پرودگارا، من که خواندمت... من که صدایت زدم... با چشمان اشک بار
من که قبله ام به سوی تو است
من که دستم خالی و زبانم بسته است
می دانم که سیه رو هستم و تو بخشنده تر از آنی که من فکر می کنم...
من که 100000 قدم آمدم
چرا پس تو نیامدی؟
چرا مرا در آغوشت نمی گیری؟
می دانی چقدر محتاجم به آغوشت؟
من برای درک آغوشت چه ها کردم؟ می دانی ...خود می دانی
پس چرا مرا با گرمای آغوشت گرم نمی کنی؟
من چی می کنم که خود نمی دانم؟
من چه می کنم.......
پروردگارا، رهایم نکن... مرا به حال خود وا مگذار
من ناتوانم... پاهایم توان رفتن ندارند... دستم را بگیر
می دانم که در همه جا کنار من هستی .... می دانم که در همه جا دستم را گرفتی
پس این همه ناله و زاری برای چیست؟
قلبم چه کم دارد که در به در دنبال آن می گردم؟
تو بگو من خودم میابم.... تو فقط بگو ان چیست؟
ان چیست که مرا دیوانه کرده است؟
آن چیست که احساس می کنم هرچه قدم بر می دارم تا به تو نزدیک شوم ، دور می شوم؟
خدایا، به جز تو از چه کسی کمک بخواهم؟ این را هم نمی گویی
هیچ نمی گویی
هیچ.....
فقط سکوت می کنی... چرا؟ من محتاجم.. ببین.... درمانده ام
خدایا بگو گمشده ی من چیست؟ کیست؟ کجاست؟
چی کم دارم من؟
چی؟؟؟؟؟؟