تبلیغات :
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 87 از 212 اولاول ... 377783848586878889909197137187 ... آخرآخر
نمايش نتايج 861 به 870 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #861
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    يه روز وقتي به گل نيلوفر نگاه مي کردم، ترس تموم وجودمو برداشت که شايد منم يه روز مثل گل نيلوفر تنها بشم! سريع از کنار مرداب دور شدم
    حالا وقتي که مي بينم خودم مرداب شدم، دنبال يه گل نيلوفر مي گردم که از تنهايي نميرم و حالا مي فهمم ... گل نيلوفر مغرور نيست ؛ اون خودشو وقف مرداب کرده...!

  2. #862
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم. شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام.

  3. #863
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند.

    این ها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود
    پشه می گفت: "آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور. یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند. پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم. سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
    دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
    تنها خدا بود که به من نمی خندید. و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم."
    تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
    گفتم: "خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم."
    خدا گفت: "تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند."
    و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
    من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
    آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
    نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
    سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
    و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
    و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
    من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
    فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.
    *
    و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...
    Last edited by دل تنگم; 12-05-2008 at 07:25.

  4. #864
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    اوضاع خیلی تعریفی نداشت. گرمای طاقت فرسا، نفس کشیدن را سخت می کرد. توده ی سیاهی از دور نزدیک می شد. هرچه سیاهی نزدیک می شد سکوت بیشتری صحرا را فرا می گرفت.
    دیگر می شد شناخت سیاهی کیست و از کجا می آید. چشمان نابینایش، صورت آفتاب سوخته اش، کمر خمیده اش و هیکل تکیده اش حرف های بسیاری داشت. شنیدنی و اندوهناک.
    آرام بر زمین نشست. مشتی خاک برداشت، بویید و ...
    ... زیر لب زمزمه کرد، اینجا دیار حبیب است !
    پیرمرد بی تاب و بی قرار خاک سرد صحرا را در آغوش می فشرد. اشک دیدگان دریایی اش را طوفانی می کرد. بغض راه گلویش را بسته بود. نفس ها به شماره افتاده بودند. او در اندیشه ی روزهای دور، خاطراتش را جست و جو می کرد؛
    - یادت هست روزگار کودکی، به سبقت، سلام را به استقبال من می فرستادی؟ یادت هست، تو فرزند رسول بودی و من میان سال را با احترام، خجالت زده می کردی؟
    اما امروز سلام جابر بی پاسخی بخشکد.
    ایمان ناجی

  5. #865
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    همیشه گرفته بود. خیلی وقت بود کسی به او توجه نمی کرد. هر کسی در فکر کارهای خودش بود. انگار اصلاً او وجود نداشت.
    بالاخره یک روز ابرهای سیاه آسمان شهر را پوشاندند. هوا سرد شد، سرد سرد! و برف شروع به باریدن کرد.
    برف همه جا را فرا گرفت. حالا دیگر قامت سپیدپوش کوه از دور هم خودنمایی می کرد. مردمان شهرنشین از دیدن این منظره خوشحال بودند.
    احساس غرور می کرد و خود را خوشبخت ترین کوه دنیا می دانست.

  6. #866
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    خداوند گفت:« ديگرپيامبري نخواهم فرستاد،از آن گونهكه شما انتظار داريد؛ اما جهان هرگز بي پيامبر نخواهد ماند.» و آن هنگام پرنده ايرا به رسالت مبعوث كرد.
    پرنده آوازي خواند كه در هر نغمه اش خدا بود.عدهاي به اوگرويدند وايمان آوردند.وخدا گفت:« اگر بدانيد، با آواز پرندهاي مي توان رستگارشد.»
    خداوند رسولي از آسمان فرستاد.باران، نام او بود.همين كه باران، باريدن گرفت،آنان كه اشك را مي شناختند، رسالت او را دريافتند، پس بي درنگ توبه كردند و روحشانرا زيربارش بي دريغ باران شستند.خدا گفت:« اگر بدانيدبا رسول باران هم مي توان بهپاكي رسيد.»
    خداوند پيغامبر باد را فرستاد تا روزي بيم دهد وروزي بشارت.پس باد روزيتوفان شد وروزي نسيم وآنان كه پيام او را فهميدند، روزي در خوف وروزي در رجازيستند.خدا گفت:« آن كه خبر باد را مي فهمد، قلبش در بيم واميد مي لرزد وقلب مؤمناين چنين است.»
    خدا گلي را ازخاك برانگيخت، تا معاد را معنا كند.وگل چنان از رستاخيزگفت كه از آن پس هرمؤمني كه گلي را ديد، رستاخيز را به بار آورد.خدا گفت :«اگربفهميد، تنها با گلي قيامت خواهد شد.»
    خداوند يكي از هزار نامش را به دريا گفت.دريابي درنگ قيام كرد وسپس چنان به سجده افتادكه هيچ از هزار موج آن باقي نماند. مردمتماشا مي كردند عده اي پيام دريا را دانستند پس قيام كردند وچنان به سجده افتادند،كه هيچ از آنها باقي نماند.خدا گفت : «آن كه به پيغمبر آب ها اقتدا كند به بهشتخواهد رفت.»
    وبه ياد دارم فرشته اي به من گفت :«جهان آكنده از فرستاده وپيغمبرومرسلاست ،اما هميشه كافري هست تا باران را انكار كند وبا گل بجنگد، تا پرنده را دروغگوبخواند وباد را مجنون ودريا را ساحر.اما همين امروز ايمان بياوركه پيغمبرآب ورسولباران وفرستاده باد براي ايمان آوردن تو كافي است...»

  7. #867
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    چشم يک روز گفت:« من در آن سوي اين دره ها کوهي را مي بينم که از مه پوشيده است.اين زيبا نيست؟»


    گوش لحظه اي خوب گوش داد ، سپس گفت:« پس کوه کجاست؟من کوهي نمي شنوم.»


    آنگاه دست درآمد و گفت:« من بيهوده مي کوشم آن کوه را لمس کنم، من کوهي نمي يابم.»


    بيني گفت:« کوهي در کار نيست.من او را نمي بويم.»


    آنگاه چشم به سوي ديگر چرخيد، و همه درباره ي وهم شگفت چشم گرم گفت و گو شدند و گفتند« اين چشم يک جاي کارش خراب است»


    جبران خليل جبران





    پاورقي:


    من نتيجه گيري که از اين داستان زيبا کردم اين بود که اگر خودمون نمي تونيم چيزي رو درک کنيم فکر نکنيم که اون چيز بيخود و ابلهانه است.و کسي رو که اون رو درک مي کنه متوهم ندونيم و مسخره ش نکنيم.

  8. #868
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    پسر کوچولو گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد ."
    پیر مرد گفت :"از دست من هم می افتد ."
    پسر کوچولو گفت :"من گاهی شلوارم را خیس می کنم ."
    پیرمرد بیچاره گفت :"من هم همینطور ."
    پسر کوچولو گفت : "من اغلب گریه می کنم ."
    پیر مرد سر تکان داد : "من هم همینطور ."
    پسر کوچولو گفت : "از همه بد تر بزرگ تر ها به من توجهی ندارند ."
    . گرمای دستی چروکیده را احساس کرد :"می فهمم چه می گویی کوچولو،می فهمم ."

  9. #869
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    1

    پيش فرض

    روزي روزگاري يك جهانگرد در يك صحراي وسيع و پهناور راه خود را گم ميكند،او به راه خود ادامه داد تا به يك ايستگاه قطار ميرسد،قطار داخل ايستگاه يك قطار باري بود ولي خالي از بار،جهانگرد به طوري كه كسي متوجه نشود سوار يكي از واگن ها شد،مامورين ايستگاه دربهاي واگنهاي قطار را از بيرون قفل كردندو قطار حركت كرد.مدتي پس از حركت قطار جهانگرد متوجه شد كه در واگن سردخانه اسيرشده است.او كه از اين بابت بسيار ناراحت بود،تصميم گرفت تمامي مراحل يخ زدن خود را در يك دفترچه يادداشت كه هميشه همراه او بود بنويسد.قطار به ايستگاه پاياني ميرسد،مامورين ايستگاه براي سركشي و بارزدن بارها به واگن هارفتند،وقتي درب واگن سردخانه را باز كردند با جسد بيجان جهانگرد روبرو شدند و متوجه شدند كه او يخ زده است در اين حال با تعجب ديدند كه يخچال واگن خاموش است.

  10. #870
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    May 2008
    پست ها
    31

    پيش فرض

    در روزگار قدیم مردی صوفی به نام محمد در دهی كوچك زندگی می كرد و همیشه شاد و خوشحال بود. هرگز كسی این مرد را غمگین و ناراحت ندیده بود. او همیشه در حال خندیدن بود و اصلاً تبدیل به خنده شده بود. حتی هنگامی كه این مرد پیر شده بود و در بستر مرگ قرار گرفت نیز در حال خندیدن بود. ناگهان یكی از شاگردان این صوفی از او سؤال كرد: شما واقعاً‌ باعث شگفتی ما شده اید حتی حالا كه دیگر در حال مردن هستید به چه دلیلی می خندید؟ در مردن چه چیز خنده داری وجود دارد؟ همه ما غمگین هستیم و فكر می كنیم لااقل در این لحظات آخر شما هم باید غمگین و ناراحت باشید. محمد پیر گفت: خیلی ساده است، روزگاری من هم مثل شما بودم تا این كه هفده سالم شد به نزد استاد رفتم. استاد من پیرمردی بسیار شاد و خوش رو بود كه وقتی برای اولین بار خدمتش رسیدم زیر درختی نشسته بود. بدون هیچ دلیلی از ته دل می خندید. هیچ كس در اطراف او نبود و هیچ اتفاق خنده داری هم نیافتاده بود. ولی او همینطور در حال خندیدن بود. من از او سؤال كردم: چه اتفاقی برای شما رخ داده كه همینطور در حال خندیدن هستید؟ او در پاسخ به من گفت: من هم زمانی طولانی به اندازه تو بیچاره و غمگین بودم. ناگهان روزی متوجه شدم كه این غم و اندوه انتخاب خود من است. سپس ادامه داد: از آن روز به بعد صبح هنگام قبل از بیدار شدن از خواب از خودم سؤال می كنم: محمد یك روز دیگر شروع شده است. امروز دوست داری سرور و شادی را انتخاب كنی یا غم و بدبختی را. خیلی جالب است چون هر روز تصمیم می گیرم شادی و سرور را انتخاب كنم.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •