتایی در این عالم
به تنهایی تویی آن معشوق که می خواهم در این عالم
مرا لایق بدان از این که می خواهـــــــم
بدان من از تو این را ، خالصانه می خواهــــــــم
چقدر بدون تو به من سخت می گذرد/
تمام ثانیه ها انگار نمی گذرد
تمام لحظه که بی تو میگذرد/
انگار که در خلا و انگار نمی گذرد
صدای ساعت روی دیوار نمی آید/
انگار ثانیه ها برای آن هم نمی گذرد
ما که در همان ثانیه که رفتی مانده ایم/
چرا که این زندگی از ما نمی گذرد؟
عبور می کنم تنها از تمام ثانیه ها/
نگاه نمی کنم به ساعتی که نمی گذرد
همه از ما می گذرند و ما نمی گذریم/
که بر دل می ماند این یاد ها و نمی گذرد
صدای پای و تو و کلام تو بر جان/
همین سکوت تو هم از دلم نمی گذرد
با این که دیگر تویی در کار نیست/
ولی نبودنت یک آن، هم از سرم نمی گذرد
با تو ام و با بودنت هستم/
با اینکه مسیرت دیگر از دلم نمی گذرد
Last edited by Йeda; 13-05-2013 at 20:12.
منم اون ســــرو صنـــوبر که بهم دل بســــته بودی/
تو بدون که این دلت رو به کدوم دل، بستـــه بودی
بوم دل نقاشیِ تو پُـــــره از رنگـــــ های پر رنگــــ/
رو بومتـــ جایی نمونده واسه من ،حتی یه بیرنگ
قلمت به انتخابت هر کجای زندگی هستـــــ/
از دلت ازین هیاهوی دلم که با خبر هستـــــ
شاید اندازه ی یک بوم ســـــفید تو زندگیتــم/
شاید اصلا تو ســـــیاهی،من چراغ زندگیتـــم
ولی تو نور نمی خوای ،تو همش دنبال رنگــی/
من سفیدم،تو بومت ولی تو تلخ و دو رنگـــــی
توی بوم زندگیم فقط یه رنگ داره صـــفم/
همه ی رنگای دنیا یه جورن توی صــــفم
تنها رنگی که برام از همه پر رنــــــــگ تره/
تنها نوری که واسم از همه پر رنــــــگ تره
تو یی تو ،بودی و هستی ای خدای آســـــمون/
سردی من ،گرمی تو ،رو زمین و آســــــــمون
تو که دم از مردانگی می زنی
این آغوش سستت ،مردانگی ست؟
تو که با هر که عشق بازی می کنی
بگو این صفاتت مردانگی ست؟
بگو ای نابرده از صفاتِ مرد هیچ
بگو این شهوتت مردانگی ست ؟
صدایت می کنم ای مرد جهان
بیا این جا سخن، مردانگی ست
در این وادی همه حرف و سخن
در اینجا پر ز ادعای مردانگی ست
بیا ای رادمردِ شب های تار
در این خانه پر از مردانگی ست
چه خوب شد که من آمـــــوختم
همین چشمِ ترم، مردانگی ست
همین یک مردِ خونین دست بود
همین چنگالِ پستت، مردانگی ست؟
نه انگار ،کهکشانم پر شده
تمامِ دل، ضمیـــرِ مردانگی ست
تو ای پست از صفت، عاری شده
بگو این چشمِ بد، مردانگی ست؟
صدایت می زنم پاسخ بده
بگو این جا،هوس، مردانگی ست؟
خدایا!داد،فریاد،ای هوااااار
بیا این جا،صدا ،مردانگی ست
صدایم پر شده از حجمِ خون
بیا این حنجره ، مردانگی ست
اَلو!ای کهکشان،فریاد زن
که این زنـــــجیرِ دل،مردانگی ست
به دستانِ چو مردت خیره شو!
ببین این حاکی از مردانگی ست؟
نه!چـــرا! شاید میانِ گرگ ها
هنوزم بویی از مردانگی ست
بیاموز ای جوانِ خرده پا
بدان این یک دم از مردانگی ست
شب و روزم پر است از مردِ بد
مثالی از پـــــــدر، مردانگی ست
Last edited by Йeda; 31-05-2013 at 23:23.
دیـــگر از عشـــق نخواهـــــم گفتـــ/
دیـــگر از تو ، نخواهــــم نوشتـــ
***
دیـــگر از دل ، سخـــن بر لبم/
دیـــگر از مهر ،نخواهـــم نوشتـــ
***
سپــــردم به اللهِ ایـــن آســـمان/
تـــــو و از درونم نخواهـــم نوشتـــ
***
همیـــن یکــــ نفس که با یادتــــ گذشتـــ/
همیـــن چند خطـــ هم نخواهـــم نوشتـــ
***
نه ! در ذاتِـــ من پســـتیِ تو نبـــــود/
ازیــن خونِ دل ها نخـــواهــــم نوشتـــ
***
به لبـــ های من خنده ای نقـــش بستـــ/
ازیـــن حال بد، هیــــچ ، نخواهـــم نوشتـــ
سپــــــرده ام به آســـِمان ،بارانِ چشمــــــانِ مرا پرپر کنــــد
سپـــــرده ام به روزگــــــــارِ بی وفـــــا ،در انتـــــــقامِ اشکــــِ من ،
ز دوریتـــــــ ،ازیــــن تــــــرانه های دل ،گـــــــذر کـــــــند
سپــــرده ام به دل تـــــــو را ،نمی شـــــوی جـــــدا ،چــــــرا؟
که هر چـه رنــــــج می کشـــم ،ز بـــــودن تـــــــو استــــــ و مــا
گوش کن ،هـی فلانـــــی ،برای تو می نویســــــم
Last edited by Йeda; 09-06-2013 at 00:21.
در درونم جامانده ام
بیـــرون که آمدم.... با دنیــایی روبرو شدم
دنیایـــی که چشمانــم برویــش بســـته بود .
آدم هایی که در تنفــسم شریک بودند و
گام هایم هر لحــظه مرا از آنها دور می کرد
دل هایی که در عمقشــان خانه داشتم و
لبـــ هایی که در ذکر هر روزشان جای .
و نگاهی منتظر و تبسمی حقیقی ..،
فقط برای شادی من .
وااای که داشتـــــن تو ،
چه دنیایی را از من گرفتـــــــه بود .
( بی مخاطب )
Last edited by Йeda; 11-06-2013 at 20:38.
باز باران باترانه
می خورد بر قلـــــب شاعر
می زند بر جانــــــم آتش
می رود بر دل نــــــشانه
یـــــــادم آرد روز باران
می خروشــــید از ته جان
با دو چشــــــــم اشک بارم
با نگاه بی مثـــــالم
با دو دستــــِ خیـــس باران
با غـــــــباری مانده در جان
با تــــــو و یک چــــــتر کوچک
آمــــدم من زیر باران
من به ابــــر این بیابان
من به چشـــــمان بهاران
آسمـــانی خیــــــس باران
می زنم لبخـــــــندی از تو
از تو و از بــــــوی باران
جنس شــــیشه ،مثل گلبـــرگ بهاران
حال افســـــــوس این بهــــــارم
پر کشـــــــیده سـوی باران
کاش می شســــــت قلب مارا
کاش می بـــــرد یاد او را
چـــــشم ها را شـــــست باران
یادها را برد از جـــــان
من..دوبــــــاره.. زیــــــر باران
باز مانـــــــــدم
باز بـــــاران... باز بــــاران..
خوشحالم
صدای شادی و فریاد مردم مرا شاد می کند
مردمی که هر کدام را می پرسیدم دردی در دل داشتند
مردمی رنجور و زخم خورده
لبخند و هلهله ی شادی مرا به شور می آورد
مرا ،آری
من که با لبخند خیالی عجین شده ام
این بار این لبخند حقیقی ست
نه نقابی در کار است
و نه ترسی از کذب شادی
این لبخند ادامه خواهد داشت
هنگامی که کودکی به انتظار آبنباتی در گوشه ی خیابان سکه می شمارد
و دست خواهش به سمت مردم فقیر از مهر شهر دراز می کند
هنگامی که پسر بچه ای با چشمانی مملو از شیطنت کودکی
مملو از شـــور و مملو از خواهش روبروی درب مدرسه ای مملو از هیاهوی کودکی
در سطلی پر از زباله در پی وعده ای غذای سالم می گردد...
و هنگامی که مادر غمگینی طفل سه ساله را در آغوش سرد خیابان نم زده می فشارد تا که
مهربانی سکه ای از لبخندی کوته به سمتش پرتاب کند
در شهـــری که مردمش بدنبال بیابانی خالی از جمعیت برای فریاد ند
و در کشوری با مردمانی پر از رنج و خواهش اما غیور و مملو از رنگ خونین انتقام
در کنار همین کودک افسرده ی شهر و در گوشه ای از این سپید سرزمین پر ز صلح ،
لبخنـــدی از رضایت می زنم و بزرگ مرد پیروز میدان را به ابر های اعتماد شهر ،در دشتی
سوار بر باران ،به سمت شکوهی از ایمان و امـــید می فرستم... .
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)