تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 88 از 212 اولاول ... 387884858687888990919298138188 ... آخرآخر
نمايش نتايج 871 به 880 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #871
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    31

    پيش فرض

    شهسواری به دوستش گفت: بیا به كوهی كه خدا آنجا زندگی می كند برویم. می خواهم ثابت كنم كه او فقط بلد است به ما دستور بدهد، و هیچ كاری برای خلاص كردن ما از زیر بار مشقات نمی كند.دیگری گفت: موافقم . اما من برای ثابت كردن ایمانم می آیم .وقتی به قله رسیدند ،شب شده بود. در تاریكی صدایی شنیدند: سنگ های اطرافتان را بار اسبانتان كنید و آنها را پایین ببریدشهسوار اولی گفت: می بینی؟ بعد از چنین صعودی، از ما می خواهد كه بار سنگین تری را حمل كنیم. محال است كه اطاعت كنم !دیگری به دستور عمل كرد. وقتی به دامنه كوه رسید، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ هایی را كه شهسوار مومن با خود آورده بود، روشن كرد. آنها خالص ترین الماس ها بودند...مرشد می گوید: تصمیمات خدا مرموزند، اما همواره به نفع ما هستند.

  2. #872
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    صبحی زود پيش از طلوع خورشيد، مردی ماهيگير به رودخانه رسيد. در ساحل به چيزی برخورد كرد كه به نظر كيسه‌ای از سنگ می‌آمد. كيسه را برداشت؛ تورش را در كناری نهاد و در ساحل منتظر طلوع خورشيد شد.
    او منتظر دميدن شفق بود تا كار روزانه‌اش را شروع كند. با تنبلی سنگي از آن كيسه درآورد و به ميان رودخانه‌ی آرام پرتاب كرد. سپس سنگي ديگر انداخت و يكی ديگر. در سكوت بامدادی، صدای برخود سنگ با آب برايش خوشايند بود، پس يكی ‌يكی سنگ‌ها را به درون رودخانه پرتاب كرد.
    خورشيد به آرامی بالا می‌آمد. تا اين وقت او تمام سنگ‌های آن كيسه را به جز يكی كه در كف دست نگه داشته بود، به ميان رودخانه انداخته بود. وقتی كه در نور خورشيد به آنچه كه در دست داشت نگاه كرد، قلبش تقريباً ايستاد، نفسش بند آمده بود! يك قطعه الماس در دست داشت. او يك كيسه از اين الماس‌ها را به رودخانه پرتاب كرده بود، اين آخرينش است كه در دست دارد. فرياد كشيد. گريه كرد. او اتفاقی به چنين گنجينه ‌ای برخورد كرده بود؛ ولي در تاريكی، ناخواسته، تمامش را دور انداخته بود.
    به نوعی، او ماهيگيری خوش اقبال بود؛ هنوز يكی باقيمانده بود. پيش از اينكه اين يكی را نيز دور بياندازد، نور دميده بود

  3. #873
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زيبايی درون چشمه ديد. آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.
    در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.
    مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: آيا آن سنگ را به من ميدهی؟ زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
    مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجيد. او می دانست سنگ قيمتی است و با فروش آن می تواند به ثروت زیادی برسد؛ بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
    چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خيلی فکر کردم؛ تو با اينکه ميدانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛ خيلی راحت آن را به من هديه کردی. بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت:

    من اين سنگ را به تو باز ميگردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو می خواهم.

    به من بیاموز چگونه می توانم مثل تو باشم؟

  4. #874
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    غنچه از خواب پريد و گلی تازه به دنيا آمد.
    خار خنديد و به گل گفت سلام و جوابی نشنيد.
    خار رنجيد ولي هيچ نگفت.
    ساعتی چند گذشت٬
    گل چه زيبا شده بود.
    دست بی رحم كه آمد نزديك٬
    گل مغرور ز وحشت ٬پژمرد.
    ليك ناگاه ٬
    خار در دست خليد و گل از مرگ رهيد .
    صبح فردا خار با شبنمی از خواب پريد .
    گل صميمانه به او گفت: سلام.
    خار صميمانه به او گفت : عليك.

