یک لیوان آب
نه
یک لیوان قندآب - اهدایی مادرم –
که لبهای مرا هم شیرین نمی کند
چه رسد به لبخندهایم .
شاید فردا که تنور آفتاب را روشن می کنند
رفتن تو
مرا کمی پخته تر کند
تا تمام دارم را برای هیچ کس ندار نکنم ...
من رفتم لالا![]()
شب خوش
یک لیوان آب
نه
یک لیوان قندآب - اهدایی مادرم –
که لبهای مرا هم شیرین نمی کند
چه رسد به لبخندهایم .
شاید فردا که تنور آفتاب را روشن می کنند
رفتن تو
مرا کمی پخته تر کند
تا تمام دارم را برای هیچ کس ندار نکنم ...
من رفتم لالا![]()
شب خوش
Last edited by sise; 01-06-2007 at 03:28.
من بگم دوست دارم با چه رقم یا عددی
تو که بینهایتو قشنگ تر از من بلدی
مژه هات شعر بلند ناتمومه به خدا
عاشق کسی شدن جز تو حرومه به خدا
با غمت هزار تا خنجر تو دلم فرو می ره
ماه اگه برق چشاتو ببینه از رو می ره
زیبا چشم تو اگه با رؤیاهام قهر کنه
آسمون دلش می خواد شهر و پر از ابر کنه
چه قدر اسمتو نوشتم روی هر صخره و سنگ
چه قدر کشته منو اون دو تا چشمای قشنگ
گفتی فاصلس میون من و رؤیاهام با تو
باشه اما نمی دم هرگز به هیچکسی جاتو
شب به خیر
ومی روييد از ژرفای آن تصوير در باران
..................................................
ميان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال
خمار ِ خواب های خيس وبی تعبير در باران
دل ويك گوشوار ِ كاغذی ، انگيزه ی بودن
ومن ، باران نديده ، دختری دلگير د ر باران
منم رفتم ، شب بخیر
نزديك شد و عينك خود را برداشت
در چشم به جز طعم عسل هيچ نداشت
بعد از دو نگاه آرزويم اين بود
ای كاش كه عشق راه حلی می داشت
ترا خامشی ای خداوند هوش.............وقارست و نا اهل را پرده پوش
اگر عالمی هیبت خود مبر.............و گر جاهلی پرده خود مدر
ضمیر دل خویش ننمای زود.............که هر گه که خواهی توانی نمود
ولیکن چو پیدا شود راز مرد.............بکوشش نشاید نهان باز کرد
دلم می خواد بدونی دلم مث یه دریاس
به وسعت نگاهت ، عمیق و خیس و ژرفه
می خوام برات بمیرم شاید که باور کنی
شاید با برق چشمات مرگو آسونتر کنی
من نمی خوام بگم که چشات خود ستارس
چشات اگه نباشه ستاره بی اشارس
من نمی خوام رو کاغذ فقط نوشته باشم
دیدن روی ماهت تولد دوبارس
سلامت را نخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
اگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است
زمستان است
(زمستان - اخوان ثالث)
تیرگی می اید
دشت می گیرد آرام
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می ترواد ز لبم قصه سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
تو اگر می دانی
به سپاس همه دل های غريب
به تمنای گل سرخ نجيب
که گذشته ز همه مکر و فريب
به من آن راز بگو
تو همان نقطه ی پرواز بگو
که من اندر خم اين کوچه ی تنگ
دل سپردم به همه بازی و رنگ
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)