**************************
سه روز بود كه نيكا بخانه منتقل شده بود . در اين مدت او روزي چندين مرتبه در حياط راه رفتن با عصا را تمرين ميكرد، اما كشيدن پاي گچ شده با آن وزن سنگين برايش دشوار بود. خانم رئوف مرتب به ديدارش آمده بود . ولي نيكا نه در 15 روزي كه در بيمارستان بود و نه در سه روز اخير كيانوش را نديده بود، اما مي دانست كه سر دردش بهبود يافته و دوباره مشغول كار شده است. امروز براي فروزان مسلما روز بسيار سختي بود، چون بعد از قريب به يكماه مجبور بود دختر دلبندش را بار ديگر به دست حيواني انسان نما بسپارد. اين كار بر عهده كيانوش بود. اين افكار نيكا را آزار مي داد دلش نميخواست به لعيا و فروزان فكر كند اما نمي توانست. گويا فكر او فقط حول سه محور مي گرديد كيانوش، فروزان ولعيا. ناگهان صداي زنگ به صدا در آمد، چقدر اين صدا او را بوجد آورد، هر كه بود از تنهايي بهتر بود. گوشهايش را تيز كرد صداي احوالپرسي مادر........ ايرج بود........ بله مطمئنا صداي ايرج بود كه لحظه اي بعد همراه مادر وارد اتاق شد و با خنده گفت: سلام خانم بيمار.
- خيلي خوب كردي اومدي، حوصله ام سر رفته بود.
- حالت خوبه؟
- خوبم، مرسي تو چكار ميكني؟ برنامه شادي چي شد، بالاخره رفتني شدند.
- نه ، مگه اين دختر دست از سرما بر ميداره، ميخواد براي عيدم اينجا بمونه
- راستي؟ خوب اينكه خيلي خوبه
- مگه من گفتم بده
- چرا عمه وشادي رو نياوردي؟
- شادي با مازيار رفته بيرون خونه فاميلاش ، ولي فكر كنم يه سري به اينجا بزنن
- از خانم رئوف وكيانوش خبر نداري؟
- خبر كه نه ولي فكر ميكنم امروز كيانوش بچه رو ببره تحويل بده
- بيچاره فروزان دلم براش خيلي مي سوزه!
- شما زنا حقتونه، چون قدر شوهراتون رو نمي دونيد
- خوبه خودت رو لوس نكن
- مگه دروغ ميگم
- نه جون خودت راست ميگي؟
- خوب بحث نكنيم، هرچي شما بگيد سركار خانم، حالا بگو ببينم شناسنامه ات كجاست؟
- شناسنامه براي چي؟
- تو بده كاريت نباشه
- تا نگي براي چي لازم داري، از شناسنامه خبري نيست
- ميخوام برم..... ميخوام برم......
- ميخواي كجا بري؟
- دنبال كاراي عروسي
- ما كه ازمايش خون داديم ديگه شناسنامه به چه دردت ميخوره؟
- لازم دارم ديگه، چقدر سوال ميكني
- گوش كن ايرج همين كه گفتم، حالا بگو براي چي ميخواي؟
- ميخوام برم دنبال ويزا
- ويزا!؟! پس هيچ احتياجي به شناسنامه من نيست
- چرا؟
- چون من نيازي به ويزا ندارم
- ولي من تو رو با خودم ميبرم
- متاسفم! تو تصور كردي من عروسكم كه دنبال خودت هرجا دلت ميخواد بكشي؟
ايرج از جاي برخاست با عصبانيت شروع به قدم زدن كرد چند لحظه اي به اينكار ادامه داد بعد مقابل نيكا ايستاد و با عصبانيت گفت: خوب گوش كن سركار خانم تو زن من هستي و بايد همراه من بياي. فكر ميكردم حالا ديگه كمي سر عقل اومدي ومعني فداكاري منو فهميدي و در مقابل كمي از خواسته هاي غير منطقي خودت مي گذري.
- تو داري چي ميگي؟ كدوم فداكاري؟
- اينكه من قبول دارم با شرايط فعلي باز هم تو رو بپذيرم، فداكاري نيست؟
- ميشه واضحتر حرف بزني؟ من اصلا متوجه حرفات نمي شم.
- چرا نمي فهمي؟ تو اون نيكاي قبل نيستي! تو ديگه يه دختر سالم نيستي، تو حالا حتي نمي توني راه بري.معلومم نيست كه چه وقت ميتوني روي پات بايستي . يا اصلا بالاخره ميتوني سلامتت رو بدست بياري يا نه؟
نيكا احساس كرد آنقدر عصباني است كه حتي نميتواند فرياد بكشد بنابراين تنها با چشماني به خون نشسته و چهره اي بر افروخته به او نگريست. ايرج بي اعتنا ادامه داد: من شايد مجبور بشم يه عمر يه انسان عليل رو ياري كنم، دست تو رو توي تمام اين مراحل زندگيت بگيرم،ولي با تمام اين حرفا من بخاطر علاقه اي كه به تو دارم ، بخاطر دايي ومادرم پذيرفتم ، پس تو ديگه بهونه نگير.
- خفه شو
صداي فرياد نيكا آنچنان بلند بود كه مادر سراسيمهاز آشپزخانه به اتاق دويد و حيرت زده به آن دو نگريست . نيكا در حاليكه بشدت مي لرزيد فرياد: بيرونش كن............ اين حيوون و بيرون كن........ بروگمشو.......برو......
نيكا همچنان فرياد ميزد و اشك بي محابا از چشمانش فرو مي ريخت. در همانحال حلقه نامزدي را از انگشتش در آورد و بطرف ايرج پرتاب كرد . او حلقه را از زيمن برداشت وگفت: خيلي خوب. ولي بدون كه اگه پشيمون بشي هيچ راه برگشتي براي خودت نذاشتي، بين ما همه چيز تموم شد.
- به جهنم ........... به درك ، من هيچوقت پشيمون نميشم، حالا از جلوي چشمام دور شو نميخوام چشمم توي چشمهاي بي شرمت بيافته.
مادر سعي كرد نيكا را آرام كند، ولي امكان نداشت. ايرج بطرف در رفت مادر بدنبالش دويد گفت: ايرج صبر كن ببينم چي شده؟ نرو زن دايي وايستا
- صداش نكن مادر اگه اون برگرده من مي رم.
- مطمئن با من برنميگردم
ايرج خارج شد . مادر بطرف نيكا دويد و او را در آغوش كشيد . شانه هاي نيكا از شدت گريه بسختي تكان ميخورد.
*************************
- من ميخواستم آقاي مهرنژاد رو ببينم
- وقت قبلي داريد؟
- نه، ولي حتما بايد ايشون رو ببينم
- اجازه بديد با دفترشون تماس بگيرم
مسئول اطلاعات گوشي را برداشت و در حاليكه به نيكا و عصاهايش نگاه ميكرد 4 شماره گرفت و بعد گفت: الو خانم بشارت... خانمي اينجا هستن ميخوان آقاي مهرنژاد رو ببينند ايشون وقت دارن؟
- ...............
- بله منم گفتم بايد وقت قبلي داشته باشن ولي ايشون اصرار دارن.........
- .................
- وقت ديگه بيان؟ آخه موقعيت اين خانم طوريه كه فكر نكنم رفتن و برگشتن براشون خيلي آسون باشه، اگه اجازه بديد بيان بالا با خودتون صحبت كنن
- ..............
- ممنون
بعد رو به نيكا كرد، نيكا در نگاه خيره اش به عصاها بخوبي ترحم را ديد. از خودش و از چوبها احساس نفرت كرد، ولي سعي كرد خود را كنترل كند. مسئول اطلاعات زبان گشود و گفت: خوب خانم تشريف ببريد طبقه 11 با خود خانم بشارت صحبت كنيد ، ايشون يكي از منشي هاي آقاي مهرنژاد هستن