گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
تنش گر چه از خاك گاهى گِلى است
جوانمرد نگريزد از كار سخت
كه اين خصلت و خوى مولا على است
به اين پير دهقان نگر گاه كار
نه دهقان كه او پورياى ولى است
نشد خسته دستِ من از رنج بيل
كه تن پرورى حاصلِ كاهلى است
اواتار جدید مبارک
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم ولي
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
اون موقع در مرحله تست بود اينه!!!
در این دنیای بی فرجام من از فردا گریزانم
کجا گم کرده ام خود را نمی دانم نمی دانم .....
ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
شعر رو حال كرديد!!!!
ترا آن به که راه خویش گیری
شکیبایی در این ره پیش گیری
روی چون عاقلان در خانه زین پس
نگردی این چنین دیوانه کس
مکن با چشم سر مستم دلیری
که از روبه نیاید شیر گیری
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
تو بودی تموم هستی و مستی راستی تمام قصه من
تو بودی سنگ صبورم نگاه دورم و لباهای بسته من
نقش پايي مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو،
با فرياد موجي سينه سا!
آنكه يكدم، بر وجود من، گواهي داده بود؛
از سر انكار، مي پرسيد: كو؟ كي؟
كِي؟ كجا؟
ساعتي بر موج و بر آن جاي پا حيران شدم
از زبان بي زبانان مي شنيدم نكته ها:
اين جهان: دريا،
زمان: چون موج،
ما: مانند نقش،
لحظه اي مهمان اين هستي ده هستي ربا!
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است كه باز آي
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)