خودمونيم خيلي درپيت بود
اما چيزي كه ميشه تو اين دو داستان ديد اينه كه يكي از شخصيتهاي اصلي داستان پدرام و من يك پيرمرد است
يكي يه چيزي تو مايه هاي خود پدرامو ديگري مأمور مخصوص حاكم بزرگ.
حالا پيرمرد بعدي چجوري باشه بايد ديد.
راستي چطوري پيرمرد ؟

 
 
				خودمونيم خيلي درپيت بود
اما چيزي كه ميشه تو اين دو داستان ديد اينه كه يكي از شخصيتهاي اصلي داستان پدرام و من يك پيرمرد است
يكي يه چيزي تو مايه هاي خود پدرامو ديگري مأمور مخصوص حاكم بزرگ.
حالا پيرمرد بعدي چجوري باشه بايد ديد.
راستي چطوري پيرمرد ؟

Last edited by Ahmad; 20-01-2008 at 13:10.
 
 
				بابا خلاقيت!
امّا بچّهها يه لطفي بكنيد كه الان نظراتونو راجع به كارا نگيد تا همهي كارا تا اين جمعه نه،جمعهي بعديش برسه،بعد روز شنبه يعني فرداش...بشينيمو مظرامونو بگيمو ببينيم كه چي كار كرديم!
 
 
				من بالاخره تونستم یکی بنویسم امیدوارم خوشتون بیاد...اسمشو می ذارم بابانوئل!
بحث آنقدر مزخرف بود که میاندا نتوانست تحمل کند ووسط حرف دواین پرید:تو می خواهی بگی بابانوئل واقعیه؟
دواین دستپاچه شد:اوه نه...من منظورم اینه هر چی از صمیم قلب بخواهی می شه حتی اگه باور کنی بابا نوئل
می تونه توروبه آرزوهات برسونه
میراندا با تمسخرلب خم کرد:مطمعنی؟
دواین شاد از جلب کردن توجه او با امیدواری لبخند زد:مطمعنم
میراندا با دودلی گفت:حاضری شرط ببندی؟
دواین تعجب کرد:در چه مورد؟
میراندا به چشمان مشتاق دواین خیره شد:من یک آرزوی بزرگی دارم هر چی تو بگی می کنم تا برآورده بشه
اما اگه نشه...
دواین امیدوارتر داد زد:می شه مطمعنم می شه
کارلا و شنن که متوجه دست انداختن میراندا شده بودند به خنده افتادند اما گری که می دید میراندا چطور
دوست عاشق او را اذیت می کند ناراحت وعصبانی شده بود:بریم دواین
دواین با ناراحتی رو به او کرد:نکنه تو هم باورم نمی کنی؟
گری از جا بلند شد:مگه نمی بینی اینها مسخره ات کردند!
میراندا با عجله نالید:نه نه من جدی ام...اگه به این آرزوم برسم حاضرم تا آخر عمر برده ی دواین بشم
گری شوکه شد.کارلا و شنن به هم نگاه کردند و دواین آنچنان شاد شد که بی اختیار دست میراندا را که بر روی
میز بود گرفت:قبوله... تو فقط بگو آرزوت چیه؟
میراندا با خشم دستش را عقب کشید:خل شدی؟قرار نیست که به تو بگم!
دواین با نگرانی گفت:پس به کی می گی؟بابا نوئل؟!
میراندا سر تکان داد:چرا که نه؟امشب یکی به تولد پسرخواهرم میاد می رم می شینم روی زانواش و
آرزوم رو بهش می گم چطوره؟
گری باز هم می خواست عصبانی بشود که متوجه نگاه جدی میراندا شد ومنصرف شد.کارلا و شنن هم به
شک افتادند.دواین به من ومن افتاد و میراندا عصبانی شد:چیه؟زیرحرفت می زنی؟
دواین هم متوجه راسخ بودن میراندا شد ودلش به رحم آمد:قبوله...تو فقط باور کن !
...مراسم فارغ اتحصیلی بود.حیاط دانشگاه از جمعیت پر شده بود.کارلا و شنن دنبال جا برای نشستن می گشتند
که میراندا دوان دوان خود را به آندو رساند وبی مقدمه داد زد:بچه ها...بچه ها شد...هر چی دواین گفته بود
کردم وشد...آرزوم برآورده شد!
کارلا و شنن ناباورانه به سوی او برگشتند و شنن نامطمعن پرسید:چی شد؟
چشمان میراندا از اشک شادی پر شد:گری بهم در خواست ازدواج داد!
کارلا که از مدتها قبل از عشق عظیم او نسبت به گری به خبر بود فریاد شادی سر داد و او را بغل کرد.شنن با تعجب
پرسید:تو جداً رفتی و روی زانوی بابانوئل نشستی و بهش گفتی !؟
میراندا از آغوش شنن خارج شدودر حالی که همچنان می خندید گفت:آره...و بهش گفتم چقدر عاشق گری هستم و...
کارلا با ناله ای حرف او را برید:یعنی تو نفهمیدی بابانوئل خود دواین بود؟
Last edited by western; 18-01-2008 at 16:02.
 
 
				چون خودم از بچهها خواستم تا شنبهي ديگه نظر ندن...خودمم نظر نميدمم....امّا ديدي ميشه؟!
 
 
				ممنون
درسته . داستان جهاني نيست.
من دو تا ستاره به اون داستان ميدم
ممنون!!!
باشه
پس من نظرم رو راجع به داستانهاي نوشته شده نميگم..gif)
 
 
				بابا کشتید منو!یکی بگه چطوری بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 
 
				سلام به همه
ببخشيد كه اينقدر دير شد....
البته الان هم هنوز نميخوام داستانمو بذارم...يعني آمادست اما بايد بشينم تايپش كنم كه اصلا حوصله ندارم....براي همين تا آخر امشب يا ديگه نهايتاً فردا صبح خودمم داستانمو ميذارم....
ببخشيد و ممنون!.gif)
 
 
				خب تو كه تا الان صبر كردي...يه دو روزم روش....پس فردا كه شنبست هممون ميايم كه نظر بديم....gif)
 
 
				منم چند تا برای شروع نوشتم.
البته فعلا به عنوان تفریح به نویسندگی نگاه میکنم.
قبل از دیدن این تاپیک یه تاپیک تو همین انجمن زدم.
ممنون میشم سر بزنید و نظرتون رو بگید اما بگم داستان رو به طور کامل نذاشتم چون کامل نشده بود.کد:برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
و اینکه همهنوشته هام تو این سبک نیست.
راستی داشتم صفحات 1 تا 4 - 5 این تاپیکو میخوندم برام سوال شد چرا هرکی اینجا پست میده سعی میکنه کتابی بنویسه؟
حتی خوده منم همین طور.
 
 
				سلام بچّهها...بالاخره متنمو تايپ كردم!
ميدونم كه شايد به خوبيه مال شماها نباشه...امّا...همينه ديگه...!فقط ببخشيد...كه اين جوري شد!
اينم داستان من:
برف ميآمد.همهجا تاريك بود. خدا خدا ميكرد كه بالاخره يكي پيدا شود و كمكش كندامّا انگار خبري نبود.سرانجام وقتي كه در خواب بود، صاحب خانه در را باز كرد تا زبالههايشان را بيرو بگذارد.نگاه صاحبخانه به او افتاد كه آرام و بيصدا در خوابي زيبا و عميق فرو رفته بود.ناگهان زبالهها را به كناري پرت كرد.با عجلهسبدي كه او در آن خوابيده بود را برداشت و به خانه برد.از خوشحالي سر از پا نميشناخت.فقط فرياد ميزد:« ويونا...بالاخره خدا ما رو هم استجابت كرد...اوه ويونا...خدايا شكرت خدا...!» آن شب زن و شوهر بيش از هر وقت ديگري خوشحال بودند.بچّهاي كه معلوم نبود چه اتّفاقاتي ميتوانست برايش بيفتد،شده بود نور چشم آقا و خانم ريدر.
***
17 سال از زماني كه استيفن ريدر پشت در خانه پيدا شده بود ميگذشت.حالا ديگر او يك نوجوان كامل بود.امّا سركش،امّا تندخو. از همه چيز و همه كس متنفّر بود.از آن خانه، از پدر و مادرش و از تمام دنيا.معتقد بود كه نيازي به هيچ چيز و هيچ كس ندارد و خودش ميتواند خيلي خوب همه چيز را تشخيص بدهد.مدام به اين فكر ميكرد كه كاش زودتر از دست تمام آن چيزها راحت شود.
***
استيفن 18 ساله شده بود.هنوز هم منتظر بود تا هر چه زودتر از دست همه چيز خلاص شود. و بالاخره در يك شب زمستاني آرزويش برآورده شد.البتّه نه آن طور كه او ميخواست...در چند لحظهي كوتاه،زلزله همه چيز را با خاك يكسان كرد...خانه را، پدر و مادر را و شايد خيلي چيزهاي ديگر را...امّا استيفن نجات يافته بود...با بهت زدگي كنار خرابهاي كه تا يك ساعت پيش برايش حكم زندان را داشت ايستاده بود...هرچند كه حالا ديگر مثل سابق فكر نميكرد...از شهر جز صداي مرگ به گوش نميرسيد...برف ميآمد.همه جا تاريك بود.خدا خدا ميكرد كه بالاخره يكي پيدا شود و كمكش كند. امّا انگار خبري نبود...
Last edited by Mahdi_Shadi; 24-01-2008 at 23:31.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)