تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 14 اولاول ... 5678910111213 ... آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 140

نام تاپيک: مهدی اخوان ثالث

  1. #81
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    وداع

    سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
    با شب خلوت به خانه می روم
    گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
    خلوت شب آنها را دنبال می کند
    و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
    من او را به جای همه بر می گزینم
    و او می داند که من راست می گویم
    او همه را به جای من بر می گزیند
    و من می دانم که همه دروغ می گویند
    چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
    بر گزیننده ی دروغها
    صدای گامهای سکوت را می شنوم
    خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
    سکوت گریه کرد دیشب
    سکوت به خانه ام آمد
    سکوت سرزنشم داد
    و سکوت سکت ماند سرانجام
    چشمانم را اشک پر کرده است

  2. #82
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    پیامی از آن سوی پایان

    اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
    بالهامان سوخته ست ،‌ لبها خاموش
    نه اشکی ، نه لبخندی ،‌و نه حتی یادی از لبها و چشمها
    زیرک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش
    مصب رودهای بی زمان بودن است
    وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
    همه خبرها دروغ بود
    و همه ایاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
    بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت
    از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند
    باری ازین گونه بود
    فرجام همه گناهان و بیگناهی
    نه پیشوازی بود و خوشامدی ،‌نه چون و چرا بود
    و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟
    زیرک اینجا سر دستان سکون است
    در اقصی پرکنه های سکوت
    سوت ، کور ، برهوت
    حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین
    چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
    و سیا سایه ی دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گویی نبودند
    باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم
    دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم
    گویا هرگز نبودیم ،‌نبوده ایم
    هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن
    هنگامی که می پنداشتیم هستیم
    خدایی را ، گرچه به انکار
    انگار
    با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم
    اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
    زیرام خدایان ما
    چون اشکهای بدرقه کنندگان
    بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد
    ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم
    گامهامان بی صداست
    نه بامدادی ، نه غروبی
    وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد
    نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
    اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟
    نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی
    اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟
    چه آرام است این پهناور ، این دریا
    دلهاتان روشن باد
    سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس
    بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
    زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود
    خانه هاتان آباد
    بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید
    زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
    و های ،‌ زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید
    اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها
    که روز همه روز ،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند
    بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند
    و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
    به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
    بادا شما را آن نان و حلواها
    بادا شما را خوانها ، خرامها
    ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،‌در کار خنده می کردیم
    بر اینها و آنهاتان
    بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان
    در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند
    و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
    باز پس می گرفتند
    آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها
    و دیگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند
    پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت
    تنها ، تنهایی بزرگ ما
    که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان
    با ما چو خشم ما به درون آمد
    کنون او
    این تنهایی بزرگ
    با ما شگفت گسترشی یافته
    این است ماجرا
    ما نوباوگان این عظمتیم
    و راستی
    آن اشکهای شور ،‌زاده ی این گریه های تلخ
    وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان
    برای ما چه می توانند کرد ؟
    در عمق این ستونهای بلورین دلنمک
    تندیس من های شما پیداست
    دیگر به تنگ آمده ایم الحق
    و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
    زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم
    اگر بسیار اگر کم
    در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان
    دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
    آه
    آن نازنین که رفت
    حقا چه ارجمند و گرامی بود
    گویی فرشته بود نه آدم
    در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او
    گل بود ، ماه بود
    با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
    او رفت ، خفت ،‌ حیف
    او بهترین ،‌عزیزترین دوستان من
    جان من و عزیزتر از جان من
    بس است
    بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
    ما ، از شما چه پنهان ،‌دیگر
    از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
    نه نیز خشمگین و نه دلگیر
    دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،‌مثل غصه مان
    این اشکهاتان را
    بر من های بی کس مانده تان نثار کنید
    من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید
    تندیسهای بلورین دلنمک
    اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
    و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
    مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد
    بهانه ها مهم نیست
    اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید
    و گر که رعدش رید و مثل برق فرود آمد
    اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
    پیر بودیم یا جوان ،‌بهنگام بود یا ناگهان
    هر چه بود ماجرا این بود
    مرگ ، مرگ ، مرگ
    ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
    دیگر بس است مرثیه ،‌دیگر بس است گریه و زاری
    ما خسته ایم ، آخر
    ما خوابمان می اید دیگر
    ما را به حال خود بگذارید
    اینجا سرای سرد سکوت است
    ما موجهای خامش آرامشیم
    با صخره های تیره ترین کوری و کری
    پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
    بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد
    شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
    کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ
    تا پر کنید هر چه توانید و می توان
    زنبیلهای نوبت خود را
    از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید
    یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
    و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید

  3. #83
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    با همین دل و چشمهایم ، همیشه

    با همین چشم ، همین دل
    دلم دید و چشمم می گوید
    آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
    زیرا همه چیز زیباست ،‌زیاست ،‌زیباست
    و هیچ چیز همه چیز نیست
    و با همین دل ، همین چشم
    چشمم دید ، دلم می گوید
    آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
    زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
    و هیچ چیز همه چیز نیست
    زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
    وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
    با همین چشم ها و دلم
    همیشه من یک آرزو دارم
    که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
    از همه کوچکتر
    و با همین دلو چشمم
    همیشه من یک آرزو دارم
    که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
    از همه بزرگتر
    شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
    و من همیشه یک آرزو دارم
    با همین دل
    و چشمهایم
    همیشه

  4. #84
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    پیغام

    چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
    هر چه برگم بود و بارم بود
    هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
    هر چه یاد و یادگارم بود
    ریخته ست
    چون درختی در زمستانم
    بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
    دیگر کنون هیچ مرغ پیر یا کوری
    در چنین عریانی انبوهم ایا لانه خواهد بست ؟
    دیگر ایا زخمه های هیچ پیرایش
    با امید روزهای سبز اینده
    خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
    چون درختی اندر اقصای زمستانم
    ریخته دیری ست
    هر چه بودم یاد و بودم برگ
    یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
    برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
    یاد رنج از دستهای منتظر بردن
    برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
    ای بهار همچجنان تا جاودان در راه
    همچنان ا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
    هرگز و هرگز
    بربیابان غریب من
    منگر و منگر
    سایه ی نمنک و سبزت هر چه از من دورتر ،‌خوشتر
    بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
    تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من
    همچنان بگذار
    تا درود دردناک اندوهان ماند سرود من

  5. #85
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    برف

    پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
    چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
    باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
    بس پریشان حکمها می راند مجنون وار
    بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
    برف می بارید و ما خاموش
    فار غ از تشویش
    نرم نرمک راه می رفتیم
    کوچه باغ سکتی در پیش
    هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
    زاد سروی را به پیشانی
    با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
    گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی
    برف می بارید و ما آرام
    گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
    چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
    با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
    هیچ کس از ما نمی دانست
    کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
    هم نمی دانست کاین راه خم اند خم
    به کجامان میکشاند باز
    برف می بارید و پیش از ما
    دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
    زیر این کج بار خامشبار ،‌از این راه
    رفته بودندو نشان پایهایشان بود
    2
    پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
    گاه شنگ و شاد و بی پروا
    گاه گویی بیمنک از آبکند وحشتی پنهان
    جای پا جویان
    زیر این غمبار ، درهمبار
    سر به زیر افکنده و خاموش
    راه می رفتند
    وز قدمهایی که پیش از این
    رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند
    من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
    می سپردم راه و در هر گام
    گرم می خواندم سرودی تر
    می فرستادم درودی شاد
    این نثار شاهوار آسمانی را
    که به هر سو بود و بر هر سر
    راه بود و راه
    این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خکی
    برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پکی
    و سکوت سکت آرام
    که غم آور بود و بی فرجام
    راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
    کو ببینم ، لولی ای لولی
    این تویی ایا بدین شنگی و شنگولی
    سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
    و من بودم
    که بدین سان خستگی نشناس
    چشم و دل هشیار
    گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر نرمک سیلی صوتی
    می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم
    3
    اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
    مرده دل نزدیکش و دورش
    و در این هنگام من دیدم
    بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
    همنشین و غمگسارش برف
    مانده دور از کاروان کوچ
    لکلک اندوهگین با خویش می زد حرف
    بیکران وحشت انگیزی ست
    وین سکوت پیر سکت نیز
    هیچ پیغامی نمی آرد
    پشت ناپیدایی آن دورها شاید
    گرمی و نور و نوا باشد
    بال گرم آشنا باشد
    لیک من ، افسوس
    مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
    ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
    ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
    همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک
    هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
    آسمان تنگ است و بی روزن
    بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را
    عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها
    باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
    بی نشانیها فرو برده نشانها را
    یاد باد ایام سرشار برومندی
    و نشاط یکه پروازی
    که چه بشکوه و چه شیرین بود
    کس نه جایی جسته پیش از من
    من نه راهی رفته بعد از کس
    بی نیاز از خفت ایین و ره جستن
    آن که من در می نوشتم ، راه
    و آن که من می کردم ، ایین بود
    اینک اما ، آه
    ای شب سنگین دل نامرد
    لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
    باز می رفتیم و می بارید
    جای پا جویان
    هر که پیش پای خود می دید
    من ولی دیگر
    شنگی و شنگولیم مرده
    چابکیهام از درنگی سرد آزرده
    شرمگین از رد پاهایی
    که بر آنها می نهادم پای
    گاهگه با خویش می گفتم
    کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟
    کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
    تا گذارد جای پای از خویش ؟
    4
    همچنان غمبار درهمبار می بارید
    من ولیکن باز
    شادمان بودم
    دیگر کنون از بزان و گوسپندان پرت
    خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
    بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
    تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
    زیر پایم برفهای پک و دوشیزه
    قژفژی خوش داشت
    پام بذر نقش بکرش را
    هر قدم در برفها می کاشت
    شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
    هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
    چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت
    5
    خوب یادم نیست
    تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
    این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
    که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
    پیش چشمم خفته اینک راه پیموده
    پهندشت برف پوشی راه من بود
    گامهای من بر آن نقش من افزوده
    چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها تازه بود اما
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها دیده می شد ، لیک
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها باز هم گویی
    دیده می شد ‌لیک
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    برف می بارید ، می بارید ، می بارید
    جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست

  6. #86
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    قصیده

    1
    همچو دیوی سهمگین در خواب
    پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
    درکنار برکه ی آرام
    اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ
    کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
    سوی دیگر بیشه ی انبوه
    همچو روح عرصه ی شطرنج
    در همان لحظه ی شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
    لحظه ی ژرف نجیب دلکش بغرنج
    سوی دیگر آسمان باز
    واندر آن مرغان آرام سکوتی پک ، در پرواز
    گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می خواند
    با صدایی چون بلور آبی روشن
    غوکخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند
    با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
    خرد می گشت آن بلوری شمش
    زیر آن آوار
    باز خامش بود
    پهنه ی سیمابگون برکه ی هموار
    عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
    برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
    برکه چون عهدی که با انکار
    در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
    بیشه چون نقشی
    کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
    آسمان خموش
    همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
    2
    من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
    در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم
    تکیه داده بر ستبر صخره ی ساحل
    با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام
    راز می کردم
    می فشاندم گاه بی قصدی
    در صفای برکه مشتی ریگ خک آلود
    و زلال ساده ی ایینه وارش را
    با کدورت یار می کردم
    و بدین اندیشه لختی می سپردم دل
    که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
    باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می کردم
    بیشه کم کم در کنار برکه می خوابید
    و آفتاب زرد و نارنجی
    جون ترنجی پیر و پژمرده
    از خال شاخ و برگ ابر می تابید
    عصر تنگی بود
    و مرا با خویشتن گویی
    خوش خوشک آهنگ جنگی بود
    من نمی دانم کدامین دیو
    به نهانگاه کدامین بیشه ی افسون
    در کنار برکه ی جادو ، پرم در آتش افکنده ست
    لیک می دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
    از ملال و و حشت و اندوه کنده ست
    3
    خوابگرد قصه های شوم وحشتنک را مانم
    قصه هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
    پیچ و خمهاشان بسی آفات را ایات
    سوی بس پس کوچه ها رانده
    کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
    با غرور تشنه ی مجروح
    با تواضعهای نادلخواه
    نیمی آتش را و نیمی خک را مانم
    روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
    می سپارم زیر پای لحظه های پست
    لحظه های مست ، یا هشیار
    از دریغ و از دروغ انبوه
    وز تهی سرشار
    و شبان را همچو چنگی سکه های از رواج افتاده و تیره
    می کنم پرتاب
    پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
    جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
    غرقه در سردی و خاموشی
    خوابگد قصه های بی سرانجام
    قصه هایی با فضای تیره و غمگین
    و هوای گند و گرد آلود
    کوچه ها بن بست
    راهها مسدود
    4
    در شب قطبی
    این سحر گم کرده ی بی کوکب قطبی
    در شب جاوید
    زی شبستان غریب من
    نقبی از زندان به کشتنگاه
    برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
    از خزان جاودان بیشه ی خورشید

  7. #87
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    سر کوه بلند

    سر کوه بلند آمد سحر باد
    ز توفانی که می آمد خبرداد
    درخت سبزه لرزیدند و لاله
    به خک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
    سر کوه بلند ابر است و باران
    زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
    گل و سبزه ی بهاران خک و خشت است
    برای آن که دور افتد ز یاران
    سر کوه بلند آهوی خسته
    شکسته دست و پا ، غمگین نشسته
    شکست دست و پا درد است ، اما
    نه چون درد دلش کز غم شکسته
    سر کوه بلند افتان و خیزان
    چکان خونش از دهان زخم و ریزان
    نمی گوید پلنگ پیر مغرور
    که پیروز اید از ره ، یا گریزان
    سر کوه بلند آمد عقابی
    نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
    نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
    غروبی بود و غمگین آفتابی
    سر کوه بلند از ابر و مهتاب
    گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
    اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
    که هستی سایه ی ابر است ، دریاب
    سر کوه بلند آمد حبیبم
    بهاران بود و دنیا سبز و خرم
    در آن لحظه که بوسیدم لبش را
    نسیم و لاله رقصیدند با هم

  8. #88
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    مرثیه

    خشمگین و مست و دیوانه ست
    خک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد
    باز ویران می کند زود آنچه می سازد
    همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد
    پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
    مست و دیوانه
    بر زمین و بر زمان تازد
    کوبد و آشوبد و بر خک اندازد
    چه تناورهای باراو مند
    و چه بی برگان عاطل را
    که تکانی داد و از بن کند
    خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟
    لیکن آنجا ، وای
    با که باید گفت ؟
    بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
    وز مسیر جویباران دور
    ایانی بود ،‌مسکین در حصار عزلتش محصور
    آشیان بود آن ، که در هم ریخت ،‌ ویران کرد ،‌ با خود برد
    ایا هیچ داند باد ؟

  9. #89
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    گفت و گو

    ... باری ، حکایتی ست
    حتی شنیده ام
    بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
    هر جا که مرز بوده و خط ،‌پک شسته است
    چندان که شهربند قرقها شکسته است
    و همچنین شنیده ام آنجا
    باران بال و پر
    می بارد از هوا
    دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
    کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو
    حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
    بیدار راستین شده خواب فسانه ها
    مرغ سعادتی که در افسانه می پرید
    هر سو زند صلا
    کای هر کئی ! بیا
    زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست
    و همچنین شنیده ام آنجا
    چی ؟
    لبخند می زنی ؟
    من روستاییم ، نفسم پک و راستین
    باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
    آری ، حکایتی ست
    شهری چنین که گفتی ، الحق که ایتی ست
    اما
    من خواب دیده ام
    تو خواب دیده ای
    او خواب دیده است
    ما خواب دی...ـ
    بس است

  10. #90
    آخر فروم باز
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    In My Dreams
    پست ها
    1,036

    پيش فرض

    ساعت بزرگ

    یادمان نمانده کز چه روزگار
    از کدام روز هفته ، در کدام فصل
    ساعت بزرگ
    مانده بود یادگار
    لیک همچو داستان دوش و دی
    مانده یادمان که ساعت بزرگ
    در میان باغ شهر پر غرور
    بر سر ستونی آهنین نهاده بود
    در تمام روز و شب
    تیک و تک او به گوش می رسید
    صفحه ی مسدسش
    رو به چارسو گشاده بود
    با شکفته چهره ای
    زیر گونه گون نثار فصلها
    ایتساده بود
    گرچه گاهگاه
    چهرش اندکی مکدر از غبار بود
    لیکن از فرودتر مغک شهر
    وز فرازتر فراز
    با همه کدورت غبار ‌، باز
    از نگار و نقش روی او
    آنچه باید آشکار بود
    با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
    ساعت بزرگ
    ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود
    ساعتی که طرفه تیک و تک او
    ضرب نبض شهر بود
    دنگ دنگ زنگ او بلند
    بازویش دراز
    همچو بازوان میترای دیرباز
    دیرباز دور یاز
    تا فرودتر فرود
    تا فراز تر فراز
    سالهای سال
    گرم کار خویش بود
    ما چه حرفها که می زدیم
    او چه قصه ها که می سرود
    ساعت بزرگ شهر ما
    هان بگوی
    کاروان لحظه ها
    تا کجا رسیده است ؟
    رهنورد خسته گام
    با دیار آِنا رسیده است ؟
    تیک و تک - تیک و تک
    هر کرانه جاودان دوان
    رهنورد چیره گام ما
    با سرود کاروان روان
    ساعت بزرگ شهر ما
    هان بگوی
    در کجاست آفتاب
    اینک ، این دم ، این زمان؟
    در کجا طلوع ؟
    در کجا غروب ؟
    در کجا سحرگهان
    تک و تیک - تیک و تک
    او بر آن بلند جای
    ایستاده تابنک
    هر زمان بر این زمین گرد گرد
    مشرقی دگر کند پدید
    آورد فروغ و فر پرشکوه
    گسترد نوازش و نوید
    یادمان نمانده کز چه روزگار
    مانده بود یادگار
    مانده یادمان ولی که سالهاست
    در میان باغ پیر شهر روسپی
    ساعت بزرگ ما شکسته است
    زین مسافران گمشده
    در شبان قطبی مهیب
    دیگر اینک ، این زمان
    کس نپرسد از کسی
    در کجا غروب
    در کجا سحرگهان

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •