تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 212 اولاول ... 56789101112131959109 ... آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #81
    Banned Kolubive's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    Dangerzoneِ
    پست ها
    779

    پيش فرض

    خد ا
    چون لبهایم برای نخستین بار آماده سخن گفتن شدند و جنبیدند ، از کوه مقدس بالا رفتم و خدا را چنین صدا زدم:
    پروردگارا !من تو را پرستش کرده ام . مشیت پنهان تو شریعت من است . تا روزی که زنده ام در برابر تو خضوع خواهم کرد . اما خداوند پاسخ مرا نداد بلکه مانند طوفانی سهمگین از من گذشت و از دیدگانم پنهان شد.
    یک هزار سال بعد. برای دومین بار از کوه مقدس بالا رفتم و با خدا چنین سخن گفتم:
    تو مرا از خاک آفریدی و از روح معنوی ات بر من دمیدی و زنده ام کردی ، پس همه ی وجودم به تو مدیون است .اما خداوند پاسخ مرا نداد و همچون هزاران پرنده ی بالدار به پرواز در آمد و از من گذشت .
    یک هزار سال بعد .از کوه مقدس بالا رفتم و برای سومین بار با خدا سخن گفتم:
    ای پدر مقدس! من فرزند دوست داشتنی تو هستم .با عشق و دلسوزی مرا به دنیا آوردی .با محبت و عبادت ملکوت و ملک تو را به ارث خواهم برد! این بار نیز خداوند پاسخم نداد و همچون مه، که تپه ها را می پوشاند از چشم من دور شد.
    یک هزار سال بعد . از کوه مقدس بالا رفتم و برای چهارمین بار با خدا سخن گفتم :
    ای اله من! ای حکیم و دانا! ای کمال و مقصود من! من گذشته ی تو و تو فردای من هستی.
    من ریشه هایت در ظلمات زمین و تو روشنائی آسمانها هستی. در این هنگام خداوند به سوی من خم شد و واژ گانی شیرین و لطیف بر گوشم نواخت ؛ چنانکه دریا ، رودخانه ی سرازیر شده را در خود فرو می برد ،خداوند مرا در خود فرو برد !و چون به سوی دشتها و دره ها سرازیر شدم ، خدا نیز آنجا بود !

    جبران خلیل جبران

  2. 2 کاربر از Kolubive بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #82
    در آغاز فعالیت Allegro's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    17

    12 عاشق خجالتي

    سلام به همه.با اين تاپيك خيلي حال كردم.از همتون ممنونم. اين هم اولين مطلبي كه من مي گذارم...
    منبعش هم فكر ميكنم اينجا بود... [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


    عاشق خجالتي

    وقتي سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو داداشي صدا مي كرد .
    به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميكرد .
    آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت متشكرم و گونه من رو بوسيد .
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينكار رو كردم. وقتي كنارش رو كاناپه نشسته بودم. تمام فكرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميكردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم ، خواست بره كه بخوابه ، به من نگاه كرد و گفت متشكرم و گونه من رو بوسيد .
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد .
    من با كسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زماني هيچ كدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه خواهر و برادر . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، كنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مي كردم كه عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فكر نمي كرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت متشكرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ، و گونه منو بوسيد .
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    يه روز گذشت ، سپس يك هفته ، يك سال ... قبل از اينكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي كردم كه درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي كرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينكه كسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشكرم و گونه منو بوسيد .
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي كليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه ، من ديدم كه بله رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج كرد. من ميخواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فكر نمي كرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينكه از كليسا بره رو به من كرد و گفت تو اومدي ؟ متشكرم
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام كه بدونه ، من نمي خوام فقط داداشي باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميكنم كه دختري كه من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست كه اون نوشته بود
    تمام توجهم به اون بود. آرزو ميكردم كه عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم كه بدونه كه نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره.
    اي كاش اين كار رو كرده بودم ................. با خودم فكر مي كردم و گريه !

  4. 2 کاربر از Allegro بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #83
    اگه نباشه جاش خالی می مونه jasmin's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    493

    پيش فرض

    سلام دوستان
    خسته نباشيد
    ::::::::::::::::::::::::::::::::::::

    پسر كوچكي روزي در هنگام راه رفتن در خيابان سكه اي يك سنتي پيدا كرد.

    او از پيدا كردن اين پول آنهم بدون هيچ زحمتي خيلي ذوق زده شد.

    اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشم هاي باز سرش را پايين بگيرد.

    او در مدت زندگي اش دويست و نود و شش سكه يك سنتي ، چهل و هشت سكه پنج سنتي ، نوزده سكه ده سنتي ، شانزده سكه بيست و پنج سنتي، دو سكه نيم دلاري و دو اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد.

    يعني در مجموع چهارده دلار و بيست و شش سنت.

    و در برابر اين مبلغ او زيبايي دل انگيز سي و يكهزار و سيصدوشصت ونه طلوع خورشيد، درخشش صدوپنجاه و هفت رنگين كمان و منظره درختان افرا را در سرماي پاييز از دست داد.

    او هيچگاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمانها در حالي كه از شكلي به شكل ديگر در مي آمدند نديد.

    پرندگان در حال پرواز و درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.

  6. 3 کاربر از jasmin بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #84
    در آغاز فعالیت Allegro's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    17

    4

    تكشاخ در باغ

    روزي روزگاري در يك صبح آفتابي، مردي كه سر ميز صبحانه اش نشسته بود، ناگهان چشم از غذاي خود برداشت تا تك شاخي را كه با شاخي طلايي در وسط پيشاني اش به آرامي مشغول خوردن گل سرخ هاي باغ بود، تماشا كند. مرد به اتاق خواب رفت تا همسرش را كه هنوز خواب بود، بيدار كند: "يه تكشاخ تو باغه و داره گل ها رو مي خوره". زن يكي از چشمانش را با بي ميلي باز كرد: "تكشاخ يه موجود افسانه اي يه." زن اين را گفت و پشتش را به مرد كرد. مرد به آرامي از پله ها پايين آمد و به باغ رفت. تكشاخ هنوز آنجا بود و حالا داشت در ميان لاله ها جست و خيز مي كرد. مرد يك شاخه زنبق در دستش گرفت و گفت: "بيا اينجا تكشاخ!" و بعد گل را به او داد. حيوان با اشتها آن را خورد. مرد كه از ديدن يك تكشاخ در باغش به هيجان آمده بود، دوباره از پله ها بالا رفت و همسرش را بيدار كرد: "تكشاخ يه شاخه زنبق خورد." زن روي تخت نشست و با خونسردي به شوهرش خيره شد: "تو يه احمق ساده لوحي و من به همين زودي ها مي سپرمت به يه ديوونه خونه." مرد كه هرگز از واژه هاي "ديوانه" و "ديوانه خانه" خوشش نيامده بود و شنيدن چنين عباراتي در يك صبح زيبا و آفتابي با يك تكشاخ در باغ، بيشتر ناراحتش مي كرد، براي لحظه اي با خود انديشيد و سپس گفت: "خيلي خب، با هم مي ريم و مي بينيم." به طرف در به راه افتاد و در همان حال خطاب به زن گفت: "حيوون يه شاخ طلايي وسط پيشونيش داره." بعد به باغ برگشت تا تكشاخ را تماشا كند. اما اثري از حيوان ديده نمي شد و او رفته بود. مرد همانجا در ميان گل هاي سرخ نشست و به خواب رفت.
    به محض اينكه مرد از خانه خارج شد، زن با سرعت هر چه تمامتر لباس هايش را پوشيد. بسيار هيجانزده بود و برقي از كينه و بغض در چشمانش مي درخشيد. با پليس و روانكاو تماس گرفت و به آنان گفت كه هر چه زودتر به خانه او بروند. در ضمن يك لباس مخصوص نگهداري ديوانگان هم همراه خود بياورند. پليس و روانكاو با علاقه هر چه تمامتر منتظر شنيدن صحبت هاي زن بودند كه او گفت: "شوهر من امروز صبح يه تكشاخ تو باغ ديده." پليس و روانكاو به يكديگر خيره شدند. زن ادامه داد: "به من گفت كه اون يه شاخ طلايي وسط پيشونيش داره". با علامتي جدي از جانب روانكاو، پليس فوراً از صندلي خود برخاست و زن را دستگير كرد. زن به شدت تقلا مي كرد و آرام كردن او كار بسيار سختي براي آن دو بود. اما آنها سرانجام زن را مقهور قدرت خود كردند. پليس و روانكاو تازه از پوشاندن لباس مخصوص بيماران رواني به زن خلاص شده بودند كه مرد به خانه بازگشت.
    پليس از مرد پرسيد: "شما به همسرتون گفتين كه يه تكشاخ ديدين؟" و او پاسخ داد: "البته كه نه، تكشاخ يه موجود كاملاً خياليه." روانكاو گفت: "اين همه اون چيزي بود كه من مي خواستم بدونم. ببريدش. متأسفم قربان. اما همسر شما درست مثل يك زاغ سياه، ديوونه شده." مأمورين، زن را در حالي كه جيغ مي كشيد و نفرين مي كرد با خود بردند و در مؤسسه زنداني كردند. مرد هم از آن پس در كمال خوشبختي زندگي كرد.

    نتيجه اخلاقي: ديوانه ها را آخر پاييز مي شمرند!

  8. 3 کاربر از Allegro بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #85
    در آغاز فعالیت Allegro's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2006
    محل سكونت
    Tehran
    پست ها
    17

    14

    يقين، انتخاب و ترديد

    روزي بودا در جمع مريدان خود نشسته بود كه مردي به حلقه آنان نزديك شد و از او پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آري، خداوند وجود دارد."
    ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردي ديگر بر جمع آنان گذشت و پرسيد: "آيا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."
    اواخر روز، سومين مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. اين بار بودا چنين پاسخ داد: "تصميم با خود توست."
    در اين هنگام يكي از مريدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امري بسيار عجيب واقع شده است. چگونه شما براي سه پرسش يكسان، پاسخ هاي متفاوت مي دهيد؟"
    مرد آگاه گفت: "چونكه اين سه، افرادي متفاوت بودند كه هر يك با روش خود به طلب خدا آمده بود: يكي با يقين، ديگري با انكار و سومي هم با ترديد!"

    پائولو كوييليو

  10. 2 کاربر از Allegro بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #86
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2004
    پست ها
    61

    پيش فرض

    يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيك رمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنين مثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونين يك آرزو بكنين.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنيا سفر كنم.پري چوب جادووييش رو تكون داد و اجي مجي لا ترجي
    دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيك Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت: خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق مي افته ، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!! پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
    اجي مجي لا ترجي
    و آقا 92 ساله شد!


    پيام اخلاقي اين داستان مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن ، ولي پريها................ مونث هستند !!!!!!!!

  12. 2 کاربر از farzad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #87
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    در تعطيلات كريسمس، در يك بعد از ظهر سرد زمستاني، پسر شش هفت ساله‌اي جلوي ويترين مغازه‌اي ايستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهايش پاره پوره بودند. زن جواني از آنجا مي‌گذشت. همين كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتياق را در چشمهاي آبي او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برايش كفش و يك دست لباس گرمكن خريد.
    آنها بيرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
    حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطيلات شاد و خوبي داشته باشي پسرك سرش را بالا آورد، نگاهي به او كرد و پرسيد: خانم! شما خدا هستيد؟
    زن جوان لبخندي زد و گفت: نه پسرم. من فقط يكي از بندگان او هستم.
    پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتي داريد .

  14. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #88
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    سلام
    ....

    مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كهروزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .

    بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :

    من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .

    با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
    كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .

    سالها گذشت و مرد جوان در كار وتجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .

    هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبشاحساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يكبرچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسبتاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .

    چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايمفقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!

    منبع کويست کرمانشاه!!!

  16. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #89
    اگه نباشه جاش خالی می مونه رويا خانوم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Oct 2005
    پست ها
    407

    پيش فرض

    روزی دختری که از ناجوانمردی عشقش به سختی دل شکسته شده بود و چاره و پناهی نداشت به مقبرهای رفته و شروع به درد دل با ان صاحب مقبره کرد خیلی حرف زد و گریه کرد
    و در همین حال به خواب رفت در خواب روح ان شخص را دید که کمی در کنار او نشسته و با او حرف می زند و در هنگام رفتن به او گفت فردا صبح قبل از طلوع افتاب برود به فلان دروازه و منتظر بماند تا مردی با فلان نشانه را پیدا کند و مشکل خود را به او بگوید
    دختر هم همین کار را بعد از بیدار شدن از خواب کرد اما وقتی دختر ان مرد را با ان نشانه ها دید جلو نرفت شاید شرم کرد شاید هم خجالت کشیده ولی به هر حال جلو نرفت و برگشت ولی قبل از اینکه چند قدم بر دارد ان فرد سفید مو او را صدا زد و گفت چرا نزد من نیامدی و مشکلت را نگفتی دختر که حیران شده بود از اینکه مرد چگونه و چطور او را شناخته است سلام کرد و شروع به شرح حالش کرد اما مرد گفت من همه چیز را می دانم بیا برویم به سراغ اون جوان ....... وقتی به نزدیک محل کار ان معشوق بد قول و بد عهد رسیدند گفت تو همین جا بمان تا من برگردم
    مرد رفت و در محلی مناسب با صدای بلند مردم را صدا زد و گفت مردم جمع شوید حکایتی دارم بیایید و گوش کنید و سپس شروع کرد به شرح حکایتش من سالها پیش موقعی که جوانی زیبا و ثروتمند بودم چشمم به زنی افتاد زیبا اما بد کاره و چند وقتی با او بودم تا اینکه متوجه تغییراتی در او شدم از او چرای برگشتش را و توبه اش را سوال کردم و او با صداقت و صراحت پاسخ داد من عاشق تو هستم و به خاطر تو سعی کردم خوب باشم از ان حرف بسیار ناراحت شدم اما به خاطر نیازم به او پاسخ مثبت دادم تا وقتی بگذرد تا من بتوانم فرد دیگری بیابم به همین دلیل به او قولها و وعده ها دادم بعد از چند وقت دختری دیگر پیدا کردم و به ان زن گفتم دیگر پیش تو نمی ایم و تو هم نیا او که چشمانش از اشک پر شده بود به من قول داد دیگر به سراغم نیاید
    زمانی من کاملا ان زن را فراموش کردم تا اینکه در شب خوابی دیدم که مردم و مرا به بهشت می برند در حین رفتن به بهشت دیدم که ان زن با بدنی به رنگ سرخ که از ان اتش خارج میشود در حال رفتن به جهنم است به نزدیکی من که رسید دلم به حالش سوخت ایستادم و چرای بردنش را به جهنم سوال کردم او که بسیار غمگین و وحشت زده بود گفت من بعد از جدای از تو دوباره به سراغ شغل قبلی خود رفتم تا حالا که مردم و به خاطر این گناه مرا به جهنم می برند
    اما من از تو طلبی دارم حال که تو به بهشت می روی باید طلب مرا دهی من که متعجب شده بودم پرسیدم چه طلبی و او گفت من در ان دنیا قلبم را به تو دادم و تو حتی 1 تکه کوچک از ان رابه من ندادی تو باید یک تکه کوچک هم که شده به جای ان به من بدهی
    من که چیزی نداشتم و حیران مانده بودم سر به اسمان کردم و از خدا در خواست کمک کردم و ندا امد باید بدهی خود را پراخت کنی تا بتوانی به بهشت بروی من که بیشتر حیران شده بودم رو به زن کردم و عدم توانایی خود را به او ابراز داشتم زن که دید چیزی از من به او نمی رسد خشمگین شد و به سوی من هجوم اورد و گریبان مرا گرفت در همین موقع من از ترس از خواب پریدم و دیدم که نه تنها پیراهنم پاره است بلکه احساس درد شدیدی نیز در سینه هایم هم کردم
    مرد پیراهن خود را بالا زد و گفت نگاه کنید این جای انگشتان ان زن است که سینه ام را سوزانده هر کس از ان زن یا بستگانش خبر دارد به من بگوید که من از ترس ان دنیا هم که شده نمی توام اسوده زندگی کنم که او در این دنیا با من این چنین کرد وای به حال من در اخرت
    در همین هنگام ان مرد جوان بی وفا به خود امد و به طرف خانه ان دختر دوید در راه او را دید و ابراز پشیمانی کرد و تقاضای بخشش از او کرد دختر هم او را بخشید و چندی بعد با هم ازدواج کردند

  18. 2 کاربر از رويا خانوم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #90
    حـــــرفـه ای saye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    mirror
    پست ها
    2,677

    پيش فرض

    ديگر نمي آيد ، با امروز دو ماه است كه پيدايش نيست . از كباب فروش محلمان هم پرسيدم گفتم:"از اين بنده خدا خبري نداري ؟ همين كه هميشه اين جا مي شست!" همان طور كه پشت ميز نشسته بود و پاهاي بلندش از ميز بيرون زده بود با چهره اي كسل نگاهش را از تلويزيون گرفت و با پوزخندي گوشه ي لبش را بالا پراند و گفت:" نوچ"
    دوباره چشمم به سكوي خالي افتاد به غير از او كسي را نديدم كه بر اين سكو بنشيند. به ديوارش تكيه زدم و ژست او را وقتي بيكار بود و سيگار گوشه ي لبش مي گذاشت گرفتم . يادم از وقتي افتاد كه چشمانش خمار بود و درد داشت از صورت استخواني و ريش هاي سفيد ش كه از دود سيگار زرد شده بود از كت ژنده و دستان سياهش و قوز مختصري كه شانه هايش را به هم مي بافت .
    وقتي آرام گرفته بود آهسته سرش را بلند مي كرد و به آدم هايي كه از خيابان عبور مي كردند خيره مي ماند . تنها باد بود كه موهاي پرپشتش را تكان مي داد يا سيگارش بود كه كه به انتها مي رسيد و انگشتش را مي سوزاند .
    به كودكي فكر مي كرد كه با شيطنت كودكانه پايش به پاي او بند مي شد و سكند ري خوران تعاد لش را حفظ مي كرد و باز با انرژي و اميد دوان دوان دور مي شد به تن نحيف و دستان خون مرده اش كه انگار در زندگي محكوم به عذابي است كه از گناهي نكرده حاصل مي شود به آنهاي فكر مي كرد كه كفش هايشان را واكس مي زد وصداي قدم هايشان از صبح تا شب مثل پتك در سرش صدا مي كرد به آنهاي كه از چهار راه عبور مي كردند و اگر نگاهش مي كردند نگاهي تحقير آميز و تلخ بود به آنهايي كه ...
    بلند شدم و به مرده پرستي خودم لعنت فرستادم . او خسته بود ، خسته ...

  20. 2 کاربر از saye بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •