لبهای من آرام
یک لحظه می جنبند
اشکهای من صبور
یک لحظه می ریزند
چشمان من خموش
یک لحظه می بارد
یک لحظه ... بسیار است
رفتن بدون تو
مردن بدون من...
![]()
لبهای من آرام
یک لحظه می جنبند
اشکهای من صبور
یک لحظه می ریزند
چشمان من خموش
یک لحظه می بارد
یک لحظه ... بسیار است
رفتن بدون تو
مردن بدون من...
![]()
دوستـان شرح پریشـانی من گــوش کنیـد داستان غــم پنهـانی من گــوش کنیــد قصــه بی سر و سامانـی من گوش کنیـد گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتـش جان سـوز نگفتـن تا کـی
سوختـم سوختـم این راز نهفتــن تا کی
روزگـاری من و دل ساکـن کویـی بودیـم ساکـن کـوی بـت عربـدهجویـی بودیـم عقل و دین باخته، دیوانـهٔ رویی بودیـم بستهٔ سلسلهٔ سلسله مویـی بودیـم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتـار از ایـن جمـله که هستنـد نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت سنبـل پرشکنـش هیـچ گرفتـار نداشت اینهمه مشتری و گرمـی بازار نداشت یوسفی بود ولی هیـچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعـث گـرمی بازار شـدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایـی من شهــرت زیبایـی او بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او "وحشی بافقی"
ﺗﻤﺎﻡ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﯾﺎﺭ
ﻣﻦ ﻭ ﺩﻝ، ﺩﻭ ﮔﺪﺍﯼ ﭘﺸﺖ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﺳﺮﺍﭘﺎﯾﻢ ﺩﻝ ﻭ ، ﻗﺎﺑﻞ ﻧﺒﺎﺷﻢ
ﻋﺠﺐ ﯾﺎﺭ ﻭ ﻋﺠﺐ ﯾﺎﺭ ﻭ ﻋﺠﺐ ﯾﺎﺭ
ﺳﺮﺍﭘﺎ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺮﺩﯼ ﺍﺳﺖ
ﻓﻘﻂ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﺩﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﯾﺴﺖ
ﺷﻔﻖ ﺳﺮﺧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ
ﺍﮔﺮﭼﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﺭﺩﯼ
ﺍﺳﺖ
ماییم و شب تار و غم یار و دگر هیچ
صبر کم و بی تابی بسیار و دگر هیچ
ماییم و لبا لب شدن از یار و دگر هیچ
منصور و اناالحق زدن از دار و دگر هیچ
گر راه به مرهمکده عشق بیابی
الماس بنه بر دل افکار و دگر هیچ
بر لوح مزارم بنویسید پس از مرگ
کای وای ز محرومی دیدار و دگر هیچ
در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری
گویم که غم یار و غم یار و دگر هیچ
از کعبه گر این بار برونم بگذارند
ناقوس به دست آرم و زنّار و دگر هیچ
عرفی به غلط شهره شهرست ببینید
صد گل زده بر گوشه دستار و دگر هیچ
جمال الدین عرفی شیرازی
همه کسم تو، هر هوسم تو، هم نفسم تو
بال و پرم تو، همسفرم تو، بیش و بسم تو
گرمی خانه، شور ترانه، متن غزل تو
شعر و سرودم، بود و نبودم، قند و عسل تو
نغمهی سازم، محرم رازم از روز ازل تو
بی تو خموشم، با که بجوشم، جفت تنم تو
خسته و عریان، پیش غریبان، پیرهنم تو
گرمی خانه شور ترانه متن غزل تو
شعر و سرودم، بود و نبودم، قند و عسل تو
نغمهی سازم، محرم رازم، از روز ازل تو...
شعر و آهنگ از فرامرز اصلانی
هیچکس نـفهمیـــــد که " زلـیخـــــــا " مــَـــــــــرد بـود ...!!
میــــدانی چــــــــــــرا ؟
مـــــردانـــگی میــخواهـــــد!
مــــــــاندن ، پــای عشــــــقی که مـُـــدام تـو را پـــس میــــزنــد
![]()
عشق یعنی...!
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده با چشمان تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی درجهان رسوا شدن
عشق یعنی سست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن با ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
سردم شده است و از درون می سوزم
حالا شده کار هر شب و هر روزم
تو شعر مرا بپوش سرما نخوری
من دکمه ی این قافیه را می دوزم
دوست داشتنت،
حس قشنگی ست
که گاهی شبیه لبخند،
بر چهره ام ظاهر می شود...
در حضور خارها هم میشود یک یاس بود
در هیاهوی مترسکها پر از احساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانهها
شیشههای مات یک متروکه را الماس بود
کاش میشد حرفی از کاش میشد هم نبود
هرچه بود احساس بود و عشق بود و یاس بود
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)