می توانیم رضایت بدهیم روشا و بچه هایش دوباره به ترکیه بر گردند.تو اگر جای ما بودی ، هر لحظه و هر دقیقه ات با این فکر نمی گذشت که هر آن ممکن است اتفاقی برایشان بیفتد و دچار مشکل شوند؟
عزیز آهی کشید و پاسخ داد:
_ خب حالا هم هر لحظه و هر دقیقه ی زندگی ام با این فکر می گذرد که چه بر سر علی آمده است و زن و بچه هایش در چه حالی هستند.چه می شود کرد نغمه خانم ،طفلکی پسر من کم بلا سرش نیامده .
باز و بسته شدن در بخش ،نظرم را به آن سو جلب کرد .آقای ابوالفتحی ،به طرف ما امد و خطاب به من گفت:
_ حاج ابراهیم می خواهد تو را ببیند روشا جان .برو تو، منتظرت است.
شور و هیجان دیدنش ،شیارهای رنج را از چهره ام زدود و لبخند بر لبم نشاند.با نا باوری پرسیدم :
_ راست می گویید!یعنی الان می توانم بروم ببینمش ؟
خانم جان سد راهم شد و گفت:
_ خوب حواست را جمع کن .مبادا ، مبادا یک کلام راجع به برگشتنت به ترکیه چیزی بهش بگی و در خواستی داشته باشی .فهمیدی چی گفتم:الان وقتش نیست .
_ چشم خانم جان.
رنگ چهره اش به سفیدی برف بود و نگاهش بی حالت و محزون.به کنارش که رسیدم ،سرم را روی صورتش خم کردم و پیشانی اش را بوسیدم .سپس با بغض گفتم:
_مرا ببخشید آقا جان ،من غلط کنم بدون اجازه شما قدمی بردارم .خدا مرا بکشد که باعث شدم حالتان بد شود.
دستان لرزانش را بالا آورد و آنها را در دو طرف صورتم قرار داد، سپس آرام ارام سرم را به سمت خود کشید ،لبهایش را بر روی گونه ام فشرد و با صدای نا ارامی که به زحمت از گلویش خارج می شد گفت:
_ هیچوقت به من دروغ نگو روشا فتو همه ی زندگی ام هستی .
_ به خاطر خودتان بود ،چون نمی خواستم مشکلات من باعث رنج و عذابتان بشود .
_ بعد از این من و مادرت هیچوقت روی آرامش را نخواهیم دید ،چون همیشه این فکر آزارمان خواهد داد که تو خوشبخت نیستی و در مقابل ما تظاهر به خوشبختی می کنی .
دستش را بوسیدم و گفتم:
_ قول می دهم دیگر پیش نیاید که مجبور شوم به شما دروغ بگویم .خیلی دوستتان دارم آقا جان .
_سرت را بگذار روی سینه ام
.نفس های تو به من قدرت می دهد تا به تپیدن ادامه دهد.
رم را بر روی سینه اش گذاشتم و از اینکه عشق مانند داروی بیهوشی توانسته بود احساسات و عواطف دیگرم را خواب کند و قلب و احساسم را دربست در اختیار خود بگیرد ،شرمنده ی پدر و مادرم شدم .
فرادی ان روز من و خانوم جان به اتفاق عمه انسیه به دیدن اقا جان رفتیم،از دیدن مظفر در ارهروی مقابل بخش مراقبتهای ویزه یکه خوردم.از میان ان همه اقوام نزدیک در زنجان که هیچ کدام از جریان سکته ی پدرم اطلاعی نداشتند،در جریان قرار گرفتن و امدن او به تهران،برایم عجیب و باور نکردنی بود.
تعجب خانم جان هم دسته کمی از من نداشت.چینی به پیشانی افکند،چشم تنگ کرد و با لحنی امیخته به ملالت از عمه ام پرسید:
-مظفر اینجا چه کار میکنه؟تو خبرش کردی؟
-عمه انسیه که به نظر میرسید چندان از این بر خورد راضی نیست،پاسخ داد:
-نه به جان تو من اصلا روحم خبر نداشت که او در جریان قرار گرفته،اما حدس مسزنم ابوالفتحی که دیشب برگشته زنجان،بهش خبر داده.
-لابد با طول و تفصیل همه اتفاقاتی که افتاده و بعد ان ابنالوقت به بهانه ی عیدت از ابراهیم بلند شده اومده اینجا تا از فرصت گم شدن علی استفاده کنه و ورد های تکراری شو در گوشه روشا بخونه.کار خوبی نکرده انسیه من شما را محرم دانستم.
-در این مورد من بی تقصیرم نعیمه.
خانم جان با تاسف سر تکان داد و گفت:
-تقصیر من است که یادم رفته بود،مظفر به غیر از نسبت دور فامیلی با تو ابراهیم،خواهر زادهی ابوالفتحی هم هست.
با حرص خطاب به مادرم گفتم:
-من یکی حوصله ی رو به رو شدن با او را ندارم.بهتر است بر گردیم منزل.
-یعنی چه زشت است.تو را که نمیخورد بالا خره هر چه که باشد ظاهرا به خاطر عیادت پدرت امده.
به خاطر اقا جان نه به خایر چزاندن من و دوباره ورد خواندناش که دیدی گفتم علی مرد زندگی نیست
--بس کن حالا وقت این حرف ها نیست.دارد می اید طرف ما.
سر به زیر افکندم تا بداند میلی به دیدنش ندارم.به یاد اخرین تماس علی با زنجان در زمانی که من بر خلاف میلم و از روی اجبار داشتم گوش به اراجیف علی میدادم،و اینکه چقدر از شنیدن جملات مهدخت و دانستن این موضوع که من دارم با مظفر صحبت میکنم،عصبی شده،تلفن را قطع کرده و حالا باز داشت همان ماجرا تکرار میشد.نیش کلامش در موقع پرسیدن پرسیدن حال پدر از خانوم جان،بیشتر بر نفرتم ار او افزود:
-سلام نعیمه خانوم.خدا بد ندهد.امروز صبح وقتی جریان را از دایی فتحی شنیدم و دانستم چه اتفاقی افتاده،بلافاصله سوار ماشینم شدم امدم تا اگر کمکی از دستم بر میاید انجام دهم.خواهش میکنم مرا غریبه ندانید.فکر کنید پسرتان هستم.حالا که معلوم نیست دامادتان کجاست.بالاخره یک مرد باید اینجا باشد که هر کاری داشته باشید،دست به سینه انجام دهد.
خانوم جان که متوجه خشم و غضب من شبود،پاسخ داد:
-نه ممنون،زحمت نکشید.درست است دامادم اینجا نیست،اما خانواده اش