[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جان غمگین ، تن سوزان ، دل شیدا دارم آنچه شایسته عشق است ، مهیا دارم سوز دل ، خون جگر ، آتش غم ، درد فراق چه بلاها که ز عشقت من تنها دارم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
جان غمگین ، تن سوزان ، دل شیدا دارم آنچه شایسته عشق است ، مهیا دارم سوز دل ، خون جگر ، آتش غم ، درد فراق چه بلاها که ز عشقت من تنها دارم
باز هم كنار جزوه هاي دانشگاهت
كنار كتاب هاي فلسفه
همان درسهاي هميشگي
خواب رفتي
بي آنكه مرا يافته باشي
چند وقتي ست
روي بازوي دكارت مي خوابي
وبه فال حافظي كه براي خرده كانت ها مي گيري
و به قهوه اي كه با ارسطو خواهي خورد
به قرار جمعه ات با نيچه
به هزارو يك دليلِ بي منطق و
بي علت و معلول
مي انديشي
و حواست نيست
كه من
كه من
كه من
هرچه برايت چاي ريخته ام
سرد شده
جاده ای برگی
سبز
سرخ
زرد. ...
تا انتهای ناکجا !
زیر نور ماه ٬
زیر
نم
نم
باران
سرشته ام با خیال تو .
اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد؛
بدان هوای دلِ من است که به یادت می وزد ...
کلافه کرده ای مرا؛
چرا همیشه لبخندهایت؛
از نوشته های من، زیباتر است ...؟!
دوست دارم ار این سکوت محض ،
حوصله خدا هم سر برود
و زمانی که آرام خمیازه می کشد
از مسیری برویم که او نشناسد
جایی برسیم که هیچ راهی نیست
به جز دوست داشتن
و هیچ تابلویی معلوم نیست
به جز آغوشت
از راه دور به تو عشق می ورزم
تا دیگراین فاصله را احساس نکنی…..
از راه دور درد دلهای خود را به تو میگویم….
وتورا در اغوش محبت های خودم می فشارم
از راه دور چشم هایم تو را میبیند ….
تا دوباره به دیدارت بیایم…
از راه دور برای عشقت مینویسم
تا دفتر شعرم را به تو نشان دهم…
اری ازهمین راه دور نیز می توان دست در دستانم بگذاری
و باهم قدم بزنیم…
دست های زیادی برایم تکان داده شد!!!!
اما دستی که مرا تکان داد.....
دستان تو بود
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند
عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقی است
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
حمید مصدق
دلم هر لحظه می بافد خیال نازنین تو
نفس در سینه میدوزد نمای دلنیشین تو
نمیدانم کدامین شعله در چشم تو پیچیده
شرر می ریزد هر دم از نگاه آتشین تو
تویی شيرين شبهای خیالاتم که میخواهم
شوم فرهاد تو،شیرین یار همنیشین تو
به گوش دل صدای تو، به هر فصلم هوای تو
کدامین قصه را خوانم که تا گردد یقین تو
غبار غصه پیچیده به کلک دل عزیز من
سلیمان شو که میخواهم شوم نقش نگین تو
حادثه يعني همين .!
وقتي در تمام تقاطع هاي افکارم
چراغ خطر کاشته اند
وقتي در بن بست ترين کوچه زندگي
از پا افتاده ام .
ناگهان تو بيايي
و با حلقه کردن بازوانت
به من برای زندگی
/ ميدان /
بدهي .!
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)