  5. #875
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    آنا سيتينزا" تعريف مي كند كه پسر كوچكش- با كنجكاوي كسي كه واژه جديدي را مي شنود؛ اما هنوز معناي آن را نمي فهمد- از او پرسيد:



    -مامان؛ پيري يعني چه؟



    آنا پيش از اينكه پاسخ بدهد؛ در كمتر از يك ثانيه به گذشته سفر كرد و لحظات مبارزه؛ دشواريها و نوميدي هاي خودش را به ياد آورد و تمام بار پيري و مسئوليت را بر شانه هايش احساس كرد. چشم هايش را به سوي پسرش برگرداند كه خندان؛ منتظرپاسخي بود.



    آنا گفت: پسرم به صورت من نگاه كن اين پيري است. وپسر چروك هاي آن صورت و اندوه آن چشم ها را تماشا كرد. چه باعث شد كه پسرك با تعجب نگاه نكند و پس از چند لحظه جواب بدهد: مامان! پيري چقدر قشنگ است؟



    منبع:دومين كتاب

  6. #876
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود
    به خدا اعتقادي نداشت
    او چيزهايي را که درباره ي خدا و مذهب ميشنيد مسخره ميکرد
    شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده ي آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش
    بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود
    مرد جوان به بالا ترين نقطه ي تخته ي شنا رفت و دستانش را باز کرد تا
    درون استخر شيرجه برود
    ناگهان ندايي به گوشش رسيد ، ندا براي مرد نا مفهوم بود
    اما
    احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پايين آمد
    و چراغ ها را روشن کرد
    مرد آن روز نتوانست شنا کند
    آب استخر براي تعمير خالي شده بود...

  7. #877
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    باران بدجوري به صورتش مي خورد.سرش را بالا گرفت و مأيوسانه نگاهي به صف طويل اتوبوس انداخت.صدايي گفت:ببخشيد آقا!ساعت چنده؟

    مرد برگشت و نگاهي به صورت درهم رفته پيرمرد انداخت و بي حوصله گفت:پنج.

    با توقف اتوبوس جنب و جوشي در صف افتاد.جمعيتي که توي اتوبوس بودند کمي جابجا شدند:بيا تو آقا...يه نفر جا داره!

    مرد برگشت و نگاهي به پيرمرد انداخت و يک قدم عقب کشيد:شما بفرماييد پدر جان!

    پيرمرد سوار شد.صورت خندان پيرمرد از پشت شيشه اتوبوس به مرد آرامش مي داد.

    باز هم باران مي باريد اما اين بار مرد نفر اول صف بود...

  8. #878
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    يه خانومي وارد داروخانه ميشه و به دكتر داروساز ميگه كه به سيانور ائshy;تياج داره!
    داروسازه ميگه واسه چي سيانور مي‌‌خواي؟
    خانومه توضيئshy; ميده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه.
    چشم‌هاي داروسازه چهارتا ميشه و ميگه: خدا رئshy;م كنه، خانوم من نمي‌تونم به شما سيانور بدم كه بريد و شوهرتان را بكُشيد! اين بر خلاف قواننيه! من مجوز كارم را از دست خواهم داد... هردوي ما را زنداني خواهندكرد و ديگه بدتر از اين نميشه! نه خانوم، نـــه! شما ئshy;ق نداريد سيانور داشته باشيد و ئshy;داقل من به شما سيانور نخواهم داد.
    بعد از اين ئshy;رف، خانومه دستش رو ميبره داخل كيفش و از اون يه عكس مياره بيرون؛ عكسي كه در اون شوهرش و زن داروسازه توي يه رستوران داشتند شام مي‌خوردند.
    داروسازه به عكسه نيگاه ميكنه و ميگه: خُب، ئshy;الا.... چرا به من نگفته بوديد كه نسخه داريد؟؟!!

