تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 97 اولاول ... 56789101112131959 ... آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 963

نام تاپيک: +++[ انــــــرژی مــــــثبت ]+++

  1. #81
    حـــــرفـه ای ***Spring***'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    ♠♠♠♠♠♠♠
    پست ها
    6,296

    11


    فکرمی‌کنید دنیایتان به آخررسیده ؟!!! ...


    بعضی از پدیده ها و اتقاقات در این دنیا باعث می شوند که آدمی انگشت به دهان شود.

    داستین کارتر، پسری جوان است که هر دو دست و هر دو پای خود را به دلیل ابتلا به یک نوع بیماری خونی نادر از دست داده است. این اتفاق او را گوشه گیر و منزوی کرد تا روزی که با کشتی آشنا شد.او حالا با حریفی سرشاخ می شود که سالم است، هم دست دارد هم پا ...







  2. 6 کاربر از ***Spring*** بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #82
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض

    یک سوال :


    چرا گاهی آدم با خوندن این شرح حال ها ، این داستان ها و این جملات زیبا انرژی نمیگیره ؟
    مثلا ، وقتی که آدم خسته و کوفته و ناراحت از همه چی هست ، هیچ چیزی نمیتونه بهش انرژی بده ... به نظر من ، این چیز ها فقط به کسایی انرژی میده که خودشون انرژی مثبت داشته باشن ، درسته ؟

  4. این کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  5. #83
    آخر فروم باز B L A S T E R's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2007
    محل سكونت
    █ مادرید ! █
    پست ها
    4,234

    پيش فرض

    یک سوال :


    چرا گاهی آدم با خوندن این شرح حال ها ، این داستان ها و این جملات زیبا انرژی نمیگیره ؟
    مثلا ، وقتی که آدم خسته و کوفته و ناراحت از همه چی هست ، هیچ چیزی نمیتونه بهش انرژی بده ... به نظر من ، این چیز ها فقط به کسایی انرژی میده که خودشون انرژی مثبت داشته باشن ، درسته ؟
    اینا بیشتر به نظرم تلقینه تا اینکه ادمو واقعا اروم کنه !
    من که عمرا وقتمو تلف نمیکنم واسه خوندن همچین جمله هایی!
    به نظرم ادم باید خودش یه کاری بکنه که با دیدنش انرژی مثبت بگیره !
    ( ببخشید بی ربط به تاپیک بود )

  6. 4 کاربر از B L A S T E R بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #84
    کاربر فعال انجمن ادبیات hamid_diablo's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2008
    محل سكونت
    آنجا که عقاب پر بریزد
    پست ها
    5,780

    پيش فرض

    اینا بیشتر به نظرم تلقینه تا اینکه ادمو واقعا اروم کنه !
    من که عمرا وقتمو تلف نمیکنم واسه خوندن همچین جمله هایی!
    آره وقت تلف کردنه در صورتی که فقط خونده بشه

    اینا چیزایی نیست که باهاش سرگرم بشی .باید دقت کنی و بهشون فکر کنی

    من یه ودت مجلهموفقیت میخوندم.از این دست مطالب زیاد داشت ومنم وقتمو گذاشتم براشونو نتیجه هم گرفتم

  8. 6 کاربر از hamid_diablo بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #85
    آخر فروم باز s-a-l-i-m's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    North
    پست ها
    2,025

    پيش فرض

    چرا گاهی آدم با خوندن این شرح حال ها ، این داستان ها و این جملات زیبا انرژی نمیگیره ؟
    مثلا ، وقتی که آدم خسته و کوفته و ناراحت از همه چی هست ، هیچ چیزی نمیتونه بهش انرژی بده ... به نظر من ، این چیز ها فقط به کسایی انرژی میده که خودشون انرژی مثبت داشته باشن ، درسته ؟
    اینا بیشتر به نظرم تلقینه تا اینکه ادمو واقعا اروم کنه !
    من که عمرا وقتمو تلف نمیکنم واسه خوندن همچین جمله هایی!
    به نظرم ادم باید خودش یه کاری بکنه که با دیدنش انرژی مثبت بگیره !
    ( ببخشید بی ربط به تاپیک بود )
    منم تقریبا نظرم همینه ..
    این داستان رو می خونم و میگم خب این یک کاری بود که طرف کرد و تمام شد خب به من چه ...
    باید خودت نوآوری داشته باشی و کاری کنی که همیشه و هر وقت که یادت میاد بهش ببالی و انرژی بگیری.
    من خودم هر وقت فوتبال می کنم سعی می کنم قبلش یکی از اهنگ هایی که باهاش خاطره دارم و بهم انرژی میده رو گوش کنم تا بهتر تمرکز کنم و روحیه داشته باشم.....
    ولی توی درس اصلا نمیتونم چون همیشه با یک انرژی منفی سر درس میرم...کلا کاری که برام حالت اجبار داشته باشه انرژی منفی از دو طرفمون میباره

  10. 4 کاربر از s-a-l-i-m بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #86
    حـــــرفـه ای ***Spring***'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    ♠♠♠♠♠♠♠
    پست ها
    6,296

    12 عقاب ...



    سلام ...


    عقاب ...

    عقاب می تواند 70 سال زندگی کند ...

    اما...

    به 40 سالگی که می‏رسد چنگال‏های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند .
    نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود .
    شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه‏اش می‏چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می‏گردد .
    آنگاه عقاب می‏ماند و یک دو راهی :

    اینکه بمیرد
    و یا اینکه یک روند دردناک تغییرات را برای 150 روز تحمل کند ...

    و این روند مستلزم آن است که به قله یک کوه پرواز کرده و آنجا بنشیند
    در آنجا نوک خود را به صخره‏یی می‏کوبد تا آنجا که کنده شود
    پس از آن منتظر می ماند تا نوک جدیدی به جای آن بروید ، و بعد از آن چنگالهایش را از جا در می آورد
    پس از آنکه چنگال جدید رویید ، عقاب شروع به کندن پرهای کهنه اش میکند ...

    و پس از گذشت 5 ماه عقاب پرواز تولد مجدد را انجام میدهد و مدتها زندگی خواهد کرد...برای 30 سال دیگر
    چرا تغییر لازم است؟....

    بسیار می‏شود که برای زیستن نیاز است تغییری را ایجاد کنیم...گاهی اوقات نیاز داریم از شر خاطرات و عادات کهنه و سنتهای گذشته رها شویم ...



    برای پرواز به آسمانها ، منتظر نمان که عقابی نيرومند بيايد و از زمينت برگيرد و در آسمانهايت پرواز دهد. بکوش تا پر پرواز به بازوانت جوانه زند و برويد و بکوش تا اينهمه گوشت و پيه و استخوان سنگين را که چنين به زمين وفادارت کرده است، سبک کنی و از خويش بزدایی، آنگاه به جای خزيدن، خواهی پريد.
    در پرنده شدن خويش بکوش و اين يعنی بيرون آمدن از زندانهای اسارت ...








  12. 6 کاربر از ***Spring*** بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #87
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    13 هدفم گم شد!

    نمی‏دانم داستان پيرمردى را شنيدین؟!

    كه می‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

    يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌اى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى میكرد، غذا می‏داد و او را تيمار می‏كرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود.

    پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد.

    هر چه پيرمرد تهيه می‏كرد اسب لب به غذا نمی‏زد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در می‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمی‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر میشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.

    اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى می‏كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار می‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود.

    آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.

    وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور می‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود!

    پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمی‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب می‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏كوبد و لب می‏گزد!!


    پ.ن: باید مداما یادمون باشه که هدفمون چی بود!

  14. 5 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #88
    کاربر فعال انجمن ادبیات Lady parisa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    پست ها
    2,598

    12 شاید فردا دیر باشد

    داستان طولانی اما قشنگه
    اینو یکی از دوستان خوبم توی پی سی برام فرستاده.منم می زارم تا دوستان خوبم استفاده کنن




    روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند.

    سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند.

    بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.

    روز شنبه، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت.

    روز دوشنب، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد.
    شادی خاصی کلاس را فرا گرفت.

    معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید “واقعا ؟”
    “من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند!”
    “من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند.”
    دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد.

    معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه، به هر حال برایش مهم نبود. آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود. دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند.
    با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند. چند سال بعد، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد.

    او تابحال، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود. پسر کشته شده، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید.
    کلیسا مملو از دوستان سرباز بود. دوستانش با عبور از کنار تابوت وی، مراسم وداع را بجا آوردند. معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود.

    به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود، به سوی او آمد و پرسید : “آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟”

    معلم با تکان دادن سر پاسخ داد:”چرا”

    سرباز ادامه داد: مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد.
    پس از مراسم تدفین، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند. پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند.

    پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید، به معلم گفت: ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد. او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتر یادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد.

    خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت. آن کاغذها، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود.

    مادر مارک گفت : از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است.

    همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند. چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت: من هنوز لیست خودم را دارم. اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم.
    همسر چاک گفت: چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم.
    مارلین گفت: من هم برای خودم را دارم. توی دفتر خاطراتم گذاشته ام.
    سپس ویکی، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت: این همیشه با منه.
    من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد.
    معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده، گریه اش گرفت. او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند، گریه می کرد.

    سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد.

    بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

  16. 8 کاربر از Lady parisa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #89
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    قـــائم شــــهر
    پست ها
    4,772

    پيش فرض این مردان سرشناس قبلا چه شغلی داشتند ؟

    این مردان سرشناس قبلا چه شغلی داشتند ؟




    1) آدولف هیتلر ( دیكتاتور آلمان ) ............................... نقاش پوستر
    2) آلبرت انیشتن ( فیزیكدان ) ............................... منشی اداره ثبت
    3) الویس پریسلی ( خواننده ) ............................... راننده كامیون
    4) امیركبیر ( صدراعظم ناصرالدین شاه ) ............................... آشپز
    5) او هنری ( نویسنده ) ............................... گاوچران
    6) جرالد فورد ( رئیس جمهور آمریكا ) ................................ مانكن لباس مردانه
    7) جوزپه گاریبالدی ( انقلابی ایتالیایی ) ............................... ملوان
    8) جیمی كارتر ( رئیس جمهور آمریكا ) ............................... بادام كار
    9) رونالد ریگان ( رئیس جمهور آمریكا ) ............................... هنرپیشه سینما
    10) شون كانری ( هنرپیشه سینما ) ................................. بنا و راننده كامیون


    11) كلارک گیبل ( هنرپیشه سینما ) ............................... چوب بر
    12) ویلیام فالكنر ( نویسنده ) ............................... نقاش ساختمان
    13) گاندی ( رهبر فقید هند ) ............................... وكیل دادگستری
    14) جرج واشنگتن ( اولین رئیس جمهور آمریكا ) ................................. كشاورز
    15) نادرشاه افشار ( موسس سلسله افشاریه ) ............................... پوستین دوز
    16) یعقوب لیث ( سرسلسله صفاریان ) ............................... رویگر
    17) امیر اسماعیل سامانی ( سرسلسله امرای سامانی ) ............................... ساربان
    18) آلپتكین ( سرسلسله غزنویان ) ............................... غلام زر خرید
    19) فرخی سیستانی ( شاعر مشهور ایران ) ............................... كارگر كشاورز
    20) محمد ( پیامبر بزرگ اسلام ) ................................. چوپان و بعدها تاجر

    21) عیسی ( ناجی و مسیح ) ............................... نجار
    22) موسی ( پیامبر بزرگوار یهود ) ............................... چوپان
    23) پاندیت نهرو ( نخست وزیر هند ) ............................... وكیل دادگستری
    24) موسولینی ( دیكتاتور ایتالیا ) ............................... روزنامه نویس
    25) ساموئل مورس ( مخترع آمریكایی ) ............................... نقاش
    26) جک لندن ( نویسنده آمریكایی ) ............................... كارگر كشتی
    27) آلبر كامو ( نویسنده فرانسوی ) ............................... معلم
    28) ریچارد نیكسون ( رئیس جمهور آمریكا ) ............................... وكیل دادگستری
    29) آبراهام لینكلن ( رئیس جمهور آمریكا ) ............................... هیزم شكن
    30) گی دو موپاسان ( نویسنده آلمانی ) ............................... كارمند دریا داری


    31) چارلز دیكنز ( نویسنده انگلیسی ) ............................... منشی
    32) آناتول فرانس ( نویسنده فرانسوی ) ............................... كتابفروش
    33) مولیر ( نویسنده بزرگ فرانسوی ) ............................... هنرپیشه
    34) هربرت جرج ولز ( نویسنده بزرگ انگلیسی ) ............................... شاگرد بزاز
    35) ارنست همینگوی ( نویسنده بزرگ آمریكایی ) ............................... خبرنگار
    36) ویلیام شكسپیر ( نویسنده بزرگ انگلیسی ) ............................... هنرپیشه سیار
    37) فیدل كاسترو ( رئیس جمهور كوبا ) ................................ دانشجوی حقوق
    38) كاردینال ریشیلو ( صدر اعظم معروف فرانسه ) ............................... كشیش
    39) ناپلئون بناپارت ( امپراطور فرانسه ) ................................ افسر توپخانه
    40) كریم خان زند ( موسس سلسله زندیه ) ............................... تیر انداز سپاه نادر شاه

    41) میرزا تقی خان امیر كبیر ( صدر اعظم ناصرالدین شاه ) ............................... منشی
    42) ژاندارک ( شخصیت نیمه مذهبی و قهرمان فرانسوی ) ............................... چوپان
    43) هانری فورد ( كارخانه دار آمریكایی ) ............................... ساعت ساز
    44) توماس ادیسون ( مخترع بزرگ آمریكایی ) ............................... تلگرافچی
    45) آلفرد نوبل ( بنیانگذار جایزه نوبل )............................... كارگر كارخانه
    46) والت دیزنی ( مخترع سینمای انیمشن ) ............................... پادوی مغازه
    47) میكلانژ ( نقاش مجسمه ساز ایتالیایی ) ............................... سنگ تراش


  18. 9 کاربر از Gam3r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #90
    حـــــرفـه ای ***Spring***'s Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    ♠♠♠♠♠♠♠
    پست ها
    6,296

    11 گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید ...

    شخصی برای جمعی سخن میراند.
    لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند...

    بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
    او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

    او لبخندی زد و گفت:
    وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
    پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
    گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید...





  20. 9 کاربر از ***Spring*** بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •