حیاط ، باغچه ، گل
نیم روز است و هوا گرم
نم باران
باران گرم
گل داوودی عاشق شده است
عاشق شمعدانی لب طاقچه .....
حیاط ، باغچه ، گل
نیم روز است و هوا گرم
نم باران
باران گرم
گل داوودی عاشق شده است
عاشق شمعدانی لب طاقچه .....
از اوجباران قصیده واریغمناکآغاز کرده بودمیخواند و باز می خواندبغض هزار ساله دردش راانگار میگشوداندوه ز است زاری خاموشناگفتنی استاین همه غم؟ناشنیدنی استپرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟گفتند اگر تو نیزاز اوج بنگریخواهی هزار بار از او تلختر گریست
![]()
کوچيک تر که بودمفکر مي کردم بارون اشک خداستولي مگه خدا هم گريه مي کنه چرا بايد دلخدا بگيره!!!!دوست داشتم زير بارون قدم بزنمتا بوي خدا رو حس کنماشک خدا را تو يه کاسه جمع کنم تا هر وقت دلمگرفتکمي بنوشم تا پاک و آسمانيشوم!!!آسمان که خاکستري مي شد دل منم ابري ميشدحس ميکرم که آدما دل خدا روشکستندو يا از ياد خدا غافل شدندهمه مي گفتند باران رحمت خداستولي حس کودکانه من مي گفت:خدا دلش از دست آدما گرفته
اگر بارید باران و من هم نبودم
اگرمن ندیدم
مرا هم ببخش
اگر شکل سرشار بودن
شبیه محبت
درون صدایم نیامد
مرا هم ببخش
ببخشم اگر شکل باران نباریدم و
سوزسرما نفهمیده مردم
ببخشم
که تقدیر تنهایی ام بود من بازنده بودم
اگر بارید باران و من هم نبودم
اگر من ندیدم
مرا هم ببخش
صدایم نکردی و
احساس قلبم نفهمیده رفتی
و در شکل بودن
ندانسته شعر نحیفم
نفهمیده خواندی
و پرواز صدایم
اگر چه برون بر نیامد ،
نشنیده گفتی
اگر فکر کردی که چشمم به تو گفت
نفهمیده آن شعر بد را شنفتی .
نمی دانم از کجای شعرم بر آمد ،
ولی :
اگر شعر هم برایت خوشایند خوبی نبود ،
مرا هم ببخش
اگر بارید باران و
من شکل باران نباریدم و سرودی و شکل نیایش نخواندم
اگر روز ابری به یادم نیامد
اگر من نگرییستم شعر تو را
اگر چشم تو فقط با دلم پر گرفت
مرا هم ببخش .
اگر چه دل من گواه
که امروز ،
گناهی ندارم
ولی باز هم تو ای زیبای من
مرا هم ببخش
من اینجا مهمونم!
خواستین بخونین
نخواستین هم این تایپیک رو پاک کنین.
من نمیخوام شعر بگم و تصنیف کپی کنم و بیارم اینجا بچسبونم.
حرف دلمو میزارم:
من تو آمل زندگی میکنم.
شهری شمالی که هم دریا داریم و هم جنگل و هم کوه!
جایی کار میکنم که زیر یه روستای جنگلی کوهستانیه.
مناظرش خیلی قشنگه.
الانم 4 روزی میشه که اینجا فقط بارون میاد.
جاتون خالی همش میرم زیر بارون قدم میزنم یا صندلیم رو میبرم بیرون توی فضای باز و راحت به اسمون خدا و اشک ابرها نگاه میکنم.
راستی همتون از بارون نوشتین ولی هیچکدومتون تا حالا مثا ابر بودین؟
ابر اینقدر گریه میکنه تا نابود شه!
خیلی بده که ادم مثل ابر باشه.
مخصوصاً ابرهای بهاری.
راستی شمکا میدونین چرا ابرها گریه میکنند؟
مگه ابراها هم عاشق میشن؟
شایدم این ابرها همون قطرات آب اقیانوس باشن که دلشون برای دوستاشون تنگ شده و گریه میکنند و خودشون رو به زمین میزنند تا خودکشی کنند.
نمیدونم.
شما چی فکر میکنین؟![]()
ازدرخت شاخه در آفاق ابر،
برگ های ترد باران ریخته !
بوی لطف بیشه زاران بهشت،
با هوای صبحدم آمیخته !
***
نرم و چابك، روح آب،
می كند پرواز همراه نسیم .
نغمه پردازان باران می زنند،
گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم !
***
سیم هر ساز از ثریا تا زمین .
خیزد از هر پرده آوازی حزین .
هر كه با آواز این ساز آشنا،
می كند در جویبار جان شنا !
***
دلربای آب، شاد و شرمناك،
عشقبازی می كند با جان خاك !
خاك خشك تشنه دریا پرست،
زیر بازی های باران مست مست !
این رود از هوش و آن آید به هوش،
شاخه دست افشان و ریشه باده نوش !
***
می شكافد دانه، می بالد درخت،
می درخشد غنچه همچون روی بخت!
باغ ها سرشار از لبخند شان،
دشت ها سرسبز از پیوندشان ،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان !
***
با تب تنهائی جانكاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش .
شرمسار ازمهربانی های او،
می روم همراه باران كو به كو .
***
چیست این باران كه دلخواه من است ؟
زیر چتر او روانم روشن است .
چشم دل وا می كنم
قصه یك قطره باران را تماشا می كنم :
***
در فضا،
همچو من در چاه تنهائی رها،
می زند در موج حیرت دست و پا،
خود نمی داند كه می افتد كجا !
***
در زمین،
همزبانانی ظریف و نازنین،
می دهند از مهربانی جا به هم،
تا بپیوندند چون دریا به هم !
***
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند .
هر حبابی، دیدهای در جستجوست،
چون رسد هر قطره، گوید: - « دوست! دوست ... !»
می كنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مهر ورزان همرهی !
***
با تب تنهائی جانكاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا می كند،
قطره دل میل دریا می كند،
قطره تنها كجا، دریا كجا،
دور ماندم از رفیقان تا كجا !
***
همدلی كو ؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جاكه خاطرخواه او !
شاید از این تیرگی ها بگذریم .
ره به سوی روشنائی ها بریم .
می روم، شاید كسی پیدا شود،
بی تو، كی این قطره دل، دریا شود؟
بزن باران تو خیسم کن کثیفم من تمیزم کن دلم مرده تو یادم کن ستم خورده صدایم کن صدایم کن توی غربت ,چشام بسته, شب تاریک گلوم بسته هوای سرد دلم خسته توی ظلمت, بزن باران بزن باران هوا غمگین پر از گرده توی سینم پر از درده غم یادش چقدر سرده تو این احساس بزن باران بزن باران بزن باران تو خیسم کن کثیفم من تمیزم کن دلم مرده تو یادم کن ...
مرغ باران
در تلاش شب که ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می کشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سکوت بندر خاموش می ریزد، -
می کشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های کند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغ باران می کشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
***
اندر آن هنگامه کاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منکوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
***
رعد می ترکد به خنده از پس نجوای آرامی که دارد با شب چرکین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می کند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی که وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه کشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
که به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع کشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش ایا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
که به گرما گرم وصلی کوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسکین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارک زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسکین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!
***
اندر سرمای تاریکی
که چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مکد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی کور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می ترکد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های کند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی که
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.
***
می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می کشد دریا غریو خشم
می کشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی که دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یک اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...
اين تصوير زيبا هم تقديم به تمام بچه هاي تايپيك باران.
![]()
اينم چند تا عكس زيباي ديگه
Last edited by mummified; 31-10-2008 at 23:42.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)