تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 9 از 11 اولاول ... 567891011 آخرآخر
نمايش نتايج 81 به 90 از 108

نام تاپيک: رمان حریم عشق ( رویا خسرونجدی )

  1. #81
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    **************************
    سه روز بود كه نيكا بخانه منتقل شده بود . در اين مدت او روزي چندين مرتبه در حياط راه رفتن با عصا را تمرين ميكرد، اما كشيدن پاي گچ شده با آن وزن سنگين برايش دشوار بود. خانم رئوف مرتب به ديدارش آمده بود . ولي نيكا نه در 15 روزي كه در بيمارستان بود و نه در سه روز اخير كيانوش را نديده بود، اما مي دانست كه سر دردش بهبود يافته و دوباره مشغول كار شده است. امروز براي فروزان مسلما روز بسيار سختي بود، چون بعد از قريب به يكماه مجبور بود دختر دلبندش را بار ديگر به دست حيواني انسان نما بسپارد. اين كار بر عهده كيانوش بود. اين افكار نيكا را آزار مي داد دلش نميخواست به لعيا و فروزان فكر كند اما نمي توانست. گويا فكر او فقط حول سه محور مي گرديد كيانوش، فروزان ولعيا. ناگهان صداي زنگ به صدا در آمد، چقدر اين صدا او را بوجد آورد، هر كه بود از تنهايي بهتر بود. گوشهايش را تيز كرد صداي احوالپرسي مادر........ ايرج بود........ بله مطمئنا صداي ايرج بود كه لحظه اي بعد همراه مادر وارد اتاق شد و با خنده گفت: سلام خانم بيمار.
    - خيلي خوب كردي اومدي، حوصله ام سر رفته بود.
    - حالت خوبه؟
    - خوبم، مرسي تو چكار ميكني؟ برنامه شادي چي شد، بالاخره رفتني شدند.
    - نه ، مگه اين دختر دست از سرما بر ميداره، ميخواد براي عيدم اينجا بمونه
    - راستي؟ خوب اينكه خيلي خوبه
    - مگه من گفتم بده
    - چرا عمه وشادي رو نياوردي؟
    - شادي با مازيار رفته بيرون خونه فاميلاش ، ولي فكر كنم يه سري به اينجا بزنن
    - از خانم رئوف وكيانوش خبر نداري؟
    - خبر كه نه ولي فكر ميكنم امروز كيانوش بچه رو ببره تحويل بده
    - بيچاره فروزان دلم براش خيلي مي سوزه!
    - شما زنا حقتونه، چون قدر شوهراتون رو نمي دونيد
    - خوبه خودت رو لوس نكن
    - مگه دروغ ميگم
    - نه جون خودت راست ميگي؟
    - خوب بحث نكنيم، هرچي شما بگيد سركار خانم، حالا بگو ببينم شناسنامه ات كجاست؟
    - شناسنامه براي چي؟
    - تو بده كاريت نباشه
    - تا نگي براي چي لازم داري، از شناسنامه خبري نيست
    - ميخوام برم..... ميخوام برم......
    - ميخواي كجا بري؟
    - دنبال كاراي عروسي
    - ما كه ازمايش خون داديم ديگه شناسنامه به چه دردت ميخوره؟
    - لازم دارم ديگه، چقدر سوال ميكني
    - گوش كن ايرج همين كه گفتم، حالا بگو براي چي ميخواي؟
    - ميخوام برم دنبال ويزا
    - ويزا!؟! پس هيچ احتياجي به شناسنامه من نيست
    - چرا؟
    - چون من نيازي به ويزا ندارم
    - ولي من تو رو با خودم ميبرم
    - متاسفم! تو تصور كردي من عروسكم كه دنبال خودت هرجا دلت ميخواد بكشي؟
    ايرج از جاي برخاست با عصبانيت شروع به قدم زدن كرد چند لحظه اي به اينكار ادامه داد بعد مقابل نيكا ايستاد و با عصبانيت گفت: خوب گوش كن سركار خانم تو زن من هستي و بايد همراه من بياي. فكر ميكردم حالا ديگه كمي سر عقل اومدي ومعني فداكاري منو فهميدي و در مقابل كمي از خواسته هاي غير منطقي خودت مي گذري.
    - تو داري چي ميگي؟ كدوم فداكاري؟
    - اينكه من قبول دارم با شرايط فعلي باز هم تو رو بپذيرم، فداكاري نيست؟
    - ميشه واضحتر حرف بزني؟ من اصلا متوجه حرفات نمي شم.
    - چرا نمي فهمي؟ تو اون نيكاي قبل نيستي! تو ديگه يه دختر سالم نيستي، تو حالا حتي نمي توني راه بري.معلومم نيست كه چه وقت ميتوني روي پات بايستي . يا اصلا بالاخره ميتوني سلامتت رو بدست بياري يا نه؟
    نيكا احساس كرد آنقدر عصباني است كه حتي نميتواند فرياد بكشد بنابراين تنها با چشماني به خون نشسته و چهره اي بر افروخته به او نگريست. ايرج بي اعتنا ادامه داد: من شايد مجبور بشم يه عمر يه انسان عليل رو ياري كنم، دست تو رو توي تمام اين مراحل زندگيت بگيرم،ولي با تمام اين حرفا من بخاطر علاقه اي كه به تو دارم ، بخاطر دايي ومادرم پذيرفتم ، پس تو ديگه بهونه نگير.
    - خفه شو
    صداي فرياد نيكا آنچنان بلند بود كه مادر سراسيمهاز آشپزخانه به اتاق دويد و حيرت زده به آن دو نگريست . نيكا در حاليكه بشدت مي لرزيد فرياد: بيرونش كن............ اين حيوون و بيرون كن........ بروگمشو.......برو......
    نيكا همچنان فرياد ميزد و اشك بي محابا از چشمانش فرو مي ريخت. در همانحال حلقه نامزدي را از انگشتش در آورد و بطرف ايرج پرتاب كرد . او حلقه را از زيمن برداشت وگفت: خيلي خوب. ولي بدون كه اگه پشيمون بشي هيچ راه برگشتي براي خودت نذاشتي، بين ما همه چيز تموم شد.
    - به جهنم ........... به درك ، من هيچوقت پشيمون نميشم، حالا از جلوي چشمام دور شو نميخوام چشمم توي چشمهاي بي شرمت بيافته.
    مادر سعي كرد نيكا را آرام كند، ولي امكان نداشت. ايرج بطرف در رفت مادر بدنبالش دويد گفت: ايرج صبر كن ببينم چي شده؟ نرو زن دايي وايستا
    - صداش نكن مادر اگه اون برگرده من مي رم.
    - مطمئن با من برنميگردم
    ايرج خارج شد . مادر بطرف نيكا دويد و او را در آغوش كشيد . شانه هاي نيكا از شدت گريه بسختي تكان ميخورد.
    *************************
    - من ميخواستم آقاي مهرنژاد رو ببينم
    - وقت قبلي داريد؟
    - نه، ولي حتما بايد ايشون رو ببينم
    - اجازه بديد با دفترشون تماس بگيرم
    مسئول اطلاعات گوشي را برداشت و در حاليكه به نيكا و عصاهايش نگاه ميكرد 4 شماره گرفت و بعد گفت: الو خانم بشارت... خانمي اينجا هستن ميخوان آقاي مهرنژاد رو ببينند ايشون وقت دارن؟
    - ...............
    - بله منم گفتم بايد وقت قبلي داشته باشن ولي ايشون اصرار دارن.........
    - .................
    - وقت ديگه بيان؟ آخه موقعيت اين خانم طوريه كه فكر نكنم رفتن و برگشتن براشون خيلي آسون باشه، اگه اجازه بديد بيان بالا با خودتون صحبت كنن
    - ..............
    - ممنون
    بعد رو به نيكا كرد، نيكا در نگاه خيره اش به عصاها بخوبي ترحم را ديد. از خودش و از چوبها احساس نفرت كرد، ولي سعي كرد خود را كنترل كند. مسئول اطلاعات زبان گشود و گفت: خوب خانم تشريف ببريد طبقه 11 با خود خانم بشارت صحبت كنيد ، ايشون يكي از منشي هاي آقاي مهرنژاد هستن

  2. #82
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا بزحمت لبخندي زد و گفت: متشكرم. و بعد بطرف آسانسور رفت. صداي تق تق عصاها در سالن مي پيچيد و اعصابش را خراش مي داد ، اما هرچه ميكرد نمي توانست صداها را خاموش نمايد .بالاخره آسانسور ايستاد، چند لحظه اي منتظر ماند تا آسانسور به طبقه همكف رسيد و در آن باز شد و او داخل گرديد. خوشبختانه تنها سرنشين بالا بر بود
    نگاهي به دور و بر كرد. مردي از دور عيان شد بطرف او رفت گفت: خسته نباشيد آقا......... ببخشيد اتاق آقاي مهرنژاد كدومه؟
    - انتهاي سالن دست راست.......... تشريف ببريد جلوتر نوشته دفتر مدير كل
    - متشكرم


    باز هم صداي تق تق عصاها در راهرو پيچيد . چه خوب بود كه كسي در راهرو تردد نداشت. جلوي در ايستاد ضربه اي زد و داخل شد روبروي او دو خانم جوان شايد همسن و سال خودش پشت ميزهايشان نشسته بودند .يكي از آنها با تلفن صحبت ميكرد و ديگري مشغول نوشتن بود .نيكا نزديك آمد صداي عصاها در يك لحظه توجه هر دوي آنها را بخود جلب كرد و همزمان سرهايشان را بالا آوردند و به نيكا نگاه كردند، او احساس شرم كرد و سرش را پايين انداخت احساس كرد گلويش از خشكي به سوزش افتاد . به زحمت آب دهانش را فرو برد و گفت: ببخشيد مزاحم شدم. من ميخواستم اقاي مهرنژاد رو ببينم
    - مي دونم گفتند ولي متاسفانه ايشون خيلي گرفتار هستند، نمي شه براتون يه وقت ديگه اي رو تعيين كنم تشريف بياريد ؟
    - من نمي تونم برم و برگردم
    انها باز هم به عصاهاي نيكا نگاه كردند ، از خودش بخاطر جمله اي كه گفته بود احساس تنفر كرد،چرا در مقابل آنها ابراز عجز كرده بود؟ آندو نگاهي به يكديگر كردند و آهسته چيزي گفتند بعد همان نفر اول گفتك خوب پس بشينيد ومنتظر باشيد . ميدونيد ايشون اگه بنا باشه هركسي رو كه مياد اينجا ببينند ديگه وقتي براي انجام كارهاشون نمي مونه و دائما بايد جواب مراجعين رو بدن
    - بله مي فهمم ، متاسفم كه مزحم شدم ولي من حتما بايد ايشون رو ببينم
    - خوب اگه اينطوره پس بشينيد
    - متشكرم
    نيكا نشست و آن دو مشغول انجام كارهايشان شدند. دقايق به كندي مي گذشت و آنها گويا وجود او را فراموش كرده بودند. يكي از آنها دو ، سه بار داخل اتاق كيانوش رفت و بازگشت هربار كه در باز مي شد، نيكا سرك مي كشيد ، اما جايش مناسب نبود و نمي توانست داخل اتاق را ببيند. اين بار كه دختر جوان باز از اتاق خارج شد، نيكا كه انتظار كلافه اش كرده بود آرام پرسيد: خانم گفتيد كه من اينجا منتظرم؟
    دختر كه خسته وعصبي بنظر مي رسيد پرخاش كنان گفت: خانم مگه اومدي آتيش ببري؟ يه دقيقه صبركن
    بعد رو به همكارش كرد وادامه داد: من اينا رو مي برم پيش آقاي صديق، باز اين پرونده ها قاطي شده صداش در اومده، تو هم اون ذونكن خريدهاي اعتباري رو ببر تو ميخواد چك كنه . بعد در حاليكه با خود زمزمه ميكرد : عجب گرفتاري شديم ها. از اتاق خارج شد. نفر دوم هم ذونكني را برداشت و به اتاق كيانوش رفت. نيكا از برخورد منشي جوان عصباني شد و از جاي برخاست بدنبال منشي وارد اتاق شد .نگاهي به دور و برش انداخت.اتاق كار بسيار بزرگي بود . در يك طرف قفسه هاي چوبي كتاب و در طرف ديگر يك دست مبلمان چرمي مشكي نه نفره و در بالاي اتاق يك ميز كار چرمي مشكي كه بر روي آن يك كامپيوتر و مقداري خرد و ريز قرارداشت. كيانوش پشت ميز نشسته بود و در حين صحبت با منشي اش با سرعت بسيار اعدادي را به ماشين حساب مي داد. نيكا نگاهي به صورتش كرد تابحال او را با عينك نديده بود، ولي حالا چشمان طوسي رنگش پشت ويتريني با قاب مشكي قرار داشت، ولي حتي عينك هم نتوانسته بود ذره اي از زيبايي خدادادي او كاهش دهد.نيكا حس كردچهره اش شكسته تربنظر ميرسد ، حتما موهاي سفيدش بيشتر شده است
    صداي دختر جوان نيكا را از افكار خود بيرون كشيد: خانم مگه همكارم نگفته بود منتظر بمونيد براي چي بي اجازه وارد شديد؟
    نيكا فقط به آن دو نگاه كرد كيانوش براي ديدن مخاطب منشي اش سر بلند كرد، چشمش كه به نيكا افتاد بسرعت از جاي برخاست و به استقبالش رفت وگفت: خانم معتمد خوش اومديد خواهش مي كنم بفرماييد..... چه عجب!منشي با تعجب به كيانوش نگاه كرد.نيكا جواب سلام كيانوش را داد. او رو به دختر جوان كرد وگفت: لطفا مارو تنها بذارين، هيچ كس تحت هيچ شرايطي مزاحم ما نشه.
    - بله آقاي مهرنژاد
    - چرا نگفتيد ايشون اينجا هستن؟
    - معذرت ميخوام قربان
    - در ضمن بگيد براي ما قهوه وكيك بيارن
    - بله، البت
    منشي بطرف در رفت . در آستانه در كيانوش او را صدا زد: خانم مويدي
    - بله آقاي مدير
    - اين خانم ك معرف حضورتون شد هر وقت افتخار دادند اينجا اومدن، دلم نميخواد حتي لحظه اي منتظر بشند
    - چشم حتما......... خانم از شمام معذرت ميخوام ، ما رو ببخشيد
    - خواهش مي كنم اشكالي نداره
    در كه بسته شد كيانوش بطرف نيكا آمد و به او در نشستن كمك كرد و بلافاصله گفت: حالتون چطوره خانم؟
    - خوبم مرسي ، شما چطوريد؟
    - منم مثل هميشه
    - سر دردتون معالجه شد؟
    - اي ............ مياد ، ميره ، هر دفعه يه جوره ، شما چي ، پاتون بهتر شده؟
    - از احوالپرسي شما
    - من ممنوع الورودم وگرنه خيلي دلم ميخواست شما رو ببينم
    - چه كسي اين قانون رو گذاشته؟
    - بگذريم از خودتون بگيد
    - پس نمي خوايد بگيد نه؟ معلوم ميشه حرفهاي شما فقط بهونه است

  3. #83
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - اختيار داريد.......هر چي شما بفرماييد . حالا بگين ببينم چطور شد بسراغ از خاطر رفتگان اومديد؟
    - دلم گرفته بود سري به خيابونا زدم گفتم شما رو هم زيارت كنم
    - افتخار داديد سركارخانم، اتفاقا كاري هم با شما داشتم، ميخواستم با پدرتون تماس بگيرم و از شما خواهش كنم در كار مهمي كمكم كنيد
    - چرا با پدرم تماس بگيريد؟
    - گفتم كه........... نشنيده بگيريد
    - باشه هرطور شما بخوايد
    - از من ناراحتيد؟
    - نه
    - حتما
    - بله مطمئن باشيد
    صداي در گفتگو آن دو را قطع كرد كيانوش از روي مبل برخاست ، در را گشود اما اجازه نداد كسي كه پشت در بود داخل شود. وخودش سيني كيك و قهوه را گرفت و در را بست و بازگشت سيني را روي ميز گذاشت و در حالتي كه مي نشست گفت: بفرماييد تعارف نكنيد. حتما سردتون شده فكر ميكنم حسابي سرحالتون بياره.
    نيكا لبخند تلخي زد و پاسخ داد: اين چيزها ما رو سرحال نمياره
    - چرا؟
    نيكا پاسخي نداد كيانوش دوباره پرسيد: شما خيلي خسته و بي حوصله بنظر مي رسيد، حدس ميزنم از چيزي ناراحتيد همين طوره؟
    - باشه براي بعد.......... گفتيد ميخوايد در كاري بهتون كمك كنم، خوب بفرماييد من آماده ام.
    - حالا خستگي در كنيد. براتون ميگم
    - نه من بايد برم زودتر بگيد بهتره
    - من اگه شما رو امروز براي نهار اينجا نگه ندارم از پنجره خودمو پايين مي اندازم
    نيكا خنديد وگفت: پس عصاهامو براتون نگه مي دارم
    - فكر نمي كنم به عصا بكشه، دنبال يه قبر كن خِبره بگرديد
    نيكا اين بار بلندتر خنديد وگفت: بگيد ديگه خيلي كنجكاو شدم
    - چشم خانم ولي، اول بگيد با قند يا شكر
    - فرقي نداره
    كيانوش قهوه نيكا را شيرين كرد و در همان حال گفت: خانم رئوف به ديدن شما ميان مگه نه؟
    - بله گاهي اوقات، ولي از وقتي لعيا رفته ديگه اون آدم سابق نيست، حتي از قبل هم بدتر شده
    كيانوش نگاه اندوهگين خود را به فنجان قهوه دوخت وگفت: مي خواستم از جانب من پيامي به ايشون برسونيد و جواب بگيريد، اين زحمت رو مي پذيريد؟
    - البته، ولي چطور خودتون با فروزان تماس نمي گيريد؟
    - فكر ميكنم اگه شما اين كارو بكنيد خيلي بهتره
    - قبوله، حالا بفرماييد
    - ميخواستم ........ ميخواستم
    - چرا آنقدر هول شديد؟ چهره تون دقيقا شبيه پسرايي شده كه قصد خواستگاري كردن دارن
    كيانوش لبخند زد وگفت: بي دليل نيست، چون منم قصد همين كارو دارم
    نيكا احساس كرد قلبش فرو ريخت. مي ترسيد رنگ پريده بنظر بيايد ، براي همين هم سرش را پايين انداخت و گفت: خوب ادامه بديد.
    - بنظر من فروزان خانم دختر خيلي خوبيه، حيفه كه بعد از اون شكست زندگيشون رو تباه كنن؟ اگه ايشون موافق باشن............ نه،نه اصلا شما بپرسيد يه بار ديگه ازدواج مي كنن؟
    نيكا احساس خاصي داشت، نمي دانست چرا ناگهان در دل به فروزان حسادت كرد بايد از اول هم حدس مي زد، مسلما فروزان پاسخ رد به كيانوش نخواهد داد. او دختر خيلي خوشبختي است كه كيانوش او را براي زندگي انتخاب كرده نيكا سعي كرد برخود مسلط باشد و بعد آهسته گفت: بله حتما ميگم
    - يه خواهش ديگه، لطفا فعلا نامي از كسي نبريد، فقط بپرسيد آمادگي اين كارو دارن يا نه؟
    - باشه ولي خودم مي تونم يه سوال كنم؟
    - خواهش ميكنم شما مي تونيد ده تا سوال بفرماييد
    - فروزان خانم ، خانم مهرنژاد مي شن
    كيانوش لبخند زيبايي زد وگفت: بله
    - اميدوارم اين وصلت صورت بگيره
    - متشكرم، خوب حالا از خودتون بگيد، از مادر، پدر و از همه مهمتر ايرج خان
    - همه خوبند
    - شادي خانم چه مي كنند؟ رفتند؟
    - نه براي تعطيلات عيد مي مونه
    - خيلي خوبه، اگه تا اون موقع كار خانم رئوفم تموم شده باشه، دسته جمعي مي ريم مسافرت ، موافقيد؟
    - بله فكر خوبيه
    - خوب حالا من يه سوال مي پرسم........... شما چرا ناراحتيد؟
    - سوالتون تكراريه
    - به ولي اميدوارم جواب شما تكراري نباشه
    نيكا لحظه اي سكوت كرد.ميخواست براي كيانوش همه چيز را بگويد، اما نمي توانست.كلمات در گلويش گير كرده بودند و بجاي آنها اشكهايش ناگهاني و بي اختيار جاري شدند. واو هيچ ممانعتي از ريزش اشكهايش بعمل نياورد، شايد اگر هم چنين ميكرد بيهوده بود .هرگز تصور نميكرد به اين راحتي در مقابل يك مرد گريه كند ولي با اين مرد احساس بيگانگي نميكرد.كيانوش لحظه اي با تعجب به او خيره شد، بعد از جاي برخاست كنار او روي زمين زانو زدو گفت: نيكا خانم گريه مي كنيد؟
    نيكا سعي كرد در ميان گريه لبخند بزند، وبا سر اشاره كرد چيزي نيست.كيانوش دوباره گفت: خواهش ميكنم گريه نكنيد، شما كه ديگه نبايد نگران چيزي باشيد من همين امروز صبح با پروفسور زرنوش تماس گرفتم. ايشون گفتند كه شما رو بزودي براي فيزيوتراپي مي فرستند. بعدم مي تونيد مثل روز اول راه بريد.
    - ..... مي دونم......... مي دونم
    - پس ديگه چرا گريه مي كنيد؟ خواهش ميكنم آروم باشيد
    - دلم گرفته........... فكر ميكردم شما منو درك مي كنيد ميتونم پيش شما گريه كنم وحرف بزنم، ولي مثل اينكه شما رو ناراحت كردم...........معذرت ميخوام
    - اين حرفا رو نزن نيكا خانم اگه واقعا گريه آرومتون ميكنه ، خوب من هيچ مخالفتي ندارم.هر كاري دوست داريد بكنيد .باور كنيد منم هركاري از دستم بياد براتون انجام ميدم
    - شايد براي همينه كه اومدم پيش شما
    - خوب بفرماييد
    نيكا سكوت كردنمي دانست چطوروازكجا شروع كند براي همين هم گفت: اجازه مي ديد باشه براي دفعه بعد
    - البته، هر طور شما صلاح بدونيد
    - نيكا نگاهي به دور و برش كرد و براي آنكه موضع صحبت را عوض كند گفت: تا بحال شما رو با عينك نديده بودم
    گاهش اوقات وقتي چشمام خسته مي شه خصوصا موقع كار با ماشين حساب يا كامپيوتر از عينك استفاده ميكنم. نظرتون راجع به قيافه من با عينك چيه؟
    نيكا لبخند زد وگفت: بهتون مياد ولي...........
    - ولي چي؟
    ميخواست بگويد حيف از آن طوسي خوشرنگ چشمان شما كه پشت شيشه عينك پنهان شود ولي نگفت و بجاي آن گفت: ولي بي عينك قيافه تون آشناتر بنظر مي رسه
    كيانوش با صداي بلند خنديد ، بعد عينكش را از روي ميز برداشت و گفت: بزنيد ببينم بهتون مياد؟
    - ولي اين عينك مردونه است
    - خوب باشه براي امتحان بزنيد.نه اينكه بزنيد و به مجلس عروسي بريد
    نيكا عينك را گرفت و به چشمانش زد، از كيفش آينه كوچكي در آورد و خود را در آن نگريست .بعد سرش را بالا آورد و به كيانوش كه به او خيره شده بود گفت: بدم نشدم
    - معلومه كه بد نشديد ، شما هميشه خوبيد
    نيكا خنديد و پاسخ داد: ولي اين نظر شماست
    - نخير نظر هر انسان عاقل و با منطق بي ترديد همينه
    كيانوش از روي زمين برخاست و بار ديگر روبروي نيكا بر روي مبل قرار گرفت وگفت: خوب خانم معتمد نفرموديد مايليد نهارو در اينجا صرف كنيم يا بيرون.
    - من كه گفتم مزاحم شما.............
    - تعارف نفرمائيد خودتون بهتر مي دونيد كه مزاحم نيستيد
    - ولي ممكنه منتظرم باشن
    - با يه تلفن مساله حله
    - خوب حالا كه اصرار داريد، بايد بگم هر طور شما مايليد
    - براي من فرقي نمي كنه مهم اينه كه شما راحت باشيد ..........گذشته از اين من فكر ميكنم تمايلات ما ضد و نقيض باشن
    - چطور؟
    - خوب من دوست دارم براي تنوعم كه شده امروز خارج از شركت غذا بخورم، ولي شما ترجيح مي ديد كمتر بيرون باشيد تا ديگران كمتر شما رو با عصا ببينند اينطور نيست؟
    - بايد بگم حق با شماست
    - اگر من مهمان شما بودم، شما رو مجبور ميكردم نهارو بيرون صرف كنيد تا به اين مسائل كودكانه فكر نكنيد، ولي حالا كه شما مهمان من هستيد و حفظ حرمت مهمان واجبه، بخواست شما عمل ميكنم خوبه؟
    - بله، متشكرم
    كيانوش برخاست ، پشت ميزش ايستاد.گوشي تلفن را برداشت و دستور نهار را داد. بعد رو به نيكا كرد وگفت: خانم معتمد سركار با منزل تماس نمي گيريد؟
    - فعلا نه


  4. #84
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    - پس لطفا بلند شيد و همراه من بيايد، مي ريم جايكه شما راحتتر باشيد
    نيكا از جاي برخاست و عصاهايش را به دست گرفت. برعكس آنچه كه تصور ميكرد كيانوش به كمكش نيامد وتنها راه را به او نشان داد . كنار قفسه هاي كتاب در كوچكي بود كه كيانوش آنرا گشود رو به نيكا گفت: بفرماييد سركار خانم
    نيكا عصا زنان داخل شد و با تعجب به اطرافش نگريست . يك اتاق خواب بزرگ با تلويزيون ، ضبط صوت، سرويس خواب، سرويس غذا خوري چهار نفره و ديگر امكانات رفاهي ، كيانوش كه تعجب نيكا را ديد خنده كنان گفت: تعجب نكنيد اينجا محل استراحت منه، من گاهي مجبور ميشم شب رو هم شركت بمونم.
    - خداي من زندگي شما هم خيلي جالبه ها!
    - متشكرم ، حالا چرا سرپا ايستاديد؟ خواهش ميكنم بفرماييد فكر نمي كنم آماده شدن غذا زياد طول بكشه گرسنه ايد؟
    - نه چندان
    كيانوش صندلي را براي نيكا عقب كشيد و او نشست .خودش نيز روبه روي او قرار گرفت نيكا احساس كرد او امروز خيلي سرحال است. شور وحال او نيكا را بياد حال وهواي دامادها در شب عروسي انداخت و بعد باز هم بياد خواستگاري كيانوش از فروزان افتاد وبي اختيار همان احساس خاص بسراغش آمد وآهسته پرسيد: آقاي مهرنژاد براي گرفتن جواب از خانم رئوف خيلي عجله داريد؟
    - خيلي كه نه، ولي بدم نمياد زودتر نتيجه رو بفهمم.
    - پس همين امروز مي رم بيمارستان و ازشون مي پرسم
    - باعث زحمت ميشه
    - نه ، اصلا
    - پس بعد از ظهر خودم شما رو مي رسونم چطوره؟ موافقيد؟
    - بله كاملا
    ضربه اي به در خورد، كيانوش به در بسته نگاه كرد وگفت: بيا تو آقاي شكور............ چرخي وارد شد و پس از آن پيرمردي درآستانه در نمودار گرديد.
    - سلام قربان
    - سلام
    - روي اين ميز بچينم
    - بله
    پيرمرد ميز را چيد. اجازه گرفت وخارج شد. كيانوش از جاي برخاست ، ضبط صوت را روشن كرد و در حاليكه خود نيز با خواننده زمزمه ميكرد، بطرف نيكا بازگشت و او را به صرف نهار دعوت نمود
    ******************
    نيكا نگاهي به كيانوش كرد. رنگپريده بنظر مي رسيد.براي همين پرسيد: رنگتون پريده، بازم سردرد؟
    - بله تقريبا
    - چرا؟
    - نمي دونم.......
    - من فكر ميكنم شما هيجان زده شديد
    كيانوش خنديد و پاسخ داد: شما خيلي جدي گرفتيد!
    - غير از اينه!
    - نمي دونم شايد حق با شما باشه
    - با من مياييد توي بيمارستان
    - نه اگه اشكالي نداشته باشه پايين منتظرتون مي ايستم، بعد با هم مي ريم خونه شما.
    - اين همه راه وقتتون گرفته ميشه
    - نه اتفاقا خيلي خوبه، چون به اين بهونه دكتر ومادرتون رو هم مي بينم دلم براشون تنگ شده
    - مطمئنم كه اونام از ديدن شما خوشحال مي شن .
    - خوب اينم بيمارستان خانم معتمد ، لطفا فراموش نكنيد هيچ نامي از من نبريد
    - حتما خيالتون راحت باشه
    وقتي اتومبيل متوقف شد .كيانوش بسرعت پياده شد و در را براي نيكا باز كرد و به او در پياده شدن كمك كرد و براي آخرين بار پرسيد: مطمئن هستيد كه خانم رئوف الان بيمارستانه؟
    - بله از وقتي لعيا رفته از بعد ازظهر مياد، خودش گفت
    - خوب پس بريد، اميدوارم موفق باشيد
    - زود برميگردم
    نيكا بسوي ساختمان رفت .راه به نظرش طولاني مي آمد، اما راهروها و اتاقها آشنا و پرخاطره بود. وقتي به طبقه پنجم رسيد چند لحظه اي به شك افتاد شايد فروزان نباشد؟ جلوي قسمت اطلاعات ايستاد.پرستار سرش را بلند كرد فورا او را شناخت واحوالپرسي كرد نيكا سراغ خانم رئوف را گرفت.پرستار برخاست و به دنبال او رفت .چند لحظه بعد هر دو بازگشتند فروزان از همان دور به نيكا سلام كرد
    - سلام خسته نباشيد
    - چه عجب نيكا خانم از اين طرفها، چطور شد يادي از ما كرديد؟
    - ما هميشه بياد شما هستيم
    - پات چطوره؟
    - خوبه، خيلي بهتر شده
    - خانواده چطورند؟
    - خوبندف سلام مي رسونند
    - ديگه چه خبر؟
    - اي ميگذره، راستي فروزان جون ميخواستم باهاتون خصوصي صحبت كنم ، امكان داره
    - البته بيا بريم توي اتاق سوپروايزر بخش، اونجا كسي نيست
    بعد هر دو راه افتادند.فروزان در اتاق را بازكرد ونيكا داخل شد او به خنده گفت: خوب به عصا زدن وارد شدي ها
    - چه ميشه كرد؟ انسان به همه چيز زود عادت ميكنه
    - خوب بنشين چرا ايستادي؟ بشين و شروع كن
    نيكا در حاليكه مي نشست گفت: مي دوني فروزان جون قصد دارم بدون حاشيه رفتن حرف بزنم، راستش من امروز حامي پيامي هستم اومدم سوالي بكنم جواب بگيرم و برم
    - به همين سرعت؟
    - بله
    - خوب بفرماييد
    - فروزان خانم شما حاضريد يه بار ديگه ازدواج كنيد؟
    فروزان جا خورد .چنان غافلگير شده بود كه نمي توانست جواب دهد نيكا گفت: مي دونم جا خورديد ولي جواب بديد خواهش ميكنم
    - حقيقتش نيكا جون فكر ميكنم همون يك مرتبه كافي بود از قديم گفتن اگه هوسه يه دفعه بسه
    - درسته حرفاتون رو قبول دارم، ولي فروزان جون شما جوونيد حالا زوده كه از دنيا كناره گيري كنيد
    - ولي من ديگه حوصله تحمل دردسررو ندارم
    - شايد اين مرتبه دردسري در كار نباشه.
    - خوب اصلا بگو ببينم اين آدم كي هست؟
    - متاسفانه فعلا بنا شده اسمش رو نگم
    - پس خصوصياتش رو بگو بنظر تو چه جور آدميه؟
    - خيلي خوبه............واقعا مرد ايده آليه.من فكر ميكنم اين خواست خدا بوده كه اون از تو خواستگاري كنه تا تو هم بتوني طعم خوشبختي رو توي زندگيت بچشي
    - واقعا انقدر بهش اعتماد داري؟
    - از اينم بيشتر
    - تو اگه جاي من بودي چكار ميكردي؟
    - با كمال ميل مي پذيرفتم
    - نمي دونم چي بگم؟ حرفاي تو منو به شك انداخت
    - قبول كن فروزان مطمئن باش كه ضرر نمي كني
    - ولي نيكا جون تو خودت بهتر مي دوني كه من تنها نيستم لعيام هست اونم تو زندگي من سهم داره تو نظر اين مرد رو راجع به دخترم مي دوني؟ اصلا مي دونه كه من بچه دارم؟
    - معلومه كه مي دونه اونكه غريبه نيست.هم تو اون رو ميشناسي ، هم من. تازه راجع به لعيا هم نگران نباش من فكر ميكنم كاري كنه كه لعيا هم با شما زندگي كنه.
    - مطمئني نيكا؟
    - كاملا من بهت اطمينان مي دم اگه تو منو قبول داشته باشي در يه جمله از هر جهت تضمينش ميكنم.
    - اگه اينطوره بايد اول اونو ببينم و حرفهامونو با هم بزنيم، اگه به توافق رسيدم من حرفي ندارم
    - پس مباركه
    - تو تا اين حد مطمئني كه من واون با هم به توافق مي رسيم
    - بله خيال تو هم راحت باشه، همه چيز درست مي شه.
    - خدا بگم چكارت كنه نيكا دوباره منو انداختي تو فكر وخيال
    - اميدوارم خوشبخت بشي فروزان جون من ديگه بايد برم
    - كجا با اين عجله؟ بذار برات يه چيزي بيام بخوري
    - نه ممنونم بايد تا اون سر دنيا برم، الان هم هوا تاريك ميشه زودتر برم بهتره
    - باشه هر طور راحتتري بازم سري به ما بزن
    - حتما
    - به دكتر و مادرتون سلام برسونيد؟
    - بزرگواريتون رو مي رسونم عروس خانم
    - بس كن نيكا از حالا
    - با من كاري نداريد؟
    - قربان شما .زحمت كشيديد
    - خدانگهدار.

  5. این کاربر از گل مریم بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  6. #85
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    بیستم :

    كيانوش از داخل آينه نيكا را ديد كه به ماشين نزديك ميشود با سرعت از ماشين پياده شد در را براي نيكا گشود .او روي صندلي قرار گرفت.كيانوش در رابست وخودش نيز سوار شد بمحض آنكه نشست به نيكا نگريست .او لبخندي زد ، ولي كيانوش احساس كرد چشمانش پر از اشك است.آهسته پرسيد: اتفاقي افتاده
    نيكا با زحمت بغضش را فرو خورد وگفت: نه انشاءا.... مبارك باشه آقاي مهرنژاد.
    كيانوش با شادي فرياد كشيد : قبول كردند؟
    نيكا با تعجب به او نگاه كرد وگفت: بله
    كيانوش همانطور هيجان زده گفت: خيلي خوب شد واقعا از لطفتون ممنونم خانم معتمد
    نيكا اين بار با نگاهش او را سرزنش كرد وآهسته گفت: خواهش ميكنم كار مهمي نكردم
    كيانوش سعي كرد برخود مسلط شود و بار ديگر با لحني آمرانه گفت: نه اتفاقا كار خيلي مهمي كرديد.
    - راستي آقاي مهرنژاد خانم رئوف راجع به لعيا سوال كردند من بجاي شما به ايشون اطمينان دادم كه در مورد لعيا هيچ مشكلي پيش نياد
    - كار خوبي كرديد، همين طوره كه شما فرموديد
    - پس در اين صورت مشكل ديگه اي نيست .اميدوارم همه چيز بخوبي تموم بشه
    - منم اميدوارم
    شادي كيانوش گويا به پاهايش نيز سرايت كرده بود، چون آنچنان پدال گاز را فشرد كه ماشين از جا كنده شد و با شتاب فراوان پيش رفت . نيكا پلكهايش را روي هم گذاشت ، دلش ميخواست گريه كند اما نمي خواست كيانوش اشكهايش را ببيند .احساس دلتنگي و شكست ميكرد و نمي دانست چرا با وجود آنكه هم فروزان و هم كيانوش را دوست دارد و آرزو دارد هر دوي آنها خوشبخت شوند، اكنون در وجود خود احساس شادي نميكرد . كيانوش گويا موقعيت او را درك ميكرد، چون سكوت داخل ماشين را كاملا حفظ كرده بود . او در دل روح بزرگ كيانوش را ستايش ميكرد .او كه كتايون عبدي دختري با آنهمه مزايا و امتيازات مثبت اجتماعي را كنار گذارده بود و از فروزان زني كه بچه اي هم دارد خواستگاري ميكرد. با ياد آوري اين مطلب ناگهان بياد نيلوفر افتاد. بالاخره سايه شوم او از زندگي كيانوش كنار رفته بود. او ميتوانست سر وساماني به وضع نابسامان خود دهد. مسلما وقتي نيلوفر اين خبر را بشنود از تعجب شاخ در مي آورد و چهره اش ديدن دارد .نيكا سعي ميكرد چهره نيلوفر را در ذهن خود مجسم كند ولي كار ساده اي نبود. او هميشه دوست او را ببيند. ولي هيچگاه فرصتي پيش نيامده بود، ولي اكنون بنظرش مي رسيد مناسبترين زمان است . از زير چشم نگاهي به كيانوش نگاه كرد كه برعكس چند لحظه قبل چهره اش گرفته و غمگين بنظر مي رسيد آهسته گفت: كيانوش خان.
    كيانوش گويا از خواب پريده باشد دستپاچه پاسخ داد: بله
    - من مي خواستم خواهشي بكنم
    - امر بفرماييد
    - من خيلي دلم ميخواد...... دلم ميخواد......
    - چرا مكث كرديد؟ خوب بفرماييد؟
    - من ميخواستم چهره واقعي نيلوفر رو ببينم شما عكسي ازش داريد
    همين كه جمله نيكا پايان گرفت رنگ از رخسار كيانوش پريد، از گفته خود پشيمان شد و شرمگينانه گفت: معذرت ميخوام مثل اينكه شما رو ناراحت كرد، ولي راستش من از اون روز كه دفتر شما را خوندم هميشه دوست داشتم بدونم نيلوفر چه شكليه؟ خودتون كه بهتر مي دونيد خانمها خيلي به قيافه آدما اهميت مي دن..... حالا امروز بنظرم رسيد وقت مناسبيه
    كيانوش آرام پرسيد: چرا فكر كرديد امروز روز اين كاره؟
    نيكا خواست بگويد ، چون امروز فهميدم كه شما بالاخره نيلوفر را كنار گذاشته ايد و زن ديگري را وارد زندگي خود كرده ايد ولي نگفت و تنها به گفتن جمله((همين طوري)) اكتفا كرد. كيانوش مدتي سكوت كرد .نيكا نا اميد شد ولي چند لحظه بعد گفت: ميشه خواهش كنم كيف منو از روي صندلي عقب بديد؟

  7. #86
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا اطاعت كرد .كيف را آورد و روي پايش گذاشت .كيانوش گفت: درش قفل نيست، بازش كنيد.
    او در حاليكه در كيف را باز ميكرد كه دستهايش از شدت هيجان مي لرزيد، كيانوش بازگفت: اگه مي تونيد پيداش كنيد، دوتا از عكسهاي نيلوفر توي اين كيفه.
    نيكا با دستپاچگي شروع به جستجو كرد ، ولي هرچه گشت عكسي نيافت. فكر كرد شايد كيانوش سر به سرش مي گذارد براي همين تصميم گرفت از خير ديدن عكسها بگذرد، دست از جستجو كشيد وگفت: اون خيلي خوشگل بود؟
    - بهتره جواب سوالتون رو ندم تا خودتون وقتي عكس رو ديديد قضاوت كنيد
    - ولي اينجا كه عكسي نيست
    - اشتباه مي كنيد اون صفحه روي در كيف رو مي بينيد
    - خوب بله
    - اون باز ميشه از زير صفحه بكشيدش بالا
    نيكا به گفته كيانوش عمل كرد روي صفحه بلند شد و زير آن دو عكس در قابي چرمي از جنس صفحه پديدار گشت. سرش را نزديكتر برد و بي اختيار گفت: خداي من!
    او هميشه نيلوفر را زيبا تصور كرده بود، ولي اين عكسها به مراتب از تصورات او زيباتر بود.چشماني درشت وگيرا به رنگ سبز تيره، موهاي صاف ونرم خرمايي رنگ كه بر شانه هايش ريخته بود .بيني، لبها، تركيب زيباي صورتش و پوست صاف وخوش رنگش، درچهره او هيچ نقصي به چشم نمي آمد.اينهمه زيبايي باور كردني نبود.نيكا ناباورانه گفت: خيلي قشنگه خيلي!
    كيانوش با اندوه پاسخ داد: ولي زيبايي اون براي من هيچ اهميتي نداشت.
    نيكا لحظه اي در ذهن خود نيلوفر و فروزان را مقايسه كرد، هيچ شباهتي بين آن دو وجود نداشت.
    - شما همون روز اول كه توي بيمارستان كيف منو باز كرديد مي تونستيد عكس رو ببينيد
    - ولي شما خيلي خوب اونا رو استتار كرديد، اگه من تمام روز دنبالشون مي گشتم محال بود پيداشون كنم
    - خوب حالا كه ديديد، همون چيزيه كه شما تصور مي كرديد؟
    - نه خيلي قشنگتره .من هميشه چون ميدونستم شما خوش سليقه ايد نيلوفرو زيبا تصور ميكردم ولي نه تا اين حد
    - شايد براتو جالب باشه كه بگم خودش حتي از عكساش هم قشنگتر بود، گاهي فكر ميكنم همين زيبايي بيش از حد بود كه هر دوي ما رو بيچاره كرد بعضي آدما ظرفيت نعمتي رو كه خدا بهشون مي ده ندارن.
    نيكا با سر سخنان كيانوش را تائيد كرد وهمچنان به عكسها خيره ماند.هر دو سكوت كرده بودند نيكا فكر ميكرد كه هر دو به يك فرد مشترك مي انديشند.وقتي كيانوش به داخل خيابان پيچيد .نيكا بلافاصله ماشين ايرج را جلوي در ديد و قلبش بشدت به تپش افتاد. هيچ دلش نميخواست در چنين وضعيتي ايرج او را همراه كيانوش ببيند .ظاهرا كيانوش نيز متوجه ماشين شده بود ، چون گفت: خانم معتمد مثل اينكه مهمان داريد؟
    - بله ظاهرا عمه و بچه ها اينجا هستن
    - خانم معتمد اگه يه خواهشي كنم ناراحت نمي شيد؟
    - نه ، بفرماييد
    - ميشه به من اجازه مرخصي بديد؟يه روز ديگه مزاحمتون مي شم.
    - ولي مگه نگفتيد كه مي خوايد مامان وبابا رو ببينيد؟
    - بله، ولي حالا كه مهمان داريد
    - اونا كه غريبه نيستند
    - اگه اجازه بفرماييد ترجيح مي دم مزاحم نشم.
    - باشه حالا كه اصرار داريد هر طور ميلتونه
    نيكا بار ديگربه عكسهاي نيلوفر نگاه كرد،بعد در كيف را بست ، كيانوش گفت: هنوز از عكسهاي اين تحفه سير نشديد؟مي بينيد چه جذابيت عجيبي داره اين دختر
    - بله واقعا حق با شماست
    - من مطمئن هستم كه شما بدتون نمياد اين عكسها چند روز پيشتون باشه
    - از كجا فهميديد؟
    - من نيلوفر رو خوب ميشناسم...........خوب برشون داريد، هر دوشون رو ببريد
    - واقعا...........جدي ميگيد؟.....ولي.......
    - ولي نداره من از اين عكسها زياد دارم.آنقدر كه ميشه چهارشنبه سوري باهاشون يه آتيش بازي حسابي راه انداخت
    - شما واقعا ميخوايد اين عكسها رو بسوزونيد؟
    - نمي دونم، ولي قصدش رو دارم
    - پس در اينصورت من اينا رو برميدارم
    - برداريد ، من كه از همون اول عرض كردم
    نيكا بار ديگر در كيف را باز كرد، كيانوش هم پايين آمد وقتي او در را براي نيكا گشود ، هر دو عكس در دستش بود وگفت: يعني ديگه تعارف نكن، تو نمي آيد؟
    - نه متشكرم سلام برسونيد
    - بابت همه چيز ممنونم، ببخشيد كه امروز مزاحمتون شدم
    - من بايد از شما تشكر كنم، خيلي به زحمت افتاديد
    - حرفش رو هم نزنيد
    - پس با اجازه شما، خدانگهدار
    - به سلامت
    كيانوش با سرعت وارد شد وبا مهارت دور زد، صداي لاستيكهايش در كوچه پيچيد.براي نيكا چراغ زد ودستي تكان داد ورفت. نيكا منتظر ماند تا او به خيابان اصلي پيچيد. بعد عكسها را داخل كيفش گذاشت وداخل شد همين كه در هال را گشود مادرش به سمت او دويد.نيكا با خونسردي سلام كرد، ولي مادر با عصبانيت گفت: معلومه كجايي دختر؟ داشتم ديوونه مي شدم
    نيكا با بي حوصلگي پاسخ داد: رفته بودم پيش فروزان
    - چرا به ما نگفتي؟ فكر نكردي دلواپس مي شيم......... تو با اين وضعيت راه افتادي توي خيابوناي اين شهر شلوغ كه چي؟
    نيكا بر آشفته وعصباني فرياد كشيد: با كدوم وضعيت؟ مگه من چمه؟ فقط پام تو گچه، عليل وزمين گير كه نيستم ، چرا با من اينطوري حرف مي زنيد.
    نيكا از مادر روي گرداند وچشمان پر از اشكش بصورت پدر افتاد، دكتر نزديك آمد ، بازوان نحيف دخترش را در دستهاي خود فشرد وگفت: هيچ كسي نگفته تو عاجزي عزيزم، برعكس تو دختر شجاعي هستي كه من بهت افتخار مي كنم........... مادرت هم منظوري نداشت.اون فقط نگران شده بود اگه مي دونستيم كجا هستي ، اصلا نگران نمي شديم دخترم، مطمئن باش.
    نيكا دوباره به مادرش نگاه كرد كه اشكهايش را پاك ميكرد بطرف مادر رفت مادر صورتش را بوسيد وگفت: معذرت ميخوام دخترم
    - من معذرت ميخوام مادر، حق با شماست ، من بايد تماس مي گرفتم.
    - اشكالي نداره عزيزم ، حالا برولباست رو عوض كن و بيا كه مهمون داريم، آبجي و بچه ها اينجان
    - چشم پدر همين الان بر مي گردم.
    نيكا با سرعت به اتاقش رفت.لباسهايش را عوض كرد وخود را براي ديدار عمه و گفتن حرفهايش آماده كرد. در خود احساس نيروي بسيار براي اين نبرد نابرابر ميكرد، وقتي نزديك پذيرايي رسيد، صداي عمه را شنيد كه مي گفت: داداش ما توي فاميل ودوست وآشنا آبرو داريم اين دوتا نبايد با آبروي ما بازي كنند
    - بله آبجي شما درست مي گيد
    - اين حرفا رو به دختر عزيزدُردونه خودتون بگيد دايي جان...............
    نيكا ديگر طاقت نياورد ، وارد پذيرايي شد و سلام كرد همه پاسخ سلامش را دادند، ولي او بخوبي متوجه سردي برخورد عمه شد ، كنار پدرش روي يك صندلي نشست و عصاهايش را كنارش گذاشت شادي فورا پرسيد: نيكا جان حالت خوبه؟ پات چطوره؟
    - اي به مرحمت شما بهتره
    مازيار ادامه داد: نيكا خانم باور كنيد ما ظرف اين هفته ميخواستيم به ديدن شما بيايم ايرج خان نذاشت.
    شادي وعمه به مازيار چشم غره رفتند و او را وادار به سكوت كردند. عمه بلافاصله گفت: عمه جون اين بازيها چيه در مياري؟
    نيكا از لحن كلام عمه برآشفت وبا عصبانيت پاسخ داد: كدوم بازي؟ اصلا چرا از من مي پرسيد؟ از ايرج خان سوال كنيد؟
    - از ايرج پرسيدنيها رو پرسيدن.منم جوابشون رو دادم حالا تو هم حرفات رو بزن، من امروز ميخوام به نتيجه برسم از اين بلاتكليفي خسته شدم، ميخوام بدونم آخرش چي تو زن من هستي يا نه؟
    عمه مهلت پاسخ به نيكا نداد وخود ادامه داد: براي چي حلقه ات رو پس دادي؟ مگه زن به اين سادگي حلقه ازدواجش رو پرت ميكنه وميگه همه چيز تموم شده شما مي خوايد يه عمر باهم زندگي كنيد.
    - نه اگه روش ايرج براي زندگي اينه كار ما به هفته آينده هم نمي كشه، واي بحال يه عمر
    - نيكا جون، عزيزم آروم باش، براي تو خوب نيست كه آنقدر به اعصابت فشار بياري ، تو حالا عصباني هستي
    - شادي ولش كن بذار حرفش رو بزنه، بذار همه بفهمن حرف حساب اين خانم چيه، كه مادر همه تقصيرها رو گردن من نندازه......... شنيدي مادر شنيدي خانم چي فرمودند؟ ايشون حتي يه هفته هم نمي تونند منو تحمل كنند
    - اين حرفها چيه ؟از خودتون خجالت بكشيد ، فكر خودتون رو نمي كنيد فكر آبروي مارو بكنيد.
    - عمه جون ، من كه چيزي نگفتم، فقط گفتم نميخوام از وطنم بيرون برم ، نميخوام از خانواده ام جدا بشم، اين آقا هم اگه منو ميخواد هميجا مي مونه، اگر هم نه هيچ اصراري در كار نيست .
    در اين زمان دكتر نيز بالاخره سكوتش را شكست وگفت: خوب ايرج جان، اين كه حرف بدي نيست.
    - دايي شما ديگه چرا؟ ببينم مگه اين شما نبوديد كه بخاطر خودتون نيكا و زن دايي رو از شهر بيرون كشيديد وآورديد اينجا، مگه زن دايي نمي خواست پيش خانواده اش باشه. ولي چون شما كه همسرش بوديد اينطور خواستيد اونم موافقت كرد اومد، ولي نيكا هيچ اهميتي به حرفاي من نمي ده خودش تصميم ميگيره
    - تو اشتباه ميكني ايرج، من با موافقت همسر و دخترم اينكارو كردم ، من مسائلم رو باهاشون در ميون گذاشتم، اونام چون اين دلايل رو منطقي ديدند موافقت كردند، من كسي رو به زور اينجا نياوردم، همين الان هم اگه نيكا و افسانه نخوان همين امروز از اينجا مي ريم
    - آخه شما مشكلاتتون رو با زن دايي در ميون گذاشتيد اونم پذيرفت ولي نيكا اصلا حرفاي منو درك نمي كنه، نمي فهمه چي مي گم
    - خيلي خوبم مي فهمم، ولي حرفاي تو دليل نيست، بهانه است
    - بفرما شنيديد؟
    - خوب زن دايي جون بگو ببينم حرف تو چيه؟
    - من ميگم براي اينكه در زندگي موفق بشم مجبورم چندسالي رو خارج بگذرونم، اين چند سال رو نيكا خانم فكر كنه توي زندانه، قبول كنه، بعد كه حسابي خودمون رو بستيم بر ميگرديم و يه زندگي مرفه و راحت براي خودمون راه مي اندازيم
    - حالا بذار من بگم ، گوش كن آقا ، من زندگي مرفه رو نميخوام همين جا يه كاري پيدا كن ، با يه زندگي ساده شروع مي كنيم ، مثل همه ، بعد كم كم زندگيمون سر وسامون مي گيره......... شماها بگيد من چيز زيادي از اين آقا ميخوام؟
    لحظه اي سكوت برقرار شد ، ولي ايرج سكوت را شكست و با عصبانيت گفت: حرف من همينه، اگر فكر مي كني ميتوني با شرايط من كنار بيايي كه بهتر، وگرنه نه براي تو شوهر قحطه نه براي من زن، بقول خودت هيچ اتفافي هم نيفتاده شما رو بخير مارو بسلامت
    شادي با عصبانيت از جا جست و فرياد كشيد: ساكت شو ايرج، چرا به اين بحث مسخره خاتمه نمي ديد؟ هرچي ما سكوت مي كنيم شما دوتا بدتر مي كنيد اين فكرها رو از سرتون بيرون كنيد .شما بايد با هم زندگي كنيد، اينا كه مي گيد مشكلاتي نيست كه حل نشه خودتون با هم كنار بيايد.
    - ما با هم خيلي حرف زديم شادي ولي نتيجه اي نداره آخرش هم خانم حلقه اش رو براي من پرت ميكنه يعني همه چيز تموم شد
    - من با گذشته كاري ندارم، از اين به بعد عاقلانه با مسائل برخورد كنيد .

  8. #87
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    نيكا سرش را پايين انداخته بود. نمي دانست چه بايد بگويد بغض گلويش را مي فشرد ايرج با گستاخي برخاست وگفت: چي شد خانم اومدني شدي ؟ نيكا هم با سماجت فرياد زد: نه
    همه با تعجب به آن دو نگاه كردند. مازيار با آنكه هيچگاه در امور مربوط به خانواده همسرش دخالت نميكرد اين بار پا در مياني كرد وگفت: ايرج خان رفتن از ايران اينقدرهام آسون نيست همين خانم...........خواهرتون ، هر وقت شما بياييد پيش ما يا ما بياييم ايران تا يكي، دوماه روزگار ما رو سياه ميكنه كارش ميشه گريه وبهونه گيري، تازه ايشون از روز اول مي دونست من خارج از ايران زندگي ميكنم وبا پذيرش اين شرط با ميل ورغبت قدم به زندگي من گذاشت واي بحال شما كه ميخواي نيكا خانم رو به زور با خودتون همراه كنيد.من اگه امروز درسم تموم بشه، با وجودي كه خواهر و بردارهام اونجا هستن فردا ميام ايران تا همسرم راحت باشه
    ايرج از حرفهاي مازيار هيچ خوشش نيامد وبي اعتنا گفت: اين مشكل حل مي شه.
    مازيار هم كه اينگونه ديد حرف ديگري نزد.شادي براي آنكه بحث را فيصله دهد برخاست در جعبه شيريني را كه با خود آورده بودند باز كرد و گفت: خوب به سلامتي بحث تمومه، اينم شيريني آشتي كنون.
    - آشتي كدومه؟ ما اصلابا هم قهر نبوديم تو نمي ذاري ما به نتيجه برسيم من بالاخره نفهميدم تكليفم چي شد؟
    - هيچي تكليفي در كار نيست فعلا شما همين جا بساط عروسيتون رو راه مي اندازيد و يه كار مناسب هم پيدا مي كنيد.حالا دهانتون رو شيرين كنيد موافقي نيكا جون؟
    نيكا با نارضايتي و تاثر سري تكان داد و گفت: بله من حرفي ندارم.
    - ولي من دارم، باشه اگه دوست داريد همين جا عروسي ميكنيم، ولي بلافاصله بايد بريم، يكي از دوستاي من منتظرمونه، اون برام كار مناسبي پيدا كرده كه نميتونم از دست بدم، اگه اين دست اون دست كنم كار تمومه كس ديگه اي رو انتخاب مي كنن.
    - من يه نظر ديگه دارم عمه جون، تو بيا با ايرج برو، اگه ديدي خوب نيست وناراحتي برگرد
    - نه عمه گفتم كه من پامو از مرز بيرون نمي ذارم حتي براي يه ساعت
    - واي پناه بر خدا عجب لجبازي!
    - خوب با اين حساب مثل اينكه حرف ديگه اي نمونده ، من واين خانم با هم به تفاهم نمي رسيم
    دكتر از اين تصميم گيري عجولانه وحالت بي تفاوت ايرج متعجب شد لحظه اي به او خيره ماند عمه بي طاقت شد وگفت: خوب به اين عزيز دردونه يه چيزي بگو داداش
    دكتر با عصبانيت به خواهرش نگاه كرد وگفت: الان ميگم، دخترم نيكا ما در انتخاب ايرج براي تو اشتباه كرديم، حالا هم دير نشده خودت رو از اين گرفتاري نجات بده اون مرد زندگي نيست
    - بفرما اينم داداشمون، بلند شيد جمع كنيد بريم اينجا معلوم نيست چه خبره؟ شايد لقمه چربتري براي دخترشون پيدا كردن كه به اين راحتي ما رو جواب مي كنن
    شادي با عصبانيت بمادرش كه كيف در دست ايستاده بود نزديك شد كيف را از دستش كشيد وگفت: چي چي بريم........ يعني چه؟ اينا زن وشوهرند، حرفي بينشون پيش اومده خودشون حل وفصل مي كنن، شماها چي ميگيد اين وسط داريد همه چيز رو تموم مي كنيد.
    - مگه نشنيدي دايي جونت چي گفت؟
    - چرا شنيدم، دايي هم مثل شما عصباني يه چيزي گفت ، حالا بشين
    - نه شادي حرفهاي ما تموم شد، حالا هم بايد بريم، توي محضر همديگرو مي بينيم حرف ديگه اي هم نيست
    شادي كه از فرط عصبانيت چهره اش گلگون شده بود فرياد زد: خفه شو احمق، اينا خيلي راحت مي تونند دامادي بهتر از تو پيدا كنن ولي ما ديگه ميتونيم مثل نيكا رو پيدا كنيم.
    - بفرما اينم خواهرمون ديگه آدم از كي ميتونه توقع داشته باشه؟
    - بله ، من مثل مادرت نيستم كه از تو چون برادرم هستي دفاع كنم من حق رو مي گم، راست مي گي شما بايد حتما از هم جدا بشيد از اولم تو لياقت اين دختر رو نداشتي
    - شادي بسه، گفتم راه بيفت
    عمه وايرج با سرعت به راه افتادند ، دكتر وهمسرش نيز براي بدرقه مهمانان از جاي برخاستند ايرج بمقابل نيكا كه رسيد لحظه اي ايستاد و بعد با غيظ گفت: براي روز محضر باهات تماس ميگيرم
    نيكا بسختي بغضش را فرو برد و برخود مسلط شد وگفت: منتظرم
    آنها بسرعت خانه را ترك كردندشادي بازگشت سرش را با شرمندگي به زير انداخت ونشست. نيكا به زحمت از جاي برخاست عصايش را در دست گرفت و بسوي شادي رفت روبه روي او ايستاد وگفت: توچرا سرت رو پايين انداختي؟
    - به جون نيكا اصلا روم نميشه تو چشاي شماها نگاه كنم
    - ديوونه نشو دختر، اين كار بالاخره يه روز بايد مي شد اينطوري بهتر شد
    شادي نگاهش را به چشمان پر از اشك نيكا دوخت. از جا بلند شد او را در آغوش كشيد وبا صداي بلند شروع به گريه كرد،گريه او بغض فروخورده نيكا را هم آشكار كرد.مازيار به همراه دكتر و همسرش به اتاق بازگشتند .افسانه بطرف آن دو رفت وگفت: بس كنيد دخترها براي چي گريه مي كنيد؟
    نيكا سعي كرد برخود مسلط شود و در حاليكه بسختي لبخند مي زد گفت: مادر مي بيني شادي ديوونه شده
    شادي بريده بريده گفت: بخدا............ بخدا زن دايي..........من.............
    اما گريه امانش نداد مازيار نزديك آمد وگفت: شادي بخاطر خدا بس كن هنوز اتفاقي نيفتاده.دايي............ شمام يه چيزي بگيد تو رو خدا اينطوري ساكت نايستيد
    - شادي عزيزم بهتره اين مساله همين جا تموم بشه.البته بازم اختيار با خود نيكاست.
    همه رو به نيكا چشم دوختند او آهسته گفت: من مي رم بخوابم فردا صبح نظرم رو ميگم
    بعد بطرف اتاقش راه افتاد.افسانه نيز به دنبالش رفت وگفت: ولي نيكا جون تو كه شام نخوردي؟
    - اشتها ندارم مادر متشكرم
    افسانه خواست باز هم چيزي بگويد ولي دكتر با اشاره به او فهماند مزاحمش نشود.افسانه نيز به ناچار سكوت كرد ونيكا عصا زنان بسوي اتاقش رفت
    ********************
    سرش چنان بشدت درد ميكرد كه نمي توانست چشمانش را بگشايد بنظرش رسيد دچار سردردهايي نظير سردردهاي كيانوش شده .نگاهي به عكسهاي نيلوفر ونگاهي به قاب عكس ايرج كرد و بعد قاب را بلند كرد و با شدت به ديوار كوفت: تو هم منو ديوونه مي كني همونطوري كه نيلوفر كيانوش رو بيچاره كرد. بعد با عصبانيت گوشي تلفن را كشيد و شماره منزل عمه را گرفت نفسهايش بشماره افتاده بود و صداي تپش ناهماهنگ و پرشتاب قلبش را به وضوح مي شنيد .
    - ......... بله
    - سلام من نيكا هستم
    - سلام كاري داشتي
    - بله ميخواستم بگم براي بعد از ظهر امروز آماده باش ميخوام هرچه سريعتر هر دومون رو راحت كنم
    - همين امروز
    - بله، اشكالي داره؟
    - نه ، من حرفي ندارم ولي خوب بود زودتر مي گفتي، من فكر ميكنم بايد مقداري از مهرت رو پرداخت كنم
    - احتياجي نيست، من تمامش رو به تو وعمه بخشيدم
    - خوب پس مشكل ديگه اي نيست
    - براي ساعت 4 آماده اي؟
    - بله، كجا مي تونيم همديگر رو ببينيم
    - همون محضري كه عقد كرديم خوبه؟
    - بله
    - من فعلا به بقيه چيزي نمي گم، تو هم چيزي نگو تا كار تموم بشه
    - فكر ميكنم احتياج به شاهد باشه
    - يه فكري براش بكن
    - باشه، نيكا تو فكرهات رو كردي؟
    - بله، مطمئن باش........... كاري نداري؟
    - نه
    - خدانگهدار
    بي آنكه منتظر پاسخ ايرج باشد، گوشي را سر جايش گذاشت واز جا برخاست.چندين مرتبه صورتش را با‌آب سرد شستشو داد، اما در چشمان سرخ وباد كرده اش تغييري ايجاد نشد .بيخوابي وگريه هاي شب گذشته چهره اش را يشدت اشفته نموده بود ، ولي او قصد داشت هر طور كه شده ماسكي از بي تفاوتي بر وجود پر آشوب و غوغايش بزند.
    وقتي كنار ميز صبحانه قرار گرفت همه متوجه شدند كه لبخندش تصنعي است ولي با وجود تصنعي بودن همه از آن استقبال كردند شادي به خنده گفت: چقدر ميخوابي دختر ظهره؟
    - حق با شماست معذرت مي خوام، مدتها بود اينهمه نخوابيده بودم
    - پس شب خوبي داشتي؟
    - بله، خيلي خوب.
    - خوب برنامه امروز چيه سركار خانم؟
    - من بعد از ظهر بايد به ديدن يكي از دوستام برم، ساعت 4 باهاش قرار دارم، اگه برنامه اي مي خواي بذاري تا 4 نكشه
    - پس بگو برنامه نذار ديگه
    - نه بذار
    - پشيمون شدم ، باشه براي يه وقت ديگه امروز بشينيم و با هم صحبت كنيم خيلي خوب شد كه دايي ومازيار نيستند مهلت داريم كه حسابي غيبت كنيم شروع كنيم زن دايي؟
    - من حاضرم شادي جون
    هر سه خنديدند و نيكا گفت: اجازه بديد من شروع كنم اما نه با غيبت با يه خبر تازه
    - خوب بفرماييد ولي بشرطي كه تكراري نباشه
    - تكراري نيست تازه خيلي هم تعجب آوره
    - پس زودتر بگو مامان
    - خبر يه عروسيه
    - عروس وداماد غريبه اند؟
    - اگه غريبه بودند كه بشماها ربطي نداشت ولي يادتون باشه فعلا خبر بايد مخفي بمونه چون به من سفارش شده حرفش رو به كسي نزنم
    - ما كه كسي نيستيم، بگو نصف عمر شدم
    - فروزان ميخواد عروس بشه
    شادي و مادر هر دو با هيجان فرياد زدند: جدي مي گي؟
    - بله
    - داماد كيه؟
    - اونم غريبه نيست
    - خوب كيه؟
    - آقاي كيانوش مهرنژاد

  9. #88
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    سكوتي آكنده از بهت وحيرت اتاق را پر كرد آن دو با تعجب به يكديگر نگاه كردند.نيكا دانست خبر آنچنان غافلگير كننده بود كه آنها را از هر اظهار نظري بازداشته براي همين هم خودش سكوت را شكست و گفت : چرا آنقدر تعجب كرديد ؟ البته عروس و داماد ما هنوز رسما صحبت نكردند ولي مسلما به توافق مي رسند چون فروزان قبول كرد كه دوباره ازدواج كنه، آقاي مهرنژادم كه حتما پسنديده كه خواستگاري كرده پس مشكلي نمي مونه.
    شادي پاسخ داد:بله، درسته

    ولي مادر همچنان سكوتش را حفظ نموده بود نيكا دلش مي خواست بداند مادر به چه فكر ميكند ولي چيزي نفهميد شادي با هيجان از عروسي اي كه در پيش بود سخن مي گفت. مثل هميشه پر حرارت و شاداب و نيكا تنها حالت پرتحرك او را مي ديد و كلماتش را نمي شنيد.
    **********************
    - همه چيز تموم شد، مي دوني نيكا ما فاميل هستيم، دلم ميخواست دوستانه از هم جدا بشيم، تا هيچ مشكلي تو فاميل ايجاد نشه
    - خوب همونطور شد كه تو مي خواستي ، ما كاملا دوستانه از هم جدا شديم، من برات‌آرزوي موفقيت ميكنم هم در مورد ازدواجت و هم در تمام مسايل ديگه زندگيت
    - متشكرم منم اميدوارم خوشبخت بشي
    - لطف داري
    - شادي نمي آد خونه ما؟
    - نمي دونم، چيزي نگفت، ولي به گمونم ديگه براي تعطيلات نمونه و زودتر بره
    - واقعا؟ چرا؟ من نمي فهمم او ديگه چرا قهر كرده
    - مهم نيست وقتي عصبانيتش فروكش كنه آشتي ميكنه.......... به عمه سلام برسون
    - مگه نمي خواي بذاري برسونمت؟
    - نه خودم مي رم.
    - ولي اينطوري برات سختع
    - مطمئن باش كه سخت نيست خدانگهدار
    - باشه برو، هر طور خودت دوست داري........ خداحافظ
    نيكا آهسته آهسته به راه افتاد نمي دانست به كجا بايد برود هنوز چند گامي نرفته بود كه ماشين ايرج از كنارش گذشت.او برايش بوق زد و دستش را بعلامت خداحافظي تكان داد.
    نيكا به رفتن او خيره شد . باز احساس سر درگمي كرد . حالا جواب پدر ومادرش را چطور بدهد؟ چگونه به آنها بگويد كه پنهاني از ايرج جدا شده؟ به اطرافش نگاه كرد .در مقابلش پاركي بود كه زمستان و سرما درختانش را به عرياني كشانده بود . بمحض ورود پارك خلاء وجود برگها و گلها را حس كرد. شايد اين احساس خلائي در وجود خودش بود. او در وجود تهي و پر آشوبش بجاي همه چيز احساس گريه ونفرت داشت . در دلش اشكها جاري بود ، ولي غرورش مانع از خروج آنها مي شد. بطرف نيمكتي در گوشه اي آرام و ساكت رفت .هنوز درست بر روي نيمكت جاي گير نشده بود كه بغضش شكست و اشكهايش سرازير شد. ديگر در خود هيچ رغبتي براي زندگي احساس نميكرد، او محكوم به فنا بود بايد احساساتش زير پاي سرنوشت لگد كوب مي گرديد بايد دلش در گذر بيرحم زمان مي شكست ومي مرد، ولي او بايد مي ماند .شايد سرنوشت او يك زندگي خالي از عشق بود.
    ********************
    افسانه فرياد كشيد: همين!آخر عاقبت اين همه تلاش براي به ثمر رسوندن يه بچه اينه كه بزرگترين تصميم زندگيش رو بدون اطلاع خانواده بگيره؟حتي يه كلمه بما نگفتي چكار ميخواي بكني. ما بايد اين خبر رو از شادي بشنويم ، شادي بيچاره رو بگو كه رفته بود ميانجي بشه شما رو آشتي بده ، خبر نداشت كه شما يه هفته است همه چيز رو تموم كرديد واحتياج به هيچ كس نداريد.
    - مادر بس كن خيال كردي من دوست داشتم اين اتفاق بيفته؟ وقتي منو نميخواد چكار كنم؟ وقتي منو نميخواد، نميتونم خودم رو بهش تحميل كنم، من مجبور بودم اينكارو بكنم، چرا منودرك نمي كنيد؟
    - من دركت ميكنم دخترم آروم باش، مادرت از اين ناراحته كه تو بيخبر اينكارو كردي وگرنه اين تو هستي كه بايد براي زندگيت بگيري ،نظرمون رو به تو تحميل نمي كنيم، فقط وفقط نظر تو شرطه
    - ساكت باش مسعود ، آنقد اين دختره رو لوس نكن ، اگر از روز اول اين همه لي لي به لا لاش نمي ذاشتي ، امروز كارش به اينجا نمي كشيد .چي داري مي گي؟ زندگي بچه بازي نيست كه تا بهت گفتند بالاي چشمت ابروست طلاق بگيري، مي دوني مردم پشت سرمون چه حرفايي مي زنن؟
    نيكا ديوانه وار فرياد كشيد: چي مي گن ها؟ چي مي گن؟ بذار هر چي مي خوان بگن خوب كردم ، خوب كردم.
    چندين مرتبه در حاليكه با مشت به ديوار مي كوبيد جمله اش را تكرا كرد. دكتر بسرعت به او نزديك شد و سعي كرد آرامش كند .ولي بيفايده بود. او مداوم فرياد مي كشيد. لحظه اي به زمين وزمان ناسزا مي گفت، دقايقي بعد گريه سر مي داد. افسانه كه بشدت ترسيده بود در ميان گريه از او عذرخواهي ميكرد، ولي سودي نداشت ، او آن چنان فرياد مي كشيد كه هيچ صداي ديگري را نمي شنيد. دكتر ناچار با سرعت به اتاقش رفت و با سرنگي پر بازگشت و با كمك همسرش مايع آنرا به نيكا تزريق كرد. لحظاتي طول كشيد تا او آرام و آرام تر شد، بعد چشمانش را بر هم نهاد و در آغوش پدر آرام گرفت. دكتر دخترش را روي كاناپه خواباند و از جا برخاست و در حاليكه روي او را مي پوشاند با تاسف سري تكان داد وگفت: هيچوقت فكر نميكردم مجبور باشم به دختر خودم از اين آمپولها تزريق كنم. تمام تلاشهاي من براي اين بود كه دختري از نظر روحي و رواني سالم به جامعه تحويل بدم، ولي همه تلاشهام هدر شده، همه چيز بهم ريخت
    افسانه گريه كنان پاسخ داد: مسعود اگر نيكا مثل كيانوش بشه چي؟ اون نميتونه تحمل كنه ، دخترم مي ميره.
    - آنقدر سر به سرش نذار، كارهاي ناشايست ايرج تو اين مدت علاقه نيكا رو از بين برده ، پس زياد نگران نباش فقط عذاش رو بيشتر نكن .
    - هر كاري كه تو صلاح بدوني ميكنم، بهت قول مي دم.
    مسعود دستهاي افسانه را در دستهاي گرم خود گرفت وگفت: من نمي ذارم دخترم به روز كيانوش بيفته ، بهت قول مي دم فقط تو بايد به من كمك كني
    صورت پر از اشك افسانه را لبخند اعتماد زينت داد، واو با سر قول مساعد داد.
    *******************
    - نيكا مادر تلفن، زود باش
    - كيه؟ بگو خونه نيستم حوصله حرف زدن ندارم
    - آقاي مهرنژاد، نميخواهي صحبت كني؟
    نيكا به داخل هال سرك كشيد و با تعجب گفت: كيانوش مهرنژاد؟
    - آره ديگه بيا
    بطرف مادر به راه افتاد گوشي را گرفت وگفت: الو
    - سلام عرض شد سركار خانم بي حوصله بي معرفت.
    - سلام، ديگه ((بي)) تو چنته شما پيدا نمي شه بما نسبت بديد؟
    - مگه دروغ مي گم....... خوب حالتون چطوره؟ حالا ديگه حوصله نداريد صحبت كنيد آره؟ به كيانوش بگيد خونه نيستم
    - شما شنيديد.......... باور كنيد من نمي دونستم شما هستيد، تازه كي گفتم به كيانوش بگيد؟
    - شوخي كردم ، بگذريم............ تعريف كنيد ، حالتون خوبه؟
    - خوبم ، متشكرم
    - شما كه دلتون براي ما تنگ نشده، ولي لااقل نخواستيد اخبار جديد رو هم بگيريد؟
    - من منتظر بودم، شما خبر بديد
    - من چندين مرتبه تماس گرفتم كسي منزل نبود
    - من ومامان مي ريم فيزيو تراپي
    - اتفاقا براي همين زنگ زدم كه بدونم چه روزهايي تشريف مي بريد بيمارستان؟
    - روزهاي فرد ، چطور مگه؟
    - ميخواستم يه برنامه بذارم كه وجود شما هم الزاميه ، براي همين ميخواستم روز اون برنامه رو با شما هماهنگ كنم
    - انشاءا.... كه خيره
    - خيرخيره، ميخوايم بريم خريد عروس
    - خوب ديگه من ديگه چرا بيام؟
    - چرا نيايد؟ شما هم از دوستان داماد هستيد وهم عروس. ومايلند شما باهاشون همراه بشيد،خواهش ما رو رد مي كنيد؟
    - نه ولي شما كه وضعيت منومي دونيد.من هنوز با يكي از عصاها راه مي رم اينطوري براتون مشكل نيست؟ معطل ميشيدها
    - چه اشكالي داره ، عجله در كار ما نيست
    نيكا چند لحظه فكر كرد، اگر ايرج بود حتما كسر شانش مي شد كه با اين وضع با او راه برود
    - ........خانم معتمد فكرهاتون رو كرديد؟ افتخار مصاحبتتون نصيب ما ميشه؟
    - يعني همه چيز تموم شد و كار به خريد كشيد و شما فقط معطل من هستيد؟
    - بله همه چيز بخوبي و خوشي پايان گرفت
    - بسلامتي
    - پس شمام مي آيد، درسته؟
    - باشه، اگه شما دوست داريد مزاحم داشته باشيد، من حرفي ندارم .
    - امروز صبح بيمارستان بوديد؟
    - بله
    - فردا كه ديگه نمي ريد؟
    - نه
    - پس، فردا صبح مناسبه، برنامه اي نداريد؟
    - نه من آماده ام
    - ساعت 9 مي آم دنبالتون
    - به پدرم ميگم منو برسونه، شما حتما خيلي كار داريد
    - نه لازم نيست، دكتر رو به زحمت بندازيد خودم ميام
    - باشه هر طور ميلتونه
    - امري نيست
    - متشكرم، به همه خصوصا عروس خانم سلام برسونيد
    - حتما، شما هم سلام برسونيد، خدانگهدار
    - خداحافظ
    نيكا گوشي را گذاشت ومادر كه حيرت زده به او مينگريست نگاه كرد. افسانه پرسيد: چي گفت؟
    - هيچي براي خريد عروسي دعوت شدم
    - بسلامتي، مثل اينكه عروسي سر گرفته........كيانوش خوشحال بود
    - چه جورم، فكر ميكنم با دمش گردو مي شكست
    - اميدوارم خوشبخت بشه، پسر خيلي خوبيه، حيفه كه زندگيش خراب بشه
    - فروزان هم دختر خوبيه
    - آره هر دوشون وخصوصا لعيا، اميدوارم زندگي خوبي داشته باشند حالا مي ري؟
    - بله
    - كي؟
    - فردا مي آد دنبالم
    - خوبه، روحيه ات عوض مي شه
    - مامان ميشه يه خواهش بكنم
    - بگو عزيزم
    - به كيانوش فعلا راجع به متاركه من وايرج چيزي نگو باشه؟
    - حتما خيالت راحت باشه.
    نيكا به سنگيني از جاي برخاست ، احساس غريبي داشت.نمي دانست شاد است يا غمگين، ولي هرچه بود احساس رضايت نميكرد.

  10. #89
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    قسمت بیست و یکم :

    جلوي آينه نگاهي به صورتش كرد، بيمارگونه بنظر مي رسيد، ولي مسلما كسي چيزي نخواهد فهميد.آنها گمان خواهند برد كه او از پايش رنج ميبرد، البته بشرط آنكه مادر بتواند جلوي دهانش را بگيرد. صداي مادر را مي شنيد كه مي گفت: باز چشات قرمزه، ديشب خوب نخوابيدي؟
    - اتفاقا خوب خوابيدم ، شايد براي اينه كه زود بيدار شدم
    مادر به آشپزخانه رفت و در همان حال گفت: شايد. ونيكا به پاسخ خود فكر ميكرد. حق با مادر بود . او شب گذشته نتوانسته بود بخوابد. افكار در هم ريخته اي كه به مغزش هجوم آورده بودند، اجازه خواب به او نمي دادند، اما در اينحال ايرج تنها قسمت كوچكي از اين افكار را بخود اختصاص داده بود.او بيش از هر چيز به كيانوش وفروزان وخصوصا به كيانوش فكر ميكرد. نمي دانست چرا تمايل داشت كيانوش به آن تجرد ابدي ادامه دهد، دلش نمي خواست او ازدواج كند. وقتي به ازدواج او فكر ميكرد بي اختيار نسبت به فروزان احساس حسادت ميكرد آنوقت از خودش بخاطر اين افكار پوچ بدش مي آمد .صداي پدر رشته افكارش را از هم گسيخت : سلام خانم كوچولو، سحر خيز شدي.
    - سلام پدر ، صبح بخير......... چه ميشه كرد، اين آقا داماد خيلي عجله داره
    - خوب بي علتم نيست ، چون تا به شهر برسيد يه ساعت تو راهيد ، بعد تا دنبال فروزان انم و بقيه بريد يه ساعت ديگه معطلي داره، ولابد ساعتي تا رسيدن به مركز خريد تو راهيد و تازه نزديك ظهر خريد شروع ميشه اگه فروزان خانم هم مثل تو مادرت باشه به گمونم تا آخر شب طول ميكشه.
    مادر ونيكا هر دو خنديدند ومادر گفت: نيكا بيا صبحانه بخور ، كيانوش رو كه مي شناسي سر وقت مي آد، تاظهر از گرسنگي مي ميري.
    - مادر باور كن اشتها ندارم.
    - ديگه چي؟ بيا خودم برات لقمه ميگيرم ببين چطوري بهت مزه ميده
    - پدر؟
    - پدر چيه؟ بيا امتحان كن
    - مسعود با اين حساب منم صبحانه نميخورم
    - چشم خانم براي شمام لقمه ميگيرم
    هر سه خنديدند .نيكا سر ميز صبحانه هر چند لحظه يكبار بساعت مي نگريست و بزحمت و با اصرار پدر ومادرش لقمه ها را فرو مي داد. او مطمئن بود كيانوش دقيقا راس ساعت 9 خواهد آمد. در كارهاي او هرگز تاخير نبود و درست همان هم شد. نيكا بسرعت از كنار ميز بلند شد مادر به خنده گفت: از خدات بود كه از زير صبحانه خوردن در بري.نه؟
    نيكا لبخند زد وبا سرعت كاپشنش را بر تن كرد .نمي خواست كيانوش وارد خانه شود، اگر چند جمله با مادر صحبت ميكرد، حتما او همه چيز را فاش ميكرد.صداي صحبتهاي پدر وكيانوش را مي شنيد و بعد مادر كه به جمع آنها پيوسته بود وبه كيانوش تبريك مي گفت و از او دعوت ميكرد تا لااقل يك چاي بنوشد ولي او تشكر كنان ضيق وقت را بهانه كرد وسراغ نيكا را گرفت.نيكا در حاليكه شالش را مقابل آينه مي بست از داخل ساختمان فريادزد: اومدم
    كيانوش از بيرون سلام كرد .نيكا با سرعت بيرون رفت وگفت: سلام از بنده است
    - صبح بخير حالتون خوبه؟
    - ممنونم شما خوبيد؟
    - خانم معتمد اسباب شرمندگي شد .صبح به اين زودي مزاحم شما وخانواده شديم
    - اين حرفها چيه؟ راستش من راضي به اينهمه زحمت شما نبودم گفتم كه پدر......
    كيانوش اجازه نداد نيكا كلامش را تمام كند وگفت: شما رو كم به زحمت انداختيم.آقاي دكتر رو هم به دردسر بيندازيم؟
    - دردسر چيه؟ تا باشه از اينكارها بسلامتي ومباركي
    - خيلي ممنون، اميدوارم بتونم عروسي نيكا خانم جبران كنم.
    نيكا دستپاچه شد وفكر كرد همين حالاست كه مادر شروع كند.براي همين بسرعت گفت: متشكرم........ من آماده ام آقاي مهرنژاد مي تونيم بريم.
    - پس با اجازه
    - بفرماييد، اميدوارم خوش بگذره
    - آقاي مهرنژاد از جانب ما به فروزان جون هم تبريك بگو
    - چشم حتما خانم
    كيانوش به راه افتاد.نيكا نيز با او همقدم گرديد.دكتر وهمسرش آن دو را تا جلوي در مشايعت كردند.وقتي نيكا روي صندلي قرار گرفت.گفت: حال عروس خانم چطوره؟
    - خيلي خوبه.............نيكا خانم مي دوني تا بحال فروزان رو آنقدر سرحال نديده بودم ظاهرا توافق هاي لازمه حاصل شده
    - شما با اين مساله هم مثل مسائل تجاريتون برخورد مي كنيد حتي در كاربرد كلمات
    - خوب ديگه عادته. شما چه ميكنيد ؟ايرج خان چطورن؟
    نيكا نمي خواست راجع به ايرج صحبت كند.شايد مي ترسيد كيانوش از پيش پا افتاده ترين كلماتش پي به رازش ببرد. بنابراين درحاليكه سعي ميكرد خود را بي تفاوت نشان دهد پاسخ داد: خوبه، بد نيست
    - ميخواستم بگم ايشون هم تشريف بيارن ولي فكر كردم حوصله اين كارها رو ندارن
    - بله حق با شماست
    - راستي شادي خانم چه مي كنند؟
    - شادي رفت
    - جدي؟ فكر ميكردم براي تعطيلات بمونن. يك هفته كه بيشتر نمونده
    - بله ولي برنامه شون عوض شد ورفتند...... راستي جشن كي برپا ميشه؟
    - بعد از تعطيلات رسمي نوروز فكر ميكنم 7 يا 8 فروردين.البته هنوز دقيقا مشخص نيست
    - كارها خيلي با سرعت انجام مي شه .معلومه كه خيلي عجله داريد
    - خوب معلومه.تصديق بفرماييد كه از داماد سن وسالي گذشته. نبايد وقت رو تلف كرد.
    - بس كنيد آقاي مهرنژاد شما هنوز جوونيد
    - نه بابا از مام سن و سالي گذشته.......... ولي نيكا خانم جووني من چه ارتباطي به اين مساله داره؟
    - آخه شما گفتيد داماد پير شده
    كيانوش ناگهان ترمز كرد وبا صداي بلند خنديد. نيكا با تعجب به او نگاه كرد وپرسيد: چرا مي خنديد؟
    - خانم معتمد شما تصور كرديد داماد منم؟
    - تعجب نيكا دوچندان شد وگفت: مگه غير از اينه؟
    - شما چطور تصور كرديد من داماد هستم؟
    - خودتون گفتيد خانم رئوف ، خانم مهرنژاد مي شن.
    - خوب مگه فراموش كرديد كه كيومرث عموي منه وفاميليش مهرنژاده
    نيكا كه تازه متوجه اشتباهش شده بود با صداي بلند خنديد. وقتي خنده اش تمام شد احساس كرد ميتواند براحتي نفس بكشد بعد گفت: چه سوء تفاهم جالبي! اصلا فكرش رو هم نميكردم
    - براي منم جالب بود.خوب شد زودتر گفتم وگرنه حسابي اسباب خنده كيومرث وفروزان مي شديم
    نيكا باز هم خنديد. از ته دل خنديد وگفت: حق با شماست. ولي اقاي مهرنژاد بد نيست براي شما هم دستي بالا بزنيم ها.
    - به وقتش
    - مثلا كي؟ وقتي همسن عموتون شديد؟
    - نه شايد كمي زودتر، بستگي به موقعيت داره
    - اميدوارم يه موقعيت خوب براتون پيش بياد
    - حوصله داريد خانم معتمد؟ من تو اين موارد شانس ندارم
    - اين حرفها رو نزنيد اميدوار باشيد
    - اصراري در كار نيست. ديگه ين حرفها از ما گذشته توي زندگي من بود و نبود اين چيزها تاثير چنداني نداره
    نيكا لبخند زد بعد از اندكي مكث گفت: راستي چطور كيومرث خان رو راضي كرديد؟
    - خيلي سخت نبود مي دونيد فكر ميكردم بيشتر از اين حرفا بايد تلاش كنم ولي مثل اينكه خودش هم بي ميل نبود براي همين هم خيلي زود توانستم كارها رو سروسامون بدم
    - فكر ميكنيد زوج مناسبي باشن؟
    - بله، خيلي به خوشبختي اين خانواده اميدوارم
    - بسلامتي
    - خانم معتمد شما به خانواده تون هم گفتيد من دامادم؟
    - خوب بله
    - من ديدم مادرتون وآقاي دكتر هي پشت سر هم به من تبريك مي گن و مي گن كار خيلي خوبي كردم، تصور كردم بخاطر اينه كه عموم ميخواد داماد بشه نگو كه..........
    كيانوش بجاي آنكه جمله اش را تمام كند ، تنها خنديد.
    ***********

    - يعني ديگه اصرار نكنيم،بايد حتما تشريف ببريد؟
    - بله خانم مهرنژاد متشكرم
    - لااقل صبركنيد تا كيانوش بياد
    - نه دير ميشه
    - الان مي گم راننده آماده بشه
    - ممنونم
    خانم مهرنژاد كه بيرون رفت.نيكا خود را بر روي مبل ول كرد. اندامش را شل كرد تا خستگي عضلاتش بيرون رود وبا خود فكر كرد قبل از اينكه كيانوش از شركت بازگردد بايد بروم،چه خوب شد كه براي كيانوش كاري پيش اومد و مجبور شد بشركت برود اگر او بود هرگز نمي گذاشت بروم.حالا بايد از اين فرصت استفاده نمايم حتي تصور آن هم كه به تنهايي در خانه مهندس مهرنژاد براي شام بماند ، برايش دشوار بود.اگر فروزان بود باز اين امكان وجود داشت ولي حالا كه او هم نبود ، اينكار برايش غيرممكن مي نمود.
    غرق اين افكار بود كه صداي مهندس مهرنژاد وكيومرث او را بخود آورد . مهندس تازه از بيرون آمده بود وظاهرا يكسره به ديدار نيكا آمده بود چون هنوز كيف در دستش بود.نيكا بزحمت از جاي برخاست و سلام كرد مهندس مودبانه پاسخش را گفت و از او خواست خود را براي برخاستن به زحمت نيندازد،سپس حال پدر ومادر وايرج وخانواده عمه را پرسيد و بعد گله كرد چرا سري به آنها نمي زنند. نيكا با لبخند پاسخ داد كه كم لطفي از آنهاست ، چون آنها يكبار خدمت رسيده اند ولي آقاي مهرنژاد وخانواده هرگز سعادت ميزبانيشان را نصيب خانواده دكتر نكرده اند .او با مهرباني گرفتاريهاي شغلي وعدم بوجود آمدن فرصتي مناسب را بهانه كرد. در همان حال خانم مهرنژاد با همان ملاطفت هميشگي پاسخ داد: چيزي ميل كنيد كمي كه خستگيتون برطرف شد راننده آماده است.هز وقت تمايل داشتيد مي رويد .
    مهندس چندلحظه اي به همسرش چشم دوخت وباتعجب پرسيد: مگه خانم معتمد افتخار شام رو بما نمي دن؟
    - متاسفانه نه، ايشون قصد رفتن دارن
    - چرا؟ يه شب هم بد بگذره
    - متشكرم ، مطمئنا در جوار شما بد نمي گذره، ولي متاسفانه مجبورم برم.
    كيومرث به خنده گفت: حالتون رو مي فهمم نيكا خانم، شايد ايرج خان امشب بمنزل شما تشريف مي آرن.

  11. #90
    پروفشنال گل مریم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    Dream Land
    پست ها
    859

    12

    خانم مهرنژاد با صداي بلند خنديد وگفت: پس شما هر دو دچار يه درد هستيد
    نيكا با اندوه لبخند زد فنجان چاي را روي ميز گذاشت برخاست وگفت: خوب با اجازه شما
    هرسه از جاي برخاستند ومهندس گفت: باوركنيد ما ابدا راضي نيستيم شما تركمون كنيد
    - مي فهمم ، ولي شرمنده ام
    - خواهش ميكنم دختر عزيزم، اين حرف رو نزن.خيلي ممنون كه بزحمت افتادي و مارو خوشحال كردي
    - من هم بخاطر همه چيز ممنونم.كيومرث خان براي شما آرزوي خوشبختي و سعادت دارم.
    - متشكرم ، منم همينطور
    نيكا آهسته آهسته از ساختمان خارج شد. همين كه بالاي پله هاي تراس قرار گرفت نور چراغهاي اتومبيلي را ديد كه به آنها نزديك مي شد اين مسلما كيانوش بود.نيكا قلبا تمايل داشت قبل از رفتن كيانوش را ببيند و با او خداحافظي كند، به همين جهت از ديدن او خوشحال شد.كيانوش با مهارت دور زد و پارك كرد و پياده شد.كيومرث دستانش را بهم كوفت وگفت: به اين مي گن يه دور در جاي حسابي ، عالي نبود خانم معتمد؟
    نيكا با سر تائيد كرد.كيانوش جلو آمد وگفت: سلام، شب همگي خوش
    همه خنديدند او ادامه داد: چه خبره چرا همه تون توي تراس ايستادين؟ نكنه گرماي هوا شما رو به اينجا كشونده ، مهندس الان اومدي؟
    - نه خانم معتمد داشتند مي رفتند
    كيانوش لبخند بر لب به نيكا چشم غره رفت و پرسيد: خانم معتمد چكار ميكردند؟
    بجاي نيكا، خانم مهرنژاد پاسخ داد: كيانوش جون هرچي اصرار مي كنيم ايشون قبول نمي كنند پيش ما بمونند ، من گفتم شما بعد از شام ببر برسونشون ولي قبول نمي كنند
    - كيا به گمونم ايرج خان بايد منزل دكتر باشن كه نيكا خانم طاقت نمي آرن اينجا بمونن
    كيانوش با اخم گفت: خوب باشن، هميشه ايرج خان از مصاحبت نيكا خانم مستفيض مي شن يه بارم ما، چه اشكالي داره؟ ايرج خان امشب از وجود دايي وزن داييشون استفاده مي كنن.
    همه خنديدند وكيومرث گفت: حسود ناراحت نباش تو رو هم امروز وفردا مي اندازيم توي چاله
    - تشريف ببريد تو، من و نيكا خانم گشتي توي حياط مي زنيم و مي آيم...... كيومرث تو هم برو تلفن كن به خانمت كه حوصله ات سر نره
    باز هم همه خنديدند.نيكا آهسته گفت:ولي......
    كيانوش اخمي كرد و گفت:ولي نداره به دكتر زنگ زدم گفتم شما شام نمي ريد منزل، حالا اگه تشريف ببريد فكر مي كنند خونه ما يه لقمه نون و پنير گير نيومده كه شما گرسنه رفتيد
    مهندس مهرنژاد گفت:خواهش ميكنم قبول كنيد
    نيكا شرمگينانه چشم به زمين دوخت وگفت: حالا كه شما اصرار مي كنيد، چشم
    كيومرث خنديدو گفت: خوب بخير گذشت، داداش بفرماييد
    خانم مهرنژاد در حاليكه بدنبال همسرش داخل ساختمان مي شد گفت: نيكا جون سردتون نيست؟
    - نه متشكرم
    - كيانوش نيكا خانم رو زياد بيرون نگه ندار سرما مي خورن
    - چشم سركار خانم، شما بفرماييد
    نيكا وكيانوش تنها شدند.كيانوش نگاهش به او كرد وگفت:شما دوست داريد كمي قدم بزنيم يا خسته ايد؟
    - نه خسته نيستم
    - پس بفرماييد
    آنها مسافتي را در سكوت طي كردند. نيكا نگاهي به دور و برش كرد. خانه مهندس مهرنژاد گرچه ويلايي بزرگ وزيبا بود، ولي به زيبايي ويلاي كيانوش نبود .حتي دكوراسيون داخل خانه نيز هرگز به زيبايي داخل منزل كيانوش آراسته نگرديده بود.همانطور كه در سكوت قدم مي زدند از روي برگهاي خشكيده ريخته بر سنگفرش حياط مي گذشتند ، و به خش خش برگها و صداي نسيم سرد شبانه گوش ميكردند.نيكا تمام اتفاقات آن روز را در ذهن خود مرور ميكرد.حق با كيانوش بود او هم هرگز فروزان را چنين سرحال نديده بود. لباسي كه كيانوش براي لعيا انتخاب كرده بود، پيراهن عروس زيبايي از تور وساتن صورتي بود كه حتي تاج وتور هم داشت و او به دنبال كفشي مناسب آن لباس در سايز پاهاي كوچك لعيا به چندين مغازه سرك كشيده بود تا توانسته بود آنچه مورد نظرش بود بيابد.فروزان هم حلقه بسيار زيبايي انتخاب كرده بود. با يادآوري صحنه خريد حلقه،نيكا بياد خريد حلقه خودش افتاد وبا ديدن جاي خالي آن بر روي انگشتش بي اختيار چشمانش پر از اشك شد.براي آنكه قطرات اشك بر روي گونه هايش سر نخورد سرش را بالا گرفت. در اين لحظه ناگهان چشمش به كيانوش افتاد كه در سكوت با او همگام بود فكركرد كه در اين لحظات وجود او را فراموش كرده بود. بزحمت لبخندي زد وبراي آنكه سكوت را بشكند گفت: عجب شب قشنگيه!
    كيانوش نگاهي موشكافانه به نيكا كرد و او احساس كرد كه دقيقا منظورش را از اداي اين جمله دانسته است، چون بجاي پاسخ تنها سر تكان داد نيكا دوباره گفت: چرا سكوت كرديد؟
    - فكر كردم شما اينطوري راحتتريد
    - نه خواهش ميكنم صحبت كنيد
    - خانم معتمد چرا نمي خوايد به من بگيد چي شده؟ شما از اون روز كه اومديد شركت از يه چيزي ناراحتيد، نميخواد توجيه كنيد كه اشتباه مي كنم.من مطمئنم حتي اون روز چند لحظه اي تصميم گرفتيد براي من صحبت كنيد ولي بعد منصرف شديد، غير از اينه؟
    نيكا سكوت كرد چشمان پر اشكش را به چشمان كيانوش دوخت ، اما تنها لحظه اي به او نگاه كرد وبعد باز سرش را پايين انداخت كيانوش با لحني دلنشين وآرام گفت: حرف بزنيد، خواهش ميكنم به من اعتماد كنيد.... بگيد چه چيزي شما رو رنج مي ده شايد كاري از دست من بر بياد.
    نيكا با بغض پاسخ داد: بله......... شايد
    - خوب پس چرا سكوت كرديد خواهش ميكنم حرف بزنيد
    - نه......... الان نه آقاي مهرنژاد باشه براي يه وقت ديگه باشه؟
    وقتي نيكا بار ديگر سر بلند كرد و به كيانوش نگاه او درخشش قطرات اشك را بر گونه هايش ديد و با دستپاچگي گفت: معذرت ميخوام نيكا، منو ببخش.......... باور كن نمي خواستم ناراحتت كنم.
    - ميفهمم .......... اشكالي نداره
    نيكا با سرعت اشكهايش را پاك كرد ولبخند زد، بعد در حاليكه سعي ميكرد بخندد گفت: خيلي بدجنسيد آقاي مهرنژاد، خونه خودتون خيلي قشنگتر از خونه پدرتونه
    كيانوش هم به خنده پاسخ داد: اولا آقاي مهرنژاد نخير وكيانوش،بعد هم بايد اينطور باشه
    - چرا؟
    - خوب چون من خودمم بهترم
    - راستي كي چنين نظري داده؟
    - همه، مثلا خود شما،مگه نه؟
    نيكا خنديد وگفت:از خود راضي
    كيانوش هم خنديد ، نگاهي به آسمان كرد وگفت:چقدر هوا سرد شده، اگه آسمان ابري بود مطمئنا برف مي اومد. اگه سردتون شده بريم تو.
    - نه زياد سردم نيست يه كم ديگه قدم بزنيم، كمي برام سخته پيش پدر ومادرتون بشينم
    - براي همين هم ميخواستيد بريد؟
    - تقريبا
    كيانوش در حاليكه كاپشنش را در مي آورد گفت: خيلي بموقع رسيدم وگرنه خانم بي معرفت بي خداحافظي رفته بوديد

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •