انگشتان ظریفش را به سختی در دست می فشرد، سعی داشت كلماتش را با آن فشار در ذهن او جای دهد:
-تو نباید چیزی درباره رفت و آمدهای من به بابا بگی. می فهمی كه؟
-آره مامان ... اما ... می شه دیگه همراه شما نیام؟
-نه نمی شه، اگر تو با من نباشی بابا اجازه نمی ده من از خونه برم بیرون، اون وقت مثل یك زندانی توی خونه می میرم، تو كه نمی خواهی مامان بمیره.
-نه مامان ... اما دوستات منو اذیت می كنن، منو می ترسونن.
-نه ... نه ... اونا دوستای من هستند، فقط با تو بازی می كنند تو رو سرگرم می كنند تا من كارهام رو انجام بدم.
-اما مامان اونها منو اذیت می كنن، بعد هم منو می ترسونن. باور كنید راست می گم.
-مثلا چطوری اذیتت می كنن، بگو ...
و به چشمانش خیره شد، از یادآوری آن آزار و اذیتها دچار لرزش شدید شد، تمام بدنش می لرزید حتی دستهای قوی مادرش هم قادر نبود شانه های كوچك او را نگه دارد: -یاشار ... یاشار ... تو چت شده؟ چرا اینطوری شدی؟ یاشار ... یاشار ... حرف بزن.
با صدای فریاد ناهنجاری كه از گلویش خارج شد به سرعت چشمانش را گشود. احساس می كرد مسافتی طولانی را به سرعت دویده؛ از گذشته حال ... نفسهایش به شماره افتاده بود و آنقدر عرق كرده بود كه موهایش روی پیشانی چسبیده بود. از روی كاناپه برخاست و صاف نشست. اتاق در تاریكی فرو رفته بود دستش را دراز كرد و آباژور پایه بلند كنار كاناپه را روشن كرد. به ساعتش نگاه كرد ساعت هشت شب بود و بعد به یاد آورد مثل همیشه راس ساعت پنج كارخانه را ترك كرده و یك راست به آپارتمان اجاره ای و كوچكش برگشته و خیلی ناگهانی به خواب رفته بود، بعد از گذشت سه ماه، دوباره همان كابوسها به سراغش آمده بودند. در آن چند ماه سعی كرده بود با مشغول بودن به كار و رسیدگی به كارهای كارخانه از آن تنشهای روحی فرار كند اما در آن یك هفته به خاطر آن انتظار كشنده و عذاب آور كمی كنترلش را از دست داده بود و برای آرام كردن فكر و ذهنش مجبور شده بود از قرصهای آرامبخش استفاده كند. در عین حال ترس از بازگشت به آن دوران سخت بیماری روحی و روانی، بر آن آشفتگی دامن می زد. از طرفی از زمانی كه كار در محیط كارخانه را شروع كرده بود طعم تلخ تنهایی را به خوبی چشیده بود. آن همه سال به خودش به عنوان یك فرد بیمار و غیر عادی می نگریست آدمی كه همه جا را برای یافتن جایی خلوت و ساكت زیر پا می گذاشت؛ جایی كه بتواند از دیگران و نگاهشان فرار كند و هیچگاه نمی توانست آن مكان را بیابد، همیشه سایه ای از دلواپسیها و دل نگرانیهای پدرش، ویدا و دكتر هرندی او را تعقیب می كردند و نگاههای مسلحانه مهتاج، مادربزرگش كه او را تنها وارث كلانش می دانست و حالا ... حالا كه به دنبال یك دوست و رفیق می گشت می دید كه تنها مانده است همان تنهایی كه روزی به دنبالش بود.
همانطور كه نشسته بود پیغامگیر تلفنش را روشن كرد، كاری كه هر روز بعد از بازگشت از كارخانه انجام می داد و آن روز به خاطر آن خواب ناگهانی به تعویق افتاده بود. بعد از شنیدن صدای بوق، صدای پدرش را شنید:
-سلام یاشار. خوبی پسرم؟ با همراهت تماس گرفتم جواب ندادی. به كارخونه هم كه زنگ زدم منشی ات گفت داخل محوطه ای، فكر می كنم شارژ همراهت تمام شده. رسیدی خونه به من زنگ بزن. خیلی وقته كه صدات رو نشنیدم. فكر می كنم زیادی غرق كار شدی. فراموش نكن حتما زنگ بزن فعلا خداحافظ.
یاشار از جابرخاست همراهش را به شارژ وصل كرد و در حالی كه وارد آشپزخانه می شد به پیغام دوم گوش سپرد:
-سلام عزیزم، مهتاج هستم چرا با ما تماس نمی گیری؟ قرار نیست انقدر خودت را مشغول كنی، در ضمن از روند كارها ما را بی خبر نگذار، سعی می كنم تا هفته آینده هم برای دیدن تو و هم برای سركشی كارخونه سفری به اونجا داشته باشم، ببینم تو به مرخصی احتیاج نداری؟
یاشار لبخندی زد و گفت:
-چرا مادربزرگ احتیاج دارم ولی نه حالا.
-سلام جناب گیلانی، ملكی هستم، خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.
یاشار فورا از آشپزخانه بیرون آمد و ناباورانه پیغام را به عقب برگرداند و گوش داد.
( سلام جناب گیلانی، ملكی هستم خبرهای خوبی براتون دارم، لطفا با من تماس بگیرید.)
ادامه دارد ...