قسمت شصت
------------------------------
در اتاق خواب دراز کشیدم.دلم برای سجاد تنگ شده بود.دلم هوای او را کرده بود.خدای من او چرا با زندگیمان اینطور کرد؟چرا عشق پاک خودش را به پول و ثروت اقای سعادت فروخت؟چرا گول حرف های پدرش و سوسن را خورد؟چرا سعی نکرد روی پای خودش بایستد؟تمام چراها در ذهنم بسیار بزرگ شده بودند.سرم درد گرفته بود و حالم از زندگی کردن به هم می خورد.نیم ساعت بعد مادر و فوزیه به خانه آمدند.فوزیه وارد اتاق شد و لبخند بهم زد و گفت:شنیدم از دست من عصبانی هستی؟
با دلخوری نگاهش کردم.فوزیه به خنده افتاد و گفت:
به جون بابا ، یادم رفت بهت بگم نامزد کردم.انقدر از دیدنت ذوق زده شده بودم که همه چیز را فراموش کردم.حالا اینطور برام اخم نکن تا برات همه چیز را تعریف کنم و بعد شروع کرد به تعریف کردن که چطور مادر و پدر شاهپور دیشب به دست و پای او افتاده بودند که او را ببخشد و او هم خواسته ناز کنه و مدام اخم کرده بود ولی شاهپور انگشتر سنگینی در دستش کرده و مدام او را میبوسیده و قربان صدقه اش میرفته و وقتی او جواب بله را داده شاهپور از خوشحالی گریه کرده است ،
از این حرف فوزیه خیلی خوشحال شدم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.
یک هفته بعد ، مهر طلاق روی پیشانی ام حک شد و از نظر روحی درمانده شدم.از سوسن شنیدم که سجاد را در یک بیمارستان روانی بستری کرده اند و او باید مدتی تحت مطالعه قرار بگیرد.از این حرف دلم گرفت و به اجبار جلوی ریزش اشکم را گرفته بودم.چند بار تصمیم گرفتم به دیدنش بروم ولی وقتی به یاد دوران سخت زندگی با او و کارهایش می افتادم ، پشیمان می شدم و هر طور بود جلوی این وسوسه ایستادگی میکردم.ارسلان خیلی سرحال و خوشحال بود.انگار روی ابرها راه میرفت و با من مانند زمانی رفتار میکرد که هنوز دختر خانه بودم.در روز عقد کنان شاهپور و فوزیه که واقعا جشن باشکوهی برگزار کرده بودند ، ارسلان بیشتر از همه به من توجه میکرد و با این کار حرص دختر خاله و دختر عمه هایش را درآورده بود.ولی من از این کار ارسلان ناراضی بودم و احساس بدی داشتم.در کنار ارسلان نشسته بودم که پروین دخترخاله ی ارسلان بطرف ما امد رو به ارسلان کرد و گفت:
پسر خاله جان به من افتخار رقص میدهید؟
ارسلان لبخندی زد و گفت:
متأسفم دختر خاله جان امشب زیاد سرحال نیستم.ببخشید.
پروین لبخندی با حرص زد و گفت:
نمیدانم آقا شاهپور چه طرز فکری دارد که...
ارسلان که میدانست او چه میخواهد بگوید سریع حرف پروین را قطع کرد و گفت:دختر خاله جان عشق که این چیزها سرش نمیشه.آدم عاشق مانند پرنده ی بال و پر بسته میمونه که در دام صیاد اسیر شده و تا ان صیاد...
من در همان لحظه بلند شدم و ارسلان حرفش را نیمه تمام رها کرد و گفت:کجا میروی؟
لبخندی زده و گفتم:می خواهم بروم پیش عروس خانم بنشینم.انگار فراموش کرده ای خواهر عروس هستم!
پروین با نفرت نگاهم کرد و با پوزخند گفت:
شنیده ام شما از شوهرت طلاق گرفته ای.چون خانواده ی همسرت باعث مرگ دو فرزندت شده اند.ولی با اینکه دو بار زایمان کرده اید ، هنوز هیکل زیبا و خوش تراشی دارید و جو انها متوجه ی...
ارسلان با اخم گفت:پروین خانم میشه لطفا...
با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم:بسه دیگه ، خواهش میکنم شما دخالت نکنید و رو کردم به پروین و گفتم:
از لطفتون ممنونم.از اینکه به من امیدواری میدهید که هنوز سرحال و جوان هستم خیلی خوشحالم و از شما تشکر میکنم.
ارسلان لبخند سردی زده و به پروین با تمسخر نگاه کردم.پروین با عصبانیت از ما دور شد.ارسلان گفت:فیروزه بیا همین جا بنشین.چرا می خواهی خلوت عروس خانم و شاه داماد ما را بهم بزنی؟!ببین چه جوری با هم نجوا می کنن.
نگاهی به فوزیه انداختم دیدم ارسلان راست میگه ، هر دو در صحبتهای عاشقانه ی خودشان غرق بودند و آرام زیر گوش هم نجوا می کردند.بدون توجه به ارسلان به پیش مادرم رفتم.مادر وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا حامد و خاله دیر کردند.فکر کنم دیگه باید سربرسند.
هنوز حرف مادر تمام نشده بود که حامد با ان قد بلند و صورت زیبایش جلوی در پذیرایی خانه ی اقای بزرگمهر که جشن را انجا گرفته بودند ، ظاهر شد.ناخودآگاه با خوشحالی بطرف حامد رفتم.او وقتی مرا دید لبخنی زد و دستی برایم تکان داد.خاله مرا در اغوش کشید و گفت:سلام عزیزم.چقدر لاغر شده ای.
با خوشحالی گفتم:وای چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.سه سال و نیم است که شماها را ندیده ام.رو به حامد کرده و گفتم:
ماشالله چقدر بزرگ شدی.
حامد به خنده افتاد و گفت:ماشالله تو که درست قیافه ی مامانت را پیدا کردی.
هر سه به خنده افتادیم.فوزیه هم از دیدن خاله و حامد خوشحال شد و آنها را به شاهپور معرفی کرد.شاهپور با متانت و خوشرویی از انها استقبال کرد.مدام در کنار حامد بودم تا او در ان جمع غریبه که همه با تیپهای شیک و کراواتی آمده بودند معذب نباشد.حامد لبخند سردی زد و گفت:شنیده ام...حرفش را قطع کرده و گفتم:آره طلاق گرفته ام.بعد بخاطر اینکه دیگه حرفی در این مورد نشنوم گفتم:ببینم ، شنیده ام که زیر بار ازدواج نمیروی.
حامد لبخندی زد و گفت:آخه هنوز دختر مورد نظر خودمو پیدا نکردم.ولی مامان میگه دیگه داره از وقت ازدواجم میگذره.ببینم مامان راست میگه؟
نگاه به صورت قشنگ و خندانش انداختم و گفتم:
خاله راست میگه.احساس میکنم موهای کف سرت کمی کم پشت شده.انگار داری کچل میشوی.
حامد با اخم گفت:بی خود حرف نزن کجا کچل شدم؟!به نظر خودم اصلا موهایم تکان نخورده است.
به خنده افتادم او لبخندی زد و آرام به سرم نواخت و گفت:تو هنوز هم مانند قبل زبون درازی داری.
در همان لحظه یکی از دخترهای زیبا که لباس زیبا ولی کمی باز پوشیده بود بطرف حامد آمد و از او درخواست رقص کرد.ناخودآگاه خنده ام گرفت.به حامد برخورد و چشم غره ای بهم رفت که من خنده ام را به اجبار مهار کردم.با تعجب دیدم که حامد بلند شد و همراه دختر بطرف جمعیتی که ارام رقص می کردند رفت.با حیرت او را نگاه می کردم.نمیدانستم او هم از این کارها بلد است.خاله هم تعجب کرده بود.حامد در حالی که تن ظریف ان دختر را در برداشت نگاهی به سوی من انداخت.وقتی حیرتم را دید لبخند زد و صورتش تا بنا گوش سرخ شد.به خاله نگاه کردم و به طرفش رفتم و گفتم:انگار این پسر اخلاقش عوض شده.ببین چطوری می رقصه.خاله با خنده گفت:خوب به دستهایش توجه کن چقدر جالب داره میلرزه.از این حرف خاله خنده ام گرفت.
ادامه دارد...........