تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 11 اولاول ... 567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 101

نام تاپيک: رمان سهم من از زلال باران ( فریده رهنما )

  1. #81

    پيش فرض 460 تا 463

    می توانیم رضایت بدهیم روشا و بچه هایش دوباره به ترکیه بر گردند.تو اگر جای ما بودی ، هر لحظه و هر دقیقه ات با این فکر نمی گذشت که هر آن ممکن است اتفاقی برایشان بیفتد و دچار مشکل شوند؟
    عزیز آهی کشید و پاسخ داد:
    _ خب حالا هم هر لحظه و هر دقیقه ی زندگی ام با این فکر می گذرد که چه بر سر علی آمده است و زن و بچه هایش در چه حالی هستند.چه می شود کرد نغمه خانم ،طفلکی پسر من کم بلا سرش نیامده .
    باز و بسته شدن در بخش ،نظرم را به آن سو جلب کرد .آقای ابوالفتحی ،به طرف ما امد و خطاب به من گفت:
    _ حاج ابراهیم می خواهد تو را ببیند روشا جان .برو تو، منتظرت است.
    شور و هیجان دیدنش ،شیارهای رنج را از چهره ام زدود و لبخند بر لبم نشاند.با نا باوری پرسیدم :
    _ راست می گویید!یعنی الان می توانم بروم ببینمش ؟
    خانم جان سد راهم شد و گفت:
    _ خوب حواست را جمع کن .مبادا ، مبادا یک کلام راجع به برگشتنت به ترکیه چیزی بهش بگی و در خواستی داشته باشی .فهمیدی چی گفتم:الان وقتش نیست .
    _ چشم خانم جان.
    رنگ چهره اش به سفیدی برف بود و نگاهش بی حالت و محزون.به کنارش که رسیدم ،سرم را روی صورتش خم کردم و پیشانی اش را بوسیدم .سپس با بغض گفتم:
    _مرا ببخشید آقا جان ،من غلط کنم بدون اجازه شما قدمی بردارم .خدا مرا بکشد که باعث شدم حالتان بد شود.
    دستان لرزانش را بالا آورد و آنها را در دو طرف صورتم قرار داد، سپس آرام ارام سرم را به سمت خود کشید ،لبهایش را بر روی گونه ام فشرد و با صدای نا ارامی که به زحمت از گلویش خارج می شد گفت:
    _ هیچوقت به من دروغ نگو روشا فتو همه ی زندگی ام هستی .
    _ به خاطر خودتان بود ،چون نمی خواستم مشکلات من باعث رنج و عذابتان بشود .
    _ بعد از این من و مادرت هیچوقت روی آرامش را نخواهیم دید ،چون همیشه این فکر آزارمان خواهد داد که تو خوشبخت نیستی و در مقابل ما تظاهر به خوشبختی می کنی .
    دستش را بوسیدم و گفتم:
    _ قول می دهم دیگر پیش نیاید که مجبور شوم به شما دروغ بگویم .خیلی دوستتان دارم آقا جان .
    _سرت را بگذار روی سینه ام
    .نفس های تو به من قدرت می دهد تا به تپیدن ادامه دهد.
    رم را بر روی سینه اش گذاشتم و از اینکه عشق مانند داروی بیهوشی توانسته بود احساسات و عواطف دیگرم را خواب کند و قلب و احساسم را دربست در اختیار خود بگیرد ،شرمنده ی پدر و مادرم شدم .
    فرادی ان روز من و خانوم جان به اتفاق عمه انسیه به دیدن اقا جان رفتیم،از دیدن مظفر در ارهروی مقابل بخش مراقبتهای ویزه یکه خوردم.از میان ان همه اقوام نزدیک در زنجان که هیچ کدام از جریان سکته ی پدرم اطلاعی نداشتند،در جریان قرار گرفتن و امدن او به تهران،برایم عجیب و باور نکردنی بود.
    تعجب خانم جان هم دسته کمی از من نداشت.چینی به پیشانی افکند،چشم تنگ کرد و با لحنی امیخته به ملالت از عمه ام پرسید:
    -مظفر اینجا چه کار میکنه؟تو خبرش کردی؟
    -عمه انسیه که به نظر میرسید چندان از این بر خورد راضی نیست،پاسخ داد:
    -نه به جان تو من اصلا روحم خبر نداشت که او در جریان قرار گرفته،اما حدس مسزنم ابوالفتحی که دیشب برگشته زنجان،بهش خبر داده.
    -لابد با طول و تفصیل همه اتفاقاتی که افتاده و بعد ان ابنالوقت به بهانه ی عیدت از ابراهیم بلند شده اومده اینجا تا از فرصت گم شدن علی استفاده کنه و ورد های تکراری شو در گوشه روشا بخونه.کار خوبی نکرده انسیه من شما را محرم دانستم.
    -در این مورد من بی تقصیرم نعیمه.
    خانم جان با تاسف سر تکان داد و گفت:
    -تقصیر من است که یادم رفته بود،مظفر به غیر از نسبت دور فامیلی با تو ابراهیم،خواهر زادهی ابوالفتحی هم هست.
    با حرص خطاب به مادرم گفتم:
    -من یکی حوصله ی رو به رو شدن با او را ندارم.بهتر است بر گردیم منزل.
    -یعنی چه زشت است.تو را که نمیخورد بالا خره هر چه که باشد ظاهرا به خاطر عیادت پدرت امده.
    به خاطر اقا جان نه به خایر چزاندن من و دوباره ورد خواندناش که دیدی گفتم علی مرد زندگی نیست
    --بس کن حالا وقت این حرف ها نیست.دارد می اید طرف ما.
    سر به زیر افکندم تا بداند میلی به دیدنش ندارم.به یاد اخرین تماس علی با زنجان در زمانی که من بر خلاف میلم و از روی اجبار داشتم گوش به اراجیف علی میدادم،و اینکه چقدر از شنیدن جملات مهدخت و دانستن این موضوع که من دارم با مظفر صحبت میکنم،عصبی شده،تلفن را قطع کرده و حالا باز داشت همان ماجرا تکرار میشد.نیش کلامش در موقع پرسیدن پرسیدن حال پدر از خانوم جان،بیشتر بر نفرتم ار او افزود:
    -سلام نعیمه خانوم.خدا بد ندهد.امروز صبح وقتی جریان را از دایی فتحی شنیدم و دانستم چه اتفاقی افتاده،بلافاصله سوار ماشینم شدم امدم تا اگر کمکی از دستم بر میاید انجام دهم.خواهش میکنم مرا غریبه ندانید.فکر کنید پسرتان هستم.حالا که معلوم نیست دامادتان کجاست.بالاخره یک مرد باید اینجا باشد که هر کاری داشته باشید،دست به سینه انجام دهد.
    خانوم جان که متوجه خشم و غضب من شبود،پاسخ داد:
    -نه ممنون،زحمت نکشید.درست است دامادم اینجا نیست،اما خانواده اش


  2. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #82

    پيش فرض 464 تا 467

    جای خالی را پر کرده اند.شوهر خواهر علی عین خودش مثل پروانه دور ابراهیم میگردد و از هیچ کمکی دریغ ندارد.شما چرا زحمت کشیدید،امدید.
    -وظیفه ام بود.همین الان پیش حاج ابراهیم بودم.خداروشکر حالشان بد نبود.منتظر اند شما رو ببینند.
    پیشدستی کردم و برای خلاصی از مظفر گفتم:
    -اول من میرم خانم جان.
    -برو عزیزم.
    محبت بیش از حدش به خاطر این بود که که به مظفر بفهماند بر خلاف شنیده هایش،بین ما کدورتی نیست.
    پدرم بی حال چشم بر هم نهاده بود.با قدمهای اهسته به طرفش رفتم تا اگر خواب باشد،بیدارش نکنم.به نزدیکش که رسیدم چشم گشود و گفت:
    -تویی روشا جان.
    -سلام اقا جان به گمانم امروز خیلی بهترید.
    -تو را که دیدم حیلم بهتر شد.دلم میخواهد زودتر برگردم خانه.بچه ها چطورند؟
    -بد نیستند عطیه مواظبشان است.ایرین خیلی بی قراری میکند.نگران شماست،دائم به من چشم غره میرود و میگوید تو اقا جان مرا مریض کردی.
    همین که خندید،فرو رفتگی گونه هایش اشکار تر شد.تازه فهمیدم ظرف همین 3 روز چقدر وزن کم کرده.
    -پدر سوخته،قربان چشمهای شکلاتی که به تو چشم غره رفته.ایرین که را که میبینم،جوان میشوم.صورتش،حرکاتش و شیرین زبانی هایش،کودکی تو را به یادم می اورد و مرا با خود به زمانهای دور میبرد،به دورانی که قدرت بدن و پاهایم را داشتم.حالا دیگه خیلی ضعیف و نحیف شده ام و درست مانند برگ زرد خزان با کوچکترین بادی فرو می افتم.
    دوباره دستش ر بوسیدم و گفتم:
    -تقصیر من بود که این اتفاق افتاد،وگرنه شما هنوز قوی و سر پا هستید و برگ سبز و شاداب زندگی خانم جان و من و بچه هایم.
    اهی کشیدم و گفت:
    -ان شب انقدر زبانت تلخ بود که گمان کردم اصلا نمیشناسمت و این روشای من نیست.حالا دوباره خودت شدی .مهربان و خواستنی.مظفر برای چه امده اینجا؟
    -تقصیر اقای ابوالفتحی ست که خبرش کرده.
    -اصلا از این کار خوشم نیامد.
    -من هم اصلا از ادمهای فرصت طلب خوشم نمی اید.خانم جان نباید سر درد دلش را جلوی عمه انسیه و شوهرش باز میکرد که کسانی مثل مظفر از ان سو استفاده کنند.
    -خب مادرت هم،چون هنوز از دست تو عصبانی بوده،از دهانش پریده یک چیزی گفته،به دل نگیر.
    -یک چیزی که هزار حرف حدیث به دنبال دارد.
    -خودت را ناراحت نکن،برو عزیز دلم.فرصت بده تا وقت ملاقات تمام نشده مادرت هم بیاید مرا ببیند
    صورتش را غرق بوسه کردم و گفتم:
    -زودتر خوب شوید اقاجان.بچه ها منتظرتان هستند
    خانم جان و عمه انسیه هر دو با هم به داخل اتاق امدند و من بیرون رفتم.
    مظفر که هنوز در ارهرو ایستاده بود،فرصت را غنیمت شمرد و قبل از اینکه بجنبیم،رو در رویم قرار گرفت و گفت:

    -تو چشم عقل ات را کور کردی و دنبال احساس ات رفتی و حاضر نشدی یه نگاهی به دور و برت بیندازی تا بفهمی چه کسی لایق است و چه کسی لایق نیست
    با خشمی غیر قابل مهار پاسخ دادم:
    -اتفاقا برعکس من با چشم باز انتخاب کردم نه کورکورانه و از روی احساس و از تو چه پنهان به یقین میدانستم چه کسی لایق است و چه کسی لایق نیست.از اینکه به فکرم هستی ممنون،ولی بهتر است به فکر زندگی نابسامان خودت باشی
    -خودت خوب میدانی که دلیل نابسامانی زندگی ام تویی.من دوران نوجوانی ام را به این امید پشت سر گذاشتم که یک روز تو همسر و هم بالینم شوی و بعد درست در زمانی که داشتم به هدف نزدیک میشدم،تو علی را به من ترجیح دادی
    -تو در رویاهایت خودت را مالک من میدانستی،وگرنه هیچوقت در خیال من جا نداشتی و نه در قلبم
    -تو خیلی سرسخت و لجبازی،حتی حالا هم که شوهرت رهایت کرده رفته،نمیخواهی اعتراف کنی که باخته ای
    -چه کسی بهت گفته که علی این کار را کرده!اصلا نمیتوانم باور کنم که خبار وارونه به گوش تو میرسد!چه بسا به میل خودت شاخ و برگش میدهیعلی ناپدید شده،حتی پاسپورت،شناسنامه و سایر مدارکش را هم با خودش نبره و حساب بانکی اش دست نخورده باقی مانده .از همان شب عروسی مهتاب از خانه بیرون رفته و دیگر برنگشته.حالا چه بلایی سرش اورده اند،خدا میداند،اما من ناامید نیستم و یقین دارم که زنده است.هرطور شده پیدایش میکنم،حتی اگر سالها انتظارم برای بازگشتنش طول بکشد،او تنها مرد زندگی ام است.بفهم مظفر و عمرو زندگی ات را تباه نکن.این حرف اخر من است و دیگر نمیخواهم هرگز دوباره سر راهم را بگیری و بخواهی حرفهای تکراری ات را در وجودم تزریق کنی.عشقه و علاقه تزریقی نیست،احساسی ست
    به دیدن عطیه و بیبی که داشتند به طرفم میامدند،خودم را از دستش خلاص کردم و به طرف انها رفتم
    بیبی دستهایش را برای در اغوش کشیدنم از هم گشود و گقت:
    -الهی فدایت شوم روشا جان،من تازه امروز فهمیدم اقا جانت سکته کرده.حالا حالش چطور است؟
    -بهتر شده شما چرا زحمت کشیدید
    -زحمتی نیست عزیزم
    -پس باید زودتر بروید تو،چون وقت ملاقات دارد تمام میشود
    پرستار را راضی کردم که اجازه دهد بیبی خیلی کوتاه پدرم را ببیند و بعد سر برگرداندم و از عطیه پرسیدم:
    -به بیبی که جریان رو نگفتید؟
    -نهٍ،اصلا تو هم حواست باشد.راستی مزاحم همیشگی چی از جانت میخواست؟
    -خب معلوم است،خودم را.شوهر عمه ی فضولم رفته به اطلاع خواهر زاده اش رساتده که علی ما را قال گذاشته رفته،ایشان هم امده اند تا بلکه جای خالی اش را پر کنند
    -عجب دیوانه ایست.چطور به خودش اجازه داده در چنین وضعیتی خواسته ی دلش را مطرح کند
    -این هم از شانس من است.انقدر حرص خوردم که سرم دارد گیج میرود و چیزی نمانده که پس بیفتم

  4. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #83

    پيش فرض

    - مي خواهي من بروم وحقش را كف دستش بگذارم ؟
    - نه ولش كن . اينجا جايش نيست . آيرين و آبتين كجت هستند ؟
    - پيش عزيز . بهزاد هم الان مي آيد بالا . رفته با دكتر پدرت صحبت كند .
    - راستش عطيه دل من به دو نيم شده . همش به اين فكرم . با وضعي كه پيش آمده ، چطور مي توانم خانم جان و آقاجان را تنها بگذارم برگردم استانبول .
    دستش را به پشتم نهاد و براي دلجويي ام گفت :
    - فعلاً فكرش را نكن . تصميم گيري را بگذار براي وقتي كه حال پدرت بهتر شد . خيلي پشيمانم روشا كه چرا بعد از فوت بابا همه چيز را نفروختيم و برنگشتيم ايران . با خودم عهد كردم ، قسم خوردم ، به محض پيدا شدن علي اين كار را بكنيم .
    - اين همان فكري ست كه من دارم و مي خواستم با تو در ميان بگذارم .
    - اتفاقاً بهزاد هم نظر مرا دارد . فقط اصل موضوع اين است كه علي پيدا شود ، وگرنه تا قبل از چاره اي به غير از ماندن در آنجا نداريم .
    - من بايد چكار كنم عطيه ؟ در بد وضعي گير كرده ام .
    - بهت كه گفتم ، فعلاً فكرش را نكن ، تا ببينم چه پيش مي آيد .
    به ياد آوردم كه مدتي ست از گوزل خبر ندارم و گفتم :
    - من بايد سري به خانه ي خودمان بزنيم و از آنجا با گوزل تماس بگيرم . شايد ازخبري از علي داشته باشد .
    پوزخندي زد وگفت :
    - طوري حرف مي زني كه انگار گره ي مشكل ما به دست او حل مي شود .
    با اطمينان گفتم :
    - فكر نمي كنم ، يقين دارم . ترجيح مي دهم فردا كه يكشنبه است اين كار را بكنم كه گوزل خانه باشد .

    فصل56
    صبح روز بعد با گوزل تماس گرفتم و او را در جريان اتفاقي كه افتاده بود قرار دادم وگفتم با وضعي كه پيش آمده معلوم نيست چه موقع بتوانم به تركيه برگردم .
    در پاسخ گفت :
    - عجله نكن . هنوز به نتيجه اي كه مي خواهم نرسيده ام .
    عطيه پس از شنيدن پاسخ گوزل ، به قهقهه خنديد وگفت :
    - سرِكاري ست ، باور كن روشا .
    امامن باور نكردم . اطمينان داشتم كه گره ي اين كار به دست گوزل باز مي شود .
    دو روز بعد آقاجان را به خانه آورديم . رنگ و رويش باز شده بود و سرحال به نظر مي رسيد .
    آيرين به محض ديدنش خود را در آغوش او انداخت و با شور و هيجان گفت :
    - قربون آقاجون خودم برم . ديگه نمي ذارم مامانم شما رو اذيت كنه .
    در حالي كه نوه اش را محكم به سينه مي فشرد گفت :
    - تقصير مامانت نبود . من خودم يك دفعه حالم بد شد .
    به جبران بي مهري ام ، حتي يك لحظه هم از او غافل نمي شدم ، پروانه وار به دورش مي چرخيدم و مي كوشيدم همه ي كارهايش را خودم انجام دهم .
    در خفا مي گريستم . ظاهرم آرام بود ودلم پر غوغا . اين وضع تا كي مي توانست ادامه داشته باشد . لبخند تصنعي بر لبهايم ، چون بغضي بود در گلويم كه آماده شكستن مي شد .
    احساس مي كردم آيرين هم چون من به خاطر پدر بزرگش ، رنج دوري و بي خبري از پدرش را پنهان مي كند و جرأت بر زبان آوردن و آشكار ساختنش را ندارد ، اما بالاخره طاقت نياورد و يك هفته پس از بازگشت آقاجان از بيمارستان ، سر سفره ي نهار ، ناگهان بغض كرد و دست از خوردن كشيد .
    خانم جان كه مثل هميشه با شيفتگي چشم به او داشت و با لذت حركاتش را زير نظر مي گرفت ، متوجه ي بي ميلي و پريشاني اش شد وپرسيد :
    - پس چرا غذايت را نمي خوري عزيز دلم ! اگر قورمه سبزي دوست نداري بگو يك چيز ديگر برايت درست كنم .
    لب برچيد و در حالي كه بغض گلويش آماده ي شكستن مي شد ، پاسخ داد :
    - چرا دوست دارم ، ولي دلم براي بابا خيلي تنگ شده . همش مي ترسم اگه برگرده خونه ، وقتي ببينه ما نيستيم ، دوباره بذاره بره .
    سپس رو به من كرد و در حالي كه با لرزش مژگانش قطرات اشك آماده فرو ريختن بر روي گونه هايش مي شد پرسيد :
    - پس مامان جون كي مي خواي بري پيدايش كني ؟
    سدي در مقابل ديدگانم بستم تا اشكهايم را مهار كنم و مانع از سرازير شدنش شود و پاسخ دادم :
    - اگر برگشته باشد ، حتماً با ما تماس مي گيرد . من برايش يادداشت گذاشته ام كه برگشتيم ايران . فعلاً قرار نيست برويم تركيه .
    با هق هق گفت :
    - چرا !؟
    در مقابل چشم غره ام ، سكوت اختيار كرد و منظورم را فهميد . سپس طاقت نياورد و با اندوه افزود :
    - باشه فهميدم . مي ترسي آقاجون ناراحت بشه و دوباره مجبور بشيم ببريمش بيمارستان . خب من ديگه هيچي نمي گم ، ولي آخه ...
    به ميان كلامش پريدم و با تحكم گفتم :
    - بس كن آيرين ، غذايت را بخور ، سرد مي شود .
    با حرص چنگال را بر روي دانه هاي برنج فشرد و با غيظ گفت :
    - ديگه نمي خورم ، سيرم .
    خانم جان خطاب به من كه آماده اعتراض مي شدم گفت :
    - سر به سرش نگذار . هر وقت گرسنه اش شد ، مي خورد .

  6. 14 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #84

    پيش فرض

    آقاجان صدايش زد :
    - بيا عزيزم ، اينجا كنار خود من بنشين بگو ببينم چرا اوقاتت تلخ است ؟
    احساس كردم اگر يك لحظه ديگر آنجا بمانم هوار خواهم زد و عقده ي دلم را بيرون خواهم ريخت . آبتين را از بغل ليلان گرفتم و به بهانه ي خواباندنش از پله ها بالا رفتم تا در سكوت اتاقم ، سد ديدگانم را بشكنم .
    بيست روز از آمدنم به ايران مي گذشت ، مادرم بي حوصله و دمغ به كمك ليلان مشغول خانه تكاني سال نو بود . با وجود اينكه در ظاهر تظاهر به بي غمي مي كرد ، حزن نگاهش حكايت از اندوه درونش داشت .
    ماه اسفند به نيمه نزديك مي شد . شكوفه هاي بهاري درختان ميوه و گلهاي بنفشه و اطلسي در حاشيه باغچه ها و شمعداني هاي دور حوض ،صفاي خاصي به حياط خانه مي بخشيد . پرندگان مهاجر به آشيانه باز مي گشتند و نواي بلبلان همراه با بال و پر زدن و جيك جيك گنجشك ها ، نويد فرا رسيدن بهار را مي داد .
    كاش دلم شاد بود و از اين همه صفا و سرسبزي لذت مي بردم .
    بهزاد به دنبال آقاجان آمد تا طبق قرار قبلي او را با خود براي معاينه به مطب پزشك معالجش ببرد .
    من وعطيه با هم به خانه ي ما رفتيم ، تا به ليلان كه مشغول نظافت آنجا بود ، ملحق شويم .
    با گوزل كه تماس گرفتم ، بي آنكه توضيح بيشتري بدهد فقط پرسيد :
    - مگر خيال برگشت نداري ؟
    به شوق آمدم وهيجان زده پرسيدم :
    - چطور مگر ! نكند خبر تازه اي از علي داري ، راست بگو ؟
    - تلفني نمي شود . بايد ببينمت . وقتي آمدي ، مي فهمي .
    به التماس افتادم :
    - خواهش مي كنم گوزل جان ، راستش را بگو . چيزي شده ؟ علي زنده است يا نه ؟
    - البته كه زنده است . در اين مورد شكي نداشته باش . ماجرايش مفصل است ونياز به بودنت در اينجا دارد .
    با حسرت گفتم :
    - وضع من بحراني ست . وقتي حال آقاجانم خيلي بد بود ، بهش قول دادم كه به تركيه برنگردم . فعلاً كاري از دستم بر نمي آيد . مي ترسم اگر باز حرف رفتن را بزنم ، دوباره دچار سكته قلبي شود ، فكر مي كني آمدن عطيه و بهزاد كافي باشد ؟
    - لازم است ، اما بدون حضور تو كافي نيست . گره ي كور ماجرا به دست تو باز مي شود . اين را بفهم روشا . من علي را پيدا كرده ام . با هزار حيله ونيرنگ و دروغ و دغل هايي كه انجامش برايم آسان نبوده . حالا كه داريم به نتيجه مي رسيم ، نيامدنت كار را خراب خواهد كرد . اگر مي خواهي دوباره شوهرت را تصاحب كني ، بايد به دنبال راهي براي همواركردن مسأله سفرت باشي . بعيد مي دانم كار خيلي سختي باشد . تو زن شوهر داري هستي . علي پدر بچه هايت است . بالاخره آنها بايد درك كنند كه در چنين موقعيتي نمي تواني دست روي دست بگذاري و كنارشان بماني .
    - ببينم چه كار مي توانم بكنم . با حرفهايي كه تو زدي ، الان جسمم اينجاست و قلب و روحم آنجا . تو خودت علي را ديدي ؟
    - توضيح بيشتر باشد براي وقتي كه آمدي اينجا .
    طاقت صبوري را نداشتم . سماجت كردم و به اصرار گفتم :
    - اين يكي سؤالم را بايد جواب بدهي . خواهش مي كنم .
    - آره ديدمش . از نظر ظاهري سلامت است .
    صداي فرو افتادن قلبم را درون سينه شنيدم و با ترس و وحشتي كه ناگهان تمام وجودم را فرا گرفته بود ، پرسيدم :
    - منظورت چيست كه از نظر ظاهري !؟
    - ديدي گفتم كه نبايد توضيح بيشتري بدهم . جريانش مفصل است . فقط سعي كنيد زودتر بياييد . فعلاً خداحافظ . منتظر تماست هستم . البته از استانبول ، نه از ايران .
    تلفن قطع شد ، اما گوشي هنوز در دستان لرزانم قرار داشت و هاج وواج بر جا مانده بودم .
    عطيه كه در تمام مدت همراه من گوش به سخنان گوزل داشت ، حيرت زده گفت :
    - كم كم دارم باور مي كنم كه گوزل در گفتارش صادق است و حرفهايش بي ربط نيست . اگر اين طور باشد كه او مي گويد ، پس علي زنده است . واي روشا يعني ممكن است !
    در يك آن هر دو آغوش گشوديم ، همديگر را بغل كرديم و در حالي كه اشك شوق به ديده داشتيم و در ميان گريه مي خنديديم ، يك بند مي گفتيم :
    - علي نمرده ، علي زنده است . خدا را شكر .
    ناگهان هر دو ساكت شديم ، دستهايمان را از گردن هم كنار زديم و بهت زده به هم خيره شديم . انگار هر دو يك فكر در سر داشتيم .
    عطيه پيشدستي كرد و پرسيد :
    - منظور گوزل از اينكه ظاهراً سالم است ، چيست ؟ تو چي فكر مي كني روشا ؟
    - نمي دانم . من هم در همين فكر بودم .
    مصمم گفت :
    - ما بايد هر چه زودتر برگرديم استانبول . هر چه زودتر روشا ، حتي اگر بشود ، همين امروز .
    بغض كردم و گفتم :
    - شما مي توانيد ، اما من نه . پاسپورتم پيش آقاجان است . براي جلب اطمينانش خودم آن را بهش دادم . من نه جرأت پس گرفتنش را دارم و نه جرأت گفتن اين جمله كه مي خواهم به تركيه برگردم . خيال هم ندارم تا مطمئن نشوم چي به سر علي آمده ، جريان پيدا شدنش را به آنها بگويم .
    - آخرش چي !؟ مگر نشنيدي گوزل گفت بدون حضور تو كافي نيست .
    - چرا شنيدم ، اما مي ترسم . من به آقاجان قول دادم موضوع برگشتن به تركيه را براي هميشه فراموش كنم .
    با لحني آميخته به ملامت گفت :
    - براي چه اين قول را دادي !؟ به قول خودت آنچه كه در آنجا جا گذاشته اي ، با ارزشترين چيزي ست كه در زندگي داري . پس چطور مي خواهي ازش دل بكني .
    - عشق علي چون داروي بيهوشي احساسات ديگرم را خواب كرده بود ، وقتي آقاجان سكته كرد ، انگار تازه از خواب بيدار شدم و فهميدم كه چقدر وجود او و خانم جان برايم باارزش است و نبايد به احساسم به علي مجال بدهم كه قلب و روحم را فقط در اختيار خود داشته باشد .
    - تمام قلبت را به يك كدامشان اختصاص نده . بگذار محبت هر كدام در گوشه اي از آن جاي بگيرد . در نظر داشته باش كه به غير خودت و ما ، آيرين وآبتين هم چشم انتظارش هستند . نكند مي خواهي آنها را از ديدن پدرشان محروم كني ؟
    با درماندگي گفتم :
    - تو موقعيت مرا درك نمي كني عطيه . آن قدر سردرگم و كلافه ام كه اصلاً نمي دانم بايد چه كار كنم .
    صداي زنگ در باعث شد كه هر دو سكوت اختيار كنيم . ليلان كه مشغول نظافت حياط بود ، آن را گشود . عطيه كه از پنجره چشم به بيرون داشت ، گفت :
    - بهزاد است ، به موقع آمد . بايد ببينيم نظر او چيست .
    بهزاد به محض ورود متوجه دگرگوني حال ما شد و با نگراني پرسيد :
    - چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟
    عطيه پيشدستي كرد و پاسخ داد :
    - يك اتفاق خوب .
    سپس به تكرار سخنان گوزل پرداخت و در نهايت گفت :
    - تو چي فكر ميكني بهزاد؟ به نظرت چه اتفاقي برايش افتاده ؟
    - من هم مثل شما سردرگم هستم . شايد منظورش اين بوده كه چون از دور اورا ديده ، ظاهراً سلامت به نظر مي رسيده . خب حالا تصميم داريد چه كنيد ، روشا خانم ؟
    - به عطيه هم گفتم ، من به خاطر قولي كه داده ام تا آقاجان رضايت ندهد ، نمي توانم پايم را از ايران بيرون بگذارم .
    - البته حالا وضع فرق مي كند .
    - اما من حتي پاسپورتم هم دست پدرم است و كاملاًخلع سلاح هستم .
    از داخل جيب كتش پاسپورتي را بيرون آورد و با خنده گفت :
    - پاسپورت شما اينجاست ، همين جا ، پيش من .
    با تعجب پرسيدم :
    - پيش شما چه كار مي كند ! اين امكان ندارد . خودم آن را به اقاجان دادم .
    با تبسمي لبهايش را كش داد وگفت :
    - همين امروز حاج آقا آن را به من برگرداند و گفت : « هر وقت لازم دانستيد برگرديد تركيه ، روشا را هم با خود ببريد . هم بچه هايش دلتنگ هستند ، هم خودش . نمي خواهم فكر كند كه من با خودخواهي ام سد راهش شدم . بگذار آخرين تلاشش را هم بكند تا مبادا يك روز شاكي باشند كه من نگذاشتم دنبال علي برئند . شما را قسم به جان عطيه مرا از اتفاقاتي كه آنجا مي افتد ، بي خبر نگذاريد . ممكن است روشا رعايت حالمان را بكند و ترجيح بدهد واقعيت از چشم ما پنهان بماند . »
    از شدت شوق زبانم بند آمد . با بهت و حيرت نگاهش كردم و پس از لحظه اي مكث با شوري كه در ثدايم بود ، پرسيدم :
    - واقعاً آقاجان آن را به شما پس داد !؟ واقعاًخودش اين حرفها را زده !؟ واي آقابهزاد ، چه به موقع به دادم رسيديد . از شدت غصه وبلاتكليفي ، نمي دانستم چه كار بايد بكنم .
    - هيچي . فقط بايد زودتر مقدمات سفر را فراهم كنيم . همين الان برمي گرديم خانه ي آقاي گوهري و موضوع را مطرح مي كنيم ، بعد با اجازه ايشان ، من مي روم دنبال تهيه بليت .
    - كدام موضوع را !؟ من ترجيح مي دهم تا به چشم خودم علي را نديدم و نفهميدم چه اتفاقي برايش افتاده ، به آ»ها چيزي نگويم .
    - پس بايد براي ضرب العجل سفر كه بلافاصله درست پس از گرفتن پاسپورت قصد انجامش را داريد ، دليلي بتراشيد . بهتر است به حاج آقا بگوييد با تركيه تماس داشتيد و از آنجا به شما اطلاع داده اند كه در مورد علي خبرهايي دارند و بايد زودتر خودمان را برسانيم استانبول . شايد باورشان نشود و فكر كنند اين يك بهانه براي رفتن به آنجاست و حقيقت ندارد ، اما در هر صورت تنها راهش اين است .
    از جا برخواستم و گفتم :
    - بايد زودتر به خانه برگرديم . نمي توانم حتي يك لحظه را از هم از دست بدهم . آقا بهزاد شما به فكر تهيه بليت براي اولين پرواز ممكن باشيد . حالا كه آقاجان رضايت داده ، بعيد مي دانم ديگر مشكلي پيش بيايد .

  8. 15 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #85

    پيش فرض 478 تا 481

    فصل 57

    زمانی که به خانه برگشتم، آن قدر هیجان زده بودم که نمی دانستم چطور موضوع را مطرح کنم. صدای مادرم و آیرین از آشپزخانه می آمد. پدرم سر جای همیشگی اش، به پشتی تکیه داده بود و با نفس هایش دود قلیان را از سینه بیرون می فرستاد.
    کنارش نشستم و گفتم:
    - سلام آقا جان. پس آبتین کجاست؟
    - یک کمی گریه کرد، بعد گرفت خوابید. تو چه کار کردی؟
    - با عطیه یه سری به خانه زدم. دکتر چی گفت؟
    - جواب همیشگی. حالم خوب است. نباید عصبانی شوم و اصلا هم به مریضی ام فکر نکنم.
    - خودتان چه احساسی دارید؟ به نظر می رسد که خیلی بهترید.
    - وقتی زندگی را آسان بگیری، سلامتی ات را تضمین می کنی. فعلا که احساسم این است. بهزاد را ندیدی؟
    دستش را گرفتم، آن را به لب بردم و پس از بوسیدنش گفتم:
    - چرا دیدم. ممنون آقا جان. شما خیلی خوب و مهربانید. هرگز فکر نمی کردم اجازه بدهید دوباره به ترکیه برگردم، چطور شد که این تصمیم را گرفتید؟
    - خب چون فکر می کردم نه تنها دل تو آنجاست، بلکه آیرین و حتی آبتین هم با بی تابی هایش همین احساس را دارد. من نمی تونم شاهد غصه خوردنت باشم. خودت می دانی که در مقابلت خلع سلاحم. نمی دانم این عیب من است یا نه. خانم جانت که همیشه این نقطه ضعف را به رخم می کشد. اگر تصمیم به رفتن داری، برو. لازم نیست به من هم توضیح بدهی که به چه دلیل می روی، چون من دلیلش را می دانم. این حق توست که بدانی آیا علی قصد خیانت به تو را داشته یا اینکه اتفاقی برایش افتاده. گرچه با وضعی که پیش آمده تحمل دوری تو و بچه ها برای من و مادرت سخت تر خواهد بود، ولی ناچار به تحملش هستیم. فقط سعی کنید روراست و بدون هیچ کم و کاستی ما را در جریان حوادث آنجا قرار بدهی. قبول؟
    - چشم آقا جان.
    - قول بده اگر شوهرت را پیدا کردی، وادارش کنی جل و پلاسش را جمع کند و برای همیشه برگردد ایران. ثروت نکبتی هوشمند چه سودی به غیر از بلا برایتان داشته.
    - خودم هم همین تصمیم را دارم، فقط مهم این است که پیدایش کنم. ممکن است خانم جان مخالف رقتنم باشد.
    - نگران نباش، در جریان است و مخالفتی ندارد. دلم می خواست عید امسال سر سفره هفت سین تو و بچه ها کنارمان بودید، اما با چشم گریان و خون دل چه ثمری دارد.
    - آنجا هم که باشیم، دور از شما برایمان شادی مفهومی نخواهد داشت.
    چشمکی به من زد و گفت:
    - مگر این که علی در کنارتان باشد.
    - بودن او هم جای خالی شما را پر نمی کند.
    خانم جان در حالی که دست آیرین را در دست داشت وارد اتاق شد و گفت:
    - چه خبر شده که باز پدر و دختر با هم خلوت کرده اید؟
    پدرم با لحن آرامی پاسخ داد:
    - این فرصتی ست که بعد از مدتها دست داده نعیمه. دلم می خواست به یاد آن زمانها و خلوتی که همیشه با روشا داشتم، دلم را به بودن در کنارش خوش کنم. دختر و نوه هایت به زودی مسافرند، می دانی که؟
    آه پرسوزی از سینه بیرون کشید و گفت:
    - هی، دست روی دل پرخونم نگذار ابراهیم. درد فراق شده کار هر سال و هر روزمان. تا می آییم از دیدنشان شاد شویم، دوباره درد دوری و جدایی به جانمان می افتد. مخصوصا حالا که دلم را به این خوش کرده بودم که عید نوروز امسال دور هم هستیم.
    - ما که نمی توانیم آنها را تنگ دلمان بنشانیم. بگذار بروند دنبال زندگی شان. وقتی دلت به این خوش بود که دخترت را به جوان فرنگ رفته می دهی و در وصف و اوصافش داستانها می گفتی، باید فکر این روزها را می کردی.
    چپ چپ نگاهش کرد و به ملامت گفت:
    - باز می خواهی کاسه کوزه ها را سر من بشکنی؟
    - نه، این خیال را ندارم. فقط یک یاد آوری بود و بس. تنهایی خوراک ماست. خوراکی که آب و روغنش ته کشیده و از دهن افتاده.
    - منظورت این است که چراغ عمرمان رو به خاموشی ست.
    - مگر غیر از این است نعیمه جان.
    به میان کلام پدرم دویدم:
    - از این حرفها نزنید که طاقت شنیدنش را ندارم. خدا نکند یک مو از سر یک کدامتان کم شود.
    آقا جان از ته دل خندید و گفت:
    - حالا که می بینی کم شده روشا جان و چند تا شوید بیشتر روی سر من یکی نمانده. البته منظورم فقط سر خودم است نعیمه جان. تو گیس گلابتون به دل نگیر.
    خانم جان به حالت افسوس سر تکان داد:
    - به دل بگیرم یا نگیرم واقعیت است. حالا کی خیال دارید بروید روشا جان؟
    - به محض اینکه آقا بهزاد بتواند بلیت بگیرد.
    آهی کشید و با حسرت گفت:
    - امسال هم سفره هفت سین ما سوت و کور است ابراهیم. باز هم فقط خودم هستم و تو.
    - وقتی که زنم شدی، سر سفره هفت سین فقط من بودم و تو و محبتی که زنجیروار ما را به هم پیوسته بود. حالا هم همان برایمان مانده، مگر نه؟
    شیرینی خاطره اولین سال ازدواج شان چهره ی مادرم را گشاده ساخت. لبخند بر لبش نشاند و گفت:
    - حق با توست. با همان دلمان را خوش می کنیم و در کنار هم قدم به سال نو می گذاریم.
    از احساسشان که در کلام و رفتارشان بوی تازگی می داد، لذت می بردم و آرزو می کردم من و علی هم وقتی به آن سن می رسیم، احساسمان به همین شادابی و تر و تازگی باشد.
    چند ساعت بعد بهزاد تلفن زد و خبر داد که برای فردا صبح بلیت گرفته و هر چه زودتر باید عازم سفر باشویم.
    آیرین از شوق رفتن روی پا بند نمی شد و با شور و هیجان عروسکها و

  10. 12 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #86

    پيش فرض 482 تا 483

    لباسهایش را تا نکرده داخل چمدانش روی هم می انباشت .
    در مقابل اعتراض من گفت :
    - همینجوری خوبه تو برو مال خودتو آبتین رو جمع کن زود باش دیر میشه .
    - دیر نمی شود فردا صبح زود باید برویم نه الان . بگذار من خودم جمع می کنم.
    - غروب برای خداحافظی به دیدن عزیز و بی بی رفتیم.عزیز با اشتیاق مرا به سینه فشرد و گفت
    - دیدی بی خودی نگفتم دلم روشن است و می دانم اشتباه نکردی که به گوزل متوسل شدی .با بی صبری منتظر خبرت هستم عزیزم .علی باید قدرت را بداند تو بی نظیری.مهربان,باگذشت و فداکار.در صبوری نمونه ای .سفرتان بخیر موفق باشید.
    طبق معمول احمد آقا داوطلب شد ما را به فرودگاه ببرد .چون زمان پرواز صبح زود بود شب قبل از خواب با پدرمو مادرم خداحافظی کردم که ان موقع صبح مزاحم خوابشان نشوم ,ولی همین که پاور چین و به آهستگی پا به روی اولین پله نهادیم ,آن دو را دیدم که پای پله ها قرآن و کاسه و اب بدست انتظارمان را می کشند به اعتراض گفتم :
    - وای شما چرا بیدار شدید ؟؟!
    آقا جان پاسخ داد :
    - چرا نباید بیدار می شدیم نیم ساعت دیگر نماز است و زمان همیشگی بیداریمان .بگذار سیر نگاهت کنم روشا .گرچه چشمان من برای دیدن تو نوه هایم سیری ناپذیر است .اما حتی اگر نیم سیر شوم غنیمت است .آبتین را بده بغل من .
    - خواب است آقا جان.
    - نترس طوری میبوسمش که بیدار نشود .
    - آیرین با دلخوری گفت پس من چی آقا جان؟
    - تو فعلا سهم خانم جانت هسی نوبتی ست.
    - از پله ها بالا رفتم تا چمدانها را بیاورم که بهزاد رسید و گفت :
    - شما و بچه ها بروید توی ماشین دایی احمد بنشینید من خودم می آورم.
    پدر و مادر جلوی در مغموم و افسرده ایستاده بودند .در لحظه خداحافظی آن قدر سیر نگاهشان کردم که چشمانم آب افتاد اشک به ارمغان آورد .
    در طول سفر تجسم نگاه پر حسرتشان خاطرم را می آزرد ودلتنگی هایم را بر روی سینه ام می فشرد .به محض رسیدن به فرودگاه استانبول به بهزاد گفتم:
    - زودتر تاکسی بگیرید یک راست برویم سراغ گوزل تا بتوانیم اورا قبل از رفتن به محل کارش ببینیم.
    عطیه که بر خلاف همیشه از دیدنش بی زار بود از پیشنهادم استقبال کردو
    گفت:
    - فکر خوبی است بهزاد جان .من و روشارا جلوی در خانه ی گوزل پیاد کن بعد تو با بچه ها برو منزل ماشین را بردار برگرد آنجا.
    ترس از آن داشتم که امیدهایم ساز مخالف کوک کنند و بر خیال باطلم
    قهقهه خنده سر دهند.
    در برگریزان برگهای خزان زده دلم,انتظار بهارش را می کشیدم.


  12. 11 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #87

    پيش فرض 484 تا 493

    به مقصد که رسیدیم همین که خواستم پیاده شوم آیرین به گریه افتاد و پرسید:
    -کجا دارین می رین؟منم با خودتون ببرین.
    بهزاد گفت:
    -ما اول باید سری به خانه بزنیم چمهدانها را آنجا بگذاریم و ببینیم بابایت برگشته یا نه.بعد دوباره با ماشین خودمان بر می گردیم اینجا.
    امید به بازگشت پدرش کافی بود تا او را از ماندن با ما منصرف کند.
    بهزاد خطاب به عطیه گفت:
    -فقط مواظب باش کنترل اعصابت را از دست ندهی و برخورد تندی با گوزل نداشته باشی.فعلاً ما به کمکش نیاز داریم و باید آرامش خودمان را حفظ کنیم.
    -حواسم هست.نگران نباش.الان تنها چیزی که برایم اهمیت دارد یافتن برادر نازنینم است که نمی دانم چه بلایی سرش آمده.
    با شتاب از پله ها بالا میرفتیم.عطیه پا به پای من می امد و به اندازه من برای رسیدن شتاب داشت.
    پشت در خانه اش که رسیدیم ایستادم و گفتم:
    -اینجاست.
    سپس بی آنکه نفسی تازه کنم زنگ در را به صدا در آوردم.طولی نکشید که در به رویمان گشود شد.گوزل لباس پوشیده آماده بیرون رفتن بود.ما را که دید با حیرت گفت:
    -فکر نمیکردم به این زودی برگردید.خوش امدید ، بفرمایید.
    سلام عطیه را به گرمی پاخس داد و گفت:
    -من خیلی به شما بدهکارم عطیه جان.امیدوارم مرا بخشیده باشید.من از خطاهای گذشته ام پشیمانم و دارم برای جبرانش تلاش میکنم.گرچه می دانم پاک کردن آثارش کار چندان آسانی نیست اما امیدوارم با کمکی که برای رهایی علی از دامی که گرفتارش شده انجام میدهم تا حدودی از بار گناهم بکاهم.
    من و عطیه هر دو با وحشتی غیر قابل توصیف پرسیدیم:
    -کدام دام؟!
    با حرکت دستش ما را دعوت بع آرامش کرد و گفت:
    -نگران نباشید.انگار من بدجوری مطرحش کردم.شما تازه از راه رسیدید و حتماً خیلی خسته اید.فعلاً بفرمایید بنشینید.چایی آماده است.تازه زیر کتری را خاموش کردم.
    عطیه نشست و گفت:
    -نه ممنون.فعلاً برای ما فقط دانستن حقیقت ماجرا اهمیت دارد.پذیرایی باشد برای بعد.
    گوزل روبرویمان نشست و گفت:
    -روزی که روشا جریان ناپدید شدن ناگهانی علی را مطرح کرد.پس از رفتنش به فکر فرو رفتم و در ذهنم به بررسی احتمالات پرداختم.این نمی توانست یک تصادف ساده باشد ، بخصوص که پس از جستجوی پلیس آگاهی نه اثری از جسدش پیدا شده بود و نه مجروح شدنش.یکی دو روز با خودم کلنجار رفتم تا فکری را که ذهنم را به خود مشغول میکرد از خاطر برانم اما هر روز بیشتر این فکر در ذهنم قوت می گرفت که باید پای یکی از نزدیکان یوسف همان مرد جوانی که به دست خسرو به قتل رسید در این ماجرا در میان باشد که بیشتر احتمال می دادم این شخص باید یحی برادر یوسف باشد.تصمیم گرفتم بروم سراغش.با وجود اینکه پس از کشته شدن یوسف کوچکترین تماسی با نزدیکانش نداشتم و می ترسیدم در موقع روبرو شدن با من عکس العمل تندی نشان دهد طوری برنامه ریزی کردم دیدارمان تصادفی به نظر برسد.ابتدا رفت و امدش را در محل کار زیر نظر گرفتم و دانستم چه ساعتی از شرکت بیرون می آید و چه مسیری را پیاده طی میکند تا به محل پارک اتومبیلش برسد و روز بعد در همان مسیر در جهت مخالف روبرویش قرار گرفتم.از دیدنم یکه خورد.انتظار این برخورد را نداشت.من هم وانمود کردم که دیدنش برایم غیر مترقبه است.با تظاهر به خوشحالی و اظهار تأسف مجدد از حادثه قتل برادرش که تا حدودی خود را در آن مقصر می دانستم سر درددلش را باز کردم.با حسرت آهی کشید و گفت:
    "یوس حیف شد.هنوز خیلی جوان بود و شدیداً عاشق تو.مرگش چون زلزله ای به جان زندگی مان افتاد و باعث از هم پاشیدنش شد.آنا ( به زبان ترکی یعنی مادر ) سکته مغزی کرد و زمین گیر شد و من تا مدتها دچار سرگردانی روحی بودم.هنوز نمی توانستم باور کنم که یوسف گل سرسبد خانواده دیگر در میان ما نیست."
    اشک به چشم آوردم و گفتم:
    "من هم هنوز نمی توانم باور کنم یحی."
    به پیشنهاد او به یک کافی شاپ در همان نزدیکی محل کارش رفتیم.پشت میز که نشستیم برای رسیدن به هدف و وادار کردنش به اعتراف گفتم:
    "با وجود اینکه خسرو به سزای عملش رسید هنوز هم فکر انتقام از اعضای خانواده اش چون آتشی در وجودم زبانه می کشد و هنوز هم نمی توانم شعله های سرکش این خواسته را که روز به روز شعله ورتر میشود مهار کنم.من مقصر نیستم یحی.بارها به یوسف گفتم فکر مرا از سرش بیرون کند.سعی کردم بهش بفهمانم نزدیکی به من بازی با آتش است و اگر خسرو بو ببرد روزگارم را سیاه خواهد کرد اما او دست بردار نبود و می گفت جان سپردن در راه تو آرزوی من است."
    سر به زیر افکند و گفت:
    "می دانم.زیاد با من درد دل می کرد و حرفی را ناگفته باقی نمی گذاشت."
    مشت به میز کوبیدم و با غیظ گفتم:
    "خدا نسل همه ی خانواده ی هوشمند را از زمین بردارد."
    با رضایت سر تکان داد و گفت:
    "این آرزوی من هم هست.به خاطر همین هم قدم اول را برداشتم."
    چیزی نمانده بود به هدف برسم.خودم را متعجب نشان دادم و پرسیدم:
    "منظورت چیست!مگر چه کار کردی؟"
    قاشق را در فنجان قهوه اش گرداند و در حالیکه سر به زیر داشت پاسخ داد:
    "مدتها کارم شده بود کشیک کشیدن در مقابل خانه ی پسر آن قاتل.یعنی همان خانه ای که قتلگاه یوسف بود.وقت و بی وقت.صبح ، بعد از ظهر نیمه شب.منتظر فرصتی می گشتم تا پیاده غافلگیرش کنم و کلکش را بکنم تا بالاخره یک شب ساعت دوازده موفق به رسیدن به هدفم شدم.انگار خدا با من بود تا بیش از این سرگردانی نکشم.ابتدا باورم نشد که این اوست که آن موقع شب پیاده از خانه بیرون امده.ماشین را روشن کردم و منتظر ماندم تا از عرض خیابان عبور کند و بعد با سرعتی سرسام آور به طرفش راندم.تا خواست به خود بجنبد غافلگیر شد.ضربه کاری بود و شکی نداشتم که کلکش را کنده.تنها کاری که باید می کردم این بود که هر چه سریعتر از محل جنایت بگریزم.با وجود خلوتی خیابان در آن ساعت شب از لو رفتم و شناخته شدن می ترسیدم.یکی دو خیابان دورتر ماشین را پارک کردم و پیاده به محل تصادف برگشتم.اما با کمال تعجب نه اثری از ازدحام در نقطه ی مورد نظر دیدم و نه اثری از جسد علی.اگار اب شده و در زمین فرو رفته بود.از آن روز تمام اخبار جنایی روزنامه ها را می خوانم تا شاید اشاره ای به قتل در اثر تصادف در آن محل شده باشد ولی موضوع مسکوت مانده.هر چه فکر میکنم نمی فهمم مرده یا کسی به دادش رسیده.نقطه ی ابهام این حادثه فکرم را مغشوش و سخت به خود مشغول کرده.می ترسم هنوز انتقامم کامل نشده باشد دارم دیوانه میشوم."
    کوشیدم تا آرامش کم و گفتم:
    "تو کار خودت را کردی.با ان سرعتی که داشتی بعید می دانم زنده مانده باشد.محل دقیق تصادف کجا بود؟"
    "دقیقاً وسط خیابان روبروی منزل هوشمند."
    پرسیدم:
    "از همسایه های اطراف پرس و جو کردی؟"
    چپ چپ نگاهم کرد و پاسخ داد:
    "دیوانه شده ای!مگر از جانم سیر شده باشم که بخواهم این کار را بکنم."
    گفتم:
    "خب شاید آسیبی ندیده و زنده است.چه بسا حالا دارد شاد و خرم در همان خانه زندگی می کند."
    سر تکان داد و گفت:
    "نه از این نظر مطمئنم که در ان خانه نیست.خواهرم را فرستادم انجا از همسایه ها پرس و جو کرد و فهمید که علی از همان شب ناپدید شده و خانواده اش دنبالش می گردند.حتی موضوع را به اگاهی اطلاع داده اند اما انها هم کاری از پیش نبرده اند."
    پرسیدم:"تو خودت چی فکر می کنی؟"
    پاسخ داد:"احتمال میدهم کسی پیدایش کرده و با خود برده.پس لابد باید زنده باشد چون مرده اش به درد کسی نمی خورد."
    احتمالی بود که من می دادم.پس از تخلیه اطلاعاتش از او جدا شدم و به فکر فرو رفتم.با خود گفتم:"کسی که در ان موقع شب از انجا عبور میکرده نبید محل اقامتش زیاد از آن خیابان دور باشد."
    من به روشا قول داده بودم که کلید معما را بیابم و کشف کنم که چه به سر شوهرهش امده.به همین جهت به خاطر وفای به عهد و جبران محبت هایش از پا ننشستم.مدتی سالن آرایش را به شریکم سپردم و تمام وقم را صرف یافتنش کردم.
    از همان روز مقداری لوازم آرایش خریدم و به عنوان ویزیتور زنگ تمام خانه های اطراف را زدم.تلاش بی ثمری که باعث ناامیدی ام نشد و مرا از آن محل به مکانهای دورتر از انجا کشاند.
    یک هفته طول کشید تا بالاخره به هدف رسیدم.باور نکردنی ست ولی واقعیت دارد.زمانی که از پله های یک مجتمع مسکونی بالا می رفتم تا به خانه های طبقه دوم آن برسم ناگهان علی را دیدم که داشت لنگ لنگان از خانه ای در ان طبقه بیرون می آمد.با وجود اینکه مرا می شناخت از دیدنم هیچ عکس العملی نشان نداد.انگار مرا نمی شناخت.باورم نمیشد که به جا نیاورده باشد.آخر مگر امکان داشت.
    برگشتم و دنبالش کدم تا به خیابان رسیدیم.سپس از پشت سر صدایش زدم:
    "آقای هوشمند یک لحظه صبر کنید."
    اما جوابی نشنیدم.نزدیکتر رفتم ، در کنارش قرار گرفتم و گفتم:
    "آقای هوشمند من هستم گوزل."
    با بهت و حیرت به طرفم برگشت و پرسید:
    "با من بودید؟"
    گفتم:"خب آره.مگر شما آقای علی شوهمند نیستید!"
    به علامت نفی سر تکان داد و گفت:
    "نه ، اسم من عزیز است نه هوشمند."
    با سماجت تکرار کردم:
    "این امکان ندارد شما آقای علی هوشمند هستید پسر خسرو هوشمند."
    چشم تنگ کرد و گفت:
    -"نه ، نمی شناسم.خب از من چه می خواهید؟"
    یک لحظه به این فکر افتادم که حافظه اش را از دست داده و پس از مکث روی این احتمال کم کم شک من مبدل به یقین شد.علی در آن حادثه هم از ناحیه پا آسیب دیده بود و هم مغز.
    ترجیح دادم بیش از این کنجکاوی به خرج ندهم.گفتم:
    -ببخشید انگار اشتباه گرفته ام."
    فردای آن روز دوباره به انجا رفتم و از همسایه های خانه ی مورد نظر به تحقیق در مورد ساکنین محل زندگی علی پرداختم و دانستم زن جوان تنهایی در انجا زندگی میکند که چند ماهیست یکی از اقوامش که در تصادف آسیب دیده به او ملحق شده.
    تاریخ دقیق ورود آن جوان به آن خانه با تاریخ تصادف علی مطابقت داشت.پس یقین حاصل کردم که این فقط یک شباهت ظاهری نیست و من در جستجویم به هدف رسیده ام.
    اقدام بعدی ام طرح دوستی ریختن با ان زن بود که می بایستی دور از چشم علی انجام می شد ، چون حالا دیگر او مرا می شناخت و امکان داشت جریان برخوردمان را و اینکه علی هوشمند صدایش زده ام برملا کند.
    به خاطر همین هم روشا جان وقتی ازم میخواستی بهت بگویم علی کجاست جواب سر بالا می دادم و می گفتم هنوز به نتیجه ای که می خوام نرسیده ام چون هنوز نمی دانستم که چطور به آن خانه راه یافته.بهتر است برای دانستن بقیه ماجرا عجله به خرج ندهید.دهانم خشک شده من میروم قهوه درست کنم.کیک هم اماده است.پس از یک پذیرایی مختصر می روم سر اصل ماجرا.
    منتظر اعراض ما نشد و به آشپزخانه رفت.
    نگاه بهتزده عطیه در نگاه حیران من نشست و گفت:
    -باور نکردنی ست اما واقعیت دارد.حالا دیگر هیچ دلیلی برای ناباوری وجود ندارد.علی زنده اس ولی حافظه اش را از دست داده و اگر ما را ببیند نخواهد شناخت.خب همین که زنده است باعث خوشحالی ست.من که از شدت شوق روی پا بند نیستم ، تو چطور؟
    با اندوهی که بر روی شادی ام رده می کشید گفتم:
    -من هم خوشحالم فقط دلم از این می سوزد که این حادثه باعث شده هویت خودش و خانواده اش را فراموش کند.اگر این طور باشدنه تو را خواهد شناخت نه من و بچه هایش را.محبت آن زن جای محبت همه ی ما را در قلبش گرفته.این کم دردی نیست عطیه.اگر هیچوقت قادر به شناخت ما نشود چی؟در ان صورت برای همیشه او را از دست داده ایم.به طفلکی آیرین که آن قدر مشتاق دیدار پدرش است چه جوابی بدهم؟چطور بهش بگویم که پدرت اصلا یادش نیست که بچه ای هم دارد.از فکر اینکه سر بر بالین زن دیگری بگذارد ، زنی به غیر از من دست نوازش بر سرش بکشد و از مهر و محبتش بهره مند باشد دارم دیوانه میشوم.
    -اینقدر عجول نباش روشا.صبر داشته باش.هنوز که همه ی ماجرا را نشنیده ای.
    این صدای گوزل بود که با سینی قهوه و کی داشت به سمت ما می امد.
    با بی صبری گفتم:
    -پس زودتر بگو که من طاقت صبوری ندارم.
    -فعلاً کیک و قهوه ات را بخور تا من هم تجدید قوا کنم.
    عطیه پس از نوشیدن قهوه اش گفت:
    -فکر کنم تا حالا بهزاد و بچه ها برگشته باشند من میروم سری به پایین بزنم و بهش بگویم برود نیم ساعت دیگر بیاید.
    گوزل گفت:
    -چرا برود؟بگو بیایند داهل.فکر کنم بد نیست این قسمتش را آقا بهزاد هم بشنود.
    به اعتراض گفتم:
    -نمی شود چون بچه ها با او هستند و من ترجیح میدهم فعلاً آیرین در جریان قرار نگیرد.
    -تو اشتباه می کنی روشا.برای اینکه بتوانی گذشته را به یاد علی بیاوری وجود آیرین لازم است.پس بگذار در جریان قرار بگیرد.
    رو به عطیه کردم و پرسیدم:
    -تو چه می گویی؟!
    -هدف ما رسیدن به مقصود است نه پنهان کاری.پس من میروم بهشان می گویم بیایند بالا.
    گوزل در حالیکه با چنگال برشی از کیک را بر میداشت گفت:
    -عطیه درختر مهربانی به نظر میرسد.حالا که خوب فکر میکنم میبینم حق داشت ازم متنفر باشد.عیب از من بود نه از بچه ها.آن طفلک هم به اندازه کافی از دست بوالهوسی های پدرش زجر کشیده.نمیدانم بهت گفته یا نه که این مسأله چقدر در روحیه ی او تأثیر منفی گذاشته و حتی تا مدتی دچار افسردگی شدید شده بود.
    -نه این را نمی دانستم.گاه اشاره می کرد که خیلی چیزها هست که حتی مادرش هم در جریان نیست و فقط عمه اش می داند.
    -خب برای اینکه ملاحت همیشه همدست و طرفدار برادر نابکارش بود.پس از اینکه به عقد خسرو در امدم خیلی سعی کردم محبت علی و عطیه را به سمت خود جلب کنم و دلشان را به دست بیاورم اما آنها مرا هم زنی از همان قماس آنهایی که قبلاً در زندگی پدرشان بود می دانستند و از من نفرت داشتند.از همان زمان بچه ها چشم دیدنم را نداشتند و رضایت نمی دادند که در خانه ی آنها با پدرشان زندگی کنم.به همین جهت خسرو ناچار شد آنها را به ایران بفرستد.من از خودم متنفرم روشا ، اما خب من هم خام ان مرد شده بودم و ایت تصور را داشتم که دارم وارد بهشت موعود میشوم ، بهشتی که در اصل جهنم سوزانی بود که هم خودش را سوزاند ، هم من و یوسف بی گناه را و حالا جرقه های خاکسترش شعله کشیده و دامن لی را گرفته.انها دیر کردند لابد عطیه دارد تا اینجای ماجرا را برای شوهرش تعریف میکند.من میروم برای بهزاد قهوه اماده کنم و برای بچه ها شیرینی و شکلات.دخترت هم مثل خودش خوشگل و خواستنی ست.آن بار که آمدم منزلتان یک نظر دیدمش و خیلی به دلم نشست.
    در زدند.گوزل برای گشودنش رفت.آیرین به محض ورود با شور و شوق خود را در آغوشم افکند و گفت:

  14. 11 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #88

    پيش فرض

    -مامان عمه اتی میگوید بابا زنده است و این خانومه اونو دیده.پس چرا نمیریم پیشش؟
    سپس زیر چشمی نظری به گزول افکند و گفت:
    -این همون خانومه است که بابا دعواش کرد.
    گزول خندید و گفت:
    -اره عزیزم،من همون خانم هستم.آن موقع بابات از دستم عصبانی بود،ولی حالا دیگر نیست.
    -پس شما بابا رو قائم کردین؟
    -نه عزیزم،من فقط دارم تلاش میکنم که او را پیش شما برگردونم.حالا برو آنجا روی مبل بشین تا من برایت شیرینی و شکلات بیاورم.
    سپس خطاب به بهزاد افزود:
    -خوش آمدید،بفرمایید بنشینید.روشا از شما خیلی تعریف میکرد و میگوید خیلی به دادش رسیدید.
    -روشا خانم خیلی لطف دارند.علی هم مثل برادر من است و هر کاری برای خانوادهاش بکنم،کم کردم.
    سپس آبتین را که خواب بود از بغل بهزاد گرفت،او را به اتاق خوابش برد،و روی تخت خواباند،بعد برگشت قهوه و کیک را مقابل بهزاد گذاشت و پس از اینکه شیرینی و شکلات به آیرین داد،روبرویمان نشست و خطاب به بهزاد گفت:
    -نمی دانم عطیه جان شما را در جریان قرار داده یا نه؟
    -در جریان هستم.عطیه بهم گفت چه اتفاقی برای علی افتاده.
    -خوب پس میرویم سر اصل مطلب،طرح دوستی ریختن با آن زن که بعدها فهمیدم اسمش آی ناز بود چندان آسان نبود.
    چندین بار کشیک کشیدم و چند بار به دنبال او به سوپرمارکت و قصابی رفتم.این برخوردها در ظاهر اتفاقی جلو میکرد،تا این که یکبار شانس آوردم که آی ناز پس از خرید،به جای اینکه کیف پولش را درون کیف دستیاش قرار دهد،آن را به زمین انداخت،و به این ترتیب برای آشنایی فرصت خوبی دستم آمد.آن را برداشتم و صدایش زدم:
    -ببخشید خانم این کیف پول مال شماست؟
    برگشت و با تعجب پرسید:
    -بله و دست شما چی کار میکند؟
    گفتم:
    -وقتی خواستید درون کیف جا دهید،روی زمین افتاد.
    تشکر کرد و آن را از دستم گرفت و گفت:
    -ممنون واقعاّ لطف کردید.
    پرسیدم:
    -شما هم در این محل زندگی میکنید؟
    جواب داد:
    -بله در همین خیابان،شما چی؟
    گفتم:-محل کار و خانهام یکی دو خیابان بالا تر است.من سالن آرایش دارم.
    با خوشحالی گفت:
    -چه خوب،اتفاقا من دنبال یک آرایشگاه خوب میگردم.چون آرایشگر سابقم رفته اروپا.موهایم نیز به رنگ دارد.
    همان روز با هم آمد تا سرش را رنگ کنم.ترجیح دادم رفتارم با او عادی باشد اشاره ای

    به موضوع علی نکنم و فرصت دهم تا خودش مرا در جریان قرار دهد.
    معاشرت ما ادامه داشت.حتی گاهی به دیدم میآمد،با هم قهوه میخوردیم و گپی میزدیم.
    تا اینکه یک روز از خودم برایش گفتم.اینکه تنها هستم و هنوز نتوانستم کسی را که بهش علاقه مند شوم،پیدا کنم.آن موقع آی ناز هم سر درد دلش باز شد و گفت:
    -من هم مثل تو تنها بودم،ولی حالا دیگر نیستم و بالاخره جفت خود را پیدا کردم.
    آهی کشیدم و گفتم:
    خوش بحالت.خیال دارید با هم ازدواج کنید؟
    اندوه شور و نشاط را از کشانه ی دلش بیرون راند و خود به جایش نشست.پاسخ داد:
    -نمی دانم،من از خدا میخواهم،اما مشکل من این است عزیز البته ناگفته نماند که من این اسم را رویش گذاشتم و نمیدانم نام واقعیاش چیستدر اثر تصادف گذشتهاش را از یاد برده و چیزی از آن به یاد ندارد.راستش شیش ماه پیش یک شب دیر وقت موقعی که داشتم با برادر به خانه بر میگشتم چند خیابان دور تر از خانه ام،به چشم خودم دیدم،اتومبیلی به قصد کشتنش،دیوانه وار به سمتش آمد و چنان ضربه ای به او وارد کرد که چند متری آن طرف تر پرتاب شد.به کمک برادرم از زمین بلندش کردیم و به داخل ماشین بردیم.
    شانس آورد که برادرم قدرت پزشک است و به موقع به دادش رسید.یک هفته ای در کیلینیک بستری بود.پایش را عمل کردند،ولی هنوز میلنگد.
    دست ضرب دیدهاش خیلی زود مداوا شد،اما هنوز نتوانسته بود گذشتهاش را به یاد بیاورد.نمی دانم اسمش چیست،اهل کجاست،آیا زن و بچه ای هم دارد یا نه.من و قدرت میترسیدیم اگر رهایش کنیم دوباره همان مردی که قصد جانش را داشت به سراغش بیاید.برای همین بعد از مرخص شدنش از بیمارستان او را به خانه ی خودمان آوردیم.پرستاریاش را به عهده گرفتم،کم کم بهش علاقه ماند شدم و حالا حاضر نیستم با هیچ کس تقسیمش کنم.
    عزیز عمر دوبارهاش را مدیون من است،چون اگر همانجا وسط خیابان میماند،چه بسا،اتومبیلهای رهگذر بعدی،در تاریکی شب،ناخواسته،کار راننده ی نامرد قبلی را تمام میکردند،و در زیر چراغهای ماشین آنها،نیمه جان باقی ماندهاش را از دست میداد.
    من دوستش دارم گزول و او را متعلق به خودم میدانم،به هیچ قیمتی هم حاضر نیستم او را از دستش بدم.به هیچ کس هم اجازه نمیدهم مرد محبوبم را ازم بگیرد.

  16. 11 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #89

    پيش فرض

    با تردید پرسیدم:
    حتی اگر زن و بچه داشته باشند؟
    با اطمینان پاسخ داد:
    -حتی اگر زن و بچه،چون حالا دیگر از نظر بستگان قبلیاش او مرده و دیگر وجود ندارد.
    عزیز مرد تازه متولد شده ای است که به من تعلق دارد،به کسی که جانش را نجات داده و دل بستهاش است.به نظر تو من این حق را ندارم؟

    پاسخ دادم:
    -ولی او نمرده و زنده است.زمانی که گذشته را به یاد بیاورد،خودش باید تصمیم بگیرد،بماند یا برود.تو نمیتوانی با یک اسم یدکی هویتش را تغییر بدهی آی ناز.
    اشک به چشم آورد و گفت:
    -اتفاقا من از همان روز میترسم که گذشته را به یاد آورد.از تصور آن روز به مرز جنون میرسم.دعا کن چنین روزی هرگز نرسد.
    گزول در حالی که چشم به دیده ی اشکبارم داشت افزود:
    -این حرفها را پریروز آی ناز به من زد و فردایش که تو با من تماس گرفتیازت خواستم که در اولین فرصت بر گردی.ماموریت من دیگر تمام شده روشا.
    البته من نمیتوانم به یکباره رابطهام را با او قطع کنم چون شکش میبرد،اما پایم را از این قضیه بیرون میکشم.حالا نوبت شماست که قدم جلو بگذارید.
    و به هر شکلی که صلاح میدونید هویتش را آشکار کنید.بیرون آوردن علی از آن خانه خیلی سخت است،چون آی ناز مانند شیری غران پاسدارش است،،فقط خواهش من از شما این است که پای یحی را به میان نکشید.زیرا اگر بداند من او لو دادم،انتقام سختی ازم خواهد گرفت و چه بسا سرنوشتی بدتر از سرنوشت علی در انتظارم باشد.این قول را به من بدهید تا من هم آدرس آی ناز را به شما بدهم.
    خطابش به عطیه بود،نه من،پاسخ شنید:
    -کاری که یحی با علی کرده قابل گذشت نیست،با وجود این به شما قول میدهم حتی اگر قرار شد روزی پایش به دادگاه کشانده شود، تا نتیجه ی عملش را ببیند،هرگز نامی از شما برده نشود.در مورد آی ناز هم طوری وارد عمل میشویم که اتفاقی به نظر آید.حالا که میدانیم علی گاهی تنها و بدون همراهی آن زن بیرون میرود،کشیک کشیدن و رو به رو شدن با او کار سختی نیست.
    -من هم جای شما بودم،همین کار را میکردم.
    عطیه برخاست و گفت:
    -خوب فکر کنم به اندازه ی کافی مزاحم شدیم.
    برای همه چیز ممنون،مرا ببخشید.من از شما تصویر خوبی در ذهن نداشتم و این برداشت بیشتر مربوط به روزهای اول ازدوجتان با پدرم میشود.خاطرات آن روزها همیشه عذابم میدادند.گرچه از زمان کودکی در زندگی پدرم از آن صحنهها زیاد دیده بودم،اما آن زنها گذری میآمدند و میرفتند،ولی شما ماندنی شدید.ماجراهای یوسف و اتفاقات بعدی هم که پیش آمد،باز سرچشمهاش به وجود شما بر میگشت،ذهن مرا نسبت به آن زنی که آن همه ماجرا را آفریده،بر آشفته میکرد.
    گزول با حسرت گفت:
    -من دختر بی پناهی بودم،که به اشتباه به خسرو روی آوردم.اگر بیشتر از مادرت نباشد،کمتر از او عذاب نکشیدم.پدرت با من هم خوب تا نکرد و آن صحنه ها که تو از کودکی شاهدش بودی،در زندگی اش با من تکرار میشد.و اکثر اوقات شاهد هوس بازیها و خیانتهایش بودم.یوسف دستاویزی بود برای رها شدن از آن جهنم سوزان.افسوس انگار هرگز نباید روی آرامش را به خود میدیدم،بگذریم.حتی تکرارش اذیتم میکند.در هر صورت دلت را از کینه و نفرت نسبت به من خالی کن عطیه جان،امیدوارم علی هر چه زودتر به سر زندگیاش برگردد و من هم از شنیدنش نفس راحتی بکشم.
    -من سبک شدم گزول جان،چون بار سنگین کینه را از روی قلبم کنار زدم.حالا با لطفی که به ما کردی،با روشا هم عقیدهام و قول میدهم موردی پیش نیاید که بگذارم در این ماجرا آسیبی به شما برسد.از پذیریی تان ممنون،شما قدم بزرگی برای برگرداندن علی به سر زندگیاش برداشتید.زحمتی کشیدید که به این اسانیها قابل جبران نیست،به امید خدا پس از پایان این ماجرا که امیدوارم به خوشی و با موفقیت تمام شود،برای تشکر خدمت خواهیم رسید،باز هم ممنون.
    دستش را برای خداحافظی برای گزول دراز کرد،و در موقع فشردنش،او را بطرف خود کشید و آغوش برویش گشود.
    نوبت به من که رسید،تنگ در آغوش فشردمش و گفتم:
    -ممنون گزول جان،میدانستم که گره این مشکل فقط به دست تو باز میشد.هرگز این لطف و محبتت را فراموش نمیکنم،و همینطور خودت را که سر تا پا مهر و عاطفه ای آنقدر بی ریا و بدون هیچ چشم داشتی به دادم رسیدی که انگار این مشکل برای عزیز خودت پیش آمده.
    -در مقبل محبتهای تو نا چیز است.عزیز من تو هستی و نمیتوانستم چشمانت را گریان ببینم.بی خبرم نگذار.
    -در اولین فرصت میآیم و بهت سر میزنم.برای همیشه مدیونت هستم.خداحافظ .اگر کمک تو نبود هرگز موفق نمیشدیم علی را پیدا کنیم.

  18. 10 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #90

    پيش فرض 500 تا 501

    بیم و امید موازی با هم قلبم را در میان گرفته بود .چطور میتوانستم باور کنم علی من را ببیند اما نشناسد.هنوز خاطره ی نجوای عاشقانه اش گوشم را نوازش میداد و قلبم را میلرزاند.
    عشقی که بند بند وجودم را را در احاطه ی خود داشت.به بند بند وجود او خورده بود و نمیشد ان راگسست.
    حتی اگر مغزش صدمه دیده باشد،قلبش که سالم است و در رویاروییمان با هم ،به زبان خواهد امد و صدایم خواهد زد.سوار ماشین که شدیم،بهزاد نظری به ادرس افکند و گفت:
    -عجیب است به قول شاعر :
    اب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم
    یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم
    خانه ی ای ناز در حد فاصل خانه ی ما و ای ناز قرار دارد و یک خیابان ای طرف تر از ماست و در ظرف این مدت،هزار بار از جلوی ساختمانش رد شدیم،بی انکه بدانیم مطلوبمان انجاست و ما غافلیم.
    عطیه با بی تابی گفت:
    -من که دیگه صبر و تحملم تمام شده.باید هر چه زودتر برویم سراغش
    با لحن ارامی گفت:
    -چه حرفها میزنی عطیه جان.میخواهی مرغ از قفس بپرد.با تعریفی که گوزل از عشق و دلداگی ای ناز کرده همین که بوی خطر به مشامش برسد،به قول خودش عزیز را بر میدارد و میبرد جایی که دیگر دست ما به او نرسد.دیدید گوزل چطور ماهرانه و از روی نقشه عمل کرد،ما هم باید از همان رئش استفاده کنیم.فعلا بهتر است برگردیم خانه.همه خسته ایم و نیاز به استراحت داریم.
    بی صبر تر از عطیه گفتم:
    -من یکی که اصلا خسته نیستم و دلم نمی خواهد حتی یک لحظه هم فرصت از دست بدهم.
    سپس دستم را به طرف بهزاد دراز کردم و گفتم:
    -اصلا ادرس را بدهید به من خودم میدانم چه کار کنم.
    ایرین با بیتابی گفت:
    -عمو بهزاد،من ت بابامو نبینم،هیچ کار دیگه ای نمیکنم.اگه مامان بخواد بره منم باهاش میرم پیشش.
    بهزاد با لحن پر ملالتی گفت:
    -هیچ میدونید دارید چه کار میکنید؟ با این روش غلط به هیچ جایی نمیرسیم.شما که شش ماه صبر کردید،این یکی دو روزم روش.
    من و عطیه باهم فریاد زدیم:
    -یکی دو روز دیگه !!!!!!!!نه خیلی زیاد است
    -خب یه روز،نصف روز.تا وقتی راهشو پیدا نکنم.از ادرس خبری نیست.این زن شش ماه است دارد با علی زندگی میکند و حسابی شیفته و

  20. 8 کاربر از F l o w e r بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •