دل زمینیم همیشه بودنت را می خواهد
دل آسمانیم پروازت را طلب میکند
گرچه می فشارد دلتنگی قلبم را در چنگ
اما عشق حریف فاصله هاست
و من تو را
خویش را
رها می خواهم
رها..............
دل زمینیم همیشه بودنت را می خواهد
دل آسمانیم پروازت را طلب میکند
گرچه می فشارد دلتنگی قلبم را در چنگ
اما عشق حریف فاصله هاست
و من تو را
خویش را
رها می خواهم
رها..............
آفتابی شدی ای عشق صفای قدمت
ولی از حادثه ای تلخ خبر می دهمت
خاطرت هست که بر خامی من خندیدی ؟
خامم اما نه چنان باز که باور کنمت!
Last edited by shaparak13; 13-10-2013 at 00:42.
دیشب از تلخی این فاصله ها زار زدم
قاب خالی سیاهی روی دیوار زدم
طاقتم طاق شد و حوصله ام هم سر رفت
لحظه و ثانیه را به حکم خود دار زدم
تو هنوز...
با تمام نبودنت...
تنها پناهگاه من از این آدمهایی...
تمام عشق منهای نگاه تو چه می ماند؟؟؟
فقط یک زن که روز و شب برایت شعر می خواند
فقط یک زن که مدتهاست تنها عاشق شهر است
فقط یک زن که خود را سهم دستان تو می داند
و این زن خوب می داند چگونه با نگاه خود
تمام شهر را ـ جز تو ـ به هر سازی برقصاند
و می داند چه آسان می تواند هر زمان،هر جا
دل مردان سنگی را به لبخندی بلرزاند
نگاهش گرم،دستش گرم،قلبش گرم،چشمانش
چگونه باید اینها را به چشمانت بفهماند؟
تو را می خواهد و هرگز نمی خواهد که عکست را
به دیوار و در دنیای بی روحش بچسباند
غروب و کوچه ای خلوت،زنی با یک غزل در دست
که بین ماندن و رفتن بلاتکلیف می ماند...
شـَــبـــهـــا
زیـــ ـر ِ دوشـ ِ آبــ ِ ســــَـــــــــــرد
رهــــــــــا میکـــنـم بـغـــــض زخـــــمـهــــایــم را
در حالی که هــــمــــــــــه میگویند:
خـــ ـوش به حـــالــَــش ...
چه زود فـَـــــــــرامــــــوش کــَـرد!...
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست یـا شــب و روز بجــز فکــر تـوام کـاری هسـت به کمنـد سـر زلفـت نه مـن افتـادم و بـس کـه بـه هـر حلـقـه موییــت گرفتــاری هسـت گر بگویـم که مرا با تـو سـر و کاری نیــست در و دیـــوار گـواهــی بدهــد کـــاری هسـت هر که عیـبم کنـد از عشـق و ملامــت گوید تا ندیـدسـت تـو را بـر منــش انــکاری هسـت صبــر بـر جـور رقیبـت چــه کنـم گـر نکنــم همه داننـد که در صحبــت گل خـــاری هسـت نه من خـام طمـع عشـق تو میورزم و بس که چو من سوختـه در خیل تو بسیاری هسـت بــاد خـاکــی ز مقــــام تــو بیــــاورد و بـبــر آب هر طیــب کــه در کلبـــه عـطـاری هسـت من چــه در پـای تـو ریـزم که پسنـد تـو بـود سر و جان را نتوان گفت که مقــداری هسـت مـن از ایـن دلــق مرقـــع بــه درآیــم روزی تــا همـــه خلــق بدانـنــد کـه زنــاری هسـت همه را هست همین داغ محبت که مراست که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست عشـق سعـدی نه حدیثـیست که پنهان ما داستانیـست کـه بر هـر سـر بــازاری هسـت
"سعدی"
Last edited by V E S T A; 14-10-2013 at 23:32. دليل: حذف لینک
یاد باد آنکه نهانتـــ نظری با ما بود
رَقَم مِهــــر تو بر چهـــره ما پیدا بود
یاد باد آنکه چو چَشمت به عِتابم میکُشت
مُعجِـــــزِ عیســویت در لبــــ شکّــرخا بــود
یاد باد آنکه صَبوحی زده در مجلس اُنس
جـــز مــن و یار نبودیـــم و خـــدا با ما بود
یاد باد آنکه رُخَت شمعِ طرب میاَفروخت
وین دلِ ســـوخته پروانــــه ی ناپــــروا بود
یاد بــاد آنکه در آن بَزمـــگه خلــق و ادبـــ
آن کــه او خنــدهٔ مســتانه زدی صَـهبا بود
یاد باد آنکه چو یاقوتِ قـدح خنده زدی
در میــان مـن و لَعـل تو حکایتـــ ها بود
یاد باد آنکتتته نگارم چو کــــمر بَربســتی
در رکابتتتش مَهِ نو پیکِـــــ جهانپیـــما بود
یــاد باد آنکه خراباتـــ نشین بودم و مستــــ
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
یاد باد آنکه به اِصــلاح شــما میشد راستـــ
نظــــم هر گوهـــر ناسُــفته که حافـــظ را بود
::
گفت مجنون گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرین هیچکس
مدح من دشنام لیلی باد و بس
یک دوست داشتن هایی هست
که از دور است و در سکوت
که دلت برایش از دور ضعف میرود
که وقتی حواسش نیست چشمانت را میبندی
و در دل دعایش میکنی
و با یک بوسه به سویش روانه میکنی
که وقتی بی هوا نگاهش با نگاهت یکی میشود
انگار کسی به یک باره نفس کشیدن را ممنوع میکند!
یک دوست داشتن هایی هست
که به یک باره بی مقدمه پا در کفشِ دلت میکند
و جا خوش میکند
و از دستِ تو کاری بر نمیآید
جز از دور دوستش داشتن!
یک دوست داشتن هایی هست
ساکت است
آرام است
خوب است
گم است!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)