دَرِ گوشی
میخوامِت !
این خلاصهی تمومِ شعرای عاشقونهی دنیاس !
تو این زمونهی سِلف سرویس ،
مجالِ این نیس بِرَم تو عالمِ هَپَروتُ
چشماتُ به فانوسای یه بندرِ دورْاُفتاده تشبیه کنم
که بی قرارِ برگشتنِ ماهیگیراشه !
یا مثلا" بگم که دستاتْ
مثِ کلبهی اَمنی تو دلِ یه جنگلِ اَنبوهِ ،
واسه زندونیِ فراری !
اگه تو این روزگارْ
فُرصتِ شنیدنِ جوابْ سلامتُ داشته باشیْ
بایس کلاتُ بندازی هوا ،
دیگه چه برسه به رَدُ بَدَل کردنِ دِلُ قُلوه
که این روزا کالای ممنوعن !
بذار دَرِ گوشِت بگم :
میخوامِت !
این خُلاصهی تمومِ جُرمای عاشقونهی دنیاس !
شیرْ گُربه
میگَن تو یه شیری ،
یه شیرِ گُنده !
میگَن از نعرهت گُرگا پِیِ سولاخ موش میگردن !
میگَن همهی حیوونای جنگل زمینْخوردهتَن !
میگَن حتا پلنگِ هارِ درّه هَم ،
به یه ضربِ پنجهت بَندِ !
میگَن آرشِ مادرمُرده جون به لَب شُد ،
تا چَن وَجَب به یالُ کوپالِت اضافه شه !
میگَن تو یه شیری ،
یه شیرِ گُنده !
اما من یکی خوب میدونم :
تو یه گربهی دُم بُریده بیشتر نیستی !
یه گربهی خیسِ تیپا خورده
که همیشه از زورِ گُشنگی ،
بچّههای یه روزهشُ بَلعیده !
خورشیدی
شبا که خسته وُ کوفته میام کپهی مرگمُ بذارم ،
واسه چَن دقیقه شبیهِ خودم میشم !
حِسِ رقیقِ شاعرانهم گُل میکنه !
مثِ زمونِ بچهگی که تو رختخوابم خورشید میکشیدم !
سَرَمُ رو بالش میذارمُ میدونم که واسه نَرم بودنش ،
دستِ کم
سه تا مُرغِ تُک طلا نِفله شدن !
آدمیزاد ،
همیشه واسه راحتیِ خودش
زندگی رُ شهید کرده...
تو همین فکرُ خیالااَم
که هفتمین پادشاهِ ستمگر سَر میرسه وُ
منُ وسطِ میدونِ خواب گردن میزنه !
صبح که بیدار میشم
به فرورفتهگیِ جای سَرَم رو بالش نگا میکنمُ
صدای جوونیای مادرم تو گوشم زنگ میزنه که :
بازم جاتُ خیس کردی ؟
نشونی
میباس همین جاها باشی ،
لابهلای همین روزنامههای زَردَنبو ،
صوراسرافیل ، قرنِ بیستم
یا شاید همین آیندگانِ تاریخ گذشتهی پیشگو !
میباس همین جاها باشی ،
تو یکی از غزلای حافظِ شاملو
که این روزا ،
بُلن بُلن خوندنِ بعضیاش
آدمُ میبَره اونجا که عرب نِی انداخ !
میباس همین جاها باشی ،
توی کمونِ شکستهی اون پیرمردِ پنبهزَنی
که از زورِ بیکاری
شیشهی ماشینایی رُ پاک میکنه
که پُشتِ چراغ قرمزِ لعنتیِ میدونِ انقلابْ
صَف میکشن !
میباس همین جاها باشی ،
تو چشای سُرمه کشیدهی اون زنِ خیابونی
که پنداری صدای بوقِ ماشینای کرایهکشی رُ
که از کنارش میگذرن، نمیشنُفه !
میباس همین جاها باشی ،
تَهِ جیبِ پسربچهی آفتابْسوختهی گودِ عربا
که نگاش پِیِ مُشتری دو دو میزنه !
میباس همین جاها باشی ،
لای کتاب هندسهی دختربچهای
که علی کوچیکهی فروغُ اَزبَرِ !
میباس همین جاها باشی ،
تو لولِ بِرنوهایی که زیرِ خاکِ باغچهی حیاطِ مادربزرگ چالَن !
میباس همین جاها باشی ،
تو حلقه حلقههای دودی
که از چُپُقِ نقرهکوبِ پدربزرگ بیرون میزنه !
میباس همین جاها باشی ،
تو لباسِ لَجَنیِلَجَنی که به خیالِش
ماست با حرفِ هر اُزگَلی سیا میشه !
میباس همین جاها باشی ،
تو بخاری که از دهنِ سگِ دَله دزدِ خیابون بیرون میزنه ،
سگی که مأمورِ سگْکشِ شهرداری دَربهدَر دنبالشه !
میباس همین جاها باشی ،
تو تنورِ خالیِ اون خونهی کاگِلی
که نون دیگه براش مثِ خاطرهس !
میباس همین جاها باشی ،
تو گیسای سفیدِ مادرم ،
تو عینکِ تَه استکانیِ بابام ،
تو خندههای خواهرم ،
اصلا تو همین دفترِ سفیدی که دارم از پِیِ تو سیاش میکنم !
آی ! عمو آزادی !
زبونم پینهبَس بَس که صدات کردم !
به آتیشِ اجاقِ هر چی چوپونِ عاشقِ قسم ،
خودت نشونیتُ بِهِم بده !
تلفن عمومی
اَلو !
سِلام !
چِطوری ؟
ما رُ سِیلْ نمیکنی خوشی ؟
شرمنده که نتونِستُم تماسِت بِگیرُم !
سه روز داریم تا شهریورُ
بوام گوشی رُ قُرُق کرده !
میگه : ئی دو تا امتحانُ اگه بیفتی ، دیگه خلاص !
نمیدونُم چرا اسمِ جبرُ تاریخ که میاد ،
جِگَرُم آشوب میشه !
اصلا" دِلُم با مَکتب نیس !
دِلُم با توئه ، سبزه خاتون !
غروبی میبرمت سینما !
تو که هلاکِ بازیِ بهروزی !
پَس قرارمون شیش رُب کم ،
دَمِ سینما رِکس !
قربونت !
خداحافظ !
باید تو لونهی این مورچهها... !
یه مُش مُفَنگیِ بیبُتّه
که غُرغُرِ زیرِ لحافشون ،
جنبهی تاریخی داره !
روشنْفکرای این زمونه رُ میگم !
تنها غمشون
شُل شدنِ گرهِ کراواته وُ
گرون شدنِ این تریاکِ لامصّب !
یکی یه خودْنویسِ طلا تو جیبشون دارن
که با اون از بدبختیِ منُ تو مینویسن !
مضحکه ؟ نه ؟
روزگارِ ما غیرِ شاملو شاعری نداش !
میخوام بِرَم یقهی اون گُنده گُندهاَشونُ بگیرم ،
از تو کافه بِکشمش بیرونُ بگم :
به همین سبیلای زردت قسم ،
روزگارِ کافهْبازیُ مُریدْسازی سِپَری شده !
میخوام از اون شاعرِ بوشهری بپرسم :
کارگاهِ آموزشِ شعرت ،
هفتهای چَن وَجَب شعرْ بیرون میده ؟
میخوام به باباچاهی بگم :
زیر شلواریِ براهنی بَرات گُندهس !
میخوام دَس رو شونههای سید بذارمُ
بِهِش بگم :
جونِ ریرا دو سالْ بیخیالِ ریرا شو !
میخوام به بهبهانی بگم :
شرمندهام !
روزگارِ ما غیرِ شاملو شاعری نداشت !
اصلا" میخوام بِرَم امامْزاده طاهر !
با نوکِ انگشتام بزنم رو یه سنگِ سیاهِ حَکاکی شُده وُ بپرسم :
این نِق نِقِ بیستُ چند ساله ،
به این همه کتابِ نَنوشته میاَرزید ؟
میخوام یه گُلِ سرخ رو یه سنگِ خاکستری بذارمُ بگم :
شعرای من حرفِ دلِ شماس !
بعد کنارِ سنگِ سیاهِ بامداد بشینمُ
بغضِ عتیقهی این جماعتِ ساده رُ گریه کنم !
روزگارِ ما غیرِ شاملو شاعری نداشت !
میدونَم !
میدونَم که این حرفا به مذاقِ خیلیا خوش نمیاد !
میدونَم که طعمِ حقیقتْ طعمِ کونِ خیارِ !
میدونَم شیکمِ شاعرای این زمونه اونقد گُندهس
که حتا نمیتونن سَر رو زانوهاشون بذارنُ
به حالُ روزِ سگیِ خودشون گریه کنن !
اما میباس یکی اینا رُ بگه یا نه ؟
باید همه بدونن
که شاعر اون آدمِ توسَریخورِ بیآزاری نیس
که سهراب سَنبُلِشِ !
هیچ بعید نیس که فردا ،
واسه همین حرفام
تو یکی از مجلههای مزخرفشون سنگْسارم کنن !
سنگِ اولّم لابُد نادر ابراهیمی میزنه
که از همه بیگناهتَرِ !؟
خیالی نیس !
تو گورمَم که بذارن بازم میگم :
روزگارِ ما غیرِ شاملو شاعری نداشت !
خواب
اومد رو به روم وایساد !
اونقد نزدیک که فهمیدم
لااقل سه تا دندونِ گندیده تو دهنش داره !
بِهِم گُف :
شنیدیم خواباتُ بُلَن بُلَن واسه همسایهها تعریف کردی !
من چشامُ پَسِ اون چِشْبَندِ چِرکِ لعنتی بستمُ
آرزو کردم همهی اونا یه خواب باشه !
اما خواب نبود ،
اینُ چَکِ اولش حالیم کرد !
شیهه
تو ولایتِ مختومقلی
وقتی میخوان اَسبای وحشی رُ رام کنن
بعضی از اونا
خودشونُ زمین میزننُ
نفسشونُ تو سینه نگه میدارن
تا بمیرن !
میمیرن اما ،
اسیرِ زینُ یراقِ آدما نمیشن !
اما خودِ آدما ،
هنوز رو خِشت نَیفتاده
میرَن زیرِ زینُ یراقِ پدرا وُ پدرخوندهها !
بیمزه !
اگه گوشِت با منه ،
یه سَری به این خاطرخوا بزن
که بَدجوری کلافَته !
نمیدونم شِنُفتی یا نَه :
میگن عمو حافظ
تو پیاله عکسِ طرفُ میدیده !
منم پِیِ همین آدرس اومدم که حالا
قدمام مالِ خودم نیس !
دِ نخند ! با وفا !
ما خیلی وقته تلوتلو خوردهتیم !
باهام حرف بزن !
بگو اگه حافظ خالی بسّه باشه ،
اگه اونوَرِ این استکانم سراغم نیای ،
اونوَخ کجای این زمونهی زهرماری پیدات کنم ؟
امّا تو با معرفتتر از این خیالای خامی ،
حتم دارم یه تُکِ پام که شده
این وَرا پیدات میشه !
پَس بیحرفِ پیش ،
وعدهمون تَهِ همین بطری !
نمرهی تاریخ : صفر
تا اونجا که یادم میاد
آخرِ تمومِ قصههای مادربزرگ ،
دیوِ تنوره میکشیدُ
پهلوونِ با دخترِ شاپریون میرَف دَدَر !
اما تو کتابِ تاریخِ دبستانِ ما ،
حتا یه پهلوون نبود که به دیوِ بگه :
خَرِت به چَند ؟
تَنِ پاره پارهی این وطنِ ننه مُرده
همه جور تیغی رُ به خودش دید !
از ساطورِ اسکندر گرفته تا قدارهی چنگیز ،
از نیزهی تیمورْ چُلاق گرفته تا هلالِ شمشیرِ بیابونْگَرد !
تاریخی که جهان گُشاش
یه دیوونهی نادرْ نام باشه وُ
سَردارش یه آغامحمدخان ،
به کفرِ ابلیسم نمیاَرزه !
اما فکرشُ بکن :
اگه مادربزرگْ کتابِ تاریخُ نوشته بود
حالا رو فرشِ طلاْکوبِ بهارستان نشسته بودیمُ
با چه کیفی اونُ میخوندیم !
فکرشُ بکن !
(ادامه دارد...)