تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 49 اولاول ... 567891011121319 ... آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 483

نام تاپيک: ادبیات طنز

  1. #81
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    صالحى آرام. محمد
    «سیر یك روز طعنه زد به پیاز»:
    كمترك كن براى مردم ناز!
    گفت: سیرى و از سر سیرى
    مى كنى با پیاز درگیرى!
    من كى ام؟ بى نواترین كالا
    دیگرى برده نرخ من بالا
    بودها م قرنها رفیق فقیر
    قدرنا دائماً نزیل و یسیر!
    من ندانم به احتكار پلید،
    پاى من را كه، وز پى چه كشید؟
    یا، كه حبسم نمود در انبار؟
    سكه شد وضعم از چه در بازار؟
    چه كسى كرد بنده را «صادر»
    تا شوم همچو كیمیا نادر؟
    دكتر اقتصاد، بنده نى ام
    نزد ارباب فهم، بنده كى ام؟
    شد پشیمان ز گفته سیر مشنگ
    گشت بر او ز شرم، قافیه تنگ
    پس زبان را به همدلى بگشاد
    اصطلاحاً به خودخورى افتاد!
    گفت: والاگهر، پیاز عزیز
    بیش ازین آبروى بنده مریز
    دوختى گاله دهانم را
    «یِس»، «نَعَم» سوختى زبانم را!
    هست فرمایشت متین و درست
    من غلط گفتم، آن كلام نخست

    من و تو هر دو آلت دستیم
    گاه بالا نشین و گه پستیم
    یادم آمد كه بنده هم پیرار
    شد بهاى سه چاركم، سه هزار!
    آدمیزاده مى كند سودا
    خود به پا مى كند همین بلوا
    زینهار از قرین بد، زنهار
    «و قنا ربنا عذاب النار»!

  2. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #82
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    اى كفش «شكاف دار» بنده
    اى مایه افتضاح و خنده
    اى شاهد آه و ناله من
    پاپوش هفهشت ساله من
    اى آنكه در این هفهشت ده سال
    هرگز ننموده اى، «نِك و نال»
    ده سال تمام، پا به پایم
    «سَگدو» زده اى، تو از برایم
    هفت سال تمام، كرده موس موس
    توى صف تاكسى و اتوبوس
    هر روز ز وقت صبح تا شام
    تو بوده اى، یك رَوَند، در پام!
    البته به روم اگر نیارى
    گه گاه ز روى غمگسارى
    یك «واكس» نموده ام، نثارت
    تا باز كشم، به زیر بارَت
    بى تو چه مرا، توانِ رفتن؟
    جنس كوپنى، چسان گرفتن؟
    اى در صف آب و نان، مرا یار
    تنهام، بیا و باز مگذار
    با اینهمه، انتظار دارم
    یكسال دگر شوى تو یارم
    اى شكل و شمایل تو ناجور
    تا سال دگر مشو ز من دور
    شاید فرجى به كارم آید
    اقبال، نگفته یارم آید!
    پولى رسدم ز عالم غیب
    خالى ز خلل، تهى ز هر عیب
    چون در چك و چانه من «خبیرم»!
    كفش «دَس دُومى!» بگیرم
    جاى تو، چو آن به پا نمایم
    آنوقت تو را رها نمایم!
    ناطقیان. مرتضى

  4. این کاربر از malakeyetanhaye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #83
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ممنونم از همراهی دوستان خوبم

  6. #84
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    ندیدم چشمی به زیبایی چشمانش

    ندیدم زیباتر از آن بازوانش

    دو زلف سیاه و مویی چو آبشار داری

    بگو ای سوسک در خانه ما چکار داری

  7. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  8. #85
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    شکایت خر

    روزی خری ز صاحب خود شکوه کرد و گفت
    آخر من فلک ز ده کافر که نیستم

    در هین بردگی برهر غیر و آشنا
    دشنام وفحش می دهی ام کر که نیستم

    باری نهی به پشت منو خود شوی سوار
    من یک خرم وانت و خاور که نیستم

    بهر خدا قشو کن وتیمار کن مرا
    از گربهء مادام کوری کمتر که نیستم

    خر چنگ وخر مگس یا هر خر دگر
    آنهم خر است من خر نو بر که نیستم

  9. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #86
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض


    سگ مجروح

    بود یک شـب از زمستان سرد و سوز خـستـه و بـی حـوصـلـه بـودم ز روز
    نـاگـهــان دیـدم بــره غـوغـا شـدسـت درخـیـابان مـحـشـری بـرپا شـدسـت
    پــیـشـتــر رفــتــم بــدیـدم تــــولـه ای دست و پا بشکسته در خود لوله ای
    در مـــیـــان ره فـــتـاده بـــر زمــیـن مادرش چـون حارسـان کـرده کـمین
    آن سـگ حارس که بـود مادر ورا
    ســــد معـــبــرکــرده بــسـتـه راه را

    گاه گاهی میدوید عرض خیابان را بحرص
    با نگه برآسـمان می گـفت ای فریاد رس......

    زوزه ها بابغض زسیـنه می کـشیـد پـارس مـیکـرد نـالـه مـیـزد میـدویـد
    بـرخلایق حـمـله میکـرد می جهـیـد فعـل وافعـالی که از سگ بود بعـیــد
    تــولــۀ بــیــچـاره هـــم از زور درد
    نـالـه اش بـا مـادرش هــم را ه کــرد

    نی به کس جرات رود پیشی و پـس نی شجاعت که کشد یک کـس نفس
    در دلــم نــوری زیـزدان شــد پـدیـد یک دو جمله گفتمی تـا سـگ شنـیـد

    رفـتـمـش نــزدیـکــتــر گــفـتـم بــیـا
    پـارس کــرد یعــنـی بـرو ایـنـجا نـیـا
    گفتمش نـیّت به خـیرست ای غمین پـارســی زد کــه مـیـا گـفـتـم همـیـن

    تـرس بـرمـن زد زخـشــمش نا هوا رو بـه حــق کــردم و گـفـتم یا خــدا.......
    روی کـرد بـر آسـمان زوزه کــشیـد رحـمـت حــق خــشــم اودردم بـریــد
    پس عقب رفت سگ یواشوپرحواس
    یعـنـی ایـنـکه تـوبـگـیـر ازمن قیـاس

    چهـارچـشمـی پـرنگـه بـردست من مـن بـه صحبت با زبان و دست و تن
    دوزبـان فـــهــم از ورا آمــوخــتــن
    کــی کـجـا چــه راتــوانــنــد دوخـتـن
    نـرم نـرمـک دسـت کـشیدم توله را تـــولــه هـــــم آرام شــــد از درد وآه
    هـــردودســت درزیـــر اوانــداخــتـم
    بــســتــری با هــردوبــــازو سـاخـتـم

    مـادرش در مـن نـگه می کـرد تـیز هـرحـرکـت را بـه فـهمـیــد ازغـریـز
    توله سگ را روی دسـت بـرداشتـم
    ســــروسـیـنش دربـغــل بـگــذاشــتـم
    خـلق گـریان سگ جلـومن پشت او هـم چـو مـومـی بـرکف ودرمشت او
    گیج وپشت کوبیده دست دررفـته بود
    پـــوز ورویـــش خـاکی و ژولیده بود

    دسـت رابـستـم به پـیـراهـن زخـود پـشـت اومالـیــدم وخــود چـاره شــد
    آب جــــوب بـگـذاشــتـم درپــوز او
    آب را خورد جان گرفـت زد زوزه او
    دســت اومـالــیــدم وپایــش چــنـان مــادرش آمـــد کـــنــارم نـا گـــهــان
    لـیـس مــیـــزد مـادرش دســت مرا
    من شـــدم گریان که چونست ماجرا

    آخــرالامـر یک نـگـه درمن فزود بـعـد نـگـه بــرآسـمان زوزه نــمــود
    زوزه هـای جـانـگـــداز وســــوزاو
    قـطـره قـطـره اشـک شــد درپـوزاو......
    بــوســه ای کـردم زهـردوبعـدازآن رفــــتــــم انـــدروادی حـیــران جـان
    نـی دلــم بــود کـه روم درخـانـه ام
    نـی بــــمــانـــم خـودمـگــردیـوانه ام
    قـــرب وپــستی رابه فهمـیـدم خــدا در هــمــیــن افـکـارمـن گـشـتم جــدا

    مـادرش آمـد بـه پــشتــم چــنــد بار گـفـتـمـش رو ای حــدیــث روزگــار
    پارس میکرد رو توچشمم کورنیست
    رو که انــجــام دلـسـت وزورنـیـست

    مثــل سـگ واقـی بـراوکـردم بــرو واقـو واقـی زد کـه حـرف راتــوشنو
    من دویــدم اودویــد هـم سـوی هـم
    تـا رسـیــدیـم دربـغـل گـشتیـم جمع

    سـرتـکان می داد ودم اوهـر نفس لـیــس مـیـزد بـرســــروانـــدام ودس
    باصــدای ریــزجــیـــغ مانـنـد خـود
    می نــمـود احساس دل را آنچه بـود
    دست می مالـیـــدمی بـــرگـوش او آفـریـن می گـفـتـمـی بــرهــــوش او
    بعـد گفتم که بــروپـیــش مــریــض
    رفـت و کـوته کردمی قصـۀ عریض

    بـعــد ازآن روز عـجـیـب پــرخـبـر روزگـارم شــــد سـپـیــد وپــر ثــمــر
    نـعـمـت حــق از زمــیــن وآسـمـان
    بــرحــریـــمـم می دویـــدی ازنـهــان

    کارگاه درگهش لـطـف کـــرد و داد تـارمـویـی را چـو زلـف و شـانه داد
    هرزمانی نصـررااینـگـونه پاســت
    بـهـتـریـن ایـّام اوبـاشـد که خواسـت........

  11. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #87
    آخر فروم باز behnam_tr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    T@BRIZ
    پست ها
    2,640

    1 دیوانگان

    دیوانگان

    تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود
    روزی از روزها مادر قباد به او گفت : فرزند دلبندم شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم
    قباد گفت : من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم
    مادرش گفت : این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری
    و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد
    زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته رفت جلو و به بزی گفت : ای بز بیا سیاه بختم نکن قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت
    بز باز بع بع کرد و ریش جنباند
    زن گفت : قربان هر چه بز چیز فهم است
    و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش
    در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو
    گفت : که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده
    زن دوید جلو گفت : مادرشوهرجان تو را به جان پسرت بین خودمان بماند داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت بز شنید و بع بع کرد رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و نکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید
    مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت : ای بز به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت
    بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز
    در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟
    بز بع بع کرد مادرشوهرش گفت : ای داد بی داد به این هم گفت :
    بعد رفت جلو و به شوهرش گفت : کاریت نباشه عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت : من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت :
    پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت : آفرین بزی اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو
    و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد
    در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند پرسید این کارها چه معنی می دهد؟
    ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز
    حالا بیا و تماشا کن بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفت : ای بز خوب و مهربان مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون
    هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟
    مادرش گفت : چیزی نیست اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد فقط بین خودمان بماند زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده
    وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد گفت : دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید
    آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت : حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟
    مادرزنش گفت : دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟
    پدرزنش گفت : غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد یک بز پیش کس و نکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند
    قباد گفت : من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم از این شهر می روم به یک شهر دیگر اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم
    این را گفت : و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد
    رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست
    در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش
    قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه خوب زیر و روش را وارسی کرد فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان
    قباد کاسه را برد لب جو اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پک و پکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد کاسه گشادکن آمده خانه آباد کن آمده
    اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد گفت : هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن
    بگذریم قباد چند روزی در آن شهر ماند مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت آخر سر از این وضع خسته شد با خود گفت : این ها از کس و کار من دیوانه ترند
    و راه افتاد طرف یک شهر دیگر
    چله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند
    خلاصه غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد
    قباد به خانه ای رفت با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه
    طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید مردم دسته دسته آمدند پیش قباد پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد
    قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت : این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند
    باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط
    قباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود
    عده ای گفت : این کار شدنی نیست
    عده ای دیگر گفت : اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم
    و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد
    قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او
    عروس گفت : آخ
    و سرش را خم کرد و از در پرید تو
    مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد
    دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند
    قباد رفت جلو و پرسید چه خبر است؟
    گفت : دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند
    قباد پرسید آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟
    جواب دادند فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند
    قباد گفت : من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند
    گفت : اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده
    قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد
    قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد
    مردم از شادی به هلهله افتادند قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند اما قباد زیر بار نرفت فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر
    هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند رفت جلو پرسید چی شده؟
    گفت : مگر نمی بینی زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد
    قباد گفت : حکیم بیارید تا درمانش کند
    گفت : حکیم نداریم
    قباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم
    گفت : حرفی نداریم اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری
    قباد گفت : قبول است
    و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خک را تو صحرا پر و پخش کرد
    همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد با خود گفت : به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم
    و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر
    بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خکی به سرشان بکنند
    قباد رفت جلو پرسید اینجا چه خبر است؟
    گفت : چشم حسود کور گوش شیطان کر شکم باروی شهر شکاف برداشته می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند
    قبادگفت : من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم
    گفت : اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم
    قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت
    اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد گفت : دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده هر چه زودتر باید برگردم
    گفت : مزدت را چه بدهیم؟
    گفت : یک اسب تندرو
    رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش
    قباد با خود گفت : در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است
    و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد

    قصه ما به سر رسید؛
    کلاغه به خونه ش نرسی

  13. این کاربر از behnam_tr بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #88
    آخر فروم باز behnam_tr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    T@BRIZ
    پست ها
    2,640

    4 لجباز

    لجباز

    یکی بود؛ یکی نبود سال ها پیش از این زن و شوهری بودند که خلق و خویشان با هم جور نبود زن کاربر و زیر و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند
    یک روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت : ای مرد خجالت نمی کشی از دم دمای صبح تا سر شب تو خانه پلاسی و هی دور و بر خودت می لولی و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟
    مرد گفت : برای چه از خانه برم بیرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را می برند می چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پولی می دهند به کار و بار توی خانه هم تو سر و سامان می دهی
    زن گفت : پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من اما آب دادن گوساله با خودت این یکی به من هیچ ربطی ندارد
    مرد گفت : نکند خیال می کنی تو را آورده ام توی این خانه که فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله تر بشوی؟
    زن گفت : من را آوردی که خانه و زندگیت را رو به راه کنم و خودت را تر و خشک کنم, نیاوردی که گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده
    مرد گفت : این جور نیست هر چه گفتم باید گوش کنی؛ حتی اگر بگویم پاشو برو بالای بام و خودت را پرت کن پایین نباید به حرفم شک کنی
    خلاصه, بعد از جر و بحث زیاد قرار بر این شد که آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر کس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد
    فردا صبح زود زن از خواب بیدار شد و بعد از آب و جاروی خانه, صبحانه را آماده کرد
    مرد هم بیدار شد و بی آنکه کلمه ای به زبان بیاورد شروع کرد به خوردن صبحانه
    زن دید اگر کنار شوهرش بماند ممکن است قول و قراری را که گذاشته اند یادش برود و برای اینکه خیالش از این بابت راحت بشود چادرش را سر کرد و رفت خانه همسایه
    مرد برای اینکه حوصله اش کمتر سر برود رفت نشست رو سکوی دم در طولی نکشید که گدایی پیدا شد و پس از دعای بسیار به جان مرد از او چیزی طلب کرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا کرد, جوابی نشنید گدا با صدای بلندتر دعا خواند و از مرد خواست که پولی, نان و پیازی, چیزی به او بدهد مرد با آنکه به گدا نگاه می کرد لام تا کام چیزی نگفت :
    گدا حیران ماند که این دیگر چه جور آدمی است که بربر نگاهش می کند, اما لب نمی جنباند و جوابش نمی دهد و با خودش گفت : لابد کر است
    گدا رفت جلوتر و صدایش را تا جایی که می توانست بلند کرد و باز تقاضایش را تکرار کرد مرد در دلش گفت : فکر می کند نمی دانم زنم او را تیر کرده بیاید اینجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از این به بعد گوساله را آب بدهم نه اگر زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید و این مرد صبح تا شب بیخ گوشم هوار بکشد, زبانم را در دهان نمی چرخانم
    بگذریم وقتی گدا دید حرف زدن با مرد فایده ندارد, با خود گفت : بیچاره انگار تو این دنیا نیست
    و رفت تو خانه؛ توبره اش را گذاشت زمین و هر چه نان و پنیر در سفره بود خالی کرد توی توبره اش و راهش را گرفت و رفت
    مرد همه این ها را می دید؛ اما چیزی نمی گفت : و اعتراضی نمی کرد که نکند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد
    پس از رفتن گدا, سلمانی دوره گرد از راه رسید و همین که دید مرد نشسته رو سکوی دم در سلام کرد و پرسید می خواهی سر و ریشت را اصلاح کنم؟
    مرد به خیال اینکه سلمانی را هم زنش فرستاده, جوابش نداد و بربر نگاهش کرد سلمانی با خودش گفت : سکوت نشانه رضاست
    و اینه را برد جلو صورت مرد و پرسید می خواهی ریشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردکی کنم؟
    مرد همان طور سکت ماند و سلمانی هم نه گذاشت و نه برداشت, تیغش را برداشت حسابی تیز کرد و ریش مرد را از ته تراشید و صورتش را مثل کف دست صاف و صوف کرد و زلفش را دم اردکی زد بعد اینه گرفت جلو مرد و گفت : ببین خوب شده؟
    مرد چیزی نگفت :
    سلمانی در دلش گفت : این چه جور آدمی است که حتی زورش می اید بگوید دستت درد نکند
    بعد دستش را دراز کرد و گفت : مزد ما را مرحمت کن از خدمت مرخص بشویم
    مرد این بار هم چیزی نگفت : سلمانی دو سه بار حرفش را تکرار کرد؛ اما فایده ای نداشت سلمانی گفت : خودت را به کری نزن همین طور مفت و مجانی که نمی شود ترگل و ورگلت کنم زود باش مزد ما را بده بریم باقی رزق و روزیمان را به دست بیاریم
    مرد باز هم جواب نداد سلمانی که حوصله اش سر رفته بود دست کرد تو جیب مرد, پول هایش را درآورد و رفت دنبال کارش
    تازه سلمانی رفته بود که زن بندانداز از راه رسید و تا چشمش به مرد ریش تراشیده افتاد او را بند انداخت زیر ابروهایش را ورداشت و به صورتش سرخاب سفیداب مالید و رفت
    کمی بعد دزدی سر رسید و دور و بر خانه سر و گوشی آب داد دید زنی با لباس مردانه و گیس بریده و صورت بزک کرده نشسته رو سکو دزد رفت جلو گفت : خاتون جان چرا در را باز گذاشته ای و بدون چادر و چاقچور نشسته ای اینجا؟
    مرد جواب نداد دزد جلوتر که رفت فهمید این آدم زن نیست و مرد است و دو دستی زد تو سرش و گفت : خک عالم بر سرت این چه ریخت و قیافه ای است برای خودت درست کرده ای؟
    مرد در دلش گفت : می دانم تو را زنم فرستاده که زبانم را باز کنی و زحمت آب دادن گوساله بیفتد گردنم؛ اما کور خوانده ای من از آن بیدها نیستم که به این بادها بلرزم
    دزد وقتی دید حرف زدن با مرد بی فایده است و هر چه از او می پرسد جوابی نمی شنود, رفت تو خانه و هر چه چیز سبک وزن و سنگین قیمت دم دستش آمد ریخت تو کوله پشتی اش و زد به چک
    حالا بشنوید از گوساله
    گوساله زبان بسته کنج طویله از تشنگی بی تاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حیاط و بنا کرد صدا کردن مرد با خودش گفت : این زن بدجنس به گوساله هم یاد داده صدا در بیاورد و من را وادار کند به حرف زدن
    در این میان زن سر رسید دید زنی حسابی بزک دوزک کرده نشسته دم در خیال کرد شوهرش رفته هوو سرش آورده تند رفت جلو گفت : آهای با اجازه کی پا گذاشته ای اینجا؟
    مرد از خوشحالی فریاد کشید باختی باختی زودباش به گوساله آب بده
    زن نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد دو دستی زد تو سر خودش و گفت : خک عالم بر سرم چرا این ریختی شده ای؟ کی مویت را زده؟ کی ریشت را تراشیده؟ کی این قدر چاسان فاسانت کرده و این همه سرخاب سفیداب مالیده به صورتت؟
    آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه دید همه چیز درهم برهم است فهمید دزد آمده دار و ندارشان را برده
    زن برگشت پیش مرد گفت : مگر مرده بودی یا خوابت رفته بود که جلو دزد را نگرفتی؟
    مرد گفت : نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و می دانستم که همه این دوز و کلک ها زیر سر تو است و تو این ها را تیر کرده ای بیایند من را به حرف بیاورند و آب دادن به گوساله بیفتد گردن من
    زن گفت : خک بر سرت کنند لجباز که هست و نیست و آبرویت را روی لجبازی گذاشتی و باز خوشحالی که مجبور نیستی به گوساله خودت آب بدهی حالا بگو ببینم دزد کی رفت و از کدام طرف رفت؟
    مرد گفت : چندان وقتی نیست که رفته اما نفهمیدم از کدام طرف رفت
    زن از خانه زد بیرون و گوساله به دنبالش را افتاد سر کوچه از بچه هایی که مشغول بازی بودند پرسید شماها ندیدید مردی که از خانه ما آمد بیرون از کدام طرف رفت؟
    بچه ها سمتی را نشان دادند و گفتند از این طرف
    زن افسار گوساله را گرفت و به طرفی که بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و کم کمک از شهر رفت بیرون
    یک میدان بیشتر از شهر دور نشده بود که دید مردی کوله پشتی سنگین دوش گرفته و دارد می رود زن از سر و وضع مرد فهمید که دزد خانه همین است قدم هاش را تند کرد و بی آنکه نگاهی به دزد بیندازد از او جلو افتاد
    دزد صدا زد باجی جان داری کجا می روی؟
    زن جواب داد غریبم دارم می روم شهر خودم
    دزد پرسید چرا این قدر تند می روی؟
    زن گفت : می خواهم تا هوا تاریک نشده خودم را برسانم به کاروانسرایی که شب تک و تنها توی بیابان نمانم اگر کس و کاری داشتم یواش یواش می رفتم و بیخودی خودم و این گوساله زبان بسته را خسته نمی کردم
    دزد گفت : دلت می خواهد با هم برویم؟
    زن گفت : بدم نمی اید
    و با هم به راه افتادند
    در بین راه زن آن قدر شیرین زبانی کرد و قر و غمزه آمد که دزد گفت : خاتون باجی مگر تو شوهر نداری؟
    زن گفت : اگر شوهر داشتم تک و تنها با این گوساله راهی بیابان نمی شدم
    کم کم گفت : وگوی زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگاری کرد و قرار و مدار گذاشتند همین که برسند به شهر بروند پیش قاضی, مهر و کابین ببندند
    از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دم دمای غروب آفتاب رسیدند به دهی
    دزد گفت : بهتر است به اسم زن و شوهر برویم خانه کدخدا و شب را آنجا بمانیم
    زن گفت : بسیار خوب اما به شرطی که به من دست نزنی مگر بعد از رفتن به خانه قاضی
    دزد قبول کرد و با هم رفتند به خانه کدخدا کدخدا هم از آن ها پذیرایی کرد
    وقت خواب که رسید زن رختخوابش را یک طرف اتاق پهن کرد و رختخواب دزد را طرف دیگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابیدند
    نیمه های شب, وقتی خر و پف دزد رفت به هوا, زن بی سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانه کدخدا کمی آرد برداشت؛ با آن خمیر شل و ولی درست کرد و آورد ریخت توکفش های دزد و کدخدا بعد, کوله پشتی را انداخت به پشت گوساله؛ از در بیرون زد و راه خانه خودش را پیش گرفت
    زن کدخدا از صدای به هم خوردن در بیدار شد کدخدا را بیدار کرد و گفت : انگار صدای در آمد؛ پاشو ببین مهمان های ما دزد از آب در نیامده باشند
    کدخدا بلند شد خواست کفش بپوشد برود تو حیاط و سر و گوشی آب بدهد ببیند چه خبر است که پاش چسبید به خمیر ناچار کفشش را درآورد و پا برهنه دوید تو حیاط؛ دید در چار تاق باز است تند برگشت سرکشید تو اتاق مهمان ها دید از زن خبری نیست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابیده کدخدا مرد را صدا زد مرد از خواب پرید و گفت : چی شده ؟
    کدخدا گفت : می خواستی چی بشود زنت خمیر ریخته تو کفش های من و در را باز کرده و رفته حالا دیگر چیزی هم برده یا نه نمی دانم
    دزد گفت : نه بابا زن من دزد که نیست؛ فقط بعضی وقت ها به سرش می زند و دردسر درست می کند
    در این میان چشم چرخاند دور و برش؛ دید ای داد بی داد از کوله پشتی اثری نیست و به کدخدا گفت : بهتر است زودتر برم ببینم کجا رفته؛ مبادا این وقت شب به دزدی یا دغلی بربخورد و گوساله را از او بگیرند و خودش را به کنیزی ببرند
    و خواست کفش هاش را بپوشد که پاش تو خمیر گیر کرد نخواست کدخدا از این قضیه سر در بیاورد؛ با هر دردسری بود کفش هاش را پوشید؛ یواش یواش خودش را رساند دم در و از کدخدا خداحافظی کرد
    همین که پاش رسید به کوچه و خودش را تنها دید, نشست کفش هاش را پک کرد اما, دیگر دیر شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود دزد دید اگر بخواهد به زن برسد چاره ای ندارد جز اینکه همه راه را بدود این بود که شروع کرد به دویدن و از تپه ماهورهای زیادی گذشت رفت تو رفت تا به جایی رسید که از دور زن و گوساله را دید
    زن هم که مرتب پشت سرش را نگاه می کرد, دزد را دید و ترس برش داشت که چه کند چه نکند و از ناچاری به گوساله گفت : ای گوساله همه این بلاها به خاطر تو سرم می اید اگر دزد به ما برسد, من را سر به نیست می کند و تو را می برد می دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را می برد و دیگر نه من را می بینی و نه رنگ قشنگ سبزه را دلم می خواهد از خودت غیرت به خرج دهی و با این کله گت و گنده ات طوری به شکمش بزنی که جا به جا جان از بدنش در بیاید
    و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به طرفی که دزد داشت نزدیک می شد چرخاند گفت : چیزی نمانده به ما برسد ببینم چه کار می کنی
    همین که دزد نزدیک شد, گوساله خیره خیره نگاهش کرد بعد چند قدم رفت عقب عقب و یک دفعه خیز برداشت و با سر چنان ضربه محکمی به آبگاه دزد زد که دزد نقش زمین شد و دیگر از جاش جم نخورد
    زن از شادی پک و پوز گوساله را غرق بوسه کرد و باز رو به خانه اش به راه افتاد
    هنوز هوا روشن بود و ستاره ها در آسمان پیدا نشده بودند که زن با گوساله رسید به خانه در حیاط همان طور چارتاق بود و مرد بزک دوزک کرده نشسته بود رو سکو گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه ای هم به مرد بزند و او را به همان روزی بیندازد که دزد را انداخته بود اما, زن تند پرید جلوش را گرفت گفت : ای گوساله هر چه باشد من و این مرد مثل آستر و رویه هستیم اگر لجباز است, عوضش دلپک و بی غل و غش است
    گوساله سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت رفت تو طویله
    مرد هم از حرف زنش خجالت کشید و از فردای آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد
    بالا رفتیم هوا بود؛
    پایین اومدیم زمین بود؛
    قصه ما همین بود

  15. این کاربر از behnam_tr بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  16. #89
    آخر فروم باز behnam_tr's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2007
    محل سكونت
    T@BRIZ
    پست ها
    2,640

    پيش فرض خجه چاهی

    خجه چاهی

    یکی بود؛ یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود زنی بود به اسم خدیجه که مردم اسمش را جمع و جورتر کرده بودند و به او می گفتند خجه
    خجه خیلی خودپسند و وراج بود و مرتب از شوهرش انتظاراتی داشت که اصلاً با وضع زندگی و کسب و کار او جور درنمی آمد
    همه شب که شوهرش خرد و خسته می آمد خانه, خجه به جای دلجویی و حرف های نرم, شروع می کرد به ور زدن و بنای داد و قال را می گذاشت و می گفت : کاشکی گم و گور شده بودی و به جای خودت خبرت آمده بود خانه حیف نیست به تو بگویند شوهر آخر این چه مخارجی است که تو می دهی؟ به مردم نگاه کن ببین چه جوری خرجی به زن هاشان می دهند و چه چیزهایی برای زن هاشان می خرند یل قلمکار هندی, کفش ساغری, پیرهن تور, پکش قصواری, چادر گلدار, چاقچور دبیت؛ ولی من چی؟ هیچی باید سر تا پا و دوازده ماه لباس کرباسی تنم کنم و عاقبت از غصة آرزو به دلی بترکم
    مرد بیچاره در جواب زنش می گفت : اگر تو به زن های همسایه نگاه می کنی, شوهران آن ها هر کدام روزی پنج ریال درآمد دارند و من روزی چهار عباسی بیشتر درآمد ندارم ببین تفاوت از کجا تا کجاست؟ شکر خدا که چشم و گوش داری و می شنوی و می بینی که آن ها کاسبکارند و من هیارکار هر کسی باید مطابق درآمدش بخورد و بپوشد مگر نشنیده ای که گفته اند چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
    زن می گفت : چرا این را نمی گویی که گفته اند من می خوام نان و گوشت, تو برو کونت را بفروش من این حرف ها سرم نمی شود که تو درآمد داری یا نداری؛ هر چه را که من می خوام باید بدون کم و زیاد جور کنی والا همیشه همین آش و همین کاسه است و هر روز هزار تا لیچار بارت می کنم
    مرد بیچاره وقتی دید زنش به هیچ صراطی مستقیم نیست, با خودش گفت : باید این زن و زندگی را ترک کنم و برم جایی که از دست این زبان دراز راحت شوم
    و یک شب بی سر و صدا از خانه زد بیرون و به جایی رفت که زن هر چه دنبالش گشت پیداش نکرد
    خجه از آن به بعد تند خوتر شد و آن قدر به همسایه ها زبان تلخی کرد و جنگ و جدال راه انداخت که اهل محل دسته جمعی رفتند پیش کدخدا و از دست او شکی شدند
    کدخدا فرستاد خجه را آوردند
    تا چشم خجه افتاد به آن جمع دروازة دهنش را وکرد و بی اعتنا به کدخدا همه را بست به ناسزا و لنترانی
    کدخدا گفت : طای زن بدزبان جلو دهنت را بگیر و این همه جفنگ نگو والا جوری مجازاتت می کنم که تا زنده ای یادت نرود
    خجه گفت : من اینم که هستم و از توپ و تلة تو هم نمی ترسم
    کدخدا به فراش ها گفت : خجه را با سگ کردند به جوال و با چوب و چماق افتادند به جانش و تا می خورد کتکش زدند
    از آن به بعد, خلق و خوی خجه تغییری که نکرد هیچ, زبان تلخ تر هم شد؛ طوری که همة اهالی ده به ستوه آمدند و باز رفتند پیش کدخدا شکایت کردند
    کدخدا همة ریش سفیدها را جمع کرد و بعد از مشورت با آن ها و عقل سر هم کردن, گفت : خجه را گرفتند و بردند انداختند به چاهی در یک فرسخی ده
    دو سه روز بعد, چوپانی رفت سر چاه دلو انداخت برای گوسفندها آب بکشد؛ اما همین که دلو را بالا کشید, دید به جای آب مار کت و کلفتی توی دلو است چوپان یکه خورد و خواست مار و دلو را بندازد به چاه, که مار به زبان آمد و گفت : تو را به خدا قسم من را از دست خجه چاهی نجات بده, در عوض خدمت بزرگی به تو می کنم
    چوپان مار را از چاه درآورد از او پرسید چرا این قدر وحشت زده ای؟
    مار جواب داد سال های سال بود که من در این چاه بودم و هیچ جانوری جرئت نداشت به آن قدم بگذارد, ولی دو سه روز پیش سر و کلة زنی پیدا شد به اسم خجه چاهی و از بس ور زد و به زمین و زمان بد و بی راه گفت : که از دست این زن ورورو امانم برید و جان به لبم رسید هر چه می خواستم راه فراری پیدا کنم و خودم را از این چاه بکشم بیرون, راهی پیدا نمی کردم تا اینکه تو آمدی و من را نجات دادی حالا می خواهم عوض خدمتی که به من کردی, خدمتی به تو بکنم
    چوپان گفت : از دست تو چه کاری ساخته است؟
    مار گفت : همین امروز می روم می پیچم دور گردن دختر پادشاه و هر چه طبیب می آورند باز نمی شوم وقتی تو از این اتفاق باخبر شدی خودت را برسان به دربار و بگو من این خطر را برطرف می کنم؛ به این شرط که پادشاه نصف دارایی و دخترش را بدهد به من وقتی که پادشاه شرط را قبول کرد, با او قول و قرار بگذار؛ بعد تنها برو به اتاق دختر و دست بزن به من و بگو ای مار کاری به کار دختر پادشاه نداشته باش آن وقت من به محض شنیدن صدای تو از دور گردن دختر باز می شوم و راهم را می گیرم و می روم
    مار پس از این گفت : و گو راه افتاد, رفت و رفت تا به دربار پادشاه رسید و خودش را رساند به دختر و محکم پیچید به گردن او
    ندیمة دختر سراسیمه رفت پیش پادشاه و او را از این اتفاق عجیب و غریب باخبر کرد پادشاه دستور داد طبیب ها جمع شوند و برای نجات دختر از چنگ مار راهی پیدا کنند
    طبیب ها هر چه فکر کردند چطور مار را از گردن دختر جدا کنند که مار فرصت نکند او را نیش بزند, عقلشان به جایی نرسید پادشاه که دخترش را در خطر دید, عصبانی شد و دستور داد دو تا از طبیب ها را گردن زدند و بدنشان را بالای دروازة شهر آویزان کردند
    همین که چوپان از این ماجرا باخبر شد, خودش را رساند به قصر پادشاه و به دروازه بان قصر گفت : من را به پیشگاه پادشاه ببر
    دروازه بان گفت : پادشاه امروز کسی را به حضور نمی پذیرند؛ مگر نشنیده ای که دخترشان به چه بلایی گرفتار شده؟
    چوپان گفت : من برای همین کار آمده ام و می خواهم دختر را از چنگ مار نجات دهم
    دروازه بان با عجله خبر را رساند به گوش پادشاه و پادشاه چوپان را به حضور پذیرفت و تا چشمش افتاد به او با تعجب گفت : تو می خواهی دخترم را نجات دهی؟
    چوپان گفت : بله ای قبلة عالم
    پادشاه گفت : می دانی اگر نتوانی او را نجات دهی چه بلایی سرت می اید؟
    چوپان گفت : وقتی به شهر رسیدم بدن بی سر طبیب هایی را دیدم که نتوانسته بودند دخترتان را نجات دهند
    پادشاه گفت : خلاصه و خوب حرف می زنی پس زود برو دختر نازنینم را از دست این مار که نمی دانم از کجا مثل اجنه ظاهر شده و پیچیده به گردن او, نجات بده
    چوپان گفت : به روی چشم ولی شرایطی دارم که اگر قبلة عالم قبول می فرماید بروم و دست به کار شوم
    پادشاه پرسید چه شرایطی؟
    چوپان جواب داد این که اگر توانستم مار را دفع کنم دختر و نصف دارایی ات را به من بدهی
    پادشاه گفت : تو دخترم را نجات بده, شرط تو را به جان می پذیرم
    بعد, همان طور که قرار گذاشته بودند, رفت سراغ مار دستی زد به او و گفت : ای مار کاری به کار دختر پادشاه نداشته باش
    مار به محض شنیدن صدای چوپان از دور گردن دختر واشد و راهش را گرفت و رفت
    پادشاه همین که خبر نجات دخترش را شنید, خیلی خوشحال شد دستور داد جشن مفصلی برپا کردند و دخترش را به عقد چوپان درآورد و نصف دارایی اش را داد به او
    حالا بشنوید از مار
    مار وقتی از دور گردن دختر پادشاه باز شد, رفت به یک شهر دیگر و مدتی بعد پیچید به گردن دختر ثروتمندی پدر دختر دست به دامان طبیب های زیادی شد, ولی هیچ کدام نتوانست راه نجاتی برای او پیدا کند آخر سر یکی گفت : دوای درد دخترت در فلان شهر و پیش فلان چوپان است که تازگی ها شده داماد پادشاه
    پدر دختر رفت سر وقت چوپان و مشکلش را با او در میان گذاشت چوپان هم با مرد ثروتمند طی کرد که نصف ثروتش را بگیرد و دخترش را نجات دهد
    وقتی چوپان رسید به بالین دختر, گفت : دور و برش را خلوت کردند بعد رفت جلو؛ به مار دست زد و گفت : کاری به کار این دختر نداشته باش
    مار همان طو که داشت از دور گردن دختر باز می شد, در گوش چوپان گفت : دفعة اول که باز شدم می خواستم کمکی را که به من کرده بودی تلافی کنم؛ این دفعه هم به خاطر حفظ آبروت باز می شوم؛ اما بدان کار من همین است و اگر دفعة دیگر پیدات بشود, چنان نیشی به کف پات بزنم که کرک سرت را باد ببرد
    بعد, آهسته راهش را گرفت و رفت
    چوپان در دل عهد کرد دیگر نرود به سراغ مار و مزدش را گرفت و به شهر خودش بازگشت؛ ولی هنوز خستگی سفر از تنش در نرفته بود که عده ای با عجله آمدند پیشش و از او تقاضا کردند ای چوپان حکیم در فلان شهر ماری پیچیده به گردن دختر تاجری و چون شهرت تو عالمگیر شده, تاجر ما را فرستاده تو را ببریم دخترش را نجات بدی و هر قدر بخواهی مزد بگیری
    چوپان گفت : کسالت دارم و نمی توانم بیایم
    گفتند در راه طوری آسایشت را فراهم می کنیم که آب در دلت تکان نخورد
    گفت : آن قدر حالم خراب است که حتی نمی توانم از جایم جم بخورم
    خلاصه هر قدر اصرار کردند, چوپان زیر بار نرفت و کسانی که آمده بودند دنبالش ناامید برگشتند به شهرشان و به تاجر گفتند چوپان می گوید مریضم و نمی توانم بیایم
    تاجر تا این حرف را شنید, خودش راه افتاد رفت پیش چوپان و غمزده و پریشان گفت : ای حکیم تو را به خدا قسمت می دهم بیا و دخترم را نجات بده و در عوض همة دارایی ام را بگیر
    چوپان دلش به حال پدر دختر سوخت توکل کرد به خدا و بلند شد همراه او افتاد به راه
    وقتی که به خانة تاجر رسیدند, چوپان رفت پیش دختر و خیلی آهسته در گوش مار گفت : من نیامده ام اینجا که به تو بگویم از دور گردن این دختر باز شو؛ ولی به خاطر سابقة دوستی بین خودمان و به خاطر جبران محبت هایی که به من کرده ای, آمده ام خبرت کنم که خجه چاهی از چاه آمده بیرون و دارد شهر به شهر و دیار به دیار دنبالت می گردد حالا خودت می دانی؛ می خواهی باز شو می خواهی باز نش من وظیفة خودم می دانستم تو را بی خبر نگذارم
    مار تا این را شنید, مثل فرفره از دور گردن دختر باز شد و مانند آب فرو رفت به زمین و خودش را گم و گور کرد
    چوپان هم دستمزد هنگفتی گرفت و برگشت به خانه اش.


  17. این کاربر از behnam_tr بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  18. #90
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •