وقتي،
عقيده عقده خوانده مي شود
و نور چراغ در آب، مهتاب
تلقي
و متانت زمين
زير برف يخ مي زند
نان از يتيم خانه مي دزديم
و مي فهميم
دزد اشتباه چاپي
درد است
دیدی گفتم مبتونی!
وقتي،
عقيده عقده خوانده مي شود
و نور چراغ در آب، مهتاب
تلقي
و متانت زمين
زير برف يخ مي زند
نان از يتيم خانه مي دزديم
و مي فهميم
دزد اشتباه چاپي
درد است
دیدی گفتم مبتونی!
تمام روز گريستيم
بر سنگ فرش قلبهامان
با قطرههاى باران
بر سنگ فرش شهر
بيهوده نامتغير
شب
خونين در رسيد
از درز شكاف غروب
و از ميان دو دست شكسته ماه
با اشك كهربائى خويش
گريست
بر سنگ فرش قلبهامان
با قطرههاى باران
بر سنگ فرش شهر
بيهوده نامتغير
رنگي كنار شب
بي حرف مرده است
مرغي سياه آمده از راههاي دور
مي خواند از بلنداي بام شب شكست
سر مست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر رنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
در عبور نرم رود
قيل و قال خندهمان
سنگريزههاى عمق آب بود
با نواى آب نغمه مىسرود
ناگهان به گل نشست
در رگم دقيقههاى ديرياب
عشق و درد و اضطراب
خنده از لبم پريد
سنگريزهها شكست
رود همچنان روان
رود سنگدل، زمان
نگار دل ربا دل باز دادش
ز گيسو عود براتش نهادش
چو ديد ان سرو سيمين راكه چون باد
برفت از دست و در پاي گل افتاد
ز خاكش بر گرفت و در وي اويخت
چو شير و انگبين با او در اميخت
شرابي دادش از لب تا بنوشد
ز" شعر" مشك ريزش حله پوشد
فعلا...
دل ز من تو بردهاى بيدلى نشانهام
با تو بودن آرزو زندگى بهانهام
سوى من چو ديدهاى با نگاه آشنا
در ميانِ همرهان كردهاى نشانهام
روشناسِ انجمن از ترانه منى
اى شكفته همچو گل از دلِ ترانهام
آبجي فرانك باختيد كه(دقت كنيد فقط با فرانك خانومم)
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
در طول قرنها
فریاد دردنک اسیران خسته جان
بر میشد از زمین
شاید که از دریچه زرین آفتاب
یا از میان غرفه سیمین ماهتاب
اید بروی سری
اما
هرگز نشد گشوده از این آسمان دری
در پیش چشم خسته زندانیان خاک
غیر از غبار آبی این آسمان نبود
در پشت این غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگانی اسنان دری نداشت
هر در که ره به سوی خدا داشت بسته بود
تنها دری که راه به دهلیز مرگ داشت
همواره باز بود
تا همین جاشا که نرسیدین شما اخه
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم .........سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور
روزی که تو بیایی و بیایی
و زیبایی از رنگ بهشت زیباتر باشد
و روزی که واژه ها در دل نقش ببندند
نه در محبس فکر
روزی که
گنجشکها در سرمای سخت زمستان
سینه گرم شکارچی را مهمان باشند
و تو
نقشهای باورت را
در دل همه دنیا و جهان منعکس بینی
روزی که واژه های فرد
در هیچ لغت نامه ای نباشد
و پیشگوها از کسادی بازار
شغل دیگر برگزینند
آن روز را سلام
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)