ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
تاکه اسباب بزرگی همه آماده شوند.
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
.
Last edited by hossein-p30-f; 14-10-2010 at 10:38.
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داد اول بر نقد جان توان زد
در ازل پرده حسنت زتجلی دم زد
عشق پیداشدو آتش به همه عالم زد![]()
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری
که جلوه نظر و شیوه کرم دارد
.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
آسایش دوگیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا...
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)