تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 12 اولاول ... 56789101112 آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 117

نام تاپيک: رمان سایه نگاهت ( فرزانه رضایی دارستانی )

  1. #81
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 60

    قسمت شصت
    ------------------------------
    در اتاق خواب دراز کشیدم.دلم برای سجاد تنگ شده بود.دلم هوای او را کرده بود.خدای من او چرا با زندگیمان اینطور کرد؟چرا عشق پاک خودش را به پول و ثروت اقای سعادت فروخت؟چرا گول حرف های پدرش و سوسن را خورد؟چرا سعی نکرد روی پای خودش بایستد؟تمام چراها در ذهنم بسیار بزرگ شده بودند.سرم درد گرفته بود و حالم از زندگی کردن به هم می خورد.نیم ساعت بعد مادر و فوزیه به خانه آمدند.فوزیه وارد اتاق شد و لبخند بهم زد و گفت:شنیدم از دست من عصبانی هستی؟
    با دلخوری نگاهش کردم.فوزیه به خنده افتاد و گفت:

    به جون بابا ، یادم رفت بهت بگم نامزد کردم.انقدر از دیدنت ذوق زده شده بودم که همه چیز را فراموش کردم.حالا اینطور برام اخم نکن تا برات همه چیز را تعریف کنم و بعد شروع کرد به تعریف کردن که چطور مادر و پدر شاهپور دیشب به دست و پای او افتاده بودند که او را ببخشد و او هم خواسته ناز کنه و مدام اخم کرده بود ولی شاهپور انگشتر سنگینی در دستش کرده و مدام او را میبوسیده و قربان صدقه اش میرفته و وقتی او جواب بله را داده شاهپور از خوشحالی گریه کرده است ،
    از این حرف فوزیه خیلی خوشحال شدم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.
    یک هفته بعد ، مهر طلاق روی پیشانی ام حک شد و از نظر روحی درمانده شدم.از سوسن شنیدم که سجاد را در یک بیمارستان روانی بستری کرده اند و او باید مدتی تحت مطالعه قرار بگیرد.از این حرف دلم گرفت و به اجبار جلوی ریزش اشکم را گرفته بودم.چند بار تصمیم گرفتم به دیدنش بروم ولی وقتی به یاد دوران سخت زندگی با او و کارهایش می افتادم ، پشیمان می شدم و هر طور بود جلوی این وسوسه ایستادگی میکردم.ارسلان خیلی سرحال و خوشحال بود.انگار روی ابرها راه میرفت و با من مانند زمانی رفتار میکرد که هنوز دختر خانه بودم.در روز عقد کنان شاهپور و فوزیه که واقعا جشن باشکوهی برگزار کرده بودند ، ارسلان بیشتر از همه به من توجه میکرد و با این کار حرص دختر خاله و دختر عمه هایش را درآورده بود.ولی من از این کار ارسلان ناراضی بودم و احساس بدی داشتم.در کنار ارسلان نشسته بودم که پروین دخترخاله ی ارسلان بطرف ما امد رو به ارسلان کرد و گفت:

    پسر خاله جان به من افتخار رقص میدهید؟
    ارسلان لبخندی زد و گفت:

    متأسفم دختر خاله جان امشب زیاد سرحال نیستم.ببخشید.
    پروین لبخندی با حرص زد و گفت:

    نمیدانم آقا شاهپور چه طرز فکری دارد که...
    ارسلان که میدانست او چه میخواهد بگوید سریع حرف پروین را قطع کرد و گفت:دختر خاله جان عشق که این چیزها سرش نمیشه.آدم عاشق مانند پرنده ی بال و پر بسته میمونه که در دام صیاد اسیر شده و تا ان صیاد...
    من در همان لحظه بلند شدم و ارسلان حرفش را نیمه تمام رها کرد و گفت:کجا میروی؟
    لبخندی زده و گفتم:می خواهم بروم پیش عروس خانم بنشینم.انگار فراموش کرده ای خواهر عروس هستم!
    پروین با نفرت نگاهم کرد و با پوزخند گفت:

    شنیده ام شما از شوهرت طلاق گرفته ای.چون خانواده ی همسرت باعث مرگ دو فرزندت شده اند.ولی با اینکه دو بار زایمان کرده اید ، هنوز هیکل زیبا و خوش تراشی دارید و جو انها متوجه ی...
    ارسلان با اخم گفت:پروین خانم میشه لطفا...
    با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم:بسه دیگه ، خواهش میکنم شما دخالت نکنید و رو کردم به پروین و گفتم:

    از لطفتون ممنونم.از اینکه به من امیدواری میدهید که هنوز سرحال و جوان هستم خیلی خوشحالم و از شما تشکر میکنم.
    ارسلان لبخند سردی زده و به پروین با تمسخر نگاه کردم.پروین با عصبانیت از ما دور شد.ارسلان گفت:فیروزه بیا همین جا بنشین.چرا می خواهی خلوت عروس خانم و شاه داماد ما را بهم بزنی؟!ببین چه جوری با هم نجوا می کنن.
    نگاهی به فوزیه انداختم دیدم ارسلان راست میگه ، هر دو در صحبتهای عاشقانه ی خودشان غرق بودند و آرام زیر گوش هم نجوا می کردند.بدون توجه به ارسلان به پیش مادرم رفتم.مادر وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا حامد و خاله دیر کردند.فکر کنم دیگه باید سربرسند.
    هنوز حرف مادر تمام نشده بود که حامد با ان قد بلند و صورت زیبایش جلوی در پذیرایی خانه ی اقای بزرگمهر که جشن را انجا گرفته بودند ، ظاهر شد.ناخودآگاه با خوشحالی بطرف حامد رفتم.او وقتی مرا دید لبخنی زد و دستی برایم تکان داد.خاله مرا در اغوش کشید و گفت:سلام عزیزم.چقدر لاغر شده ای.
    با خوشحالی گفتم:وای چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.سه سال و نیم است که شماها را ندیده ام.رو به حامد کرده و گفتم:

    ماشالله چقدر بزرگ شدی.
    حامد به خنده افتاد و گفت:ماشالله تو که درست قیافه ی مامانت را پیدا کردی.
    هر سه به خنده افتادیم.فوزیه هم از دیدن خاله و حامد خوشحال شد و آنها را به شاهپور معرفی کرد.شاهپور با متانت و خوشرویی از انها استقبال کرد.مدام در کنار حامد بودم تا او در ان جمع غریبه که همه با تیپهای شیک و کراواتی آمده بودند معذب نباشد.حامد لبخند سردی زد و گفت:شنیده ام...حرفش را قطع کرده و گفتم:آره طلاق گرفته ام.بعد بخاطر اینکه دیگه حرفی در این مورد نشنوم گفتم:ببینم ، شنیده ام که زیر بار ازدواج نمیروی.
    حامد لبخندی زد و گفت:آخه هنوز دختر مورد نظر خودمو پیدا نکردم.ولی مامان میگه دیگه داره از وقت ازدواجم میگذره.ببینم مامان راست میگه؟
    نگاه به صورت قشنگ و خندانش انداختم و گفتم:

    خاله راست میگه.احساس میکنم موهای کف سرت کمی کم پشت شده.انگار داری کچل میشوی.
    حامد با اخم گفت:بی خود حرف نزن کجا کچل شدم؟!به نظر خودم اصلا موهایم تکان نخورده است.
    به خنده افتادم او لبخندی زد و آرام به سرم نواخت و گفت:تو هنوز هم مانند قبل زبون درازی داری.
    در همان لحظه یکی از دخترهای زیبا که لباس زیبا ولی کمی باز پوشیده بود بطرف حامد آمد و از او درخواست رقص کرد.ناخودآگاه خنده ام گرفت.به حامد برخورد و چشم غره ای بهم رفت که من خنده ام را به اجبار مهار کردم.با تعجب دیدم که حامد بلند شد و همراه دختر بطرف جمعیتی که ارام رقص می کردند رفت.با حیرت او را نگاه می کردم.نمیدانستم او هم از این کارها بلد است.خاله هم تعجب کرده بود.حامد در حالی که تن ظریف ان دختر را در برداشت نگاهی به سوی من انداخت.وقتی حیرتم را دید لبخند زد و صورتش تا بنا گوش سرخ شد.به خاله نگاه کردم و به طرفش رفتم و گفتم:انگار این پسر اخلاقش عوض شده.ببین چطوری می رقصه.خاله با خنده گفت:خوب به دستهایش توجه کن چقدر جالب داره میلرزه.از این حرف خاله خنده ام گرفت.

    ادامه دارد...........

  2. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #82
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 61

    قسمت شصت و یکم
    --------------------------------
    خانم بزرگمهر که حرکات ارسلان و من را زیر نظر گرفته بود بطرفم امد و گفت:ببخشید فیروزه جان ، اگه میشه برو در کتابخانه و ارسلان را صدا کن بیاید یکی از دوستانش آمده است ، خوب نیست دوستش تنها بنشیند.
    با تعجب گفتم:مگه آقا ارسلان در کتابخانه است؟
    خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:دوباره حسادتش گل کرده است.تو هم دیگه خیلی بی انصاف هستی و توجهی به او نداری!
    از این حرف خانم بزرگمهر تا بنا گوش سرخ شدم.قلبم فرو ریخت او هنوز هم مانند قبل با من مهربان و مانند یک مادر خوش قلب رفتار میکرد.احساس می کردم او از رفتار ارسلان با من اصلا ناراحت نیست و بر عکس خودش هم مدام با کنایه حرف میزد و سر به سرم می گذاشت.
    با صورتی گلگون شده ارام بلند شدم و بطرف کتابخانه رفتم.بدون این که در بزنم وارد آنجا شدم.ارسلان را ناراحت روی کاناپه دیدم که دراز کشیده بود.کنارش رفتم ، یک دستش را روی چشمانش گذاشته بود.گفتم:اقای بزرگمهر تشریف بیاورید بیرون ، خوب نیست بخاطر اینکه حسود تشریف دارید ، خودتان را اینجا حبس کنید.ارسلان دستش را از روی چشمانش برداشت و با خشم نگاهم کرد و گفت:بهتره بروی پیش پسر خاله ی عزیزت بنشینی.من اینجا راحتم.

    لبخندی زده و گفتم:متأسفانه پسر خاله ی من در حال حاضر در کنار دختر زیبایی مشغول رقصیدن است.
    ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:اصلا از این رفتارت خوشم نمیاد.
    خنده ام گرفت ولی او با خشم فریاد زد:فیروزه تو داری منو مسخره میکنی؟

    به اجبار خنده ام را مهار کرده و گفتم:بخدا اینجوری نیست.چرا این فکر را میکنی؟حالا پاشو بیا بیرون ، چون یکی از همکارانت که دعوتش کردی به جشن آمده ، خوب نیست او تنها باشد.
    ارسلان با ناراحتی بلند شد خودش را جلوی آینه مرتب کرد و گفت:تو برو بیرون من چند لحظه ی دیگه میام.
    گفتم:نه.شما لطفا بروید که میخواهم در این سکوت کمی تنها باشم.
    ارسلان لبخندی سرد زد و گفت:ولی من دوست ندارم کسی بدون اجازه ی من در کتابخانه باشد و بعد بطرفم آمد و گفت:

    بهتره با هم بیرون و با هم خارج شدیم.ارسلان کنار دوستش رفت و من هم کنار خاله نشستم.
    خاله گفت:انگار این پسره دوست نداره بیاد سر جاش بنشیند.گفتم:نه خاله جان.این دخترهای وروجک اجازه نمی دهند او راحت باشد.
    خاله نگاهی به صورتم انداخت و گفت:چقدر در این چند سال سختی کشیدی ، مادرت همه چیز را برایم تعریف کرده است.آخه عزیز خاله تو چرا تا این مدت تحمل کردی؟آخه حیف تو نبود که با آنها...
    با ناراحتی گفتم:خاله خواهش میکنم دیگه حرف گذشته را نزنید.همه چیز تمام شده است و من نمی خواهم به گذشته فکر کنم.یاد گذشته و یاد سجاد مانند سوهانی روحم را می خراشید.ناخودآگاه بغض روی گلویم نشست و بی اختیار اشکم سرازیر شد.خاله با ناراحتی گفت:ببخشید بخدا اصلا نمیخواستم ناراحتت کنم.
    سریع بلند شدم و در تاریکی باغ خودم را پنهان کردم تا صدای هق هقم باعث ناراحتی دیگران نشود.جایگاه فوزیه و شاهپور که در لباس عروس و داماد بودند ، درست سه سال قبل جایگاه من و سجاد بود.دلم برای سجاد می سوخت ، دلم برایش تنگ شده بود.او را با تمامی احساس و عشقم دوست داشتم.یاد روزی که او چطور در برف با یک پیراهن نازک در صف نانوایی از سرما میلرزید مانند آتشی بود که وجودم را می سوزاند.یاد نگاه گرمش و دستهای یخ کرده اش که میوه ها را در آن سرما در پشت بام می شست افتادم.سوز نگاهش هنوز قلبم را میلرزاند.چهره ی معصومش در روز خواستگاری و نگاه التماس آمیزش بغض سینه ام را بیشتر میکرد.
    همچنان گریه میکردم.گریه ای که فقط بخاطر عشق و زندگی از دست رفته ام بود.نگاه های اطرافیانم موجب تحقیرم بود و احساس بدی در خودم حس میکردم.سجاد هیچوقت به من خیانت نکرد او فقط گول خورده بود.فقط فریب.
    در همان لحظه دستی را روی شانه ام احساس کردم.وقتی به پشت برگشتم فوزیه را در لباس سپیدی که به زیبایی صورتش افزوده بود دیدم.فوزیه بی اختیار اشک میریخت.به اجبار لبخندی زدم و اشکش را پاک کردم و گفتم:تو رو خدا در روز عقدکنان خودت گریه نکن.چرا از مراسم جشن بیرون آمدی؟خوب نیست.
    فوزیه مرا در آغوش کشید و به هق هق افتاد.با ناراحتی گفتم:

    تورو خدا گریه نکن.من کمی دلم گرفته بود که به اینجا امدم.معذرت می خواهم.
    فوزیه در میان هق هق گفت:من میدانم که تو الان چه حالی داری.امیدوارم تو هم خوشبخت شوی.میدانم که نگاه اطرافیان را نمیتونی تحمل کنی ولی ازت می خواهم که سر مراسم عقد تو هم کنارم باشی.نمی خواهم به حرفها و نگاه های دیگران توجه کنی.آخه تو تنها خواهر من هستی.خواهری که حاضرم بخاطر او جانم را فدا کنم.
    فوزیه را در آغوش کشیدم و به گریه افتادم.فوزیه پیشانی ام را بوسید و گفت:حالا برو صورتت را بشور و بیا سر سفره ی عقد کنارم باش.می خواهم قند بالای سرم را...
    حرفش را قطع کردم و گفتم:در کنارت می مانم ولی از من نخواه این کار را بکنم.فوزیه که حالم را بهتر از همه درک میکرد گفت:

    باشه خواهر لجباز من.باشه فقط در کنارم باش که باعث کامل شدن خوشبختی من هستی.
    صورتم را شستم و با هم وارد ساختمان شدیم ، در اتاق عقد کنان فوزیه بودم ولی خدا میداند که چطور داشتم پچ پچ اطرافیان را تحمل میکردم.
    ارسلان کنارم امد و با ناراحتی:رنگ صورتت خیلی پریده بهتره از این اتاق گرم بیرون بری.میترسم حالت بد بشه.لبخند سردی زده و گفتم:بعد از مراسم میروم.می ترسم فوزیه ناراحت شود.
    ارسلان نگاهی به شاهپور انداخت و به شوخی گفت:

    امیدوارم تا چند ماه دیگه من هم مثل این پسر عموی عزیزم سر سفره کنار دختر مورد علاقه ام بنشینم.دیگه دارم از این همه تنهایی و تنها بودن خسته میشوم.نگاهی به صورت پر مویش انداختم و گفتم:این همه دختر خوشگل در این جشن حضور دارند یکی را انتخاب کن.شما چقدر سخت میگیرید.
    ارسلان آهی غمگین کشید و گفت:نمیتونم با کسی که علاقه ای بهش ندارم زندگی کنم.همین عشق و علاقه است که باعث می شه ادم در برابر سختی های زندگی محکم و استوار باشه و هیچ طوفانی را در زندگی زناشوییش راه ندهد.اگه من دختر مورد نظرم را دوست داشته باشم ، میتونم در برابر ناملایمات زندگی بخاطر عشق و علاقه ام مانند ستونی محکم بایستم.درست مانند همین شاهپور و فوزیه خانم.اینها سال ها از هم جدا بودند ولی عشق و علاقه شان بالاخره باعث شد که زندگی محکم و بادوامی را با هم شروع کنند و هیچ طوفانی تنواست آنها را از هم دور کند.جدا از هم بودند ولی قلبهایشان به هم نزدیک بود و همین باعث شد که به هم برسند و موفق هم شدند.
    در همان لحظه پروین کنار ما آمد.متوجه شدم که از زمزمه ی من و ارسلان کنجکاو شده است و می خواهد ببیند که چه می گوییم.من هم چون از او خوشم نمی آمد از ارسلان جدا شدم و پیش خاله رفتم و کنار او ایستادم.خاله نگاهی به صورتم انداخت و گفت:در این حجاب چقدر زیباتر شدی و این که احساس میکنم اقای دکتر بزرگمهر خیلی بهت توجه نشان میدهد.فکر کنم خبرهایی باشه.
    لبخند سردی به خاله زده و گفتم:ایشون و خانواده اش به من خیلی لطف دارند.بعد برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم:

    اقا حامد کجاست؟خاله لبخدی زد و گفت:در باغ است.نمیدانم چرا پکر بود.
    خندیدم و گفتم:حتما پسر خاله ی عزیزم عاشق شده است.
    خاله خندید و من به باغ رفتم.حامد را زیر درخت صنوبری دیدم که تنها نشسته بود.کنارش رفته و گفتم: ببینم چند لحظه قبل که داشتی با دمت گردو می شکستی ، چطور شد حالا زانوی غم بغل کردی؟
    حامد نگاه سردی به صورتم انداخت و گفت:اگه میدانستم در جشن عروسی دختر خاله ی عزیزم اینطور بهم بی توجهی میشه هرگز به اینجا قدم نمی گذاشتم.
    کنارش نشستم و گفتم:ای بد جنس تو که داشتی در آغوش...
    حامد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:بس کن فیروزه.تو منو هالو گیر آوردی؟ای بابا تکلیفم را روشن کن.بخدا هر چه فکر میکنم نمیتونم تورو فراموش کنم.فیروزه من هنوز هم...

    این دفعه من حرف او را قطع کردم و گفتم:اقا حامد خواهش میکنم دیگه حرفش را نزن.من دیگه اون فیروزه قدیم نیستم.سرد و گرم زندگی را چشیده ام و شما هنوز اول راه هستید.آره.تو برادر من هستی و همیشه تو را به چشم یک برادر مهربان و عزیز دیده ام.وقتی من نمیتونم در کنارت مانند یک زن خوب زندگی کنم ، آخه چه اجباری هست که بپذیرم.میدانم که در کنارم هیچ وقت خوشبخت نمیشی چون نمیتونم شما را به عنوان شریک زندگیم بپذیرم.ای کاش که منو درک میکردی ولی چه فایده که همه ی عالم حتی عزیزانم دست به یکی کردند تا منو عذاب بدهند.
    بی اختیار به گریه افتادم.حامد با ناراحتی گفت:فیروزه گریه نکن.منو ببخش.ولی چه کار کنم بخدا بدجوری گرفتارت شده ام.الان شش سال است که قلبم در گروی عشق توست.

    بعد اهی عمیق کشید و با صدایی گرفته گفت:باشه دیگه هیچوقت بهت نمیگم و بهت قول میدهم وقتی به شمال برگشتم ، هر چه سریع تر ازدواج کنم تا خیال همه را راحت کرده باشم ولی بدان که همیشه دوستت دارم.
    خواهرانه دست حامد را گرفتم و گفتم:از این که حال منو درک کردی ، خیلی خوشحالم.تو همیشه برادرم هستی.برادری که با جان و دل دوستش دارم.
    حامد لبخندی زد و ارام اشکم را پاک کرد درهمان لحظه چشمم به ارسلان افتاد.متوجه شدم که او حتما برای خودش فکرهای ناجور در ذهن منحرفش میکند.لبخندی به حامد زده و گفتم:

    برادر جان امیدوارم تا چند وقت دیگه شیرینی عروسیت را بخوریم.حالا پاشو برویم سر سفره ی عقد که الانه صدای فوزیه در میاد.
    حامد لبخند سردی زد و بلند شد و با هم به اتاق عقد رفتیم ارسلان با رنگی پریده و ناراحت نگاهی به چهره ام انداخت و با خشم صورتش را از من برگرداند ، کنارش رفتم و گفتم:ببینم عاقد کی این مراسم عقد را تمام میکنه؟طفلک خواهرم خسته شد.

    ارسلان سکوت کرده بود.ارام گفتم:ببینم مگه عیبی اداره برادری با خواهرش حرف بزنه که شما اینطور عزا گرفته ای؟
    ارسلان با خشم گفت:آخ که چقدر دوست دارم چنان سیلی به صورتت بزنم که تا دو روز صورتت ورم کنه تا اینقدر منو ناراحت نکنی.
    لبخندی سرد زده و گفتم:شما میتونید آرزویتان را عملی کنید.من در این سالها انقدر از این کتک ها خوردم که یک سیلی شما برایم زیاد مهم نیست.
    ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:اصلا نمیتونم تو رو در کنار مرد دیگه ای ببینم.ببخشید که ناراحتت کردم.لبخندی زده و گفتم:

    نه مهم نیست.خودت را ناراحت نکن ولی اصلا دوست ندارم هیچوقت شما را ناراحت ببینم.شما و خانواده ات همیشه به من لطف و محبت داشته اید و بدانید که برایم خیلی عزیز هستید.
    شاهپور نگاهی به ارسلان انداخت لبخندی زد و گفت:انگار خواهر زن عزیز من خیلی امروز اذیتت کرده است؟من که گفتم:این دو تا خواهر مهره ی مار دارند و ادم وقتی دل به انها ببندد دیگه نمیتونه ازش خلاص پیدا کنه.
    ارسلان سرخ شد و گفت:ای کاش فیروزه هم مانند فوزیه خانم همیشه درست فکر میکرد و هیچوقت گرفتار احساساتش نمیشد.
    بعد نگاهی به صورتم انداخت.لبخند سردی زده و سکوت کردم.شاهپور به شوخی گفت:ولی من از این حساب بردن فیروزه خانم از شما خیلی خوشم میاد.تو چکار کردی که او اینقدر از تو حساب میبره؟خواهش میکنم به من هم باد بده چون فوزیه اصلا از من حرف شنوی نداره.ارسلان به خنده افتاد و من هم با خجالت سرم را پایین انداختم.
    فوزیه به شوخی گفت:اینقدر خواهر عزیزم را اذیت نکنید ، میبینید که چطور سرخ شده است!ارسلان گفت:شما دو تا خواهر زندگی ما دو تا پسر عموی بیچاره را درست و حسابی بهم ریخته اید.باید به مادرهایمان بگوییم تا حسابتان را برسند که اینطور پسرهای عزیزشان را گرفتار کردید.
    با ناراحتی به فوزیه نگاه کردم.او لبخندی زد و گفت:اقای دکتر هنوز هم دست از سر توبر نمیداره و از الان داره برای اینده مقدمه چینی میکنه تا اماده باشی.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:به همین راحتی نمیشه گذشته و علاقه را فراموش کردو
    شاهپور روی شانه های ارسلان زد و گفت:امیدوارم روزی تو هم به ارزویت برسی.حالا اینطور آه نکش که من هم یاد گذشته و مصیبت جدایی خودم از عزیزم می افتم و همینجا گریه ام میگیره.
    از این حرف او به خنده افتادیم.پدر مرا صدا زد و خواست از مهمانهای پذیرایی کنم.من و ارسلان از مهمانهای پذیرایی کرده و برای خوشبختی این عروس و داماد دعا میکردیم.
    ادامه دارد...

  4. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #83
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 62

    قسمت شصت و دوم
    -----------------------------------
    ده ماه از طلاق من و سجاد می گذشت که یک روز در خیابان شمشاد را دیدم.او از دیدن من خیلی خوشحال شد و همدیگر را در آغوش کشیدیم.او را به یک رستوران دعوت کردم و چون از دانشگاه می بایست به مطب می رفتم ناهار با شمشاد صرف کنم.وقتی سر میز نشستم ، از او حال خانواده اش را جویا شدم.شمشاد با خجالت و شرمندگی سرش را پایین انداخت و با بغض گفت:
    مدت یک ماه است که نرگس از خانه فرار کرده و تا به حال از او خبری نداریم و شهین خواهرم اصلا توجهی به زندگی و وضع نابسامان خانه نداره و مدام با دوست و رفیق بیرون است.من هم به خاطر اینکه بتوانم در خرج خانه به پدرم کمک کنم مدتی است که به دنبال کار میگردم ولی تا بحال نتوانسته ام کاری پیدا کنم.آقای سعادت پدرم را از شرکتش بیرون انداخته است و ما دوباره مانند قبل فقیر و بی چیز شدیم.او حتی دخترش سوسن را از ارث محروم کرده و سوسن مدتی است که با ما زندگی میکند.در همان اتاقک حلبی که قبلا به تو و سجاد تعلق داشت.پدرم خیلی سوسن را آزار میدهد و مدام او را باعث بدبختی خودش میداند.اقای سعادت خیلی اصرار داشت که سوسن از سجاد طلاق بگیره ولی سوسن زیر بار نرفت او واقعا دیوانه ی سجاد است.بخاطر همین پدرش وقتی سرپیچی سوسن از حرف هایش را دید عصباین شد و سوسن را از خانه اش بیرون انداخت.طفلک سجاد هم هنوز در بیمارستان بستری است و دکتر میگه خدا را شکر دیگه داره حالش خوب می شه.تا مدت ها سراغ تو را میگرفت و ارام و قرار نداشت ولی حالا خیلی گوشه گیر و کم حرف شده است.ساکت گوشه ای می نشیند و در فکر فرو میرود.من هم هفته ای یک بار با سوسن به دیدنش میروم.به نظر من سوسن از تو بدبخت تر است ، حرف و نیش وکنایه های پدرم را تحمل میکند ولی همچنان صبور است و حرفی نمیزند.سجاد هم وقتی او را میبیند با فریاد می خواهد او را تنها بگذارد و حق ندارد به دیدنش برود ولی سوسن با این وجود به دیدنش میرود و از دور او را ملاقات میکنه.
    از حرف های شمشاد بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد و تمام غم های عالم را روی دلم حس کردم برای سوسن دلسوزی می کردم.او حتی از من هم بدبخت تر بود.او واقعا دیوانه وار سجاد را می پرستید که حاضر شده بود از همه چیز چشم بپوشد تا فقط سجاد را داشته باشد.در دلم گفتم:خدایا سجاد را دوباره به سوسن برگردان.سجاد حقش نبود که به این روز بیفتد.ناهار را به اجبار می خوردم و تمام حواسم به سجاد و سرگذشت ناراحت کننده ی او بود.بعد از اتمام غذا با هم از رستوران بیرون آمدیم.رو به شمشاد کرده و گفتم:دوست داری در مطب کار منشی گری را به عهده بگیری؟
    شمشاد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:اگه باشه که خیلی عالیست.
    او را به دکتر حق دوست معرفی کردم و خودم ضامن او شدم.شمشاد را خیلی خوشحال کرده بودم و مدام تشکر میکرد.
    شب وقتی به خانه آمدم مدام در فکر حرف های شمشاد بودم و اصلا خوابم نمیبرد.دوست داشتم سجاد را دوباره ببینم و از حال او جویا شوم.فردای آن روز با تصمیم قطعی که گرفته بودم به بیمارستان رفتم و با دکتر معالج سجاد صحبت کردم.

    او گفت:حال سجاد خیلی بهتره و به احتمال زیاد تا چند هفته ی دیگه مرخص میشه.از این حرفش خوشحال شدم و اشک از چشمانم سرازیر شد.دکتر از دور سجاد را نشانم داد.خدای من از سجاد فقط یک مشت پوست و استخوان مانده بود.ناخودآگاه به طرفش رفتم.او روی نیمکت زیر درخت سروی نشسته بود.کنارش نشستم.متوجه ام نشد و در افکار خودش بود.ارام گفتم:تو با من و زندگی خودت چه کردی؟آخه چرا خودت را به این روز انداختی؟
    سجاد با ناباوری بطرف صدا برگشت.وقتی مرا دید زبانش بند آمده بود و نمیتوانست راحت حرف بزند.ارام گفت:فی،فیر،فیروزه.
    ناگهان به گریه افتادم و با صدای بلند گریه کردم.سجاد با خوشحالی بطرفم امد و مرا در آغوش کشید.خواستم خودم را از آغوشش رها کنم که او همچنان مرا محکم گرفته بود و با صدای بلند فریاد میزد و می گفت:خدای من.فیروزه ی عزیزم اینجاست.عزیز من اومده اینجا.خانم دکتر ، آقای دکتر.بیایید فیروزه ام را ببینید.این عشق منه.
    چادر از سرم افتاد و هر کاری می کردم نمی توانستم خودم را از آغوشش رها کنم.چنان سفت مرا گرفته بود که مهره های کمرم به درد افتاد ، همچنان صورتم را می بوسید.
    با فریاد گفتم:سجاد ولم کن کمرم درد گرفت.
    ولی او توجهی نداشت و دیوانه وار می خندید.چند پرستار به طرفمان آمدند و او را به اجبار از من جدا کردند.در حالی که گریه می کردم ، چادرم را برداشتم و سرم گذاشتم.پرستارها دست سجاد را گرفته بودند و کشان کشان او را بطرف ساختمان می بردند و سجاد در حالیکه فریاد می کشید و مرا صدا میزد از من دور شد.
    دکتر با تعجب بطرفم آمد.وقتی دید گریه میکنم گفت:متاسفم که او شما را ناراحت کرد.به نظر من او دوباره با دیدنتان به حالت اول برگشته.اگه ناراحت نمی شوید ، باید بهتون بگم که دیگه اینجا تشریف نیاورید تا او بهبودی کامل را به دست بیاورد.فکر کنم باید چند ماهی را با این وجود در اینجا بماند.من در تعجبم که او هیچوقت این عکس العمل را از خود نشان نمیداد و مردی صبور بود.اگه میدانستم با دیدنتان اینطور میشود اجازه نمیدادم به او نزدیک شوید.
    در حالی که گریه می کردم از دکتر خداحافظی کردم و به طرف مطب به راه افتادم.یک ساعت دیر کرده بودم و ارسلان خیلی نگرانم بود.وقتی مرا دید با عجله بطرفم امد و گفت:فیروزه تو کجا بودی؟من که داشتم از نگرانی کلافه می شدم.
    بعد متوجه ی چشم های سرخم شد که از فرط گریه متورم شده بود.گفت:خدای من چه اتفاقی افتاده است که تو گریه کردی.ارام گفتم:چیزی نیست.بعد پشت میز نشستم.ارسلان با اخم گفت:فیروزه تو باید بگی که چی شده ، تو چرا گریه کردی؟
    وقتی اصرار ارسلان را دیدم اجبارا موضوع شمشاد و پیدا کردن شغل برایش را تعریف کردم و گفتم که چند ساعت قبل هم پیش سجاد بودم و سجاد با فریادهایش چطور مرا عذاب داد.ارسلان از شنیدن حرفهایم خشمگین شد و با عصبانیت گفت:تو بی خود کردی بدون اجازه ی من به دیدن او رفتی.تو چرا برای شمشاد در مطب کار گرفتی؟تو داری با آبرو و اعصاب من بازی می کنی؟آخه تو چرا اینقدر خودسر هستی؟
    با ناراحتی گفتم:آخه گناه داشت شمشاد را با همان حال رها می کردم.من یک انسان هستم و نمیتونم بی احساس باشم.من به عنوان یک انسان و یک هم وطن ، خواستم برایش کاری انجام بدم.و سجاد هم...بعد سکوت کردم.
    ارسلان با خشم نگاهم کرد و گفت:حالا برو خونه.نمی خواد امروز کار کنی.من باید امشب با تو حرف بزنم...
    با نگرانی گفتم:اقا ارسلان بخدا من منظوری نداشتم.شما چرا ناراحت شدید؟
    ارسلان با خشم گفت:گفتم برو خونه.امشب باید تکلیف خودمو با تو روشن کنم.تو داری منو مسخره ی خودت می کنی.
    با ناراحتی بلند شدم ، چادر سرم گذاشتم و در حالیکه قلبم از ترس او میطپید ، از مطب خارج شدم و به خانه آمدم.تا شب لحظه ای ارام وقرار نداشتم.خودم هم نمیدانم چرا نگران بودم و از برخورد ارسلان میترسیدم.خیلی از او حساب میبردم.او واقعا پر ابهت و با جذبه بود و وقتی عصبانی میشد ، من حساب کار خودم را میکردم.ساعت ده شب ارسلان همراه اقای بزرگمهر و مادرش به خانه ی ما امد.وقتی او را دیدم قلبم فروریخت.اخم کرده بود ولی چیزی نمی گفت.
    پدر که از شب نشینی با اقای بزرگمهر همیشه احساس رضایت میکرد خیلی خوشحال و سرحال بود.واقعا پدرم و اقای بزرگمهر مانند دو برادر پشت به پشت هم بودند و همدیگر را دوست داشتند.
    اقای بزرگمهر وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:

    دختر عزیزم چرا رنگت پریده؟این پسر بدجنس ما امروز حتما بدجوری بهت حرف زده است.
    با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:نه اینطور نیست.

    بعد با شرم به اشپزخانه رفتم.خانم بزرگمهر خیلی شاد و سرحال بود و مدام قربان صدقه ام میرفت.
    اقای بزرگمهر بعد از کمی مقدمه چینی در مورد من و ارسلان گفت که به خواستگاری فیروزه جان امده ام.
    ادامه دارد................

  6. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #84
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 63

    قسمت شصت و سوم
    --------------------------------
    همه ی ما جا خوردیم.من که نه ، چون ارسلان چند بار به گوشه و کنایه بهم گفته بود که هنوز دوستم دارد و بالاخره به دستم می آورد.ناگهان رنگ صورت پدرم به وضوح پرید.با ناراحتی به من نگاه کرد و رو کرد به ارسلان و گفت:شما میدانید دارید چه کار می کنید؟ارسلان لبخند متینی زد و گفت:
    با اجازه ی شما بله میدانم چون سه سال و نیم است که فیروزه خانم را می خواستم ولی ایشون بودند که به خواسته ی من پشت پا زدند.
    پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:اقا ارسلان من نمیتونم این کار را بکنم.خواهش میکنم این را از من نخواهید.شما یک مرد تحصیل کرده و تا حالا...
    ارسلان که میدانست پدر چه می خواهد بگوید حرف پدر را قطع کرد و با ناراحتی گفت:لطفا این حرف ها را نزنید.من فیروزه را دوست دارم.بخاطر همینه که این همه مدت چشم انتظار ماندم تا او دوباره برگردد چون میدونستم ازدواجش با ان مرد اشتباه است.لطفا شما مخالفت نکنید.
    پدر با ناراحتی انگار که داره گناه بزرگی مرتکب می شود گفت:نه ، من اجازه نمی دهم که دخترم تمام آرزوهای پدر و مادتان را بر باد دهد.شما باید با یک دختر ازدواج کنید.من این خیانت را به خانواده ات نمیکنم.با خشم رو به من کرد و گفت:فیروزه پاشو برو تو اتاقت.
    با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم.رنگ صورت او به وضوح پریده بود و با نگرانی بهم چشم دوخت.
    ارام بلند شدم و به اتاقم رفتم.صدای انها را می شنیدم اقای بزرگمهر خیلی با پدر بحث کرد همه انها ارزو دارند من عروسشان شوم ولی پدر قانع نمیشد.خانم بزرگمهر می گفت:من سه سال قبل کوتاهی کردم که زود به خواستگاری فیروزه جون نیامدم چون دوست داشتم خود ارسلان به من پیشنهاد کنه ولی نمیدونم بین این دختر و پسر چی گذشت که ارسلان ساکت بود و حرفی نمیزد.من خودم را نمیبخشم که چرا پادر میانی نکردم.ما فیروزه جون را مانند ارسلان دوست داریم و همیشه ارزو داشتیم او عروس و عزیز خانه ی ما باشد.ولی پدر با این حرف ها قانع نمی شد و با نارحتی می گفت:شماها دارید تظاهر به خوشحالی میکنید.من وقتی خودم را جای شما می گذارم فکر میکنم اگه من پسری داشتم و پسرم می خواست با یک زن مطلقه ازدواج کنه حتما از ته دل ناراحت بودم و اجازه ی این کار را به او نمیدادم.شما به من و خانواده ام خیلی لطف داشته اید ، من نمیتونم با شماها این کار را بکنم.این به دور از جوانمردی است که من دختر بیوه ی خودم را به پسر تحصیل کرده و فهمیده ی شما بدهم.نه من این کار را نمیکنم.
    هرچه خانم و اقای بزرگمهر با پدر صحبت کردند او راضی نشد و گفت که من به شماها خیانت نمیکنم.اگه فیروزه دختر بود شاید این اجازه را میدادم ولی هیچوقت راضی نمیشوم اقا ارسلان با یک زن مطلقه ازدواج کند.او پسر من هم است.تا ساعت یک نیمه شب ارسلان و خانواده اش با پدرم بحث می کردند تا پدر را راضی کنند ولی او روی یک پا ایستاده بود و گوش نمیداد و مدام نگران و آشفته بود.وقتی دیدند پدر را نمی توانند متقاعد کنند با خستگی بلند شدند تا به خانه ی خودشان بروند.
    ارسلان با ناراحتی گفت:ولی من به جز فیروزه با کسی دیگه ازدواج نمیکنم ، شما هم بهتره با این ازدواج مخالفت نکنید.
    پدرم با لحن ملایمی گفت:آخه پسرم ، تو میتونی با یک دختر خوب و فهمیده ازدواج کنی که هم طبقه ی باشه.
    ارسلان کنترل خودش را از دست داد و با خشم گفت:همین حرفها را زیر گوش دختر بیچاره ات خوانیدید که او را از من دور کردید.فیروزه دوستم داشت ولی شما هیولای ما هم طبقه نیستیم را در وجودش انداختید و باعث بدبختی او شدید.دختر بودن و نبودن فیروزه اصلا برایم مهم نیست من دوستش دارم و او را می خواهم و شما هم باید قبول کنید.
    آقای بزرگمهر دست ارسلان را گرفت و گفت:عیبه.چرا صداتو بلند کردی؟فیروزه مال توست ، اینو بهت قول میدم.پس تو حرمت بزرگترها را نگهدار.هر چی باشه پدر زنته.خوب نیست اینطور فریاد می کشی!
    پدرم با ناراحتی گفت:برادر جان خواهش میکنم اینطور حرف نزنید ، من حاضرم سر فیروزه را لب باغچه گرد تا گرد ببرم ولی به پسرت زن ندم.بخدا نمیتونم این کار را بکنم.شماها برایم عزیز هستید.
    پدرم همیشه آقای بزرگمهر را برادر صدای میزد و همین باعث نزدیکی بیشتر آنها به هم میشد.
    ارسلان با ناراحتی گفت:تو رو خدا بس کنید.اینطور حرف نزنید.
    اقای بزرگمهر گفت:خب دیگه شب بخیر ، مواظب عروس گلم باشید.بعد لبخند دلنشینیزد.
    پدرم با ناراحتی نگاهش کرد و چیزی نگفت ، آنها از خانه خارج شدند.
    بعد از رفتن آنها پدرم به اتاقم آمد ، خیلی ناراحت بود و با نگرانی نگاهم کرد و گفت:دختر عزیزم.منو ببخش که ناراحتت کردم.تو همیشه عزیز من هستی.ولی آقای بزرگمهر خیلی در حق من گذشت کرده و زندگی خودشو به پای من ریخته است.او از یک برادر به من نزدیک تر است.نمیتونم قبول کنم که تو با ارسلان ازدواج کنی.یادت هست که خانم بزرگمهر چقدر با اشتیاق حرف میزد و می گفت دوست دارد خواهر زاده اش عروسش شود و حالا که آنها فهمیده اند ارسلان تو را دوست دارد به ناچار قبول کردند تا به خواستگاریت بیایند ولی اگه من و تو مخالفت کنیم آقای بزرگمهر و همسرش می توانند به آرزوهایی که برای پسرشان دارند جامه عمل بپوشانند.تو نباید از دست من ناراحت باشی.خودت بهتر میدانی که چقدر دوستت دارم.
    لبخند غمگینی زده و گفتم:من بدون رضایت شما هیچ کاری نمیکنم چون یک بار چوب ندونم کاری های خودم را خورده ام.
    پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:دوستت دارم و امیدوارم تو را خوشبخت ببینم.
    با این حرف از اتاق خارج شد.
    ادامه دارد...

  8. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #85
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 64

    قسمت شصت و چهارم
    ----------------------------------
    فردای آنروز وقتی در مطب بودم ، ارسلان خیلی ناراحت بود و مدام از طرز فکر غلط پدر گله می کرد و من فقط در جوابش می گفتم:
    پدر هر چی بگه گوش میکنم.و او عصبانی می شد.
    ارسلان خیلی بد اخلاق و عصبی بود و سر هر چیز کوچکی عصبانی می شد و به گفته ی خودش فقط من بودم که در برابر این برخوردش سکوت می کردم و با سکوتم باعث می شدم که او از حرکاتش پشیمان شود و از من معذرتخواهی کند.
    پدرم دو سال قبل برای فوزیه پای مصنوعی خریده بود ولی فوزیه از آن زیاد استفاده نمی کرد.از وقتی که با شاهپور عقد کرده بود مدام از ان استفاده می کرد تا بتواند راحت تر با شاهپور به گردش برود.از اینکه فوزیه دوباره به زندگی لبخند زده بود خوشحال بودم ولی مخالفت پدرم در مورد ازدواج ارسلان با من ، باعث شده بود روز به روز غمگین تر شوم و ارسلان هم عصبی به نظر می رسید.
    یک سال از طلاقم می گذشت و من منشی ارسلان بودم و در کنار آن درسم را هم می خواندم.ارسلان در این یک سال چند بار به خواستگاریم آمد ولی هر بار پدرم با ناراحتی آن را رد کرد.ارسلان از دست پدرم خیلی عصبانی بود ، من هم سکوت کرده بودم تا آینده سرنوشت ما را تعیین کند.اگر محبت های ارسلان و آرامشی که در کنارش داشتم نبود من هم مانند سجاد روانی می شدم و می بایست در بیمارستان سر میکردم.
    آقای بزرگمهر با پدر چند بار صحبت کرد ولی پدر حرف خودش را میزد و آنها را ناراحت میکرد.مادرم وقتی عشق و علاقه ی ارسلان به من را میدید از رفتار پدرم ناراحت میشد و چند بار با پدر صحبت کرد.حتی یک روز پدر برای اولین بار جلوی ما سیلی محکمی به صورت مادر زد و گفت:اصلا راضی نیستم دخترم را به پسر آقای بزرگمهر بدهم.فیروزه با ازدواجش تمام محبت های آنها به ما را از بین میبرد.ما نباید نمک نشناس باشیم.
    من در برابر پدرم و حرکاتش سکوت می کردم و پدر از اینکه مجبور بود جلوی من این طور حرف بزند احساس گناه می کرد.
    یک سال که گذشت و پدر وقتی پافشاری ارسلان و پدر او را دید از من خواست که برای مدتی به شمال پیش خاله طاهره بروم و من هم پذیرفتم.پدر یک روز بعد برایم بلیط فراهم کرد و من بدون اینکه فرصت کنم به ارسلان خبری بدم به شمال رفتم.خاله ها و دختر خاله ها همه از دیدن من خوشحال شده بودند.طیبه خانه ی شوهر رفته بود و یک پسر کوچک داشت و تهمینه هم نامزد داشت.حامد هنوز مجرد بود.آنها آنقدر خوشحال بودند که مانند پروانه دورم می گشتند.
    دو روز از آمدنم به شمال می گذشت و همراه حامد در نیزار قدم می زدم که گفتم:راستی ببینم ، شما چرا هنوز زن نگرفته ای؟مگه بهم قول ندادی وقتی به شمال برگشتی مادرت را به خواستگاری بفرستی؟!
    حامد لبخندی زد و گفت:درسته.بهت قول دادم ولی هنوز نتوانسته ام دختر مورد نظرم را پیدا کنم.هنوز هیچ دختری نتوانسته دلم را به دست بیاورد و اینکه منتظر ماندم اول تو ازدواج کنی بعد من بیچاره شوم.
    گفتم:تو دیگه داری زیادی سخت میگیری.من هم عاشق سجاد نبودم ولی وقتی با هم ازدواج کردیم به او علاقه پیدا کردم و حتی وقتی بچه ی اولم مرد باز هم می خواستم با او زندگی کنم.اما وقتی بچه ی نه ماهه ام در شکمم بخاطر لجبازی و خودخواهی من و سجاد از بین رفت ، از زندگی با او بیزار شدم چون نمیتونستم ببینم بچه های معصومم به دست خودمان از بین می روند.سجاد واقعا دوستم داشت و من هم دوستش داشتم.
    بی اختیار از یادآوری گذشته اشک از چشمانم سرازیر شد.
    حامد آهی کشید و گفت:من هم دوستت دارم و میدانم که تو راضی نمی شوی با یک کشاورز زندگی کنی.تو کجا و من کجا.
    اخمی کرده و گفتم:این حرف را نزن.من هم دوستت دارم تو پسر خاله و برادر عزیز من هستی.بخدا اگه احساس برادری تو را به خودم حس نمی کردم حتما با تو زندگی می کردم ولی...
    حامد حرفم را قطع کرد و گفت:میدانم می خواهی چه بگویی.باشه دیگه حرفی نمیزنم.بعد لبخندی زد و گفت:ببینم تو هنوز از اسب سواری میترسی؟
    گفتم:آره ولی این دفعه می خواهم سوار اسب شوم و دیگه داد و فریاد راه نیندازم.بالاخره باید این یکی را هم تجربه کنم.
    حامد با خوشحالی گفت:فردا اسبی از دوستم قرض می گیرم تا سوارش شوی.انگار داری کم کم دل شیر پیدا می کنی.
    هر دو خندیدیم و در نیزار مشغول قدم زدن شدیم.حامد با حرف های دلنشین سرگرمم کرده بود.
    فردای آن روز من و طیبه همراه شوهرش و خاله و تهمینه و حامد ناهار را سر زمین گندم با هم خوردیم ، حامد لحظه ای بعد بلند شد و گفت:میروم اسب را از دوستم بگیرم تا کمی این دختر خاله ی عزیزم اسب سواری کند.با این حرف به صورتم نگاه کرد.کمی ترسیده بودم ، شوهر طیبه خنده ای سر داد وگفت:نگاه کنید ببینید که چطور رنگ فیروزه خانم پریده است!لبخندی زده و بلند شدم ، چشمه ای کنار زمین در همان نزدیکی بود.رفتم و صورتم را شستم.خاله طاهره با صدای کمی بلند گفت:عزیزم اگه میترسی سوار اشب شوی خب سوار نشو چون خطرناک است.
    در حالی که صورتم را با آب زلال چشمه می شستم گفتم:نه خاله جون.من عاشق اسبم ولی تا به حال نتوانسته ام اسب سواری یاد بگیرم.
    حامد لبخندی زد و گفت:مهم نیست امروز می توانی اسب سواری را یاد بگیری.
    لبخندی با ترس به حامد زدم ولی چیزی نگفتم.حامد با خوشحالی گفت:شماها همینجا بنشینید تا من برگردم.
    نیم ساعت بعد حامد با یک اسب تنومند به پیش ما آمد وقتی اسب را دیدم وحشت کردم که نزدیکش شوم ولی حامد منو به اصرار وادار کرد که اسب را لمس کنم.کمی که ترسم ریخت از من خواست که سوارش شوم.وقتی پافشاری حامد را دیدک با وحشت و ترس پا در رکاب گذاشتم.حامد کمکم کرد تا سوار بر اسب شوم.با وحشت گفتم:تو رو خدا آقا حامد اسب را ول نکن من میترسم.
    حامد با خنده گفت:ای ترسو.افسار را محکم بگیر.بعد در حالیکه یک طرف افسار در دستش بود به راه افتاد.به اسب محکم چسبیده بودم وقتی کمی حرکت اسب تند شد با وحشت گفتم:منو بیارید پایین.اسب داره تند میره.
    حامد همچنان که می خندید گفت:باشه.نترس.تو چقدر ترسو هستی.
    در همان لحظه اسب شیهه ای کشید و دو تا پای جلوی خود را بلند کرد ، نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و از روی اسب به زمین پرت شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
    ادامه دارد...


  10. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #86
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 64

    قسمت شصت و چهارم
    -------------------------------------
    وقتی به هوش آمدم دیدم که در رختخواب هستم و همه دورم نشسته اند.خواستم از جا بلند شوم که درد شدیدی در کمرم حس کردم و با ناله ی دردناکی سر جایم بی حرکت ماندم.
    حامد با بغض گفت:فیروزه تکان نخور ، ببخشید که اینطور شدی.یک مار سیاه جلوی اسب بود و چون اسب ها به مارها حساسیت دارند آنطور خواست به ما بفهماند که جلوتر نرویم ولی تو...بعد به گریه افتاد.
    نمی توانستم تکان بخورم بدجوری کمرم درد میکرد.با ناله گفتم:من خیلی درد دارم منو به بیمارستان ببرید.فکر کنم کمر شکسته است.
    خاله طاهره در حالی که مدام گریه می کرد و حامدرا سرزنش می کرد گفت:من بعد از این اتفاق به مخابرات رفتم و برای پدرت تلفن زدم گوشی را اقا ارسلان برداشت و گفت که پدرت در خانه نیست به او گفتم که به پدرت بگوید که تو از اسب پرت شده ای و می خواهیم به بیمارستان ببریمت و بهتره هر چه زودتر خودشو برسونه.ولی اقا ارسلان با عصبانیت فریاد زد و گفت که تو را از سر جایت تکان ندهیم تا او خودش را برساند.
    از درد ناله میزدم ، دختر خاله ها و خاله حامد را سرزنش می کردند و حامد در کنارم ارام اشک میریخت.وقتی دیدم انها حامد را مقصر می دانند عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم:بس کنید.حامد هیچ تقصیری در این موضوع ندارد.تورو خدا اینطور با او حرف نزنید.
    حامد دکتر را بالای سرم اورد آخه خیلی درد داشتم.دکتر گفت باید هر چه زودتر در بیمارستان بستری شود ولی من گفتم که بهتره بمانم تا پدرم و اقا ارسلان بیایند.او دکتر با تجربه و خوبیست.
    دکتر بخاطر دردم بهم مسکن تزریق کرد ، در اثر تزریق مسکن خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم ارسلان را بالای سرم دیدم.او با ناراحتی داشت با خاله حرف میزد وقتی دید چشمهایم را باز کردم با ناراحتی کنارم نشست.ارام گفتم:شما کی تشریف آوردید؟
    خاله از اتاق خارج شدوارسلان با خشم گفت:دلیل نداشت از من فرار کنی.بهتر بود که فقط بهم می گفتی که ازت متنفرم.دیگه چرا...
    با اخم حرفش را قطع کردم و گفتم:من از تو هیچوقت متنفر نبودم.چرا این فکر را میکنی؟من به اصرار پدرم آمدم.الان چهار روز است که دارم از دوری تو...بعد سکوت کردم.
    ارسلان با نگرانی گفت:امیدوارم قطع نخاع نشده باشی وگرنه...بعد سکوت کرد.
    گفتم:پدر و حامد کجا هستند؟
    ارسلان با ناراحتی گفت:آنها را فرستادم تا تخته ای پهن برایم فراهم کنند.خدا خودش باید به من رحم کند.
    با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:چرا به تو رحم کند!؟
    ارسلان لبخند نگرانی زد و گفت:لازم نیست از هر چیزی سر در بیاوری.حالا اینقدر حرف نزن و استراحت کن.
    گفتم:اصلا تقصیر حامد نبود ، یک مار...
    ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:همه چیز را میدانم.پسر خاله ی خوبی داری ، خیلی بخاطر سرکار خانم اشک می ریزه.
    حرف هایش پر از کنایه بود.لبخندی زدم و گفتم:خیلی دوستش دارم.پسر شوخ طبع و جذابیست.
    ارسلان با اخم گفت:تو به اون می گی جذاب؟پس مرد قشنگ تا بحال ندیدی!نمیدانستم اینقدر بد سلیقه هستی.
    در حالی که به اجبار خنده ام را مهار کرده بودم گفتم:

    ولی تا بحال با هر مردی که بر خورد کردم حامد از انها بهتر و قشنگتر بوده است.
    ارسلان با دلخوری بلند شد و گفت:من می روم درمانگاه تا ببینم متونم برات آمبولانس فراهم کنم.با این حرف از اتاق خارج شد.بعد از دو ساعت تلاش بالاخره ارسلان توانست آمبولانس فراهم کند و مرا در حالی که محکم روی تخت چوبی طناب پیچ کرده بودند در آمبولانس گذاشتند.
    پدرم بی تابی می کرد و نگرانم بود.حامد خواست کنارم بنشیند ولی ارسلان گفت که بهتره او سوار ماشین شود و پدرش و پدر من را به تهران بیاورد.وقتی ارسلان کنارم نشست گفتم:طفلک حامد دلواپس من است.بهتر بود او کنارم می نشست.
    ارسلان با اخم گفت:لازم نیست.من هم نگرانت هستم و اینکه من دکترت هستم و نسبت به او حق بیشتری دارم ولی اگه ناراحتی که من کنارت هستم پیاده شوم تا پسر خاله ی عزیزت کنارت بشینه.
    سریع گفتم:نه وقتی شما کنارم هستید بیشتر احساس امنیت میکنم.
    ارسلان لبخندی زد و گفت:تو فقط دوست داری حرص خورد مرا ببینی.
    با ناراحتی گفتم:من از عمل میترسم.تو رو خدا کمکم کن.
    ارسلان دستم را گرفت و گفت:نگران نباش.خدا را شکر به عصبت آسیبی نرسیده است چون پاهایت حرکت میکنه.فقط مهره ی کمرت آسیب دیده که حتما خوب می شوی.
    لبخند غمگینی زده و گفتم:چقدر من بدشانسم.فکر نکنم ادمی به بدشانسی من در دنیا وجود داشته باشد.بعد بی اختیار اشک گرمی از روی گونه ام جاری شد.
    ارسلان لبخندی زد و با دستهای پر از مهرش اشکم را پاک کرد و گفت:ناراحت نباش ، شانس داره کم کم در خونتو میزنه.من همیشه در کنارت هستم.به شوخی ادامه داد:راستی بعد از عمل مدت سه سال نباید بچه دار شوی چون آسیبی که به کمرت رسیده است موقع بارداری ناراحتت میکنه.
    از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای بهش رفتم.
    ارسلان با صدای بلند می خندید.گفتم:آقای دکتر کمی به فکر مریضتون باشید.دردم داره شروع میشه.
    ارسلان گفت:مگه تو به فکر من بودی که حالا من به فکرت باشم؟!وقتی پدرت گفت که تو را به آمل فرستاده است داشتم دیوانه میشدم.پدرت مرد خودخواه و بی انصافی است.داشتم برای بدست آوردن تو کلی نقشه می کشیدم که متأسفانه تو اینطور شدی.بخاطر همین تصمیم گرفتم وقتی خوب شدی تنبیهت کنم.
    با دلخوری گفتم:همین که دارم زیر چاقوی جراحی شما میروم برایتان کافی نیست که باز هم می خواهید تنبیهم کنید؟!
    ارسلان لبخندی زد و گفت:ولی من نمی خواهم شما را عمل کنم.اصلا نمیتونم این کار را بکنم.بخاطر همین...
    حرفش را با ناراحتی قطع کردم و گفتم:ارسلان ، خواهش میکنم تو منو عمل کن ، من میترسم.چرا با من اینطور رفتار می کنی؟تو رو خدا نگذار زیر دست کس دیگری عمل شوم.تو دکتر مشهوری هستی و میتونی با موفقیت منو عمل کنی.خواهش میکنم.
    ارسلان دستم را فشرد و گفت:چقدر دوست داشتم تو روزی منو ارسلان صدا بزنی.بدون اقا و یا دکتر ، ولی بهتره بهت بگم که من دلم نمیاد چاقوی جراحی را روی کمرت بگذارم.تو باید منو درک کنی.آخه چطور میتوانم این کار را بکنم؟

    ادامه دارد...............

  12. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #87
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 65

    قسمت شصت و پنجم
    -------------------------------------
    با بغض گفتم:خواهش میکنم.بخدا اگه فلج شدم ، هیچوقت نمی بخشمت.
    بعد با ناراحتی دستم را از دستش بیرون کشیدم.ارسلان لبخندی زد و دوباره دستم را گرفت و گفت:فیروزه ی عزیز من.
    به گریه افتادم و گفتم:من نمی خواهم فلج شوم.بخدا میترسم ، تمام امیدم فقط به توست.ارسلان خواهش میکنم.و با یک دست صورتم را پوشاندم و با صدای بلند به گریه افتادم.
    ارسلان با ناراحتی گفت:تو فلج نمی شوی.اینو بهت قول میدهم.فقط کمی کمرت صدمه دیده است.اینقدر نگران نباش و بهت قول میدم خودم عملت را به عهده بگیرم ولی این کار برای من خیلی دشوار است.انگار فراموش کردی چقدر دوستت دارم؟چطور میتونم چاقوی جراحی را روی تنت بذارم؟
    با بغض گفتم:بیچاره پدر و مادرم.مگه چه گناهی کردند که باید اینطور عذاب بکشند؟فوزیه آنطور و منهم..
    ارسلان در حالی که سِرم را در دستم وصل می کرد گفت:

    وای تو چقدر این مسئله را برای خودت بزرگ کردی.فقط مدتی را باید استراحت کنی و وقتی خوب شدی میتونی دوباره منِ بیچاره را عذاب بدی.
    صورتم را از او برگرداندم .خوابم می آمد.ارسلان گفت:بگیر بخواب ، هنوز چهار ساعت دیگه باید تو را باشیم.میدانم خیلی خسته هستی.
    ارام گفتم:به من قول بده که خودت منو عمل میکنی!
    دستم را فشرد و گفت:بگیر بخواب و اینقدر نگران نباش.بهت قول میدهم که خودم عملت کنم.تو زن بد جنسی هستی که فقط می خواهی منو عذاب بدهی.
    وقتی از خواب بیدار شدم ، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم.مادرم همچنان گریه میکرد و پدرم کنارم نشسته بود و ارام اشک میریختند.وقتی مادرم را دیدم اشک در چشمانم جمع شد.مادر صورتم را بوسید و گفت:عزیزم.آخه با خودت چکار کردی؟
    گفتم:حامد کجاست؟مادر با بغض گفت:بیرون نشسته.خیلی بی تاب است.مدام خودش را مقصر میداند.
    با ناراحتی گفتم:ولی او اصلا مقصر نبود ، بهش بگویید به شمال برود.طفلک خاله و دختر خاله ها نگران حال من هستند.
    مادر گفت:باشه عزیزم ولی او می خواهد بماند تا تو از اتاق عمل صحیح و سالم بیرون بیایی.
    گفتم:پس آقا ارسلان چرا اینجا نیست؟من می خواهم او مرا عمل کند.
    پدر جواب داد:رفته خودش را برای عمل آماده کند.از کمرت عکس گرفتند خدا را شکر فقط مهره ی کمرت کمی آسیب دیده است و آقا ارسلان گفت که در عرض دو ماه خوب می شوی و میتونی راه بروی.
    در همان لحظه ارسلان داخل شد و گفت:حال مریض عزیز ما چطوره؟ببینم به هوش آمده است؟
    نگاهی به صورتش انداختم و گفتم که خوبم.من که بی هوش نبودم.
    ارسلان گفت:چرا.وقتی دیدم داره دردت شروع میشه آمپول مسکن قوی بهت تزریق کردم تا راحت بخوابی.
    با نگرانی گفتم:خودت عملم میکنی؟
    ارسلان لبخندی زد و گفت:مجبورم این فداکاری را بکنم ولی به شرطی که پدرتان با ازدواج ما مخالفت نکند.
    پدر جا خورد و با اخم گفت:آقای دکتر باز که شما شروع کردید.من که تمام حرفهایم را زده ام.چرا مرا تحت فشار می گذارید؟
    ارسلان با ناراحتی گفت:عمو جان شما از دخترتان بپرسید که چقدر مرا دوست دارد ، من هم دوستش دارم.پس چرا اینقدر ما دو نفر را عذاب میدهید؟بخدا شما گناه میکنید.من حتی بعضی مواقع فکر میکنم شما هیچ فرقی با پدر سجاد ندارید ، با این تفاوت که شما دارید به من و خانواده ام فکر میکنید که من اینطور نمی خواهم ولی پدر سجاد فقط به نفع خودش نگاه میکرد.اگه دوست دارید حاضرم همینجا روی پای شما بیفتم و به شما التماس کنم که این دختر مغرور و خودخواهتان را به من بدهید.من بجز فیروزه با هیچکس دیگه خوشبخت نمیشم.مدت پنج ماه است که دارید با ازدواج ما مخالفت میکنید آخه چرا؟اگه با ازدواجمان موافقت کرده بودید این اتفاق هم نمی افتاد.
    پدر نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو هم دکتر را دوست داری؟با این ازدواج موافقی؟
    در حالی که سرخ شده بودم گفتم:آره پدر.من هم دوستش دارم.قبل از اینکه با سجاد ازدواج کنم اول به دکتر دل بستم ولی حرف های شما منو از دکتر جدا کرد.مدام هیولای ما هم طبقه ی انها نیستیم در ذهنم بیداد میکرد.
    پدر لبخندی زد و گفت:باشه.اقا ارسلان من حاضرم شما دو نفر با هم ازدواج کنید.امیدوارم خوشبخت شوید.
    ارسلان با ناباوری به پدرم چشم دوخت.پدرم دستش را برای در آغوش کشیدن ارسلان باز کرد و ارسلان با خوشحالی در آغوش پدرم فرو رفت و گفت:عمو جان من هیچوقت این محبت شما را فراموش نمیکنم.بعد گونه ی همدیگر را بوسیدند.مادرم صورتم را بوسید و گفت:چقدر خوشحالم که تو بالاخره به این دکتر مجنون ما رسیدی.انشالله مبارک باشه.پنج ماه است که بخاطر پافشاری این دکتر عزیز همه ی ما کلافه شده بودیم.
    ارسلان و من در حالی که سرخ شده بودیم به هم نگاهی انداختیم.ارسلان آرام نزدیکم شد و گفت:باورم نمیشه که پدرت با ازدواج ما موافقت کرده است.تو دیگه زن من هستی.این آرزوی من بود ، امیدوارم بتونم خوشبختت کنم.
    پدر به شوخی گفت:دکتر جان دختر من بعد از عقد زن عزیزت میشه.از الان حق نداری او را زنت بدانی!
    ارسلان تا بنا گوش صورتش گلگون شد و با خجالت گفت:

    من بعنوان مثال این حرف را زدم.بعد ادامه داد:تا یک ربع دیگه اتاق عمل اماده میشود.خدا را شکر عکس کمرت نشان داد که صدمه ی زیادی بر ستون مهره های کمرت وارد نشده است و عمل راحتی است.
    لبخندی به او زدم ، ارسلان که جلوی پدر و مادرم معذب بود فقط به لبخندی اکتفا کرد و از اتاق خارج شد.
    وقتی منو به اتاق عمل بردند هنوز به هوش بودم ارسلان با خوشحالی کنارم آمد و گفت:آخیش توانستم تو را تنها گیربندازم.پدر و مادرت بدجوری حرکات ما را زیر نظر داشتند.می خواستم بهت بگم که خیلی خوشحالم که تو بالاخره زن عزیز خودم شدی.حالا خیالم از همه چیز راحت شد.متأسفانه فقط نباید دو سه سال بچه دار شوی ممکنه کمرت آسیب ببینه.
    به شوخی گفتم:خب مجبور نیستیم در این دو سه سال ازدواج کنیم.
    ارسلان سِرم دستم را جابجا کرد و گفت:بی خود حرف نزن.من حاضر نیستم بخاطر بچه ازدواجمان را عقب بیندازم.وقتی از بیمارستان مرخص شدی نامزد میکنیم و صیغه ی محرمیت می خوانیم تا کاملا حالت خوب.بعد لبخندی زد و گفت:خب دیگه.خوب بخواب که تا یک ساعت دیگه عمل تمام میشه.بعد اشاره ای به دکتر بی هوشی کرد و بعد از چند لحظه دیگه هیچی را حس نکردم.
    ادامه دارد...

  14. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #88
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 66

    قسمت شصت و شش
    ----------------------------------
    ده روز در بیمارستان بستری بودم.شاهپور و فوزیه هر روز به دیدنم می آمدند و از اینکه شنیده بودند پدر راضی شده که ما با هم ازدواج کنیم خیلی خوشحال بودند.حامد هم وقتی دید که عمل موفقیت آمیز بوده است خوشحال شد و به آمل رفته بود.بعد از ده روز از بیمارستان مرخص شدم.تازه میتوانستم روی پشت بخوابم و نمیتوانستم غلتی بزنم.آن شب همه در خانه ی ما بودند.خانواده ی ارسلان و خانواده ی شاهپور همه در خانه ما حضور داشتند ، و آن شب انگشتر سنگینی که تمام جواهر نشان بود در انگشتم به چشم می خورد و یکی از دوستان آقای بزرگمهر صیغه محرمیت مان را خواند و از همه خوشحال تر ارسلان بود و به قول معروف با دمش گردو می شکست.خانم و اقای بزرگمهر مانند پروانه دور سرم می چرخیدند و مدام مرا عروس قشنگم صدا میزدند و من هم احساس خوشی داشتم.ارسلان به اجبار می خواست مرا به خانه ی خودشان ببره ولی من قبول نکردم و همین باعث دلخوری او از من شده بود و از اینکه دوست نداشتم در خانه ی انها استراحت کنم ناراحت بود.ولی به روی خودش نمی آورد.
    یک هفته از نامزدیمان می گذشت و ارسلان بیشتر اوقات در کنارم بود و با حرف های شیرینش مدام سر به سرم می گذاشت و من هم در کنارش احساس آرامش می کردم.
    یک روز شمشاد با دسته گل زیبایی به دیدنم آمد.وقتی مرا در آن وضع دید به گریه افتاد.دستش را گرفتم و گفتم:عزیزم گریه نکن ، من تا یک ماه دیگه کاملا خوب میشوم.
    شمشاد با بغض گفت:وقتی از دکتر بزرگمهر حال تو را می پرسیدم او جوابم را نمیداد و با اخم از کنارم می گذشت و مجبور شدم از مستخدم دکتر حالت را بپرسم و او گفت که تو به شمال رفته ای.خیالم راحت شد ولی وقتی دکتر حق دوست گفت که شما در بیمارستان بستری هستید داشتم از ناراحتی دیوانه می شدم.می ترسیدم به بیمارستان بیایم چون پدر و مادرت از ما دل خوشی نداشتند و اینکه بیشتر از دکتر بزرگمهر حساب میبردم.ولی دیگه نتونستم طاقت بیاورم با خودم گفتم باداباد هر چه شود من باید فیروزه خانم را ببینم ، ولی خدا را شکر پدر و مادرت با روی باز از من استقبال کردند.
    لبخندی زده و گفتم:دستت درد نکنه.خودت را به زحمت انداختی.خب ببینم از نرگس چه خبر؟
    شمشاد با ناراحتی گفت:هنوز نتواسته ایم او را پیدا کنیم.پدرم برای پیدا کردن او خیلی تلاش میکنه ولی موفق نشده است.شهین هم خودش را بدبخت کرده است.
    با تعجب و نگرانی پرسیدم:مگه چی شده؟
    شمشاد با خجالت گفت:او آبروی ما را برده است.دختره ی بی شعور را با پسری معتاد گرفته بودند و کمیته آنها را به عقد هم در اورده یود.شهین الان داره با یک معتاد زندگی میکنه و پدر هم او را طرد کرده است.
    با ناراحتی گفتم:از سجاد چه خبر؟
    در همان لحظه ارسلان به اتاقم آمد و با خشم مهار شده گفت:آقا سجاد حالش خوبه.لازم نیست از او بپرسی.
    از دیدن ارسلان جا خوردم و شمشاد هم با نگرانی از کنارم بلند شد و به او سلام کرد ولی ارسلان جوابش را نداد.
    ارسلان بدون اینکه نگاهم کند کنارم نشست و گفت:آمده ام آمپولت را تزریق کنم وگرنه مزاحمت نمی شدم تا راحت تر از عزیزانت بپرسی.
    شمشاد متوجه ی ناراحتی ارسلان شد به طرفم امد و گونه ام را بوسید وگفت:مواظب خودت باش ، من دوباره بهت سر میزنم ، من دیگه میروم خدانگهدار.
    ارسلان با لحن عصبی محکم گفت:اگه لطف کنید و دیگه به اینجا نیایید خیلی ممنونتان میشوم.دوست ندارم زنم با شما رابطه ای داشته باشه.
    شمشاد با تعجب گفت:مگه شما ازدواج کرده اید؟لبخند سردی زده و گفتم:بله.هنوز نامزد هستیم.
    او لبخند غمگینی زد و تبریک گفت و از خانه خارج شد.
    با ناراحتی رو به ارسلان کردم و گفتم:ای بی انصاف چرا با او اینطور بر خورد کردی؟اصلا ازت انتظار نداشتم.
    ارسلان نگاه خشمگینی به صورتم انداخت و با صدای بلندی گفت:اون دیگه حق نداره پاشو اینجا بگذاره ، تو دیگه متعلق به خودت نیستی که با هر کسی رابطه داشته باشی.آنها هم طبقه ی ما نیستند.آدم های پررو.با پر رویی پا به اینجا می گذارند.تو دیگه داری زیاده روی میکنی.حالا بگذار آمپولت را تزریق کنم که داری با این اعمالت اعصابم را بهم میریزی.
    لبخندی زده و گفتم:تازگی ها خیلی احساس شوهر بودن می کنی.درست رفتارت مانند پدرم شده است.
    ارسلان با اخم نگاهم کرد و من گفتم:شمشاد با بقیه ی افراد خانواده اش فرق میکنه.اون دختر خوبیه و مانند مادرش مهربان است.اون دختری است که مسئولیت و شرم سرش میشه.تو نباید از اینکه با او رابطه دارم ناراحت شوی.
    ارسلان با عصبانیت گفت:تو می خواهی با او رابطه داشته باشی تا بیشتر از سجاد و خانواده اش بدانی و من اینطور راضی نیستم.فیروزه تو آدم بی منطقی هستی.بعد بلند شد که برود.با ناراحتی دستش را گرفتم و گفتم:عزیزم کمی پیشم بمان.
    ارسلان بدون اینکه نگاهم کند گفت:در خانه خیلی کار دارم.باید هر چه زودتر بروم.با دلخوری نگاهش کردم او کنارم نشست و با اخم گفت:اصلا از شمشاد و خانوداه اش خوشم نمی آید و دوست ندارم که تو با آنها رابطه داشته باشی.
    گفتم:ولی من بر عکس تو شمشاد را خیلی دوست دارم ارسلان از این حرفم بیشتر عصبانی شد.با خشم بلند شد و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت.
    از اینکه او را ناراحت کرده بودم خودم را نمی بخشیدم ولی از ارسلان انتظار نداشتم که با شمشاد انطور رفتار کنم چون او دختر واقعا خوبی بود.
    فردا بعد از ظهر ارسلان به پیشم آمد و گفت که به مدت دو ماه باید به آلمان برود چون رییس یکی از بیمارستان های آن کشور او را دعوت به همکاری کرده است و او هم قبول کرده.
    ادامه دارد...........

    بچه ها یعنی شما ها پرروتر و بیشعورتر و بی منطق تر از فیروزه تا حالا دیده بودین و من میتونم به جرات بگم که شخصیت ارسلان یکی از غیر واقعی ترین شخصیتهایی است که تا حالا خوندم و دیدم و شنیدم اما چنان چه شماها این ارسلان و رو جایی پیدا کردین لطفا یک 2000 تایی از روش کپی بگیرین(آخی یکم خالی شدم)

  16. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #89
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 67

    قسمت شصت و هفتم
    ---------------------------------------
    با ناراحتی گفتم:پس آمپول های مرا چه کسی تزریق می کنه و یا...
    ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:یکی از پرستارها بهم قول داده که هر روز به دیدنت بیاید و پانسمان و تزریق را به عهده بگیرد.با بغض نگاهش کردم چون اصلا نمیتونستم بدون او لحظه ای طاقت بیاورم.او وقتی نگاه غمگینم را دید ، پوزخندی زد و گفت:در این مدتی که من نیستم میتونی با شمشاد خانم مدام حرف بزنی و او خبرهای دست اول را برایت بیاورد.
    گفتم:ارسلان تو چرا اینطوری شده ای؟بخدا من منظوری نداشتم.چرا ناراحت شدی؟تو در مورد من اشتباه میکنی؟در همان لحظه پدرم به اتاقمان آمد و گفت:خب پسرم ، شنیده ام می خواهی به آلمان بروی؟
    ارسلان گفت:بله پدر جان.مجبورم بروم.ولی بهتون قول میدم تا دو ماه دیگه برگردم.امیدوارم تا آن موقع فیروزه خانم هم را بیفته.لطفا مواظبش باشید ، من او را به شما سپردم.
    پدر خندید و گفت:باشه پسرم.حالا ببینم کی باید به آلمان بروی؟
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و بعد رو کرد به پدرم و گفت:هفته ی دیگه باید بروم.
    پدرم گفت:خیلی خوب شد چون در این هفته ، پنجشنبه عروسی شاهپور و فوزیه است.آنها ماه هاست که عقد کرده هستند دیگه موقعش رسیده که شاهپور زنش را به خانه اش ببره.
    با ناراحتی گفتم:ولی من که نمیتونم در عروسی آنها حضور داشته باشم و اینکه با رفتن فوزیه و آقا ارسلان من تنها می مانم ، شما اصلا به فکر من نیستید.
    ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خوب نیست جلوی فوزیه این حرف را بزنی.او ناراحت میشود میدانم بخاطر حرفهایت عروسی را عقب می اندازد.بهتره خوشحال باشی تا او با خیال راحت خانه ی شوهر برود.
    با اخم گفتم:اگه شما در کنارم بودی مسئله ای نبود ولی با رفتنت من خیلی تنها می مانم.ارسلان لبخندی زد و آرام گفت:عیبه.جلوی پدرت اینطور حرف نزن.خجالت بکش.
    با شرم گفتم:تو باید خجالت بکشی که دعوت این رییس آلمانی را قبول کردی.انگار نه انگار که دیگه متأهل هستی و بدون اجازه ی من...
    پدر خندید و گفت:ای بابا دخترک تو چرا اینقدر کم حوصله هستی؟خب دو ماه که دیگه چیزی نیست.با این حرف بلند شد و گفت:من دیگه باید بروم.مراقب خودت باش.با این حرف از اتاق خارج شد.
    ارسلان نگاهی بهم انداخت و گفت:به نظر من تو نباید به فوزیه این حرف ها را بزنی.او ناراحت میشود.
    با بغض گفتم:باشه.چیزی نمیگم ولی خیلی دوست داشتم در عروسی خواهرم حضور داشته باشم.
    ارسلان از کنارم بلند شد.گفتم:کجا میروی؟ارسلان که هنوز از من بخاطر شمشاد دلخور بود گفت:کمی کار دارم دوباره بهت سر میزنم.از اتاق خارج شد.
    با خودم می گفتم که چرا ارسلان اینقدر حساس و زود رنج است و بدجنس است که نمی تواند مرا ببخشد.کاری که اصلا لزومی نداشت از او معذرتخواهی کنم.
    ادامه دارد...............

  18. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #90
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    12 68

    قسمت شصت و هشتم
    ----------------------------------------
    پنجشنبه عروسی شاهپور و فوزیه برگزار شد و فوزیه با لباس سپید عروسی به پیشم آمد.از دیدن او در آن لباس ذوق زده شده بودم و اشک در چشمانم حلقه زده بود.حتی نمیتوانستم بنشینم.فوزیه خم شد و صورتم را بوسید و اشک به ارامی از روی گونه اش می غلتید.اشکش را پاک کرده و برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم.در شب عروسی انها ارسلان لحظه ای مرا تنها نگذاشت و در کنارم بو اما خیلی سرد با من رفتار میکرد.از این که او این همه لجباز و زود رنج بود حرصم داشت در می آمد.وقتی با او شوخی میکردم با اخم نگاهم می کرد و باعق رنجش من میشد.ولی با این حال تحمل می کردم.آخرهای مراسم جشن بود ، رو به ارسلان کردم و گفتم:نکنه از اینکه با من ازدواج کردی پشیمان شدی؟
    ارسلان پوزخندی زد و گفت:تو خودتو به نفهمی زدی.شاید خودت پشیمان شدی!
    با اخم گفتم:نخیر من هیچوقت از ازدواج با تو پشیمان نیستم.تو هستی که مدام برام قیافه میگیری الان یک هفته است که اخم هایت شکنجه ام میده.تو داری روحیه منو با این حرکات خراب میکنی.اگه وجودم را نمیتونی تحمل کنی بگو؟!لازم نیست در کنارم باشی.جز این که ناراحتم کنی کاری نکردی.
    ارسلان با عصبانیت بلند شد و گفت:باشه.میرم.می بایست میدانستم که وجودم ناراحتت میکند.
    با ناراحتی گفتم:تو رو خدا ارسلان اذیتم نکن.ببخشید ولی این اخم هایت عذابم میده.حالا کجا میری؟صبر کن.
    ولی ارسلان از اتاق خارج شد.نمیتونستم از رختخواب بلند شوم از این که زمین گیر شده بودم بیشتر عذاب می کشیدم.به گریه افتادم.
    سه روز گذشت و ارسلان به دیدنم نیامد.روزی که می خواست به آلمان برود به دیدنم آمد.انقدر خشک و خشن در برابرم بود که بی اختیار اشکم سرازیر شد.مادر و پدرم ما را تنها گذاشتند.رو به ارسلان کرده و گفتم:تو خیلی بی انصاف هستی.چرا با من اینطور رفتار می کنی؟
    ارسلان بدون توجه به من در حالی که کنارم می نشست گفت:برای خانه تان تلفن خریده ام و امروز قراره از طرف مخابرات اینجا را سیم کشی کنند.از آلمان برایت زنگ میزنم نمی خواد نگرانم باشید در صورتی که میدانم نگرانم نمی شوی.
    به گریه افتادم و گفتم:چرا این حرف را میزنی؟از وقتی شنیدم به خارج میروی به خدا روز و شب فقط گریه میکنم.دوری تو برایم کابوس است.
    ارسلان کنارم نشست.دستش را گرفتم و ارام فشردم.او نزدیک شد در چشمانم نگاه کرد و به طرف صورتم خم شد و بعد از لحظه ای سرش را بلند کرد.لبخندی سرد زد و گفت:من دیگه باید برم.یک ساعت دیگه هواپیما پرواز می کنه.مواظب خودت باش.
    خواست بلند شود که دستش را فشردم او با ناراحتی دوباره کنارم نشست.در میان هق هق گفتم:دوستت دارم.باور کن تو زندگی من هستی.
    ارسلان دستی به موهایم کشید و گفت:من هم دوستت دارم.اگه اینطور نبود که حتی یک لحظه با تو زندگی نمیکردم.تو زن کم فکری هستی که هنوز به عشق من شک داری ، عشقی که مدت چهار سال آن را مانند یک تکه جواهر در سینه ام حفظ کرده ام.
    این دفعه او بود که در چهره اش غم موج میزد.دستانش در دستم داغ بود و لرزش خفیفی داشت.با ناراحتی همدیگر را نگاه کردیم.هر دو دوست نداشتیم از هم جدا شویم.با پریشانی بلند شد و گفت:من دیگه باید بم ، مراقب خودت باش.خدانگهدار.بعد با سرعت از اتاق خارج شد.به گریه افتادم.
    مادر به اتاقم آمد لبخندی زد و گفت:عزیزم گریه نکن خوب نیست ، مسافر تو راه داری.گریه کردن تو اصلا خوبیت نداره.طفلک ارسلان وقتی از خانه خارج شد چقدر ناراحتبود با گریه گفتم:با رفتن فوزیه و ارسلان من خیلی تنها می شوم.آخه چرا ارسلان این دعوت را قبول کرد؟اون که طاقت دور بودن از من را ندارد چرا می خواهد به آلمان برود؟
    مادر خندید و گفت:خود ارسلان هم پشیمان است که چرا قبول کرده است.خانم بزرگمهر می گفت که ارسلان بخاطر این که تو را تنبیه کند این دعوت را قبول کرد در صورتی که حالا خودش هم با این رفتن و جدایی از تو تنبیه می شود.وقتی داشت از خانه مان خارج میشد نزدیک بود از ناراحتی گریه اش بگیره.در چشمانش هاله ی اشک موج میزد.حالا تو هم اینطور گریه نکن که خوب نیست.
    با رفتن فوزیه و ارسلان به کلی تنها شده بودم و مدام دلتنگی می کردم و عصبی بودم.تا سه روز ارسلان با من تماس نگرفت.اعصابم از این بی خیالی او داشت خرد میشد.بعد از سه روز او به خانه مان زنگ زد.وقتی صدایش را شنیدم بی اختیار عصبانی شدم و با خشم گفتم:ارسلان.تو منو فراموش کردی!چرا در این چند روز با من تماس نگرفتی؟
    ارسلان گفت:سلام عزیزم حالت چطوره؟
    به گریه افتادم و گفتم:تو خیلی بی رحمی.مگه نمیدانستی من چشم انتظار تلفنت بوده ام؟تو خیلی اذیتم می کنی.بخدا یک روزی تلافی این همه اذیت کردن هایت را می دهم.
    ارسلان خنده ای سر داد و گفت:مثلا چکار می کنی؟
    با خشم گفتم:وقتی اومدی بهت نشان میدهم که یک من ماست چقدر کره داره.
    ارسلان گفت:آخه خانم عزیز من تلفن در دست رس نداشتم.چرا اینقدر عصبانی هستی؟حالا خوبه که سه روز بیشتر از آمدنم نمی گذره ، پس تو چطور می خواهی دو ماه جای خالی مرا تحمل کنی؟!
    در حالی که صدایم از هق هق میلرزید گفتم:ارسلان تو بی انصاف هستی.آخه با نا چه کرده ای که اینقدر بهت وایسته شدم؟بدون بو احساس پوچی میکنم.تو ظالم ترین مرد هستی!
    ارسلان خنده ای سر داد و گفت:خی دیگه عزیزم.بگو که چه حرف هایی می خواهی بزنی.تا اینجا که یک حرف قشنگ از تو نشنیده ام.
    از خنده های او خشمگین شدم و با عصبانیت گفتم:ارسلان بس کن.تو همیشه مرا مسخره میکنی.بخدا اگه ببینمت حسابت را میرسم.حالا که کیبینی چطور گرفتارت شدم ابنطور عذابم میدهی!
    ارسلان به شوخی گفت:حالا که اینقدر عصبانی هستی من به ایران بر نمیگردم تا خشمت آرام شود.چون اگه منو ببینی ، میدانم حتما حسابم را میرسی.
    از این حرف او قلبم فرو ریخت و با صدای نیمه فریاد گفتم:ارسلان خواهش میکنم اذیتم نکن.نکنه با دیدن آن دخترهای چشم آبی منو فراموش کرده ای که اینطور اذیتم میکنی؟
    ادامه دارد.............

  20. 5 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •