چون خاک باش در همه احوال بردبار
تا چون هوات بر همه کس قادری بود
چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان
تا همچو آتشت ز جهان برتری بود
چون خاک باش در همه احوال بردبار
تا چون هوات بر همه کس قادری بود
چون آب نفع خویش به هر کس همی رسان
تا همچو آتشت ز جهان برتری بود
دور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنک
هر زمان بر رادمردی سفلهای مهتر شود
آن نبینی آفتاب آنجا که خواهد شد فرو
سایهی جوهر فزون ز اندازهی جوهر شود
چون تو شدی پیر بلندی مجوی
کانکه ز تو زاد بلندان شود
روز نبینی چو به آخر رسد
سایهی هر چیز دو چندان شود
زهی سزای محامد محمدبن خطیب
که خطبهها همی از نام تو بیاراید
چنان ثنای تو در طبعها سرشت که مرغ
ز شاخسار همی بیثبات نسراید
ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
به هر دو گیتی یک تن چو تو برون ناید
کسی که راوی آثار و سیرت تو بود
بسان طوطی گویی شکر همی خاید
شنیدمی که همی در نواحی قصدار
ستاره از تف او در هوا بپالاید
شنیدمی که ز نا ایمنی در آن کشور
ستاره بر فلک از بیم روی ننماید
کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمی
نسوزد ار فلک شمس را بپیماید
کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
که گرد باد همی پر کاه نرباید
چو ایزد و ملک و خواجه نیکخواه تواند
بلا و حادثه بر درگه تو کی پاید
نه دامن شب تیره زمانه بنوردد
چو دور چرخ گریبان صبح بگشاید
درین دو روزه جهان این عنا نمودت ازان
که تا ترا به صبوری زمانه بستاید
ز نکبتی که درین چند روز چرخ نمود
بدان نبود که جانت ز رنج بگزاید
مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که زهر قاتل جان ترا نفرساید
چه نوش زهر بخوردی بدان امید و طمع
که تا روان تو زین رنجها برآساید
تو اژدهایی در جنگ و این ندانستی
که اژدها را زهر کشنده نگزاید
چو جوهر فلک از تست روشن و عالی
ز آسیای فلک جوهر تو کی ساید
ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
که دید زهری کو زنگ روح بزداید
چو زهر خوردی و زنده شدی بدانکه همی
زمانه را چو تو آزادمرد میباید
یقین شناس که از بعد ازین دهان اجل
به جان پاک تو تا روز حشر نالاید
چنان بپخت همه کارهات زهر که هیچ
به پیش شاه کسی از تو خام ندراید
ای برادر زکی بمرد و بشد
تا یکی به ز ما قرین جوید
تا ز آب حیات آن عالم
تن و جان از عدم فرو شوید
من ز غم مردهام که کی بود او
باز از آنجا به سوی من پوید
پس تو گویی که مرثیت گویش
زنده را مرده مرثیت گوید
ای دریغا که روز برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
و آتش عشق را زبانه نماند
ای سنایی دل از جهان برکن
بر کس این دور جاودانه نماند
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی زند مخلب آ
ن مر این را همی زند منقار
آخرالامر برپرند همه
وز همه باز ماند این مردار
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گرددت این چون بپرسی از بیمار
به کارت اندر چون نادرستیی بینی
چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار
زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار
این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار
گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار
باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار
ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
در شهر مرد نیست ز من نابکارتر
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر
مغ با مغان به طوع ز من راستگوی تر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
از مغ هزار بار منم زشت کیشتر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر
هر چند دانم این به یقین کز همه جهان
کس راز حال من نبود کارزارتر
لب روح الله ست یا دم صور
خانگاه محمد منصور
که ز درس و کتاب و دارو هست
از سه سو دین و جان و تن را سور
زین بنا ایمن از دو چیز سه چیز
تن و جان و دل از قبور و فتور
تعبیه در صدای هر خم اوست
لحن داوود با ادای زبور
از تحلیش تیره چهرهی تیر
وز تجلیش طیره تودهی طور
در تن ار علتیست اینجا خواه
حب مرطوب و شربت محرور
در دل ار شبهتیست اینجا خوان
لوح محفوظ و دفتر مسطور
کتب اینجاست ای دل طالب
دارو اینجاست ای تن رنجور
عیسی اینجاست ای هوای عفن
خضر اینجاست ای سراب غرور
پس ازین زین ستانه خواهد بود
دولت و رحمت و قصور و حبور
صفت و صورتش گه ادراک
برتر از گوش روح و دیدهی حور
چون بدو چشم نیک درنرسد
چونش گویم که چشم بد ز تو دور
مجد او داشت مر سنایی را
در نثای سنای خود معذور
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)