چه کسی خواهد خواندشعر چشمان تو راکه به هر یک مژه بر هم زدنیغزلی نو به سراپرده ی دل می سازدبهتر از منچه کسی خواهد خواند ؟؟؟
چه کسی خواهد خواندشعر چشمان تو راکه به هر یک مژه بر هم زدنیغزلی نو به سراپرده ی دل می سازدبهتر از منچه کسی خواهد خواند ؟؟؟
تمامِ خنده هایِ من برایِ تو
می دانی یعنی چه ؟
یعنی تمامِ دلخوشی هایم
و تو تنها
بخند
بگذار گوش هایِ من پر شود از صدایِ خنده هایِ تو
بگذار هرکه مرا دید
از حالا تا به همیشه
در چشمانِ من تو را ببیند
من از این پرسشِ تکراری هیچگاه خسته نمی شوم
همین پرسشِ این روزها :
چشمانت رنگِ دیگری دارد؛ عاشق شده ای ؟
و من به لبخندی اکتفا کنم و در دل بگویم
عاشق ؟ مجنون شده ام ! مجنون . .
تمامِ این روزها به فدایِ آن روز
که من جایی کنارِ خاطره هایم خواهم نوشت :
آغوشش؛ عشق بود
تمامِ آن چیزی که دربارهی تو در سرم هست،
دهها کتاب میشود،
اما تمام چیزی که در دلم هست،
فقط دو کلمه است،
دوستت دارم
فرقی نمی کند!بگویم و بدانی...
یا..
نگویم و بدانی...
فاصله دورت نمی کند...
در خوبترین جای جهان جا داری..!
جایی که دست هیچکسی به تو نمی رسد...
"""دلـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــم """
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد،
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب می مانَد
هر که تبلیغ کند خوبی ِ دلبندش را
مثل آن خواب، بعید است ببیند دیگر،
هر که تعریف کند خواب خوشآیندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو،
به تو اصرار نکرده است فرآیندش را
قلب ِ من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست، اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید-
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
کاظم بهمنی
گفتی که : می بوسم تو را
گفتم تمنا می کنم
گفتی که : گر بیند کسی ؟
گفتم که : حاشا می کنم
گفتی: ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در ؟
گفتم که : با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتی که : تلخی های من گر ناگوار افتد مرا
گفتم که: با نوش لبم ،آنرا گوارا می کنم
گفتی : چه می بینی بگو در چشم چون آیینه ام ؟
گفتم که : من خود را در او عریان تماشا می کنم
گفتی که : از بی طاقتی ،دل قصد یغما می کند
گفتم که : با یغماگران ، باری مدارا می کنم
گفتی که : پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که : ارزان تر از این من با تو سودا می کنم
گفتی : اگر از کوی خود ، روزی تو را گویم برو؟
گفتم که: صد سال دگر امروز و فردا میکنم
گفتی : گر از پای خود، زنجیر عشقت وا کنم
گفتم : ز تو دیوانه تر ، دانی که پیدا می کن
سیمین بهبهانی
تڪیـﮧ گـآهَم بآش !
میخـوآهَم سَنگـینی نِگـآه ایـن مَرבمِ حَسـوב شَهـر رـآ تـو هـَم . .
حـِس کنـی ..
ایـن مَرבم نمیتَـوآننـَב ببیننَـב בست هآیِمـآن . .
تـآ این اَنـدآزه بِہم می آینـב . . !
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست اما نفسم می گیرد
" در هوایی که نفس های تو نیست ! "
سهراب سپهری
تو با چشم هایت چکار می کنی؟
با آن دو دریچه ی رویایی
چه شوقی...
به جانم می ریزی
که از این فاصله
جهانم روشن می شود؟
صدایت چه معجزه ای دارد
که هزار سمفونیِ خوش الحان
محوِ تنها یک سلامت
سکوت می شوند؟
آن دست ها
با چه گِلی سرشته شده اند
که تمام دردهای تنِ آدمی را
به تاراج می برند؟
لبخندت به کدام آینه همانند است
که هر بار می خندی
خودم را...
اینهمه خوشبخت می بینم؟
می خواهی دوستم داشته باشی؟
باید فکر کنم!
باید فکر کنم...
کجا بندگی را تمام کردم
که خدا به خاطرم
از خیرِ با تو بودن گذشت؟
با من بمان این روزها... با من که تنها مانده ام...
تقدیرخود را خط به خط...
درچشمهایت خوانده ام..
این روزها با من بمان...
این روزها عاشق ترم...
این روزها یاد تو را ...
با خود به رویا میبرم...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)