  9. #879
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض من كجا ايستاده ام «كــاوه»؟

    پرده اول:

    صاف خورده وسط گلوله اي كه افتاده وسط حرفم
    ضامن كشيده ام تا نفس خودم از لاي دود سيگار در نزند !! / زد!
    بهتر از اين رجز نخوانده گـََرد و خاك مي نويسم تا زمين سهم خودم را رو كند
    فرض كن همين شناسنامه تند، تند به زن كشيده شود بر دارم
    و از اين طناب هر طوري كه دلت مي خواهد بالا روم
    كه مرگ از آنجا بهتر ديده مي شود
    كسي در اين آبادي زير آب مي زند كه زير آب مي رود / رفت!
    اما نمي توانم از چيزي كه مرا به حرف لب هايت مي كشد
    بگذرم از تار مويي كه در باد مي نواخت
    حافظ منم كه در فال اول، هي! تو مال خودت را بردار!
    راه افتاده ام كه سقف اين خانه را جـِر بخورد
    تا آيه اي كه قولش آنقدر دير است بيا ...
    يا دنبال چاهي كه ممكن است گرگ هايي در آن جا خورده باشند!
    خورده باشند!
    جامه دريده بر تن يحيي و هيچ اعلاميه اي از زندان سينه ام كف نكرده بود
    آ....آ
    چرا هر سال به اسم يك حيوان درنده، گزنده بر مي داري؟
    و خودت در مي روي ها؟
    فكرش را بكن كه من هر سال خواب هاي بد مي بينم كه تازه آدم مي شوم
    كه رخت و لباس چرك من اندازه تنت بشود كه سكسي ننويسي ...
    تنه ات از اول شهر مي خورد به پيراهن خودت و بر نمي گردد
    مگر تو داري از پيژامه در مي روي ها؟
    در كف همين آسفالت زانو در خيابان كرده كِـشيـدم
    تا كِش بيايد راهي كه آخرش در اول بود
    درد در استخوان پليس هي به خودش... چند سي سي تزريق كرده...
    ول كه نمي كند لعنتي!
    اقبال را در سياهي گم كرده ام كه شباهتي به جمعه ندارد اما هنوز بيدارم
    فكر كن دارد كسي در خوابم وول مي خورد كه اگر بيدار نبودم
    مي دادمش دست مادرم تا...!
    يك كوچه بالاتر بود از همان ساعتي كه هخامنشيان سراسيمه آمدند ... ها؟ نيامدند؟!!
    بيا جاي خوابي كه برايم ديده اند دراز بكش
    تا اين تيزي هاي از پشت نرسيده را ديد بزني شخصا!
    من به جز صداي بلندگوئي كه داشت از آن طرف شط هوار مي كشيد نشنيدم كسي شنا كند
    يا اينكه بخواهد مهمات به آب بدهد كه من گوشم از اين آب ها زياد پر است.
    دست آخر : اين همه اسب، اين همه حيوان، اين همه ارابه،
    اين همه تخته شناور
    پس من كجا ايستاده ام؟ ليلا كجا؟

    پرده دوم:

    چند سطر پيش اعتراف كردم كه حافظ تو هستي! در حالم كسي تمام نكرد؟
    (توي صف تاكسي بود)
    بچه وقتي اعتراض كرد مثلا حالا بزرگ شده؟
    من شاهد قد كشيدن اين شعر بوده ام
    در شعر آينده ازاين اتفاق خيلي ممكن است ممكن نباشد
    «فرض محال كه محال نيست»
    از استخوان سيد خندان پل ساختم تا برده ها هر چه مي خواهند / بگذريم
    هر روز مشغول بستن بند كفشي هستم
    که هيچ وقت دو طرف اين پا را نمي شناسد
    هرچه مي روند از هم دور تر مي شویم. كجايي؟ / رد شو!
    مي گويم دماوند را بگذاريد تا برف روي سرش را بگيرد
    آنقدر كه دق كند و پاي البرز بریزد
    اما من پشت به تخت جمشيد داده ام
    از كلاهي كه بر سرش گذاشتند نعره مي زند
    چهار زانو قليان شيرازي هوس سرخپوست شدن دارد
    (فعلا اينجا را داشته باش)
    تا يادم هست نيمه كاره بود
    يعني هميشه يك سوي قرارداد است كه اجرا مي شود!
    قطار «هفت تپه » تكه تكه گوشت مي شد و سلاخ ها ديده نشدند!
    بي خيال باراني كه در دل آسمان آب مي شد
    لاشه هائي كه از در و پيكر و ستون هاي امارت جمشيد آويزان بود
    آويزان بود
    عزيزم باور كن دلم زير چتر جا نمي شود وقتي حواسم از باريدن بچربد
    تنها شناسنامه ام را گرفتم زير آفتاب بخار شدم در هواي تو
    آيه هاي زيادي از آسمان بر حلبچه نازل شد
    تا آدم استفراغ شود از گلوي خودش
    من همان ديكتاتور كه حتي به خود اجازه ي نفس كشيدن ندادم / ندارم
    باز بر نيزه كردي؟ باز براي قرائت فاتحه در صفين؟ باز نفس نفس كوبيديم
    راه به راه از خود هيچ كس نپرسيد
    اين همه اسب، اين همه شمشير، اين همه قرآن شهادتين گفته اند
    پس من كجا ايستاده ام؟ ليلا كجا؟

    پرده سوم:

    خدا را چه ديدي شايد، شايد دوباره شب شد شايد
    يكي از ما از پنجره سر در آورديم و قد كشيديم
    نمي دانم عصر كلاش و ژ3 را كدام احمقي جنگ سرد ناميد كه
    يك جاي آدم بسوزد والله
    خودم را چار چنگولي به شعر زده ام:
    راهي كه رد پاي عوضي در ارتفاع دارم كفشي كه بي هوا به آب زد ه باشد
    چشمي كه توي اشك هاي من غرق مي شود
    بين من و تو هميشه اين فاصله بود كه مسلمان بـينـد و كافر نشيند!!!
    نوشته اند: داسي كه پرچم شوروي را درو كرد از جنس خودش بود
    حالا كمي جلوتر مي كشم
    و مي ميرم براي شايد اگر زنده باشم چيزهايي براي درو كردنم بود
    هم، هربار به لب هاي تو كه مي رسد انگار نه! انگار آره!
    فصل درو يادم هست
    سري كه در ارتفاع برده اي دست كم من نيستم! من هستم!
    يا اينكه برشانه هاي مار، كسي لم نداده بود! داده بود!
    فرقي هم مگر مي كند؟
    اينجا جوشكار، صافكار، تراشكار آهنگرند
    اما نمي داند مار چند شانه در اين حرف دارد
    من شير خورده در انقراض مادرانه اي، درهم تنابنده ام
    «اينطور فرض كن»!
    پس همين كه اين يك به دو كردن با استخواني كه حرف در نمي آيد
    بال مي كشد تا هركجا كه ميل همين چند قاصدك باشد يا نباشد
    از اين چند عادتِ انگشتم از گودالي كرده ام فرو كه طلوع از آن در بزند
    اين روزها به بستن دهانم وقتي لقمه اي ندارد شرط مي بندم ببند!
    اشتباه نكن! مثلا هركسي با نفر بعدي فرق دارد
    فال كه مي گيرم: ان اكرمكم عندالله اتقيكم ...
    راه درازي در كفش هام خوابيده است كه باور نمي كني چشم ندارم
    ميدان به عرض همين ساعت ها بيدار است تا چشمي از كسي برسد اينجا
    تا لبخند بعدي هر مسافر مي تواند چرتش را طوري بتركاند كه: همچين!
    حوصله قطار هم سر به سر سوزن تا ته آبادي دراز مي كشد
    (اينجا كسي كفش سهراب را نديد؟)
    چرا كاسه، مرا به ياد تو نيندازد، ها؟ وقتي هرنيم كاسه اي كه بردارم/ تو!!؟
    آشی که از وجب رفته باشد میل انتقام ندارد
    اين حرف ها كه مثل هفتاد سال سياه شب و روز مي ميرند و ...
    از هفتاد گذشتن، دلاك نمي خواهد رد شدم
    تو تا وقت پيري مي تواني هيزم جمع كني ... چرا؟
    مثل اتوبوس دم ترمينال كه حال دل كندن ندارد!
    بوق كه مي زند يعني دست خودم نيست! كجا بروم؟
    مثل خيابان هاي هرات كه لك زده براي دختران دم بخت شعر بگيرد
    مثل همين ليلا كه فكر مي كني تمام بلبلان را جهيز كرده
    تا در مرگ من آواز بخوانند
    تا گورستان، همه تنهايي ام را بغل كند و سنگي بين ما دراز كشيده: همچين!
    اخيرا به بستن دهانم وقتي لقمه اي هست بسته ام
    حالا بنشين كنار و دستمال كاغذي ها را هوا كن كه سرما نزديك است
    مثل اینکه دهانم بوی انگور گرفت وقتی از تاکستان خبر زلزله می آید.
    (پيش بيني نكردم)
    مي خواهي تاب بخور
    تا عباسی دبیر ورزشتان خواب خوش از گلویش بیرون بیاید.
    مگر اين دست براي بالا رفتن، بهانه «ايست» نخواهد
    وگرنه اين دوئل اولين قرباني سطر آخر است.
    ...

    پرده چهارم:

    از تماشاگران عزيز خواهشمنديم يك نفر اين پرده را كنار بزند! كنار ...كنار!
    «ناگهان پرده بر انداخته اي ... يعني چه؟»
    ......
    اصلا اين همه پرده، اين همه دست، اين همه تماشاچي . . .
    پس من كجا ايستاده ام ليلا كجا؟

  10. #880
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض ته سیگارهای روی قالیچه

    گلدان کریستال بزرگ بود و سنگین، اما دقیقا نمیدانم چطوری آنرا بلند کرده بودم و کوبیده بودم توی سرش! یعنی اتفاقات اون شب خیلی محو و مبهم توی ذهنم مانده هرچند که مال چند روز پیش است. اما یادم هست صداش که با نعره‌های نا مفهموم، موج برمی‌برداشت و لایه لایه مثل صفحه‌های تیز و مسطح توی سرم فرو می رفت، خاموش شد؛ با چشم‌های از حدقه بیرون زده‌اش ناباور و گیج، میخ شد توی چشم‌هام و بعد افتاد روی قالی. همین قالی که حالا روش نشسته‌ای، سیگار دود می‌کنی و تو نخ گل‌های ریز آبی و نقره‌ای‌اش هستی و چشم هات روی اون لک قرمز تو زمینه کرم‌رنگش ‌مونده. و عجیب این‌بود که گلدان سالم مانده بود. آره من از افتادنش روی قالی و خونی که روی صورتش راه باز می‌کرد و روی سرامیک‌های سفید می‌ریخت متعجب نبودم اما از گلدان بزرگ وکریستال که یادگار خانم جون بود و هدیه روز اول عروسی‌مون، حیرت زده بودم. یک قطره خون از روی صورتش راه باز کرد و افتاد رو زمینه کرم رنگ قالی و من تازه به خودم اومدم و باقی لششو از روی قالی سُر دادم رو سرامیک‌ها.
    مهتاب خودش رو می‌چسبونه بهت و میگه : عمو قشنگ کشیدم؟ مطمئن نیستم اصلا چیزی روی کاغذ ببینی اما می گویی : آره عروسک.
    خشکم زده روی صندلی، توی چشم‌هات می‌خونم که پرده آخره. حتمی شک کرده‌ای. از نگاهت که ازم می‌دزدیشون فهمیده‌ام. تو سکوت اتاق فقط صدای جیرجیرکی‌یه مهتاب، هر چند لحظه‌ای بلند می شه و صدای کشیدن مدادهای رنگی روی کاغذ.
    مهدی اما تو داری می‌کنه. مثل خودته. همه چیزش از شکل و قیافه‌اش گرفته تا اخلاق و رفتارش. توی این چند روزی که به خیال گم شدن باباش میری و میای، مدام کج خلقی می‌کنه و کمتر حرف می‌زنه. اخه اون‌شبِ آخر اون بود که مهتاب را برداشت و از ترس داد و بی‌دا‌دهای باباش رفتن و چپیدن تو انباری. بعدش هم که من شبونه با بدبختی انداختمش تو ماشین بدتر از خودش، تلنگ در رفته‌اش و می‌خواستم خودش و ماشینشو با هم به درک بفرستم، انگار کردم که انگورک‌های براق چشم‌های کوچولوش رو از پشت پنجره کوتاهِ انباری دیدم که داشت نگاهم می‌کرد.
    وقتی از سفر اومدی و دیدی که خانم جون مجبورم کرده زن حامد بشم خم به ابروت نیومد اما وسط ابروهات یک خط ابدی افتاد که همیشه منو یاد دردی می انداخت که تو دلم لونه کرده بود مثل آتشی که زیر خاکستر منتظر شعله کشیدن باشه. خانم جون صدام کرده بود توی اتاق؛ پای سجاده نشسته بود و ذکر می‌گفت با همون تسبیح دانه درشت سرخ. گفت که با وجود حمید و حامد در خانه دیگر نمی شود جلوی حرف و حدیث مردم را گرفت، دلم غنج زده بود، می دانستم می‌خواهد درباره‌ی چی حرف بزند، صدای قلبم توی گوشم بود که گفت حامد خاطرمو می‌خواد و گفت که نظر خودش هم جز این نیست. مثل یخ حوضِ آخر زمستون وا رفته بودم. اما نتونستم رو حرف زنی که در حقم مادری کرده بود نه بیارم. صدای آروم خانم جون را به سختی از لای دندان‌های ردیف مصنوعی‌اش می‌شنیدم : «خوشبختت می کنه مادر. انشااله که پیش اون خدابیامرزها روسفید بشم!»
    بند تسبیح پاره شده بود و دانه‌های سُرخِش پخش شده بود روی سجاده و قالیچه. دلمو گذاشتم توی صندوقچه و شدم زن شرعی حامد. دیگه هیچ وقت تو چشم‌هام نگاه نکردی، حتی بعد مرگ خانم جون، وقتی حامد خمار می‌شد و میزد تمام تن و صورتمو کبود می‌کرد بی آنکه نگاهم کنی می گفتی : «باز بی‌غیرتی کرده قرمساق؟ این دفعه دیگه می‌زنم شل و پلش می کنم نامردو.»
    که هیچ‌وقت هم دلت نیومد بیشتر از چند جمله سرزنشش کنی! دردمو تو خودم می‌ریختم و تحمل می‌کردم، چون درد بی‌کسی بود که علاجی نداشت. اما این سردردها که تازگی گریبونمو گرفته بود امانم را بردیده بود. رفته بودم پیش دکتر، خوب معاینه‌ام کرد، توی چشم‌هامو دید نوار مغزی گرفت بعد هم گوشی‌معاینه اش رو، روی میز انداخت وجوری تو چشم هام نگاه کرد انگار بخواد قبل اینکه سوال کنه جوابشو بفهمه، پرسید : به سرتون ضربه وارد شده؟
    یادم هست که نور چراغ معاینه از پشت پاراوان چشم‌هامو می‌زد و دانه‌های سرخ تسبیح خانم جون پخش شده بود توی سرم؛ خانم جون گفته بود جمع کردنِ‌شون بی فایده است دیگه نمیشه مثل اول به ریسمون کشیدشون. به دکتر گفتم : بله گاهی!
    با تعجب نگاهم کرد و پرسید : یعنی چی؟
    جوابی ندادم.
    چشم‌های بزرگش از پشت قاب عینکِ طلایی‌اش برق می‌زد : عجب!
    نگفت ولی حتمی فکرکرد که به روانپزشک احتیاج بیشتری دارم خودم هم همین‌طور فکر می‌کردم. اما باید اول تکلیف این سردردها را روشن می‌کردم. برام «ام آر آی» نوشت و من برای اولین بار با دیدن رگ‌های آبی دست‌های دکتره وقتی نسخه می‌نوشت توی خودم لرزیدم، اون رگ‌ها را روی گردن و دست‌های حامد هم دیده بودم: بزرگ و آبی. بعد از اون بود که هربار که کتک می خوردم فقط رگ‌های آبی و کبود را می دیدم. و بعد بی آنکه بدانم چرا، دانه‌های سرخ تسبیحِ خانم جون پخش می ‌شد توی سرم و من درست وقتی گیج و منگ می شدم با تقلای زیاد سعی می‌کردم جمع‌اشان کنم و به حرف‌های خانم جون هم گوش ندهم، اما بی‌فایده بود.
    خاکستر سیگارت می‌افتد روی قالی درست کنار لکه کبود و دلمه بسته و خشک شدۀ روی قالی؛ چطور ندیده بودمش؟ باید جمعش می‌کردم و تندی می‌شستم، کار یک ساعت بود شاید هم با چند قطره شامپو پاکش می‌کردم! به هرحال دیگر فرقی نداره. من حالا به وضوح لرزش دست‌هاتو می بینم دست آزادت را فرو می‌بری توی موهای مهتاب که مداد رنگی سبز لجنی را با فشار روی کاغذ می‌کشه مثلا داره رنگ می‌کنه. نگاهش می‌کنی و روی صورتت یک سایه‌ی تار و محوی می افتد . تلفن زنگ می‌زنه سر جام میخکوب شدم و همانطور زل زدم به تو که حالا داری با سوال واخورده‌ای توی چشم‌هات، منو نگاه می‌کنی. از جات بلند می‌شی و گوشی را بر می‌داری سرت پایین است و حواست به نقاشی مهدی که سر بزرگ مردی را با دهانی که به قدر همه صورت باز کرده است می‌کشد. می‌گویی : بله ...چشم...ممنون...
    گوشی را می‌گذاری و بی آنکه سرت را برگردانی، می گویی : «آمده بودم بگویم جسد پیدا شده. (و وقتی این‌را گفتی توی چشم‌هات انگار شعله‌ای در یک لحظه گر گرفت و فرونشست) توی مسیل شرقی. الان هم از کلانتری گفتند برای تشخیص جنازه و چند تا سوال باید تا یکساعت دیگه اونجا باشیم.»
    و بعد نگاهم می‌کنی. این دومین باری است که امروز بعد سال‌ها نگاهم می‌کنی می خواهی ببینی از من چی باقی مانده. اما من باید چشمانم را از نگاهت بدزدم نباید چیزی را از توی نگاهم بخوانی باید خیلی عادی با تو به کلانتری بیایم باید اشک بریزم و لباس سیاه بپوشم و دست بچه‌های یتیمم را بگیرم و به روی خودم نیاورم که چی شده و چی گذشته و ادعای خون خواهی و قصاص قاتل را بکنم باید موهایم را چنگه چنگه کنم و جیغ بزنم و وانمود بکنم که دارم از غصه می‌میرم اما من نمی‌توانم، نه حالا که تو این طور روبرویم ایستاده‌ای با تجسم دردی که تمام این سال‌ها کشیده‌ام، با رنجی که از قربانی بودن و انتخاب شدن برده‌ام و با حقی که از انتخاب کردن و اراده داشتن از من گرفته شده است و با یک لکه کبود دلمه بسته روی قالیچه اتاقم و با ته سیگارهایی که کنارش ریخته‌است و با نقاشی سرد و تاریک کودکانم ...من نمی‌توانم.
    نگاهت از روی صورتم روی نقاشی پسرکم سر می‌خورد که دهان باز مرد را با رنگ سیاه و قرمز پر می‌کند صدایی از گلویم بیرون می آید که برای خودم هم ناآشناست، انگار کسی از درون من بود که گفت : «گلدان کریستال یادگار خانم جون بود.»

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •