تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 89 از 212 اولاول ... 397985868788899091929399139189 ... آخرآخر
نمايش نتايج 881 به 890 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #881
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    رئیس به منشی :برای یک هفته سفر خارجی برنامه ریزی کنید.
    منشی با همسر خود تماس میگیرد ومی گوید برای یک هفته باید با رئیس اداره به سفر خارجی بروم.
    همسر منشی با معشوقه پنهانی خود تماس می گیرد : همسرم برای یک هفته به مسافرت میرود و ما می توانیم یک هفته را در کنار هم باشیم.
    منشی با پسر بچه که او معلم خصوصی اش بود تماس میگیرد و به او می گوید یک هفته کار دارد و نمی تواند برود ...
    پسر بچه با پدر بزرگ خود تماس می گیرد و می گوید معلم من برای یک هفته گرفتار است و ما می توانیم این هفته را باهم بگذرانیم.
    پدر بزرگ و یا همان رئیس اول با منشی اش تماس می گیرد که این هفته را باید با نوه ام بگذرانم و ما نمیتوانیم به مسافرت برویم.
    منشی به همسرش زنگ می زند که برای رئیسم مشکلی پیش آمده و مسافرت لغو شد.
    مرد با معشوقه خود تماس می گیرد :ما نمیتوانیم این هفته با هم باشیم. مسافرت همسرم کنسل شد.
    منشی با پسر بچه تماس می گیرد که این هفته مثل گذشته کلاسمان را ادامه میدهیم.
    پسر با پدر بزرگش: معلمم این هفته کلاس را ادامه میدهد. ببخشید و ما نمی تونیم باهم باشیم
    و پدربزرگ (همان رئیس) مجددا با منشی تماس می گیرد گه دوباره برای سفر برنامه ریزی کنید...

  2. #882
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    كفتاری شامگاهان، بر كناره ی رودخانه ی نيل تمساحی ديد و هر كدام برابر هم ايستادند و به هم درود و سلام گفتند.

    كفتار سخن آغاز کرد و گفت: روزگارت را چگونه می گذرانی ؟

    تمساح پاسخ داد: بدترين ايام را سپری می كنم. گاه برای سختی و رنجم گريه سر می دهم و آفريدگانی كه پيرامون من هستند به من می گويند:

    " اين اشک ها چيزی جز اشک تمساح نيست ."

    اين تعبير و تلقی به حدی آزرده و زخمناكم می كند كه هرگز قابل توصيف نيست.

    كفتار همان هنگام به وی گفت: درباره ی رنج ها و سختی هايت خوب دادِ سخن در می دهي، اما لحظه ای نيز درباره من انديشه كن.

    من به زيبايی جهان، شگفتی ها، شاهكار ها و معجزه های بديعش به دقت نظاره می كنم و چنان خنده سر می دهم كه حكايت از شادمانی نابی دارد كه دلم را آكنده می كند و خورشيد را به تبسم وا می دارد، حال آن كه مردمان می گويند:

    " اين خنده ها چيزی جز خنده ی كفتار نيست."


    «جبران خليل جبران»

  3. #883
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    کشاورزی٬ هميشه در مسابقات پرورش محصولات٬ جايزه بهترين غله را به دست می آورد و به عنوان کشاورز نمونه انتخاب می شد. رقبا و همکارانش علاقه مند شدند٬ علت و راز موفقيتش را بدانند. به همین خاطر سعی کردند او را زير نظر بگيرند و مراقب کارهایش باشند. بعد از مدتی جستجو سرانجام با نکته ی عجيب و جالبی رو به رو شدند.
    اين کشاورز بعد از هر نوبت کشت بهترين بذرها را به همسايگانش می داد و آنها را از اين نظر تامين می کرد. بنابر اين همسايه های او می بايست برنده می شدند٬ نه او!
    کنجکاوی بيشتر شد و تلاش برای کشف حقيقت به نتيجه نرسيد. بالاخره تصميم گرفتند از خود کشاورز بپرسند. کشاورز در پاسخ آنها گفت:
    چون جريان باد ذرات بارور کننده غلات را از يک مزرعه به مزرعه های اطراف می برد٬ من بهترين بذرهای خودم را به همسايگانم می دهم تا باد ذرات بارور کننده نامرغوب را از مزرعه ی آنها به زمين من نیاورد و کيفيت محصولات من را خراب نکند.
    همين تشخيص صحيح و درست کشاورز توفيق کاميابی در مسابقه بهترين غله را برای او به ارمغان می آورد.

  4. #884
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    يک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: «ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ۱۰ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌کنيم.»

    در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مى‌شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

    اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

    کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

    آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود:

    «تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.

    زندگى شما وقتى که رئيستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد.

    مهم‌ترين رابطه ‌اى که در زندگى مى‌توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.

    خودتان را امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غيرممکن‌ها و چيزهاى از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت‌هاى زندگى خودتان را بسازيد.

    دنيا مثل آينه است. انعکاس افکارى که فرد قوياً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است

  5. #885
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    جوان صحرانشینی، سرگردان در صحرا می رفت تا این که خود را در کنار چاهی یافت.

    دختری بسیار زیبا همچون قرص ماه، از آن آب می کشید.

    به او گفت:"دیوانه وار عاشق توام "
    دختر جوان پاسخ داد:"کنار چشمه زن دیگری هم هست، چنان زیباست که من حتی لایق خدمت گذاری او هم نیستم."
    جوان فورا روی برگرداند،کسی نبود.
    پس دخترک ندا داد:"صداقت چه زیباست و دروغ چه زشت! می گویی واله و شیدای منی، اما همین بس که از زن دیگری با تو سخن گویم تا روی از من بر گردانی "

    " اگر عمیقا به زنی عشق بورزی، این عشق هرگز تازگی خود را از دست نخواهد داد..."

  6. #886
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sweet_mahsa's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    208

    پيش فرض خدا هنوز هست.

    خدا هست مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت آنها در رابطه به موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند وقتی به موضوع ((خدا)) رسید آرایشگر گفت : من باور نمیکنم خدا هم وجود داشته باشد :مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟ :آرایشگر جواب داد کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود میداشت نباید درد و رنجی وجود داشت نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میداد این همه درد و رنج و جود داشته باشد مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمیخواست جر و بحث کند آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد :و به آرایشگر گفت میدانی چیست! به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند :آرایشگر گفت چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم همین الان موهای تو را کوتاه کردم :مشتری با اعتراض گفت نه. آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند. هیچکس مثل مردی که بیرون است. با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد آرایشگر: نه بابا ! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند مشتری تائید کرد: دقیقا نکته همین است !خدا هم وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد

  7. #887
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مرشدي به شاگردش گفت: "در اين مسيركه مي روي، به دري مي رسي كه جمله اي روي آن نوشته شده است."
    برگرد و به من بگوكه آن جمله چه مي‌گويد. مريد تن و جان به جستجو سپرد و روزي بالاخره به آن در رسيد. آن گاه نزد مرشدش آمد و گفت: "جمله روي در اين بود : غيرممكن است ."
    مرشد پرسيد: آن جمله روي در بود يا روي ديوار؟
    مريد پاسخ داد: روي در.
    مرشدگفت: بسيار خوب . دستگيره را بچرخان و در را بازكن.
    مريد اطاعت كرد. وقتي دركاملاً باز شد، نوشته ديگر قابل مشاهده نبود. مريد به راهش ادامه داد.

  8. #888
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مريدي نزد مرشدش آمد و گفت: سال هاست كه در جستجوي نور هستم. گمان مي‌كنم كه به رسيدن نزديكم. مي خواهم بدانم كه گام بعدي چيست ؟
    پيرگفت : چگونه زندگيت را مي گذراني؟
    مريد گفت : هنوزكاري نياموخته ام. پدر و مادرم كمكم مي‌كنند. فكرمي‌كنم اين موضوع زياد مهمي نباشد.
    مرشدگفت : گام بعدي اين است كه نيم دقيقه چشم به خورشيد بدوزي .
    مريد اطاعت كرد. بعد از نيم دقيقه ، پير از شاگردش خواست كه منظره اطرافش را توصيف كند.
    شاگرد گفت : چيزي نمي بينم. خورشيد بيناييم را متأثركرده است .
    مرادگفت : كسي كه فقط به دنبال نور است و از وظايفش شانه خالي مي كند، هرگز نور را نخواهد يافت. كسي كه همواره به خورشيد مي نگرد، نابينايي در انتظارش خواهد بود.

  9. #889
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض داستان شکوفه های گيلاس

    [FONT='Tahoma','sans-serif']حدود چهارصد سال قبل در ژاپن برای پسر و دختر جوانی اتفاقی رخ داد. اتفاقی که بعدها موجب پيدايش مراسمی ويژه شد.[/FONT]
    [FONT='Tahoma','sans-serif'][/FONT]
    [FONT='Tahoma','sans-serif']دختر و پسر جوانی که يکديگر را دوست داشتند بعد از سختی های بسيار و درست زمانی که به يکديگر رسيده بودند دچار مشکلی شدند. پسر بنا به مقتضيات نظام حاکم در ژاپن بايد به جنگ می رفت. بعد از رفتن پسر به نبرد، دختر هر روز به بالای تپه ای که محل قرارشان بود می رفت اما بعد از چند ماه خبری از پسر جوان نشد.[/FONT]
    [FONT='Tahoma','sans-serif'][/FONT]
    [FONT='Tahoma','sans-serif']دختر بر روی تپه درخت گیلاس کوچکی کاشت و هر روز به درخت نگاه می کرد. این درخت برای او سمبل عشق و علاقه بود. او امیدوار بود روزی با پسر جوان زیر درخت گیلاس بنشینند. سالها به سرعت و گاهی برخلاف میل ما می گذرند. دختر سال ها زیر درخت گیلاس می نشست و از درخت مراقبت می کرد تا این که مُرد و در زیر همان درخت دفن شد.[/FONT]
    [FONT='Tahoma','sans-serif'][/FONT]
    [FONT='Tahoma','sans-serif']امروز بعد از چهارصد سال نهال گیلاس کوچک میلیون ها شکوفه می دهد و هر سال هزاران توریست از سراسر دنیا به زیر درخت گیلاس می آیند و در سکوت به صلح و عشق می اندیشند، به دنیایی که به جای بمب های چند تنی بر روی سرشان شکوفه های گیلاس بریزد.[/FONT]

  10. #890
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض كودك و خدا...

    الو ... الو... سلام
    کسی اونجا نیست ؟

    مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

    پس چرا کسی جواب نمیده؟

    یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس، بله با کی کار داری کوچولو؟

    خدا هست؟ باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده.

    بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی؟ من با خدا کار دارم ...

    هر چی میخوای به من بگو قول می دم به خدا بگم.

    صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست نداره؟

    فرشته ساکت بود، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

    بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کُنما...

    بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت؛

    بگو زیبا؛ بگو هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...

    دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

    چرا؟ این مخالف تقدیره؛ چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

    آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

    نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

    مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد؟

    بعد از تموم شدن گريه هاي كودك خدا گفت: آدم، محبوب ترین مخلوق من ... چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت!

    کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خود خواهی شان می خواستند. دنیا برای تو کوچک است ...

    بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

    کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
    Last edited by دل تنگم; 30-05-2008 at 23:42.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •