نه دوستان مينويسيم تا هر جا شد خودش تموم ميشه ديگه تعداد نزارين داستان خودش به سوي تموم شدن رفت تمومش ميكنيم
نه دوستان مينويسيم تا هر جا شد خودش تموم ميشه ديگه تعداد نزارين داستان خودش به سوي تموم شدن رفت تمومش ميكنيم
فکر نکنم دقیقا بشه توی پست 100 تمومش کنیم ولی اگه بشه که خوبهما هم داستان رو تو پست صدم تموم کنیم و تاپیک بسته بشه
نظرتون چیه؟
حالا من اگه مشکلی نداشته باشه یه ویراستاری کوچیک کنم و بعد توی یه فایا ورد و یا پی دی اف سیو کنم بعد آپ کنم ها ؟ خوبه اینجوری ؟
اگه خوبه تا اینجای داستان یا بزارم کامل تموم بشه بعد برم تو کار ویراستاری ؟
موفق باشید![]()
به نطر من تموم که شدبهترمیدونی چی کارش باید بکنی!با اجازه ادامه ی داستان:
گاراژ خیلی بزرگی بود و انتهاش دیده نمیشد!حالا به خاطر این بود که چشمهای جی به تاریکی عادت نکرده بود یا واقعا انقدر بزرگ بود،کسی نمی دونست!!بوی نا مخلوط با یه بوی عجیب که جی رو به اشتها می انداخت و صداهای مسخره ی قل قل و شلپ شلوپ میومد!
تازه جی یادش اومد که خیلی وقته غذا نخورده ولی هیچ اشتهایی هم به غذاهای عادی نداشت!حتی یادشون هم بهش حالت تهوع میداد!ولی پس این بوی اشتها برانگیز چی بود؟!یک کم که جلو رفت یه سری دم و دستگاه شیشه ای دید که توشون یه مایع قرمز جیگری جاری بود وآخرش تو یه بشکه خالی میشد!نزدیک بشکه شد انگشتشو آروم تو مایع فرو برد وازش چشید!طعم های جالبی رو یه دفعه با هم روی زبونش احساس کرد!طعم ها و بوهایی که دوست داشت،همه اونجابودن!دیگه درنگ نکرد و یه لیوان از اون بغلها گیر آورد وقلپ قلپ همشو خورد!وقتی سیر شد،دور دهنشو پاک کردودورو بر نگاه کرد!دید آرتور با لبخند داره نگاش می کنه!جی هم نیشش تا بناگوش باز شد وپرسید:این چی بود؟آرتور بلند خندیدو گفت:تونمی دونستی چیه و این همه خوردی؟اینی که خوردی خون بود...!!!
Last edited by sarah313; 26-08-2010 at 14:23.
چشم هرچی دوستان بگن . فقط میخواستم که داستان حداقل به یه جا برسه و بی هدف نباشه. شاید به عنوان کتاب p30world !!!به نطر من تموم که شدبهترمیدونی چی کارش باید بکنی!با اجازه ادامه ی داستان:
Last edited by Iman_m123; 26-08-2010 at 14:19.
ok دوستان !
من عذر خواهی میکنم که سرخود داستان رو به پایان بردم !
مدیرتاپیک هر تصمیمی بگیرد ما هم تابعیم ...
پس من هم اگر اجازه ای باشه به ادامه داستان کمک میکنم ...
ادامه :
صدای جیکوب بلند شد ...
لرزش تارهای صوتی اش لرزه بر اندام موش های دیوار و ملخ های سرگردان درون گاراژ می انداخت !
ظرف های کثیف و چرکین درون گاراژ مانند میخی بر ذهن جیکوب فرود می آمد !
تا حالا اینقدر احساس نفرت از وجود نداشت ! وجودی که برای او چیزی جز خودهیچی نبود !
در قلبش احساس ترس بود که رخوت کرده و در ذهنش تنفس مزه گس خرمالو های جنگل های دور را احساس میکرد !
همه چیز به سوی ذهنش فرود آمده بود اما هرگز نخواست و نتوانست چیزی را درک کند !
آرتور را همچون مگسی میپنداشت که هر لحظه خون اون را می مکید !
مزه خون و عفونت زیر زبونش به شدت قدرت نمایی میکرد !
و در یک لحظه ...
دیگر هیچ نفهیمد ...
....
چشمانش را باز کرد ! بوی نم هوا را پوشانده بود ! هنوز قوه مخیله اش درست کار نمیکرد ! تمام بدنش از شرجی زیاد در آن منطقه خیس بود ! خواست از جا بلند شود اما ناگهان سوزش عجیبی در کمرش احساس کرد !
سرش را برگرداند و پشتش را نگاه کرد ! پوست بدنش از عرق زیاد به زمین چسیبده بود !
هر چه تقلا کرد نتوانست بلند شود !
خود را آماده هر زجری می کرد !
در واقع خود را لایق هر زجری میدانست !
نفس هایش به شماره افتاد
زیر لب چیزی زمزمه میکرد
یک ...
دو ...
سه ...
و ناگهان با شدت بلند شد ! فریادی کشید از سر درد ! و پشت سرش را نگاه کرد که پر از خون شده بود !
پوست کمرش کامل کنده شده بود ! از شدت درد ناخن هایش را در گوشت دستش فرو میبرد و سرش را به دیوار میکوبید !
بوی تند ادرار در هوا پیچیده بود و جیکوب هرگز فکر نکرد که ادرار خودش است که از فرط درد ناخواسته بیرون آماده !!!
چنان کمرش سوزشی را به درون مغرش می فرستاد که جیکوب نه چیزی میفهمید و نه میتوانست به چیزی فکر کند !!!
فقط یک لحظه در باز شد و صدایی مهیب ...
و باز هم هیچ نفهمید و از هوش رفت ...
ادامه دارد ...
یک درخواست از یک عوض کوچک تاپیک : دوستان لطفا فضا سازی داستان رو بهتر کنید ! روی اتفاقاتی که قراره در قسمتی که مینوسید بیفته فکر کنید و جذاب بنویسید ! که خواننده با خوندن سطر اول همش دلهره خوندن سطر دوم رو داشته باشه !
کمی با دقت تر و مصورتر بنویسید !
با تشکر ...![]()
دوسته من داستان به سبكه تخيلي نوشته شده ولي اين سبكي كه شما مينويسيد اصلا به داستان نميخوره اصلا من نفهميده تو اين قسمتي كه شما نوشتيد چه اتفاقي افتاد
ok دوستان !
من عذر خواهی میکنم !
شاید سبک نوشتنم به این تاپیک نمیخوره
اصلا قصد نداشتم تاپیکتون رو خدایی نکرده خراب کنم ...
اما اگر قصوری صورت گرفت به بزرگی خودتون ببخشید !
خداحافظ همگی ...![]()
فکر کنم بد تموم کردم کسی نمی تونه ادامه بده!پس یک کم دیگه پیش می رم با اجازتون!
جی واسه چند لحظه نتونست حرف آرتورو هضم کنه و با دهن باز چند دقیقه مات بهش نگاه کرد!باورش نمیشد که بتونه انقدر راحت خون بخوره!واسه توجیه اش آرتور اضافه کرد:نترس خون انسان نبود!ماکه نسل برتر که مخلوط گرگ نما ها و خون آشام هاهستیم،مسلما به خون واسه بقا احتیاج داریم پس خون حیوون های کوچیکی که شکار کردیم رو با علم کیمیا گری و جادویی که داریم مغذی می کنیم و می خوریم تا قدرتمون رو از دست ندیم!خیال جی یک کم راحت شد!آرتور دستهاشو به هم کوبید وگفت دیگه برگردیم سر کار:توضیح ماموریت!
جی گفت: "خب الان باید چیکار کنیم؟"
آرتور جواب داد: "خب، اولا معذرت میخوام واسه اینکه جریانو از اول کامل بهت نگفتم، خودت هم میدونی چرا نمیتونستم؛ و اما الان، تو یکی از عضوهای مهم ما هستی چون از اونجایی که پدرت رئیس و قویترین ماست، تو جانشین اون و بعد از یه ذره تمرین، میتونی قویترین ما هم باشی، پس واقعا بهت نیاز داریم، پس باید خیلی مواظب خودت باشی."
بعد هم به جیکوب اشاره کرد که دنبالش بیاد، توی راه بهش گفت: "اولین و مهمترین چیزی که باید یادبگیری، اینه که بدون ماه تبدیل به گرگ بشی. من اینو بهت یاد میدم."
بعد وارد راه پله هایی شدن که در قسمت دیگه ی پارکینگ بود و به طرف پایین حرکت کردن. هرچی پایینتر میرفتن، نور کمتری داخل میومد و سنگ دیوارها بزرگتر میشد. بعد هم وارد یه راهرویی شدن که شبیه راهروهای زندانها بود. انتهای راهرو یه در بود. آرتور گفت: "ببین، پشت این در، یه خرس خیلی بزرگه و به خاطر اینکه گشنشه، تا در رو باز کنم، به اولین موجودی که میبینه حمله میکنه."
و دستشو روی دستگیره در گذاشت.
هنوز هیچ حرکتی نکرده بود که...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)