تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 11 اولاول ... 567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 101

نام تاپيک: من بی او

  1. #81
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    بی خداحافظی ؛ رضا صادقی......
    بچه ها این جقد باهوشه...ههههههههه
    وای سارا خفمون کردی تو رو خدا یه نمه بیشتر بذار.خخخخخخخخ
    وقت ندارم بنویسم میدونی؟؟...خخخخخخخخخخخخخخ (اسمایل کلاس گذاشتن)
    راست میگه دخترم به خدا پوسیدیم
    یکی این دکمه میلاد بزنه که خاموش بشه هی نیاد بگه بی خداحافظی
    باشه مامی جون....
    ا حسین هنوز تموم نشده این رمان

    1 سال گذشت

    سارا جون بقیه رمانو بزار دلمون ضعف رفت
    2سالم میگذره عزیزم ...هههههه....تو اصلا میخونی بچه پررو؟؟/...ههه

  2. 2 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #82
    آخر فروم باز S@nti@go_s&k's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    Jan 2008
    پست ها
    6,077

    پيش فرض

    2سالم میگذره عزیزم ...هههههه....تو اصلا میخونی بچه پررو؟؟/...ههه
    از 1 سال بیشتر بشه پولشو میگرم ازت اجاره کردی محل کسب و کاره

    پس چی که میخونم

    البته از وقتی که شایان رفت تو آب شنا کنه سمت روسیه دیگه ندیدم

    سارا چقدر بزرگ شدی هه هه شوشونو

  4. 2 کاربر از S@nti@go_s&k بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #83
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    از 1 سال بیشتر بشه پولشو میگرم ازت اجاره کردی محل کسب و کاره

    پس چی که میخونم

    البته از وقتی که شایان رفت تو آب شنا کنه سمت روسیه دیگه ندیدم

    سارا چقدر بزرگ شدی هه هه شوشونو
    پولشو نمیدم میخوام ببینم چه جوری میگیری...ههههههه....دیوونه...ه هههه ....اسپم نده ....هههههه

  6. 2 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #84
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    حتی یه لحظه فکر آریا از ذهنم بیرون نمیرفت هزارتا فکرو خیال توی سرم جولان میدادند و من سردرگم شده بودم و فقط به این فکر بودم که آریا با من چیکار داره؟ خاطرات گذشته مدام جلوی چشمانم ظاهر میشد و منو به سالهای دور گذشته میبرد سالهایی که در اتاق مادربزرگ من و آریا میخوابیدیم و اون برامون قصه میگفت قصه هایی که انقدر شیرین و دوست داشتنی بودند که ما تا آخرش گوش میدادیم و پلک نمیزدیم مامان بزرگ همیشه خندش میگرفت که ما انقدر با دقت گوش میدیم و خوابمون نمیگیره همیشه من و آریا هزارتا سوال میپرسیدیم و مامان بزرگ به هزارتا سوالامون با عشق و حوصله جواب میداد و ما غرق شادی میشدیم....هیچوقت بوی اتاق مامان بزرگ بوی تسبیح و جانمازش بوی حرفهای زیبا و عطر تنش دستهای خسته و لرزانش یادم نمیره ...خیلی دلم برات تنگ شده مادرجون خیلی...کاش الان اینجا بودی و بازم برام قصه میگفتی موهامو نوازش میکردی و من چشمای مهربونتو یه بار دیگه میدیدم مادر جون وقتی آریا رفت یک سال بعدش از پیشمون رفت رفت تو آسمون همون آسمونی که شبها باهم ستاره هاشو میشمردیم و اون هیچوقت از اینکار خسته نمیشد همون آسمونی که من دوست داشتم یه تکه از ابرش بردارم و بیارم با خودم زمین همون آسمونی که مادرجون میگفت یه خدای مهربون با هزارتا فرشته از اون بالا به ما نگاه میکنند و همیشه مواظبمونن همون آسمونی که دوست داشتمروی اون پرواز کنم و روی ابرا بخوابم و از اون بالا برای مادر جونم دست تکون بدم همون آسمونی که آریا دوست داشت ما اونجا قایم باشک بازی کنیم و اون بره پشت ابرا قایم بشه و مادرجون بازیمونو ببینه کاش آسمون همیشه برام همون آسمون قشنگ و رویایی بچگیام بود کاش هنوزم فکر میکردم ستاره ها خیلی دوستم دارند و شبا تا صبح بیدارن و مارو میبینن ....حالا مادر جونم سالهای زیادیه که رفته توی اون آسمون ولی هیچوقت برام از روی ابرا دست تکون نداد هیچوقت برام ستاره نیاورد و هیچوقت پیشم نیومد هیچوقت....مادرجونم منو و آریارو تنها گذاشت رفت یادمه خودم این خبرو به آریا گفتم آریا پشت تلفن شوکه شده بود من با صدای بلند گریه میکردم و آریا سکوت کرده بود آریا میخواست برگرده خیلی اصرار کرد ولی نمیشد اوج درسها و امتحاناش بود و بقیه با این حرف که روح مادرجون ناراحت میشه اگه تو درستو ول کنی و بیای اونو دلداری میدادندو از اومدن منصرفش کردن ولی من دوست داشتم آریا بیاد بیاد و یه بار دیگه صورت مهربون و نورانیه مادرجونو ببینه یه بار دیگه دستاشو لمس کنه و برای آخرین بار باهاش وداع کنه واع با قصه های شیرینش جواب دادن از روی عشق و علاقش وداع با اون چشمای مهربون و اون نگاه زیبا و آرامش دوست داشتم تا آریا بیاد و مادرجونشو ببینه که دارن غسلش میدن و خروارها خاک روش میریزن دوست داشتم بیاد و ببینه که توی اون بارون وقتی داشتن مادرجونو دفنش میکردن صدایی رو میشنیدم که میگفت آریای نازنینم خداحافظ پسرم کاش میومد و میدید که با رفتن مادرجون چقدر خونه خالی شده بود کاش میومد کاش میومد و آسمونو میدید که ابری بود و دیگه هیچ ستارهای نداشت میدید که آسمون رویاهامون با مادرجون دفن شد همراه اون همه خاطره اون همه عشق و شادی ولی آریا نیومد و ما تن خسته ی مادرجونو زیر خاک کردیم نیومد و ما وسایل اتاقشو دونه دونه وقف کردیم و آریا نیومد حتی برای وداع آخر....بعد از مرگ مادرجون خونه رو غم و قصه گرفته بود دیگه هیچکسی نمیخندید صدای مادرجون دیگه نمیومد و دیگه قصه نمیگفت ....حال من از همه بدتر بود از صبح تا شب توی اتاق مادرجون بودم و با وسایلش حرف میزدم شبها تا صبح به آسمون نگاه میکردم و اشک میریختم ....کم کم با مرور زمان حال هممون خوب شد و قبول کردیم که مادرجون رفته و دیگه نیست ولی همیشه مواظبمونه....الان 7 سال از فوت مادرجونم میگذره وسایل اتاقشو یک سال بعد از فوتش وقف کردیم ولی من جانمازشو برای خودم برداشتم جانمازی که هنوزم عطرش منو یاد اون روزا میندازه....با صدای مامانم از فکر و خیال مادرجونم بیرون اومدم و سریع رفتم پایین ...
    -آرزو آرزو؟؟
    -بله مامان اومدم...
    -مامانم در حالی که تلفن دستش بود گفت :کجایی تو دختر یک ساعته دارم صدات میکنم بیا آریا پشت خطه
    سریع تلفنو گرفتم و به طرف اتاقم رفتم...
    -الو؟
    -به به آرزو خانم ما از چند نفر باید رد بشیم تا به شما برسیم؟
    -خندیدم و گفتم آرمان گفت که زنگ زدی
    -خب تو چرا زنگ نزدی؟
    - آرمان گفت شما خودتون زنگ میزنید دیگه منم زنگ نزدم حالا کاری داشتید؟
    -بله درسته....کار که آره داشتم ولی اینجوری که نمیتونم بگم
    -خب؟
    -باید ببینمت
    -چرا؟
    -خب میخوام باهات حرف بزنم
    -خب کجا؟
    -میام دنبالت بعدا بهت میگم
    -کی میاین؟
    -میشه خواهش کنم انقدر رسمی حرف نزنی؟
    -منم میشه بپرسم چرا؟
    آریا با صدایی عصبی گفت :ساعت 8 میام دنبالت اوکی؟
    -آخه؟
    -آخه و ولی و اما نداره دیگه...انقدر ناز نکن...اوکی دختر خوب؟
    -باشه
    -پس سی یو ...بای بد اخلاق
    -بای

  8. 8 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #85
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    عقربه ها ساعت 7:30 رو نشون میداد من روی تختم نشسته بودم و خرس دوست داشتنی من یادگار شایان در دستانم بود نمیدونم چرا عجله ای به حاضر شدن نداشتم یاد اولین قرارم با شایان افتاده بودم قراری که سرنوشت منو عوض کرد قراری که قلبم با شنیدن جمله ی دوستت دارم از زبون عشقم به تپش افتاد و من همون موقع وجود یه قلب دیگرو تو درونم احساس کردم قلبی که همیشه با من بود نوازش دستی که متعلق به من بود و جسمی که برای همیشه مال من بود ولی اون شب ترسناک اون دریای لعنتی دستها و جسم شایانمو ازم گرفت و با خودش برد تن شایان من روی موجها آروم آروم حرکت میکرد و میرفت و من تنها توی ساحل به دنبالش میگشتم به دنبال عشقم تا دوباره بیاد کنارم و من احساسش کنم تا دوباره دستهاشو بگیرم و اون جمله ی دوستت دارمو به زبون بیاره و منم با اشک بهش بگم که هیچوقت تنهام نزار ولی دیگه شایانم رفت و منو با کلی خاطره تنها گذاشت خاطراتی که من و شایان در کافی شاپ سپری کرده بودیم خاطرات قشنگی که ازش سالها میگذره ولی برای من تازگی داره انگار همین دیروز اتفاق افتاده همین دیروزی که صداش تو گوشمه با صدای مادرم از افکارم جدا شدم افکاری که هیچوقت منو تنها نمیزاشت
    -آرزو بیا پایین آریا منتظرته
    من که یادم رفته بود یهو با حرف مامانم پریدم و به سرعت آماده شدم تو دلم گفتم الان آریا میگه عجب دختر بدقولیه با این فکر خندم گرفت حاضر شدنم حدود 15 دقیقه طول کشید و من به سرعت به پایین رفتم مامانم گفت: زود باش خیلی وقته منتظرته
    -مامانمو بوسیدم و ازش خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم تمام حرفهای آرمانو فراموش کنم و کار مامانمو پای دلسوزیش گذاشتم و بهش حق دادم و برای اولین بار منطقی تصمیم گرفتم....به سرعت بند کفشهامو بستم و رفتم جلوی در ولی نه از آریا خبری بود نه از ماشینش با خودم گفتم: واای دیر کردم حتما رفت با نگرانی دوباره به اطراف نگاه کردم دیگه مطمئن شده بودم رفته میخواستم برم که یهو یه ماشین با سرعت به طرفم اومد و جلوی پام ترمز کرد آریا بود با اخم نگاهش کردم ولی اون داشت میخندید و منم حرصم گرفته بود و به فکر تلافی کردن بودم ....در ماشینو باز کردم و نشستم آریا گفت : چه عجب بالاخره خانوم خشگله حاضر شدند...
    میخواستم یکم ناز کنم و اذیتش کنم برا همین با اخم گفتم: ببخشید یادم رفته بود باهاتون قرار دارم دوباره با خنده گفت:آلزاییمر بیماریه همگانی شده ناراحت نباش عزیزم....حرصم گرفته بود میخواستم حرصشو دربیارم با پوزخند گفتم:واقعا؟ پس خوبه هنوز به شما سرایت نکرده ...با خنده گفت: آره خوبه گفتم: شما کجا بودین ؟ فکر کردم رفتین دیگه میخواستم برم....با خنده گفت:داشتم میزان صبوریتو آزمایش میکردم ...با عصبانیت گفتم:حالا که موفق شدین میشه کارتونو بگین؟ من باید زود برم خونه....با خنده و شیطنت گفت: الان به این نتیجه رسیدی که باید زود بری خونه؟ گفتم: نه ولی شما هرجوری دوست دارین میتونین برداشت کنین چون اصلا...ادامه ی حرفمو نزدم سنگینی نگاه آریارو روی صورتم احساس کردم یهو زد کنار و محکم پاشو گذاشت رو ترمز... بلند گفتم: چیکار میکنی؟ آریا اما به حرفم توجهی نکرد و خیلی جدی گفت: اصلا چی؟؟ سرمو پایین انداخته بودم و با بند کیفم بازی میکردم که یهو با صدای بلند گفت: وقتی دارم باهات حرف میزنم به من نگاه کن...گفتم اصلا چی؟؟ با عصبانیت گفتم: اولا سر من داد نزن دوما" حالا هرچی خیلی مهمه؟ چند دقیقه نگاهم کرد و بعد گفت: نه اصلا مهم نیست و پاشو گذاشت روی گاز و به سرعت رفت دیگه یک کلمه هم حرف نمیزد ....کلافه و عصبی شده بودم و خودمو سرزنش میکردم که چرا اون حرفو زدم ولی از طرفیم به خودم حق میدادم و میگفتم حقش بود ...میخواستم این سکوت آزاردهنده رو بشکنم ولی ترجیح دادم حرفی نزنم و سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم...با کم شدن سرعت ماشین چشمامو آروم باز کردم روبه روم یه جای سرسبز و زیبا و پراز درخت بود جلوی در ورودی آریا 2 تا کارت نشون داد و ما داخل شدیم آریا ماشینو پارک کرد و من پیاده شدم و شروع به دیدن مناظر اطراف کردم یه جای بزرگ و سرسبز بود مثل یه باغ زیبا و دوست داشتنی ولی یه جای عمومی بود مردم با خانواده هاشون،بچه هاشون،دوستاشون همه جوره اومده بودند و خوشحال به نظر میرسیدند صدای موسیقی زیبایی طنین انداز شده بود درختها با چراغهای رنگی تزیین شده بودند و زیبایی اونجارو دوچندان میکردند آریا پیاده شد و شروع به حرکت کرد و منم مجبور بودم پشت سرش حرکت کنم وارد یه رستوران بزرگ و زیبای سنتی شدیم بوی انواع غذاها میومد و حسابی منو به هوس انداخت آریا به قسمت مدیریت رفت و چندتا کاغذ نشون داد و به طرف من اومد که هنوز ایستاده بودم و داشتم اطرافو به دقت نگاه میکردم
    -قشنگه مگه نه؟
    از دستش عصبانی بودم آروم گفتم:آره خوبه و بهش حتی نگاه نکردم...
    لحظه ای مکث کرد و بعد با دستش صورتمو به طرف خودش برگردوند و گفت:وای که چقدر تو ناز داری....ببین دختر کوچولوی لوس الان نه وقت قهر کردنه نه تلافی کردن باشه؟
    برای لحظاتی چشمام تو چشماش افتاد و نگاهمون به هم گره خورد همون چشمها بود چشمهایی که من برای رفتنشون گریه کرده بودم چرا یادم رفته بود که این پسر تنها پسرعموم نبود پسری بود که یه زمانی همبازی دوران کودکیم بود و بهترین لحظاتمو در کودکی با اون سپری کرده بودم پسری بود که دوستش داشتم عاشقش بودم حالا چرا باهاش اینطوری رفتار میکردم؟چرا با رفتارهای بچگانه به فکر تلافی کردن بودم و چرا اون چشمها دوباره منو عاشق کرد؟.....سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:باشه ....آریا لبخند زد و دستمو گرفت و با هم رفتیم

  10. 8 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #86
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    روی یه نیمکت چوبی نشستیم گارسن به طرفمون اومد و با احترام گفت:چی میل دارید؟ به آریا نگاه کردم آریا دفترچه رو به من داد و گفت انتخاب کن من که اصلا میل نداشتم یه سالاد سفارش دادم آریا با خنده گفت:مانکن خانم شما رژیمین؟ با خنده گفتم:نه به خدا اصلا میل ندارم....آریا آروم گفت: باشه عزیزم هرجور دوست داری....آریا برای خودش یه کباب کوبیده سفارش داده بود با کلی مخلفات و غذاهای دیگه....وقتی غذاهارو آوردن من با تعجب گفتم: وای آریا همه ی اینارو میخوای بخوری؟ آریا خندید گفت: اگه تو میخوای نمیخمورما...با خنده گفتم:نه شما بفرمایین میل کنید....آریا بین اون همه غذا و مخلفاتی که سفارش داده بود فقط سالاد خورد و من با خنده گفتم: اینارو چرا نمیخوری؟ آریا با خنده گفت:سوپرمنم انقدر نمیخوره که من بخورم....با اخم گفتم:پس چرا سفارش دادی؟ آریا با شیطنت گفت:خب گفتم شاید اینجا میخوای کلاس بزاری خجالت میکشی بخوری گفتم چندتا ظرف اضافه بگیرم شاید شب گشنت شد خواستی بخوری اونوقت اینارو ببری خونه و بخوریشون.....خندیدم و گفتم:من مثل شما نیستم که بری خونه تازه برای خودت نیمرو درست کنی و بخوری...آریا با صدای بلند خندید و گفت:این زبونو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟....حالا پاشو بریم که کلی باهات حرف دارم.....آریا داشت بلند میشد که گفتم:آریا این غذاها اسراف میشه ....آریا باشیطنت گفت:اسراف چیه دیگه؟؟ با اخم گفتم: لوس بازی در نیار دیگه...البته چندسال نبودی بعید نیست اینارو یادت رفته باشه....آریا با خنده گفت:دخترخانم بداخلاق من هرموقع تورو یادم رفت این چیزاهم یادم میره حالا این غذاهارو هم میریزیم تو ظرف یه بار مصرف و میبریم خونه اوکی فرشته ی مهربون؟ خندیدم و گفتم:اوکی ....بعد از هماهنگ کردن غذاها از رستوران خارج شدیم و به طرف آبشاری که اونجا بود رفتیم.....من که از دیدن این فضای زیبا و این همه مردم شاد خیلی هیجان زده شده بودم به سرعت به طرف آبشار رفتم و داشتم آبی که زلالی و شفافیتش منو به وجد آورده بود رو نگاه میکردم که یهو آریا منو هل داد تو آب با صدای جیغ من عده ای که اونجا بودند به طرفم جذب شدند و با خنده به من نگاه میکردند که خیس شده بودم حسابی از دست آریا حرصم گرفته بود و دوست داشتم هرچه سریعتر تلافی کنم آریا عقب وایساده بود و داشت منو با خنده نگاه میکرد که یهو چندتا پسر جوون به طرفم اومدند و یکیشون دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:افتخار بلند شدن میدین؟ آتیش شیطنت و تلافی کردن توی وجودم شعله ور شده بود و میخواستم دست پسررو بگیرم که اینجوری کار آریارو تلافی کرده باشم که یهو آریا دستشو دراز کرد و منو بلند کرد و با عصبانیت گفت:بیا بریم
    پسرهای جوون تا آریارو دیدند سریع رفتند و منم بلند شدم و با آریا رفتم ....آریا میرفت و منم پشت سرش حرکت میکردم وقتی به ماشین رسیدیم فکر کردم میخوایم برم و خیلی ناراحت شدم ولی آریا از توی ماشین یه پتو درآورد و اونو به من داد ولی اصلا نگاهم نکرد ...من که داشتم میلرزیدم پتو رو به دور خودم پیچیدم و به ماشین تکیه دادم ....آریا خیلی عصبی و کلافه به نظر میرسید و من فهمیدم که نزدیک بود چه کار اشتباهی رو مرتکب بشم...چند دقیقه بعد آریا آروم به طرفم اومد به طوری که من صدای نفسهاشو میشنیدم و دستشو روی ماشین گذاشت چند دقیقه به من نگاه کرد ولی من میترسیدم توی چشماش نگاه کنم شایدم خجالت میکشیدم برای همین سرمو پایین انداختم بعد از چند لحظه مکث آریا گفت:ببین من اومدم اینجا یعنی تورو آوردم اینجا که بهت بگم باهام ازواج کن بهت بگم من تو زندگیم به تو نیاز دارم بهت بگم که اینجا دیگه هیچکسی نیست که بخواد مانع ما بشه بخواد مارو از هم جدا بکنه بهت بگم که من بخاطر تو تمام اون سالها ماهها روزها شبها لحظه ها و ثانیه هارو فراموش میکنم به شرطی که مال من بشی فقط مال خودم....من ....اومدم...اینجا....که....بهت..ب م....عاشقتم...هنوز...مثل....قدی ا....
    Last edited by sara_girl; 25-05-2010 at 11:29.

  12. 8 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #87
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    [[SIZE="2"]B]آریا با عشق و محبت به چشمای من چشم دوخته بود ولی چشمهای من هنوز هم در شوک چند دقیقه پیش سرد و بی فروغ بودند نگاه آریا سرشار از غرور و نوازش بود ولی نگاه من متعلق به روزها و سالهای گذشته بود صدای بچگیهای آریا توی گوشهایم میپیچید و تصویر کودکی در مقابل چشمانم نمایان شده بود و به من لبخند میزد لبخندی تلخ و سرد اولین نگاه آریا اونشب که بعد از 8 سال جدایی به چشمهای من دوخته شده بود صدا و نفسهای گرمش وقتی که سرمو روی شانه اش گذاشته بودم و نوازش های عاشقانش همه و همه جلوی چشمانم مانند پرده ی سینما نمایان شده بودند و رژه میرفتند بغضی عجیب گلویم را میفشرد و اجازه ی خروج میخواست مغزم فرمان هیچ عکس العملی را نمیداد و من فقط نگاه میکردم و منتظر عکس العملی از طرف آریا بودم ولی آریا هم حرفی نمیزد شاید او هم منتظر واکنشی از طرف من بود مونده بودم باید چیکار کنم چی بگم اصلا انتظار اینو نداشتم که آریا به من پیشنهاد ازدواج بده نمیتونستم باورکنم که با اونهمه جریان و بعد از اون همه سال آریا بازم منو عاشقونه دوست داره و میپرسته کاش زمان می ایستاد و من فرصت فکر کردن داشتم باید خوب فکر میکردم ولی زمان فرصت فکر کردن را به من نمیداد و آریا منتظرانه به من چشم دوخته بود و منتظر شنیدن بود شنیدن حقیقتی که متعلق به سالهای دور کودکیم بود حقییقتی که مثل یه رویا بود مبهم و تاریک و دور با چشمهایم به آریا التماس میکردم که حرف بزنه و منو از این تنگنا نجات بده بعد از چند دقیقه آریا راز نگاهمو خوند و گفت: آرزو؟حرف عجیبی زدم؟ درحالی که سعی میکردم بغضمو قورت بدم گفتم:نه ولی؟ چند لحظه مکث کردم و بعد میخواستم بگم که آریا دستشو روی لبهام گذاشت و گفت: ولی تو بعد از این همه سال چه جوری میتونی هنوزم منو دوست داشته باشی؟ درسته؟ اینو میخواستی بگی؟ لبخندی زدم و با تکان دادن سرم حرفشو تایید کردم لبخندی زد و دستمو گرفت و درحالی که نوازشش میکرد گفت: ببین عزیزم من توی اون 8 سال با تو زندگی کردم با یادت با نگات با صدات خنده هات تو همیشه با من بودی توی رویاهام تمام اتاقم پر بود از عکسها و یادگاریای تو من توی اون 8 سال نتونستم به غیر از تو به دختر دیگه ای فکر کنم من تورو به خاطر جسمت نمیخواستم من روحتم میخواستم صداتو نگاهتو اون چشماتو وقتی تو با شایان نامزد کردی دیوونه شده بودم مشروب میخوردم مست بودم هر شب توی پارتی ها و مهمونیای مختلف ولی این چیزا نمیتونست جای خالی تورو برام پر کنه و تا اینکه پسری منو از این وضعیتی که تا خرخره تو لجن فرو رفته بودم و داشتم توی مرداب دست و پا میزدم نجات داد یه شب که پارتی تموم شده بود و من میخواستم برم خونه یه ماشینی جلوم پام ترمز کرد و گفت که سوار شو منم که خیلی خسته بودم بی معطلی سوار شدم یه پسر تقریبا 29 30 ساله بود که گرمی نگاهش از اول منو جذب کرد اونشب منو رسوند خونه بدون اینکه حرفی بزنه ولی روزها و شبها نمیدونم عمدا" یا اتفاقی جلوی رام سبز میشد وتوی یه شب سرد و بارونی منو به خونش دعوت کرد و من اولش ترسیده بودم ولی بعد قبول کردم و رفتم خونه ی گرم و زیبایی داشت و هیچوقت لبخند از روی لبهاش کنار نمیرفت توی اتاقش عکس یه خانوم درکنار 2تا بچه بود که کنار قابش یه رمان مشکی زده شده بود و بعدا" فهمیدم که اون عکس همسر و 2 تا بچه هاش بوده اون 4 سال بعد از ازدواجش توی یه تصادف زن و بچه های 2 ساله و 4 سالشو از دست میده و میشه یه آدمی مثل اونموقع من ولی کم کم با خودش میجنگه و قبول میکنه که با این رویه ای که پیش گرفته هیچ کمکی به خودش نمیکنه که هیج روح خانوادشم عذاب میده اون مرد دوست داشتنی شده بود مثل یه برادر بزرگتر برای من و من تمام جریان زندگیمو براش تعریف کردم و اون بهم کمک کرد کمک کرد که باخودم کنار بیام تا با زندگی لج نکنم اون به من گفت که درسته آرزو دیگه مال تو نیست و کنارت نیست ولی خالق آرزو همیشه باهاته و همیشه کنارته و منو با زندگی آشتی داد و چشمامو روی واقعیتهای زندگی باز کرد و بهم کمک کرد تا باهاشون کنار بیام ... میخواستم دیگه هیچوقت نیام ایران حتی وقتی خبر غرق شدن شایانو شنیدم میخواستم فراموشت کنم و امیدوار بودم که موفق بشم میخواستم دیگه چشماتو نگاهتو صداتو از یاد ببرم و تنها با بهترین دوستم برای همیشه زندگی کنم آره خیلی سخت بود خیلی سخت ولی بهراد گفت برو گفت دیگه لازم نیست آرزو رو فراموش کنی اون حالا تنها شده تو میتونی بری کنارش و اون میتونه با تو باشه ولی همش از این میترسیدم که بیام ایران و ببینمت ولی تو دیگه منو نپذیری و من دوباره با قلب و روحی که دوبار زخم خورده بود برگردم و همه چیز تموم شه یکسال با خودم کلنجار رفتم تا اینکه تصمیم گرفتم بیام و حالا اینجام روبروی تو آرزو باور کن دوریت برام خیلی سخت بود خیلی ولی اگه جوابت منفیه همین الان بگو من میتونم با رفتنت برای دومین بار کنار بیام یعنی سعی میکنم کنار بیام من نمیخوام تو خودتو بخاطر من فنا کنی و به زور به من اوکی بدی من میخوام هرچی تو قلبت هست رو بگی بدون دروغ با صداقت....[/SIZE].[/B]
    Last edited by sara_girl; 08-06-2010 at 13:51.

  14. 8 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #88
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    پيش فرض

    دوباره دلم هوایت را کرده است هوای با تو بودن با تو ماندن و با تو زیستن را بی تو گریستن بی تو ماندن و تنها شدن را تجربه کردم تجربه ای تلخ و طولانی ذلم میخواهد در شبهای بارانی برای تو بنویسم برای تو که بهترین شعرها و غزلها برایت کم است دوباره در کلبه ی خیالم تنها شدم و تنها نشسته ام آری بی تو دفتر کال آرزوهایم را ورق میزنم و به دنبال پژواک صدایت لابه لای خاطراتم میگردم میخواهم برای تو بنویسم تویی که در روزها و شبهایم با من و همراه من بودی تویی که به من اشتیاق زیستن را به من دادی واز شوق و لذت پرواز برایم سخن گفتی میخواهم در روزهای برفی دوباره بیایی تا آدم برفی عشق را با هم بسازیم بیایی تا گلوله های برف را با شادی به طرفم پرتاب کنی و من با خنده و اشتیاق از آن فاصله بگیرم بیا که بدون تو دستهای خسته و منجمدم توان ساختن هیچ آدم برفی ای را ندارد بیا که چشمانم نابینا شد از بس که در فراق تو گریست و از پشت پنجره به باغ خوشبختی خیال زل زد آری بیا اکنون بیا که دیگر نمیتوانم بیا که دوباره باهم در جاده ی خوشبختی حرکت کنیم و از کنار درخت مجنون میوه ی عشق بچینیم من بی تو در این غربت تنهاتر از فاصله هام و دستهایم سرد و چشمانم بی فروغ است بیا دوباره بیا برای ماندن بیا....
    از حرفهای آریا شوکه شده بودم بغضی خفه کننده گلویم را میفشرد ولی چشمانم نمیباریدند درستت مثل آدمی منجمد به آریا زل زده بودم و هیچ تکانی نمیخوردم و حرکتی انجام نمیدادم حرفهای آریا برایم قابل حضم نبودند او چه می گفت؟ از گذشته ای صحبت میکرد که زیاد دور نبود گذشته ای که مال او بود و به او تعلق داشت گذشته ای را که بخاطر من نابود شد و روبه فنا رفت اگر در آن زمان بحرانی کسی به آریا کمک نمیکرد چه میشد ؟ چه بلایی بر سر آریا میومد؟ شاید اگر آریا به زندگی عادی برنمیگشت و همان رویه ی غلط را ادامه میداد شایان هم غرق نمیشد شاید این تقدیر تلخ و این سرنوشت ارتباطی عجیب به هم داشته باشند خدای من چه روزهای بد و دردناکی بر من و آریا گذشت روزهایی که آریا در فراغ من و من در فراغ شایان اشک میریختیم روزهایی که هردو برای از دست دادن عشقمان لباس سیاه بر تن کرده بودیم حالا دوباره روبه روی هم و در کنار هم بودیم حالا دیگر شایان نبود ولی آرزو بود با خاطرات شایان و آریا با خاطرات تلخ گذشته حالا هردو روبه روی هم بودیم ولی با کوله باری از غم و گذشته ای تلخ ولی من نمیتونم به جای دستهای شایان دستهای آریا رو بگیرم و لمس کنم به جای چشمهای شایان چشمهای آریا رو ببینم ولی شاید نه شاید میتوانم دوباره عاشق شوم عاشق کسی که روزگاری عاشقش بودم پسری که همبازی دوران قشنگ کودکیم بود شاید اگر به جای آریا کسی دیگر در مقایلم قرار گرفته بود بدون مکث جواب منفی را به او میدادم ولی این آریا بود پسری که وقتی برای اولین بار بعد از 8 سال دوباره دیدمش نتونستم چیزی جز لبخند به لب بیارم پسری که وقتی صداشو شنیدم نتونستم مجذوبش نشم و وقتی چشماشو دیدم نتونستم دوباره عاشقش نشم و این اتفاقی بود که افتاده شایدم باید می افتاد و این تقدیری بود الهی.....
    در همین فکر و خیال ها بود که آریا آروم شروع به قدم زدن کرد او به من فرصت داد که فکر کنم ولی من فکرهایم را کرده بودم و اورا آری نمیتوانستم نپذیرم ...آریا بعد از کمی قدم زدن دوباره به کنارم آمد دستهایم را درون دستهایش گرفت و آنهارا نوازش کرد و آرام گفت:عزیز دلم فکراتو کردی؟درحالی که به چشمهای آریا خیره شده بودم گفتم:آریا من من نمیتونم باهات ازدواج کنم من نمیتونم تورو....آریا میخکوب مرا نگاه میکرد و انگار دیگر از حرفهایم چیزی نمیشنید ناگهان چشمهایش بارانی شد و دستهایم را رها کرد به من زل زده بود و اشکهایش جاری شده بودند در چشمهای مرطوبش غم و اندوه را دیدم آریا بعد از مدتی سکوت با لبخندی تلخ زیر لب زمزمه کرد: دیدی دلم دوباره تنها شدیم دوباره تنها شدیم من و تو باهم...دیگر نتونستم طاقت بیارم و بلند گفتم: دیوووونه من عااااشقتم آریا که سرشو پایین انداخته بود با این حرف من سریع سرشو بلند کرد و گفت: چی گفتی؟بلند و شمرده شمرده گفتم: دیووونه من عاشقتمممم با این حرف من چشمهای آریا برق شادی گرفت ولی اخم کرد و گفت:خیلی شوخی بیمزه ای بود و به حالت قهر به طرف دیگری حرکت کرد بلند صداش میکردم آریا آریا؟ ولی بر نمی گشت توی این فکر بودم که چیکار کنم که ناخودآگاه فکری مثل برق توی ذهنم جرقه زد آریا زیاد از من دور نشده بود که من بلند گفتم: ببخشید آقا پسر...بله بله شما...میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم برای خودم حرف میزدم و به آریا نگاه میکردم که ایستاده بود و یهو به طرفم برگشت و تا چشمش به من خورد من بلند بلند خندیدم و ادای بامزه ای براش درآوردم آریا هم که خنده اش گرفته بود به طرفم اومد و گفت: خوشگل خانوم شیرین زبون ایندفعه ترفندت گرفتا اگه یه بار دیگه از این شوخی های بی مزه بکنی واقعا میرما خندیدم و گفتم: پس بهتره از همین الان بری آقائه چون...نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت: چون شوخی های بی مزه ی تو تمومی نداره آره؟ با صدای بلند گفتم: دقیقا" و به حالت فرار از اونجا دور شدم.....

  16. 7 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #89
    حـــــرفـه ای
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    پست ها
    796

    12 فصل آخر

    بي تو اين عشق غريب است ، بهارم! برگرد
    اين همه فاصله آيد به چه کارم؟ برگرد
    آسمان خسته تر از من ، وَ من از رفتن تو
    پُرم از ابر ، که همواره ببارم ، برگرد
    سهمم از شعر ، فقط گريه شده ، ماه ِغزل !
    ها . . . دگر خاطره از خنده ندارم ، برگرد
    صبر باراني من را که خزان دزديده ست
    قدر اين پنجره من تاب نيارم ، برگرد
    من ِققنوس صفت سوختم از تنهايي
    تا کجا شعله به دفتر بنگارم؟ برگرد
    بي تو اينجا قفسي تنگ تر از خاطره هاست
    بي تو اين عشق غريب است ، بهارم! برگرد

    همیشه تو را در میان بال فرشته هایی که وسعتی به پاکی آسمان دارند می بینم همیشه حضورت را در کلبه ی خالی قلبم احساس میکنم و همیشه صدایت را در نجوای باد می شنوم ولی تو نیستی و تنها عکست در قبرستان خاطره های خیالم با تمامی آرزوها حک شده است تو نیستی و تن خسته ی من اسیر دنیای مبهم خیال شده است تو نیستی و صدای ناقوس کلیسا هنوز هم در گوشم میپیچد آری تو نیستی ولی سلام مرا به خدای فرشتگان برسان.......

    اینجا اسمان ابریست انجا رانمیدانم
    اینجا شده پاییز انجا را نمیدانم
    اینجا فقط رنج است انجا را نمیدانم
    اینجا دلی تنگ است انجا را نمیدانم

    اونروز و اون بعدازظهر بهترین و قشنگترین روز زندگیم بود بهترین لحظه ها بهترین دقیقه ها و ثانیه ها و بهترین حرفها که برای همیشه در خاکستر ذهنم ماند و حک شد بهترین لحظه هایی که با آریا بودم و او در کنار گوشهایم زیباترین حرفهای عاشقانه را نجوا میکرد و دست در دست هم در کنار هم راه میرفتیم و قدم میزدیم آریا چند بار با صدای بلند کلمه ی عاشقتمم رو به زبون آورده بود و میخندید و توجه بیشتر آدمهایی که اونجا بودند رو به طرف ما جلب کرد او خیلی خوشحال و شاد بود انگار داشت توی ابرا پرواز میکرد و من ققنوس خیالم به روزهای گذشته پرواز میکرد روزهایی که آریا با چشمهای خیس و مرطوب از پشت شیشه ی هواپیما به پایین نگاه میکرد بالا و بالا هواپیما بالاتر می رفت و می رفت و صدای هق هق آرزو کوچولو هم بالاتر صدای گریه ی دختر کوچولویی که توی فرودگاه با چشمانی مات و مبهوت به تابلویی چشم دوخته بود که خبر از بلند شدن هواپیمای بهترین دوست و همبازیش بهترین پسر زندگی و بهترین عشقش میداد گذشت و گذشت چشمهای آریا به کتابهایی که در دستش بود خیره مانده بود و هیچ اشتقاقی برای خواندنشان نداشت آسمان غربت ابری و بارانی بود و دل آریا ابری تر و چشمانش بارانی تر و چشمهای دختر کوچولوی قصه ی ما که حالا دیگر بزرگ شده بود به یادگاری ها ی باقی مانده از آریا و دوران قشنگ کودکیش بود و بغضی خفه کننده در گلویش گذشت و گذشت چشمان مرطوب و خیس آریا از پشت پنجره ی اتاقش به آدمهای سرد و بی روح خیره مانده بود و هوای گرفته و ابری آسمانی که هیچ عشقی بر فرازش نمیشد دید و آریا پسر قصه ی ما تنهای تنها قدم زنان چشمانش را به خطوط کنار جاده دوخته بود و میرفت و میرفت و در فراق از دست دادن عشقش عشقی که مال او بود آرزویی که دوستش داشت و میپرستیدتش میسوخت حالا آرزوی قصه ما دست در دست پسری که دلش را ربوده بود شاد و خندان میرفت و خوشحال و سرخوش از اینکه قلب پسری با آن چشمان مشکی را تسخیر کرده به دنبال آرزوهای دور و درازش پرواز میکرد غافل از آریا...دوباره زمان سپری شد گذشت و گذشت و پسر قصه با کمک مردی افسانه ای به زندگی عادی اش برگشت زندگی ای که مال او بود و او نباید آن را خراب و تباه میکرد و حالا دختر قصه در شبی سرد و طوفانی عشقش را در دریایی مواج به دست موجها سپرده بود و شایان روی بال موجها آرام و بی صدا خوابیده بود و آرزو در ساحل چشم به راه او بود حالا هردو تنهای تنها دست در دست هم خسته از گذشته ای که همیشه در خاطراتشان حک شده بود کنار هم ایستاده بودند و به دختر 7 ساله اشان که با پسری 8 ساله در حال بازی کردن بود نگاه میکردند و به یاد روزهایی که حالا خیلی از آن فاصله گرفته بودند و دور شده بودند افتاده بودند روزهایی که باهم در حیاط خانه بازی میکردند و روزهایی که خیلی سریع گذشت و جوانی ای که خیلی زود به خاطره ها سپرده شد روزهایی که آرزو شاد و سرحال وغافل از گذر عمر و جوانی ای که به سرعت داشت می گذشت غرق در آرزوها بود روزهایی که سربه سر آرمان تنها برادر دوست داشتنیش می گذاشت دلش برای تمام آن روزها تنگ شده بود روزی که در لباس سفید عروسی در کنار آریا نشسته بود و باغ خانه اشان شلوغ و پر سروصدا بود روزی که خبر بچه دار شدنش را با خوشحالی به آریا گفت و آریا هم با صدایی که همیشه آرزو را مجذوب میکرد گفت: حالا باید 2 تا دخترو دوست داشته باشم یکی تو که همیشه برای من همون دختر کوچولوی 16 ساله می مونی و عشقم به تو حتی یه ذره با اون دوران فرقی نکرده حتی بیشترم شده و دیگری این هدیه ی آسمونی کوچولو.....روزهای قشنگ زندگیش را در کنار مردی که با تمام وجود دوستش داشت گذرانده بود و حالا تنها به فکر ستاره دختر کوچولوی دوست داشتنیش بود که هیچکس نفهمید اسم ستاره رازی بود بین شایان و آرزو رازی قدیمی.....

    امشب به سوگ ارزوهايم نشسته ام و در غم نبودنت اشك فراق مي ريزم
    امشب شمع حسرت ارزوهاي بر بادرفته ام ذره ذره اب ميشود
    امشب براي مرگ ارزوهايم لباس سياه پوشيده ام
    كاش امشب كسي براي عرض تسليت به خانه دلم مي امد....كاش
    كاش امشب تو بودي و دلداريم ميدادي و دفتر كال ارزوهايم را ورق ميزدي
    كاش امشب بودي.....بودي تا سرم را بر شانه هايت بگذارم و ارام گيرم
    كاش بودي تا دستهايم را در دستهاي گرمت بفشاري و اشكهايم را از گونه ام پاك كني
    دوست دارم تو را در اغوش بگيرم و گريه كنم
    كجايي كه دلم هوايت را كرده است
    كاش مي ماندي........براي هميشه!
    اما..........اما افسوس كه تو نيستي و زندگي بي تو قشنگ نيست

  18. 6 کاربر از sara_girl بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #90
    آخر فروم باز aRThaS_08's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jan 2008
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    5,377

    پيش فرض

    آخیییییش. بالاخره تموم شد!

    عالی بود! واقعن من متحول شدم الان : دی

    معلومه !؟!!؟؟؟

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •