تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 14 اولاول ... 5678910111213 ... آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 131

نام تاپيک: رمان لیلای من ( لیلا رضایی )

  1. #81
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 1/11

    انگشتان ظریفش را به سختی در دست می فشرد، سعی داشت كلماتش را با آن فشار در ذهن او جای دهد:
    -تو نباید چیزی درباره رفت و آمدهای من به بابا بگی. می فهمی كه؟
    -آره مامان ... اما ... می شه دیگه همراه شما نیام؟
    -نه نمی شه، اگر تو با من نباشی بابا اجازه نمی ده من از خونه برم بیرون، اون وقت مثل یك زندانی توی خونه می میرم، تو كه نمی خواهی مامان بمیره.
    -نه مامان ... اما دوستات منو اذیت می كنن، منو می ترسونن.
    -نه ... نه ... اونا دوستای من هستند، فقط با تو بازی می كنند تو رو سرگرم می كنند تا من كارهام رو انجام بدم.
    -اما مامان اونها منو اذیت می كنن، بعد هم منو می ترسونن. باور كنید راست می گم.
    -مثلا چطوری اذیتت می كنن، بگو ...


    و به چشمانش خیره شد، از یادآوری آن آزار و اذیتها دچار لرزش شدید شد، تمام بدنش می لرزید حتی دستهای قوی مادرش هم قادر نبود شانه های كوچك او را نگه دارد: -یاشار ... یاشار ... تو چت شده؟ چرا اینطوری شدی؟ یاشار ... یاشار ... حرف بزن.
    با صدای فریاد ناهنجاری كه از گلویش خارج شد به سرعت چشمانش را گشود. احساس می كرد مسافتی طولانی را به سرعت دویده؛ از گذشته حال ... نفسهایش به شماره افتاده بود و آنقدر عرق كرده بود كه موهایش روی پیشانی چسبیده بود. از روی كاناپه برخاست و صاف نشست. اتاق در تاریكی فرو رفته بود دستش را دراز كرد و آباژور پایه بلند كنار كاناپه را روشن كرد. به ساعتش نگاه كرد ساعت هشت شب بود و بعد به یاد آورد مثل همیشه راس ساعت پنج كارخانه را ترك كرده و یك راست به آپارتمان اجاره ای و كوچكش برگشته و خیلی ناگهانی به خواب رفته بود، بعد از گذشت سه ماه، دوباره همان كابوسها به سراغش آمده بودند. در آن چند ماه سعی كرده بود با مشغول بودن به كار و رسیدگی به كارهای كارخانه از آن تنشهای روحی فرار كند اما در آن یك هفته به خاطر آن انتظار كشنده و عذاب آور كمی كنترلش را از دست داده بود و برای آرام كردن فكر و ذهنش مجبور شده بود از قرصهای آرامبخش استفاده كند. در عین حال ترس از بازگشت به آن دوران سخت بیماری روحی و روانی، بر آن آشفتگی دامن می زد. از طرفی از زمانی كه كار در محیط كارخانه را شروع كرده بود طعم تلخ تنهایی را به خوبی چشیده بود. آن همه سال به خودش به عنوان یك فرد بیمار و غیر عادی می نگریست آدمی كه همه جا را برای یافتن جایی خلوت و ساكت زیر پا می گذاشت؛ جایی كه بتواند از دیگران و نگاهشان فرار كند و هیچگاه نمی توانست آن مكان را بیابد، همیشه سایه ای از دلواپسیها و دل نگرانیهای پدرش، ویدا و دكتر هرندی او را تعقیب می كردند و نگاههای مسلحانه مهتاج، مادربزرگش كه او را تنها وارث كلانش می دانست و حالا ... حالا كه به دنبال یك دوست و رفیق می گشت می دید كه تنها مانده است همان تنهایی كه روزی به دنبالش بود.
    همانطور كه نشسته بود پیغامگیر تلفنش را روشن كرد، كاری كه هر روز بعد از بازگشت از كارخانه انجام می داد و آن روز به خاطر آن خواب ناگهانی به تعویق افتاده بود. بعد از شنیدن صدای بوق، صدای پدرش را شنید:
    -سلام یاشار. خوبی پسرم؟ با همراهت تماس گرفتم جواب ندادی. به كارخونه هم كه زنگ زدم منشی ات گفت داخل محوطه ای، فكر می كنم شارژ همراهت تمام شده. رسیدی خونه به من زنگ بزن. خیلی وقته كه صدات رو نشنیدم. فكر می كنم زیادی غرق كار شدی. فراموش نكن حتما زنگ بزن فعلا خداحافظ.
    یاشار از جابرخاست همراهش را به شارژ وصل كرد و در حالی كه وارد آشپزخانه می شد به پیغام دوم گوش سپرد:
    -سلام عزیزم، مهتاج هستم چرا با ما تماس نمی گیری؟ قرار نیست انقدر خودت را مشغول كنی، در ضمن از روند كارها ما را بی خبر نگذار، سعی می كنم تا هفته آینده هم برای دیدن تو و هم برای سركشی كارخونه سفری به اونجا داشته باشم، ببینم تو به مرخصی احتیاج نداری؟
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    -چرا مادربزرگ احتیاج دارم ولی نه حالا.
    -سلام جناب گیلانی، ملكی هستم، خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.
    یاشار فورا از آشپزخانه بیرون آمد و ناباورانه پیغام را به عقب برگرداند و گوش داد.
    ( سلام جناب گیلانی، ملكی هستم خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.)


    ادامه دارد ...

  2. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #82
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 2/11

    - لیلا اگه از همین وسط بریم اون طرف زودتر می رسیم ... نه؟
    - دیوونه شدی دختر، پل هوایی یه خورده دورتر از اینجاست.
    مریم در حالی كه گامهایش را با لیلا هماهنگ می كرد گفت:
    - پس اینقدر تند نرو، چه عجله ای داری؟
    - بعد از دو ماه، بابام اجازه داده با تو بیام بیرون. نمی خوام دیر برسم و بهانه بدم دستش.
    مریم گفت:
    - مگه نگفتی بابام عوض شده؟
    - چرا ولی این دلیل نمی شه از اخلاقش سوءاستفاده كنم.
    مریم گفت:
    - سوءاستفاده؟! فقط دو سه تا مغازه مانتو فروشی همین ...


    لیلا با تعجب نگاهش كرد و گفت:

    - ما داریم می ریم واسه فردا لوازم مورد نیازمون رو بخریم.
    مریم گفت:
    - وای اسم فردا رو نیار كه همین جا بالا می یارم.
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    - تو كه باید خیالت راحت باشه به قول خودت اینقدر خوندی كه بتونی خودت رو توی دانشگاه آزاد ببینی.
    مریم گفت:
    - بله ... اما دانشگاه سراسری چیز دیگه ایه، راستی لیلا من یك تصمیمی گرفتم، تصمیم گرفتم اگر دانشگاه سراسری قبول شدم به خاطر تو هم كه شده از اون بگذرم، یعنی اگه تو قبول نشدی من هم قیدش رو بزنم. تو چنین تصمیمی نگرفتی؟
    لیلا لبخندی زد و گفت:
    - نه من حاضر نیستم به خاطر تو آینده ام رو خراب كنم.
    مریم گفت:
    - اوا! ... خیلی رذلی لیلا ... خیلی رذلی ... به تو هم می شه گفت رفیق؟
    لیلا خنده كوتاهی كرد و گفت:
    - تو داری دست پیش می زنی كه پس نیافتی، من تو رو می شناسم مارمولك!
    مریم گفت:
    - خیلی خب، حالا كه به خاطر من از خیر دانشگاه نمی گذری، لااقل بیا بریم و توی فروشگاههای تاناكورا دنبال جنس بگردیم.
    لیلا گفت:
    - اونجا واسه چی؟
    مریم گفت:
    - آخه نمی شه كه تمام یك ترم رو با یك مانتو رفت دانشگاه، بودجه اوس عباس هم به دو سه دست لباس نو نمی رسه، باید از یك جایی تیپم رو درست كنم یا نه؟
    - دست بردار مریم ما تازه فردا قراره بریم سر جلسه امتحان، اون وقت تو فكر چه جاهایی رو كردی؟
    مریم گفت:
    - نگفتم اسم فردا رو نیار بالا می آرم.
    - الان كه پله های پل هوایی رو بالا رفتی حالت جا می یاد.
    مریم همگام با لیلا از پله ها بالا رفت و گفت:
    - نمی شه جای این پله ها، پله برقی می گذاشتند؟
    لیلا آخرین پله را بالا رفت و گفت:
    - چرا نمی شه، فقط منتظرند تو دستور صادر كنی.
    مریم با خنده گفت:
    - اما اگه بشه چه كیفی داره! من هر روز می یام پله برقی سوار می شم،

    لیلا به نقطه ای اشاره كرد و گفت:
    - اونجا چه خبره؟
    - هیچی لابد باز یكی از همین دست فروشهاست كه جا گیر نیاورده و اومده وسط زمین و هوا بساط زده.
    - واستا ببینم چی داره.
    و قبل از آن كه به بساطش نگاه كند به چهره معصومانه دختركی چشم دوخت كه سعی داشت اجناسش را به مشتریها قالب كند. مریم از پشت سر لیلا سرك كشید و گفت: چی داره؟

    لیلا گفت:
    - همون چیزهایی كه ما می خواهیم.
    مریم گفت:
    - بیا بریم، می ریم از مطبوعاتی می گیریم، این مدادها و پاك كن ها نامرغوبند.
    لیلا گفت:
    - مگه سواد نداری؟ خب ماركش رو می خونی.
    مریم گفت:
    - مارك؟! دیگه حالا همه چی نوع تقلبی هم داره، حتی خودت شب كه می خوابی و صبح بیدار می شی باید هوا رو داشته باشی كه تقلبی ات رو نساخته باشند.
    مریم لبخندی زد و گفت:
    - این اراجیف چیه؟
    و در حالی كه جلوی بساط دخترك خم می شد گفت:
    - بیا از همین بخریم ثواب داره ها ...! تازه الان مطبوعاتی ها و لوازم تحریرها اینقدر شلوغه كه جای سوزن انداختن نیست.
    مریم گفت:
    - باشه، ولی باید یك قولی بدی.
    لیلا چند مداد و پاك كن از سایر لوازم جدا كرد و گفت:
    - چه قولی؟
    مریم در حالی كه پول آنها را حساب می كرد گفت:
    - این كه بعد از امتحانات سراسری و آزاد، واسه رفع خستگی منو ببری دیدن بابابزرگت.
    لیلا به نگاه شوخ مریم چشم دوخت و گفت:
    - منحرف، آس و پاس! تو می خواهی بری دیدن بابابزرگ من یا دوست اون؟
    مریم دست لیلا را گرفت و گفت:
    - حالا كه كارمون زود راه افتاد دوسه تا مانتو سرا هم بریم، توی راه واست می گم منحرفم یا آس و پاس.


    ادامه دارد ...

  4. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #83
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 3/11

    یاشار یك بار دیگر كاغذی را كه تقریبا مچاله شده بود، باز كرد و آدرس را خواند؛ از شب قبل صدها بار آن را زمزمه كرده بود. سعی داشت تصویری از آن محل در ذهنش بگنجاند جایی كه هرگز ندیده بود، فقط از زبان ملكی تعاریفی جزئی را از آنجا شنیده بود. كاغذ را داخل جیبش گذاشت و سرش را به صندلی هواپیما تكیه داد. چشمانش را بست و سعی كرد تا رسیدن به مقصد، كمی استراحت كند اما ذهنش آنقدر درگیر بود كه خواب را از چشمانش می ربود. به یاد شب قبل افتاد زمانی كه پیغام ملكی را دریافت كرد وسط زمین و آسمان معلق مانده بود، دقایقی ایستاد تا آن چه را كه شنیده بود باور كند.
    بالاخره انتظار به پایان رسید هیجانزده شماره ملكی را گرفت و عجولانه تكلیف كرد تهران بماند یا برگردد.
    به یاد نداشت كه آیا از ملكی تشكر كرده یا باز هم عجولانه برای ردیف كردن كارها و برنامه هایش تماس را قطع كرده بود و بعد همان لحظه با مهتاج تماس گرفت. خودش پرسیده بود كه احتیاجی به مرخصی نداری، چرا كه نه؟ حالا بهترین موقعیت برای رفتن به مرخصی بود. مهتاج اصلا تعجب نكرد، فقط خواست روز بعد به كارخانه برود و كارها را به مدیر عاملش بسپارد، حتی از او نپرسید به چند روز مرخصی احتیاج داری و چرا، و خیال او را از بابت توضیحات اضافی راحت كرد.
    -تا لحظاتی دیگر در فرودگاه به زمین خواهیم نشست. لطفا كمربندهای خود را ببندید و صندلی را به حالت عمودی درآوردید.
    مهتاج محكم او را به خود فشرد و گفت:
    -می دونستم وقتی بگم تو به مرخصی احتیاج نداری، به یاد می یاری كه سالگرد پدربزرگت نزدیكه.
    یاشار كمی جا خورد. حالا علت این كه زیاد در مورد درخواست مرخصی اش پرس و جو نكرده بود را می فهمید. حسام او را به گرمی در دست فشرد و گفت:
    -من و مادربزرگت سر این قضیه شرط بندی كرده بودیم و گویا باختم!
    یاشار لبخندی تصنعی زد و با خودش گفت:(در اصل شما بردید!)
    -اگر اجازه بدهید برم بالا و كمی استراحت كنم.
    مهتاج گفت:
    -حالا دیگه واقعا به استراحت نیاز داری، بعد از این همه وقت، حسابی خودت رو درگیر كردی.
    وقتی داخل اتاقش تنها شد نفس عمیقی كشید و به تقویم روی میز نگاه كرد:
    -خدایا دو روز دیگه سالگرد پدربزرگه و من باید این دو روز كسالت بار رو باز هم انتظار بكشم!


    ادامه دارد ...

  6. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #84
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 4/11

    - وفا ... وفا ... تو هنوز آماده نشده ای؟ داره دیر می شه.
    ویدا كیفش را برداشت از پله ها بالا رفت پشت در ایستاد و چند ضربه به در نواخت دقایقی منتظر ماند و چون جوابی نشنید وارد اتاق شد. وفا روی تخت دراز كشیده بود و به موسیقی گوش می داد، ویدا با عصبانیت جلو رفت هدفونها را از گوشهای وفا بیرون كشید و با اعتراض گفت:
    - پس من یك ساعت دارم با خودم صحبت می كنم؟
    وفا با بی حوصلگی گفت:
    - چیه؟ چه خبر شده؟
    - فكر می كردم داری آماده می شی.
    - آماده می شم؟! واسه چی؟
    - وفا ...! فراموش كردی امروز سالگرد پدربزرگ برگزار می شه، من و تو الان باید اونجا باشیم، می دونی چقدر دیر كردیم؟


    وفا روی تخت غلتی زد، روی شانه چپش خوابید و گفت:

    - من حال و حوصله این صحنه بازیها رو ندارم.
    ویدا گفت:
    - منظورت از این حرف چیه؟ كدوم صحنه سازی؟
    وفا گفت:
    - آدمی كه به فكر زنده های دور و برش نیست بر چه اساسی هر سال برای متوفایش، برای یك مرده، سالگرد می گیره؟
    ویدا گفت:
    - اون آدم كیه؟
    وفا با كمی خشم گفت:
    - خانوم مهتاج گیلانی!
    ویدا گفت:
    - خیلی خب جایی دیگه می توانی دق دلیت رو سرش در بیاری. حالا مامان چشم به راه ماست.
    وفا با تمسخر گفت:
    - مامان هم دختر همون زنه!
    ویدا ناباورانه گفت:
    - وفا تو چت شده؟ این حرفها چیه؟
    وفا به سمت ویدا چرخید و گفت:
    - مامان چقدر نگران آینده توئه؟
    ویدا گفت:
    - خب ... خب هر مادری .... خیلی زیاد.
    وفا نگاه عمیقی به ویدا كرد و گفت:
    - نه ... نه ویدا، یكی مهمتر از من و تو براش وجود داره، خیلی مهمتر كه حتی چشمش رو روی احساسات ما می تونه ببنده. به خاطر ...
    ویدا لبه تخت وفا نشست و آهسته گفت:
    - به خاطر یاشار ...؟
    وفا با تردید به ویدا نگاه كرد و ادامه داد:
    - من همه چیز رو می دونم وفا، پنهان كاری بسه، در ضمن از تو هم می خواهم دیگه اینقدر به خاطر من حرص نخوری.
    وفا كه غافلگیر شده بود گفت:
    - كی به تو خبر داده؟
    ویدا گفت:
    - خودش اومد اینجا ...
    وفا با عصبانیت روی تخت نشست و گفت:
    - اومد اینجا ...؟! كه چی؟ كه چه غلطی بكنه؟
    ویدا مستقیما به وفا نگاه كرد و گفت:
    - كه منو مطمئن كنه كه هیچ علاقه ای بهم نداره، ببین وفا من آدمی نیستم كه بخوام محبت گدایی كنم، تا حالا هم هر كاری براش كردم فقط ... فقط به خاطر احساسات اشتباهم به اون بود. حالا هم از تو می خوام دست از دلسوزی برای من برداری. این برادربازیها و غیرت بچه گانه رو هم بریز دور. من به هیچ كدام از اینها احتیاج ندارم، خودم می تونم مشكلاتم رو حل كنم.
    و بعد از جابرخاست جلوی در ایستاد و گفت:
    - بهتره زودتر آماده بشی، من پایین منتظرتم، فهمیدی؟
    وفا با خشم مشت محكمی روی میز كنار تختش زد. ویدا را به خوبی می شناخت ظاهرش آرام، اما از درون رو به تخریب و نابودی بود.


    ادامه دارد ...

  8. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #85
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 5/11

    یاشار روی مبلی در ابتدای در ورودی سالن نشسته بود و با ورود میهمانان به گرمی از آنها استقبال می كرد و با خروجشان از حضورشان در مراسم تشكر می كرد به ساعتش نگاه كرد وفا هر سال در كنار او كار بدرقه میهمانان را بعهده می گرفت اما آن روز هنوز به مراسم نیامده بود. دلش نمی خواست به خصومتی كه بینشان بوجود آمده بیاندیشد.
    بهروز جلوی در ورودی باغ نگاهی به دسته گلی كه به همراه داشت انداخت چند شاخه گلایل سفید مزین به روبان مشكی. اصلا او آنجا چه می كرد؟ بعد از گذشت هفت سال! برای چه به آنجا دعوت شده بود؟ مردد از حضورش در آن مراسم به یاد تماس خانوم گیلانی افتاد.
    (سلام آقای عنایت. عصرتان بخیر.)
    (سلام خانوم، می بخشید شما را بجا نمی آورم.)
    (من مهتاج گیلانی هستم مادربزرگ ...)


    آن تماس غافلگیر كننده می توانست حاصل خبرهای ناگواری از حال شخصی باشد كه زمانی، سالها قبل بهترین رفیقش بود و می توانست باشد اما یك كنج اندیشی، یك بدگمانی بر روی تمام رفاقتشان یك خط قرمز، یك خط سیاه كشیده بود. چقدر سعی كرده بود یاشار را از اشتباه بیرون نمی خواست به این سادگی از دوستی با او بگذرد. جدای از مشكلات روانیش جوان لایق و دوستی فهیم و قابل اعتماد بود اما یاشار او را نارفیق خوانده بود؛ یك خائن! باید به او حق می داد اما در آن كشاكش هر دو از دست یكدیگر به شدت عصبی و دلخور بودند. (آقای عنایت ... هنوز مرا نشناخته اید؟!)
    (بله ... بله خانم گیلانی شناختم. كمی غافلگیر شدم راستش تماس شما تا حدودی هم مرا دلواپس كرد.)
    (نگران نباشید، همه خوبند، مخصوصا یاشار. نمی دونید با چه مشقتی تونستم شماره شما را پیدا كنم.)
    (به هر حال از این كه بعد از هفت سال یادی از من كردید خوشحالم.)
    (غرض از مزاحمت، خواستم شما رو برای مراسم سالگرد همسر مرحومم دعوت كنم.)
    و او را بیشتر از تماس غافلگیر كننده اش، متعجب كرده بود. بعد از این همه مدت زنگ زده بود تا او را به مراسم سالگرد دعوت كند؟ كمی جای بحث داشت.
    (از لطفتون ممنونم، جسارتا می پرسم بعد از این همه وقت چطور شما ...)
    (حق دارید آقای عنایت، اما فكر كردم و دیدم این بهترین فرصت برای از سر گرفتن رفاقتی است كه با یك بدبینی از هم پاشید.)
    (خانم گیلانی من خیلی سعی كردم رفاقتم با نوه شما را حفظ كنم اما ... در حقیقت یاشار از من متنفر شده.)
    (ببینید آقای عنایت حال روحی روانی یاشار رو به بهبودیه.)
    (خوشحالم.)
    (همینطور وضعیت جسمانی اش، اما مشكلی وجود داره، اون خیلی تنهاست وجود شما مشكلات زیادی رو حل می كنه.)
    (اشتباه می كنید خانم گیلانی، ممكنه با دیدن من حسابی به هم بریزه.)
    (نه ... نه ... باید اونو از نزدیك ببینید كلا فرق كرده. ازتون خواهش می كنم به این مراسم بیائید.)
    (اگر یاشار خواهان دیدن من بود خودش با من تماس می گرفت. به هر حال نمی تونم این دعوت رو با این همه خواهش و اصرار رد كنم.)
    و در برابر خواسته او پاسخ داد:
    (باشه خانوم گیلانی، امیدوارم همانطور كه شما گفته اید باشه.)
    و حالا كه مقابل در باغ ایستاده بود تردید داشت كه یاشار با دیدن او در عوض یادآوری مهشید، خاطرات خوب دوران رفاقتشان را به یاد آورد.
    بهروز نگاهی به درون باغ انداخت و زیر لب گفت،(ولش كن، برمی گردم و برای نرفتنم زنگ می زنم و عذری می یارم.)
    ویدا با تعجب به جلوی در باغ چشم دوخت و گفت:
    -وفا ... اونجا رو ببین، اون بهروز نیست؟
    وفا از سرعتش كمی كاست و گفت:
    -چرا ... چرا خودشه.
    -اون اینجا چه كار می كنه؟ اگر یاشار اونو ببینه باز هم به هم می ریزه، نباید بگذاریم بره داخل.
    وفا با عصبانیت گفت:
    -به ما ارتباط نداره.
    وقتی جلوی در باغ رسیدند بهروز از جلوی دربازمی گشت، ویدا گفت:
    -نگه دار ... گفتم نگه دار.
    و فورا با كمی عصبانیت از ماشین پیاده شد و با عجله خودش را به او رساند.
    -آقای عنایت ... آقای عنایت.
    بهروز به سمت او برگشت.
    -سلام آقای عنایت.
    چهره ویدا در طی آن سالها آنقدر تغییر یافته بود كه او را نشناسد. از طرفی در همان سالها هم زیاد او را ندیده بود.
    -من ویدا هستم.
    -می بخشید كه شما را بجا نیاوردم، حالتون چطوره؟
    -داشتید برمی گشتید؟
    و به دسته گلی كه به همراه داشت اشاره كرد و گفت:
    -نیومده!
    بهروز درمانده از پاسخ، فقط نگاهش كرد. ویدا ادامه داد:
    -از دیدنتون خوشحال شدم اما فكر نمی كنم همین احساس با دیدن شما به یاشار دست بده.
    بهروز بر خودش مسلط شد و گفت:
    -من معمولا بدون دعوت جایی نمی رم، درست ندونستم اصرارهای مادربزرگتون رو برای حضور در این مراسم رد كنم.
    ویدا با تعجب پرسید:
    -مادربزرگم ...؟
    (خدایا توی سر این پیرزن كله شق چی می گذره؟ از دعوت اون چه قصدی داره؟)
    -معذرت می خوام، قصدم توهین نبود راستش، دایی زاده من حالش بهتر شده و من ترسیدم كه دیدن شما دوباره ...
    -ویدا ... چرا آقای عنایت را داخل كوچه نگه داشتی؟
    و قبل از این كه ویدا پی به منظور این دعوت نابهنگام ببرد مهتاج سر رسید.
    -خیلی خوش آمدید آقای عنایت لطفا بفرمائید داخل.
    بهروز با تردید به ویدا نگاه كرد و لبخندی بالاجبار تحویل مهتاج داد و در حالی كه قصد بازگشت را داشت ناخواسته وارد باغ شد. ویدا چشم از بهروز گرفت به مهتاج نگاه كرد و گفت:
    -مادربزرگ معلوم هست می خواهید چه كار كنید؟ می دونید اگر یاشار با اون مواجه بشه چه اتفاقی می افته؟
    مهتاج تحكم آمیز گفت:
    -اینقدر نقش دایه مهربانتر از مادر رو بازی نكن! من خودم می دونم دارم چه كار می كنم. حالا برو داخل.
    ویدا همانجا میخكوب شد. برخوردهای مهتاج غیرقابل تحمل شده بود.
    یاشار روی مبلی نزدیك در نشسته بود و با شخصی كه به نظر می آمد یكی از كارگران برگزار كننده آن مجلس باشد صحبت می كرد. بهروز نفس عمیقی كشید و وارد شد. یاشار هنوز سرگرم صحبت كردن بود، دسته گل را پیش روی او گرفت و گفت:
    -سلام ...
    و دو نگاه كه بعد از هفت سال با هم تلاقی پیدا می كرد درهم گره خورد. در نیمرخش آن همه تغییر و تحول مشهود نبود. آن زمان هردو جوانانی بیست و دوسه ساله و كم تجربه بودند اما حالا هر دو قدم به سن سی می نهادند؛ مردانی تقریبا با تجربه! اما او خیلی تغییر كرده و زودتر از آن چه می بایست موهایش رنگ باخته بود. مطمئنا اثرات مخرب آن داروهای آرام بخش بود، اما به چه فكر می كرد؟ در آن نگاه بهت زده چه نهفته بود؟
    یاشار ناباورانه از جا برخاست، تصویر مهشید را با تمام قدرت پس زد؛ رویاهایش به پایان رسیده و او كه مقابلش ایستاده بود تنها رفیق سالهای قبلش بود و بعد از او هیچ كس را نیافته بود كه بتواند جای او را برایش پر كند در حالی كه دستش را به سمت او می برد گفت:
    -بهروز ... واقعا خودتی؟!
    برای این كه او را تنگ در آغوش بگیرد هنوز زود بود اما شروع خوبی بود. او هم دست یاشار را در دست فشرد و گفت:
    -باید زودتر به سراغت می آمدم.


    ادامه دارد ..

  10. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #86
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 6/11

    وفا از همان لحظه ورودش به حالت قهر از او دور شده بود. یاشار هم نتوانسته بود جای خودش را به او واگذار كند و به سراغ دوست دیرینه اش برود و در مورد حضور ناگهانی اش سوال كند. بی شك كسی باید او را به مراسم دعوت كرده باشد چرا كه او نمی توانست مراسم دوازدهمین سالگرد پدربزرگ دوستی را به یاد بیاورد كه هفت سال از هم جدا بودند، از طرفی همیشه به یاد داشت كه می گفت:
    (می دونی یاشار من تنها كاری رو كه تا به حال انجام ندادم این بود كه بدون دعوت سر و كله ام جایی پیدا بشه و سعی می كنم همیشه همین طور باشم.)
    و او هم همیشه در جوابش با لبخندی گفته بود:
    (ولی من فكر می كنم این خصلت بدی باشه شاید در مراسمی مهم فراموش بشی اون وقت ...)


    (اون وقت هم نمی رم، چون اگر براشون ارزش داشته باشم هرگز فراموشم نمی كنند.)

    نگاهی سطحی به سالن انداخت؛ تقریبا تمام میهمانان رفته بودند بهروز هم از جایش بلند شده بود و در حال خداحافظی با حسام آماده ترك آنجا بود. یاشار آخرین میهمانان را هم بدرقه كرد و به سمت بهروز رفت.
    - كجا ...؟ تازه قراره به اندازه هفت سال به تعویق افتاده با تو صحبت كنم.
    حسام از این برخورد دوستانه متعجب شده بود، به خوبی می دانست مهشید برای پسرش با حضور لیلا به پایان رسیده.
    با لبخندی گفت:
    - پس بهتره برای شام اصرار كنی تا بمونه.
    و آن دو را تنها گذاشت. بعد از رفتن حسام، خیلی بی مقدمه گفت:
    - بعد از این همه سال چطور یاد من افتادی؟!
    بهروز گفت:
    - همیشه از برخوردت می ترسیدم.
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    - پس بعد از این هفت سال بر ترست غالب شدی! خب بنشین.
    بهروز گفت:
    - بیا كمی توی باغ با هم قدم بزنیم.
    یاشار با تبسمی او را به باغ هدایت كرد.
    - شنیدم كه بالاخره بیماری رو شكست دادی.
    - درسته. تقریبا تونستم از شرش خلاص بشم. از چه كسی شنیدی؟
    - از همون كسی كه به این مراسم دعوتم كرد، مادربزرگت!
    یاشار در حالی كه همراه او در باغ قدم می زد با تعجب نگاهش كرد:
    - مادربزرگم؟!
    بهروز لبخندی زد و گفت:
    - و بهم اطمینان داد كه قبولم می كنی.
    - من همیشه تو رو قبول داشتم.
    - نه ... نداشتی، نه نمی خوام بعد از هفت سال كه دوباره دیدمت گذشته ها رو پیش بكشم و شكوه و شكایت سر بدهم.
    - در گذشته باید به من حق می دادی تازه تونسته بودم به جنس مخالف و رفیق اعتماد كنم كه ... مادرم خاطرات و تجربیات تلخی برام به یادگار گذاشت.
    - درسته من هم نمی تونستم در اون كشاكش درست تصمیم بگیرم. دلم می خواست می توانستم تو رو مجاب كنم كه در مورد من و مهشید اشتباه می كنی. نمی فهمیدم كه باید صبر كنم تا تو دید بازتری نسبت به این قضیه پیدا كنی و بعد بهت بگم نه همه زنها مثل مادرت هستند و نه همه رفیقها مثل هم! به هر حال مهشید از تو جدا شده بود و دوباره ازدواج می كرد تو فكرش رو نمی كردی حتی انتظارش رو هم نداشتی كه من با اون ازدواج كنم. من هم خیال نمی كردم با ازدواجم با مهشید چنین قضاوتی در حق من كنی. مهشید پیشنهاد مادرم بود. تو كه از روابط خانوادگی ما باخبر بودی تا حدودی این تحمیل خانواده ها بود كه منجر به ازدواج ما باشد.
    یاشار با خودش گفت:
    (و شما هم بدتون نیامد. در حالی كه می تونستید در برابر خواسته اونها پافشاری كنید و تسلیم نشید.)
    بهروز گویی افكار او را خوانده باشد ادامه داد:
    - وقتی در چنین موقعیتی قرار بگیری می فهمی كه تا چه حدی جبر و زور در تعیین مسیر زندگی نقش داره. از طرفی نه من عاشق مهشید یا شخص دیگری بودم و نه مهشید عاشق یكی دیگه یا من. پس فرقی نمی كرد، بعد از یك مدت هر دو مخالفت كردیم بالاخره مجاب شدیم.
    یاشار پوزخندی زد و پرسید:
    - خب این جبر و تحمیل چطور از آب درآمد؟
    بهروز در حالی كه متوجه لحن تلخ و نیش دار او بود بدون هیچ عكس العملی پاسخ داد:
    - سوای پول دوستی و شهرت طلبی بیش از حدش، زندگی خوبی داریم.
    و هر دو مدتی در سكوت قدم زدند. در این سكوت یاشار به خودش فكر می كرد:
    (یعنی من خودخواهانه رفتار كردم؟این سوالی بود كه برای اولین بار در ذهنش نقش می بست.(واقعیت همون چیزی بود كه مهشید بی پرده برام رو كرد، همون چیزی كه ازش فرار می كردم نه چیزی كه می خواستم پشت اون كمبودهام رو پنهان كنم. سعی داشتم بهروز رو خائن جلوه بدم تا این موقعیت تلخ رو كه یك مرد كامل نیستم، نپذیرم. مهشید حق داشت كه از من جدا بشه، بشر نیازمند احیای نسله، و من باید فكری برای درمان خودم می كردم.)
    - ببین یاشار ما می تونیم جدا از اتفاقات افتاده همون دوستای قدیمی باشیم.
    و خودش هم با وجود مهشید به این حرف ایمان نداشت. این چیزی بود كه مهتاج از او خواسته بود. یاشار مقابل او ایستاد و گفت:
    - می دونم و هر وقت بهت احتیاج داشتم خبرت می كنم.
    - از این كه دیدمت خوشحال شدم. خب اگه اجازه بدی ...
    - نمی خواهی شام رو با ما باشی؟
    - نه ممنون، خونه منتظرم هستند.
    - متشكرم كه اومدی. راستی نگفتی، بچه هم داری؟
    بهروز كمی در جواب تعلل كرد و بعد گفت:
    - بله، یك پسر سه ساله.
    نمی خواست خوشبختی اش را به رخ او بكشد، در واقع این خوشبختی می توانست نصیب او شود.


    ادامه دارد ...

  12. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #87
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 7/11

    مهتاج از پشت پنجره بلند كتابخانه آن دو را را كه در محوطه باغ قدم می زدند را زیر نظر داشت تصمیم گرفته بود غیرمستقیم وارد شود؛ وارد آن مسائل و موضوعاتی كه فقط به خود یاشار مربوط می شد، به خودش و دوستی بسیار نزدیك كه اجازه ورود به آن حریم را داشت. و بایادآوری افكار زیركانه اش لبخندی برلب نشاند.
    بهروز همان شخصی بود كه می توانست از طریق او یاشار را زیر نظر بگیرد و بفهمد كه آن دخترك كیست، همان كه از بی اسم و رسم بودنش به شدت می ترسید و از طرفی عشقش درمان قطعی تنها وارثش بود.(می تونم این دوستی از هم گسیخته رو به هم پیوند بدم، بهروز اون دختر رو به من معرفی می كنه و من ... نه ... نه، دوست ندارم اشتباهات گذشته رو تكرار كنم و به خاطرش بارها و بارها مواخذه بشم.
    از طرفی هیچ دلم نمی خواد این ثروتی رو كه سالها به خاطرش زحمت كشیدم بسپارم به دست دختری ندار و نسلی كه از اون بوجود می آد. فقط كافیه به وسیله بهروز اون دختره رو پیدا كنم، بعد همه چیز درست می شه.)
    مهتاج نمی دانست كه آن دوستی از هم گسسته اگر با مهارتهای ذهنی او هم بند بخورد باز هم تركهایی دارد.



    ادامه دارد ...

  14. 4 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #88
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 8/11

    مهتاج پشت میز نشست و رو به سیمین كرد و پرسید:
    - پس وفا كجاست؟
    سیمین پاسخ داد:
    - كمی خسته بود رفت خونه استراحت كنه.
    مهتاج پوزخندی زد و گفت:
    - سیمین به پسرت بفهمون كه حسادت چیز خوبی نیست!
    سیمین با ناراحتی گفت:
    - وفا به كسی حسادت نمی كنه.
    مهتاج گفت:
    - اما رفتارش اینطور می گه.


    سیمین گفت:

    - فكر می كنید داره به یاشار حسادت می كنه؟
    مهتاج به سیمین نگاه كرد و گفت:
    - خوب نیست مادر و دختر به خاطر بچه ها با هم جر و بحث كنند.
    سیمین پاسخ داد:
    - مامان ...! من قصدم جر و بحث كردن با شما نیست فقط دوست ندارم به بچه های من وصله ناجور بچسبونید!
    مهتاج با خونسردی گفت:
    - بچه های تو، نوه های من هم هستند فقط خواستم بدونی حسادت خود آدم رو داغون می كنه، ضرر زیادی به طرف مقابل نمی زنه.
    و سپس به ویدا كه در آستانه ورودی به سالن بود گفت:
    - ویدا جان برو ببین این پدر و پسر كجا غیبشان زد، شام از دهن افتاد.
    ویدا جان از همانجا كه ایستاده بود به سمت كتابخانه بازگشت.
    - شنیدم بلیط رزرو می كردی. به مین زودی قراره برگردی؟
    یاشار سیگار حسام را برایش روشن كرد و گفت:
    - نه، می خوام چند روزی برم مسافرت.
    حسام گفت:
    - مسافرت؟!
    یاشار پاسخ داد:
    - بله، از نظر شما ایرادی داره؟
    حسام دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
    - نه ... فقط می تونم بپرسم كجا؟
    یاشار گفت:
    - البته ... می رم تهران.
    حسام با كمی تعجب گفت:
    - تهران؟ برای دیدن جای به خصوصی می روی؟
    یاشار گفت:
    - نه، برای دیدن شخص بخصوصی می روم.
    حسام بعد از كمی مكث با تردید گفت:
    - من می شناسمش؟
    یاشار گفت:
    - هنوز نه، ولی به زودی شما رو با هم آشنا می كنم.
    حسام صاف روی مبل نشست و با جدیت گفت:
    - تو داری می ری سراغ اون دختره، درسته؟
    یاشار با كمی مكث گفت:
    - اگه اینطور باشه اشكالی داره؟
    حسام با تغیر گفت:
    - بله ... بله، همه اش اشكاله!
    یاشار گفت:
    - ولی من هیچ مانعی در این كار نمی بینم. من ...
    حسام با صدایی نسبتا بلند گفت:
    - یاشار تو اینجا ...
    و بعد متوجه تن صدایش شد و آرامتر گفت:
    - تو اینجا ویدا رو داری، درست نیست پای یك دختر دیگه به زندگیت باز بشه.
    یاشار با جدیت گفت:
    - خواهش می كنم بابا، من و شما در این باره قبلا مفصلا صحبت كردیم.
    حسام گفت:
    - درسته، اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم.
    - چرا ... چرا رسیدیم یك نتیجه كاملا قانع كننده، من نمی تونم ویدا رو به عنوان شریك زندگی و همسر قبول كنم.
    حسام با عصبانیت گفت:
    - برای چی؟ ویدا خانومه، تحصیل كرده است، شناخته شده و از همه مهمتر تو رو دوست داره. پس دیگه چی می خواهی؟
    - هیچی، اون همه چیز تمامه، عیب از منه، من نمی تونم ویدا رو دوست داشته باشم. نمی تونم به خودم و اون دروغ بگم.
    حسام لحظاتی به او نگاه كرد و گفت:
    - چطور می تونی اینقدر بی انصاف باشی؟ ویدا برای درمان تو سالها زحمت كشید.
    یاشار گفت:
    - من هنوز درمان نشدم.
    حسام گفت:
    - پس برای چی می خواهی به اون دختر پیشنهاد ...
    یاشار گفت:
    - فعلا قصد دارم برم دنبال دلم، فقط همین!
    حسام گفت:
    - بعدش چی؟ فكر می كنی صبر می كنه كه تو یك روزی درمان بشی؟ اصلا راجع به اون دختر چی می دونی؟
    یاشار گفت:
    - هیچ چیز و همه چیز.
    حسام گفت:
    - یعنی چی؟ تو دیوونه شدی پسر!
    یاشار گفت:
    - گفتم كه دارم به حرف دلم گوش می كنم.
    حسام با جدیت گفت:
    - پس عقلت چی؟ نمی خواد كمكت كنه؟
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    - عقلم می گه به گمانم این عشقه كه در جسم و روحت رسوخ كرده.
    حسام با تمسخر گفت:
    - از خودت در مورد پیدایش این عشق ناگهانی چیزی پرسیدی؟
    یاشار گفت:
    - توی عشق صادق كه نباید چرا آورد و شك برد.
    حسام با همان لحن تمسخر بار گفت:
    - از كجا فهمیدی كه صادقه؟
    یاشار بدون آنكه ناراحت شود پاسخ داد:
    - هیچ كس نتوانسته تا به امروز اینقدر منو به زندگی و آینده امیدوار كنه.
    حسام از جابرخاست و به سمت در خروجی رفت، لحظاتی ایستاد و بعد گفت:
    - اینها همه اش چرنده یاشار، چشمهات رو باز كن و ببین چطور اون دختر تونسته اینقدر راحت تو رو فریب بده.
    این بار یاشار با تغیر گفت:
    - فریب ...؟! لیلای من ساده تر از این حرفهاست.
    حسام با تمسخر گفت:
    - لیلای من ...
    در را باز كرد، ویدا با سرعت خود را عقب كشید. حسام با تعجب به او نگاه كرد می دانست كه تمام حرفهایشان را شنیده است. ویدا نگاه غم زده اش را به او دوخت و گفت:
    - شام آماده است دایی جان.
    و نگاهی گذرا به یاشار كه روی مبلی وسط كتابخانه نشسته بود انداخت و رفت.


    ادامه دارد ...
    Last edited by ssaraa; 10-11-2010 at 11:11.

  16. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #89
    Banned
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    تــــهــرانـــــ /
    پست ها
    3,329

    پيش فرض فصل 1/12

    بعد از آن جنگ لفظی كه با پدرش داشت شب را با افكاری مغشوش سپری كرد. حالا كه آدرسی از لیلا بدست آورده بود به راحتی می توانست او را پیدا كند. برای دیدنش مردد مانده بود اگر به سراغش می رفت او را می دید و بعد از مدتی او را هم مانند خودش گرفتار می كرد می توانست آینده روشن و درخشانی برایش بسازد؟ مطمئنا می بایست با تمام افراد خانواده اش بجنگد. تا آن روز فقط پدرش از موضوع باخبر بود تمام سعی اش را كرده بود تا او را راضی كند و اما بعد ... بعد چی؟ و از خودش پرسید،
    (بعدش هم فقط باید با پدرت بجنگی؟ نه یاشار خودت رو كه نمی تونی گول بزنی. مهتاج، مادربزرگ راضی كردنش محاله. اگر تا به حال هم سكوت كرده فقط به این دلیله كه چیزی نمی دونه. تو كه با طرز تفكر اون آشنا هستی.
    حاضره تمام اموالش رو بسوزونه ولی ... مادر بزرگ هم به كنار، عمه سیمین چی؟ مطمئنا در این جریان روابطش با پدر به هم می خوره. وفا هم كه معلومه، از همین حالا جبهه گیری كرده و ویدا ... سكوتش دردآوره! اگه به خاطر من مریض بشه. یعنی خودم رو می بخشم؟ ای كاش لب باز می كرد و حرف می زد، به من ناسزا می گفت اما سكوتش از فحش و ناسزا هم بدتره ... و تمام این اتفاقات وقتی می افته كه من با لیلا یك بار دیگه روبرو بشم، میزان علاقه ام به اون رو بسنجم و بهش پیشنهاد ازدواج بدم ... نه ... نمی تونم قیدش رو بزنم. سه ماه صبر نكردم، انتظار نكشیدم تا حالا با شك و تردید قید این ملاقات رو بزنم. هرچه باداباد!)
    لحظه ای كه هواپیما به زمین می نشست تمام وجودش لرزید. و این فرودگاه تهران، در خروجی .... ازدحام ... مسافران، تاكسیها ...
    -آقا ... آقا ... چمدونتون رو ببرم؟
    بی اعتنا از كنار پسرك گذشت و از پله ها پایین رفت.
    -آقای محترم، برسونمتون؟
    یاشار به جوانی كه هم سن و سال خودش به نظر می رسید نگاه كرد. قابل اعتماد به نظر می آمد. دستش را داخل جیب كتش كرد آدرس را بیرون كشید و به سمت او كه منتظر ایستاده بود گرفت و گفت:
    -می رم به این آدرس.
    جوان را از دست او گرفت نگاهی سطحی به آن انداخت و گفت:
    -دربست می برم، فكر نمی كنم مسافر دیگه ای برای اون حوالی به تورم بخوره.
    یاشار آدرس را از جوان گرفت و گفت:
    -مهم نیست.
    جوان در ماشین را برایش باز كرد و گفت:
    -پس بفرمائید.
    لحظاتی بعد ماشین به سمت آدرس او حركت كرد. جوان بی مقدمه سر صحبت را باز كرد و گفت:
    -از ته لهجه ای كه دارید معلومه كه تهرانی نیستید.
    یاشار گفت:
    -بله، گیلانی هستم.
    جوان نیم نگاهی به او كرد و گفت:
    -جسارتا می گم، اما سر و وضعتون جوری بود كه فكر كردم می رید اون بالاها. وقتی آدرس رو دیدم تعجب كردم. گویا اولین باره كه به این آدرس می رید.
    یاشار گفت:
    -درسته، دنبال یك نفر می گردم.
    جوان گفت:
    -كلاهتون رو برداشته؟
    یاشار لبخندی زد و گفت:
    -نه، اما بدجوری حواسم رو پرت كرده.
    جوان خنده كوتاهی كرد و گفت:
    -آهان، پس مسئله عشقیه! اما چطور اون پایین، مایین ها؟
    یاشار نگاهی به جوان كرد و گفت:
    -مگه ایرادی داره؟
    جوان گفت:
    -نه، ولی خب كمی غیر معموله، می فهمید كه؟
    و پشت ترافیك متوقف شد. یاشار نگاهی به ساعتش انداخت گرمای كلافه كننده ای بود، كولر ماشین خراب بود راننده جوان شیشه ها را پایین داده بود تا از درجه حرارت بكاهد اما یاشار احساس می كرد نه تنها خنك نشده بلكه حرارتی سوزان از كف خیابان و آسفالت آن، دمای بدنش را بالاتر می برد.
    -كی این ترافیك تموم می شه؟
    جوان لبخندی زد و گفت:
    -زیاد طول نمی كشه فقط ممكنه وقتی رسیدیم اون جلو، پشت یك چراغ قرمز طولانی تر از این ترافیك گیر بیافتیم.
    یاشار گفت:
    -كی قراره به مقصد برسیم؟
    جوان لبخندی زد و گفت:
    -مثل این كه اولین باره كه به تهران می آیید؟
    یاشار گفت:
    -بله، این همه شلوغی، ازدحام، شما اینجا چطور زندگی می كنید؟
    جوان گفت:
    -طبق عادت زندگی می كنیم، همه ما آدمها همین طور هستیم.
    و یاشار به یاد حرف لیلا افتاد:(دلم برای شلوغی شهرم تنگ شده.)
    جوان نوار ترانه ای داخل ضبط گذاشت و همراه خواننده چند بیتی خواند.

    به هر طرف پر می كشم به شوق دیدن تو
    تو هر خونه سر می كشم به شوق دیدن تو
    عكسهای تو، رویای تو همیشه روبرومه
    دیدن تو خنده تو یگانه آرزومه

    -شرح حال خود شما بود نه؟
    یاشار همراه جوان خنده كوتاهی كرد. شاید حق با او بود این همه انتظار كشیده بود این همه راه آمده بود فقط به شوق دیدن او كه در این چند وقت تمام رویاهایش شده بود.
    ماشین سر كوچه متوقف شد و گفت:
    -این هم كوچه، می خواهید بروم داخل كوچه؟
    یاشار نگاهی به اطراف انداخت آن وقت از روز كوچه نسبتا شلوغ بود. در حالی كه از ماشین پیاده می شد گفت:
    -چند لحظه صبر كنید.
    جوان ماشین را خاموش كرد و به انتظار او نشست. یاشار قدم به داخل كوچه گذاشت؛ درست سر كوچه چشمش به مغازه كوچكی افتاد و به سمت مغازه تغییر مسیر داد. احساس می كرد با ورود به مغازه با لیلا روبرو خواهد شد. برخلاف تصورش مغازه یك خرازی بود كه لوازم التحریر هم در آن فروخته می شد. فكر كرد شاید آدرس را اشتباه آمده، اما صاحب مغازه او را متوجه خود كرد.
    -چیزی لازم داشتید؟
    و توجه مشتریهایش را هم به او جلب كرد.
    -دنبال یك آدرس می گشتم، گویا اشتباه آمدم، خیابان ... كوچه ...
    -همین جاست آقا، درست اومدید.
    یاشار نگاه كوتاهی به مشتریهای كنجكاو انداخت و گفت:
    -متشكرم.
    و از مغازه خارج شد. قاعدتا آنجا باید با پدر لیلا برخورد می كرد اما نه آن مغازه، مغازه لبنیاتی بود نه آن مرد جوان می توانست پدر لیلا باشد. به دنبال پلاك، تمام پلاك ها را خواند و بالاخره پلاك مورد نظرش را یافت.
    نفس عمیقی كشید و دستش به سوی زنگ كشیده شد و آن را فشرد. یك بار دیگر صحبتهایش را در ذهن مرور كرد،( خب اگر خود لیلا بیاید جلوی در مشكلی نیست اما اگر یكی غیر از اون اومد، اون وقت باید بگم آدرس رو اشتباه آمده ام و فردا دوباره ...)


    ادامه دارد ...

  18. 3 کاربر از Mahdi/s بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #90
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض فصل 2/12

    در باز شد، خانمی در حالی كه چادرش را محكم گرفته بود جلوی در ظاهر شد. نگاهی پر تردید به او انداخت و گفت:
    - بفرمائید؟
    یاشار ناخودآگاه گفت:
    - منزل ناصر فهیمی ...
    و خودش هم ماند كه در پاسخ بله آن زن چه بگوید.
    - نخیر آقا، چند ماهه كه از اینجا رفته اند.
    ایكاش گفته بود بله و او را غافلگیر كرده بود، اما پاسخش سطل آب سردی بود كه در آن گرمای سوزنده بر سرش ریختند. دستش را به دیوار زد و ناباورانه پرسید:
    - رفتند؟ كجا؟
    - كسی خبر نداره راستش ما تازه وارد این محله شدیم اما از همسایه ها شنیدم كه بی خبر از این محل رفتند.


    یاشار تكیه اش را به دیوار داد یعنی تمام آن تلاشها و انتظارها و این شوق وصف ناپذیر برای رسیدن به این كوچه همه بی ثمر بود؟ و از نو ... باز هم انتظار. آنقدر مایوس و ناامید شده بود كه نفهمید آن زن چه وقت در را بسته. وقتی قصد بازگشت داشت دوباره در باز شد و زن او را صدا كرد.

    - آقا ... آقا ... صبر كنید.
    یاشار عجولانه به سمت او چرخید.
    - دخترم می گه، دختر عباس آقا، با دخترشون دوست بود، شاید اون بدونه كجا رفتند.
    یاشار پرسید:
    - عباس آقا؟
    - بله، اون در روبرویی.
    یاشار به دور و بر نگاه كرد، لیلا از دوستش هم اسم برده بود اما او نمی توانست اسم او را به یاد بیاورد. از زن تشكر كرد و با ناامیدی در روبرویی را زد.
    - كیه؟
    یاشار مقابل آیفون ایستاد و گفت:
    - می بخشید خانم من دنبال منزل آقای فهیمی هستم.
    - شما؟
    یاشار گفت:
    - می شه چند لحظه تشریف بیارید جلوی در؟
    - بله، چند لحظه صبر كنید.
    در حیاط كه باز شد و مریم آهسته به بیرون سرك كشید، یاشار پشت به او ایستاده بود و انتهای كوچه را نگاه می كرد.
    - بله ... آقا.
    یاشار به سمت او چرخید و گفت:
    - سلام خانم.
    مریم مات و مبهوت به او نگاه می كرد، نمی توانست باور كند شاید هم او اشتباه می كرد اما مرد جوانی كه مقابلش ایستاده بود با آنچه كه لیلا برایش تعریف كرده بود و او در ذهنش تصویرش را ساخته بود شباهت زیادی داشت.
    - س ... سلام آقا ... شما ... شما دنبال منزل فهیمی بودید؟
    یاشار كه متوجه دستپاچگی و حیرت مریم شده بود گفت:
    - بله مثل این كه از اینجا رفته اند، صاحبخونه جدید می گفت شاید شما از اونها خبر داشته باشید.
    مریم در حالی كه چشم از او نمی گرفت پرسید:
    - شما با آقای فهیمی كار دارید؟
    یاشار كمی به اطراف نگاه كرد و گفت:
    - راستش ... راستش ...
    مریم آهسته و با احتیاط گفت:
    - با لیلا؟
    لبخندی كم رنگ روی لبهای یاشار نقش بست. مریم ذوق زده ادامه داد:
    - آقای گیلانی؟
    یاشار نفس آسوده ای كشید و گفت:
    - یاشار گیلانی هستم، راستش نمی دونم می تونم به شما اعتماد كنم یا ...
    مریم به داخل حیاط نگاه كرد و با همان ذوق و ناباوری گفت:
    - من مریم هستم، دوست لیلا، اون دختره كله شق زیاد از شما برام تعریف نكرده، یعنی نه اینقدر كه فكرش رو بكنم كه واقعا حالا اینجا باشید. می گفت ...
    و صدای مادرش از داخل ساختمان شنیده شد:
    - مریم ... مریم ... كجا رفتی دختر؟
    مریم به سمت حیاط برگشت و گفت:
    - الان می آم.
    یاشار بی صبرانه پرسید:
    - حالش چطوره؟ خوبه؟ برای چی از اینجا رفتند؟
    مریم لبخندی زد و گفت:
    - حالش خوبه، حالا نمی تونم صحبت كنم. شماره منو یادداشت كنید ساعت هشت با من تماس بگیرید، مادرم می ره مسجد.
    یاشار به دنبال كاغذ و قلم جیبهایش را گشت و بعد همراهش را بیرون آورد و در حالی كه شماره مریم را ثبت می كرد گفت:
    - فعلا به لیلا درباره من چیزی نگوئید.
    مریم گفت:
    - باشه، اما وقتی زنگ زدید می پرم كه چرا.
    یاشار لبخندی زد به او نگاه كرد و گفت:
    - متشكرم، فعلا خداحافظ.
    مریم در حالی كه با نگاهش او را كه به سمت سركوچه می رفت دنبال كرد و زیر لب گفت،(پدرسوخته عجب تیكه ای تور زده و رو نمی كنه، الهی خفه شی دختر! با ما هم؟)
    یاشار سوار ماشین شد و گفت:
    - می بخشید كه معطل شدین.
    جوان گفت:
    - عیبی نداره چون می ره روی حساب كرایه تون.
    و لبخندی زد و ادامه داد:
    - خب حالا كجا تشریف می برید؟
    یاشار گفت:
    - لطفا یك هتل، شما می تونید شماره ای در اختیار من بگذارید تا هر وقت لازم بود منو به مقصدم برسونید؟
    جوان در حین رانندگی گفت:
    - متاسفانه خیر، چون من همیشه در دسترس نیستم.
    و خنده كوتاهی كرد و گفت:
    - شما رو می برم یك هتل درجه یك، فقط باید مایه زیاد داشته باشید چون خدمات خوبی ارائه می ده، هر وقت ماشین بخواهید با راننده و یا بی راننده در اختیارتون می گذاره، توی شمال شهر هم قرار گرفته، برای همین كرایه یك اتاقش خیلی گرون می شه، برای شما كه مشكلی نیست؟
    یاشار گفت:
    - نه، مهم نیست، برین همونجا لطفا.
    Last edited by ssaraa; 10-11-2010 at 11:08.

  20. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •