تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 86 از 212 اولاول ... 367682838485868788899096136186 ... آخرآخر
نمايش نتايج 851 به 860 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #851
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    رابرت داوینسن زو قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.
    در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید .
    هفته ها بعد یکی ار مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای تازه برایت دارم آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من.
    رابرت با خوشحالی جواب داد : خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است این که خیلی عالی است

  2. #852
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    جوانمردي از بياباني مي گذشت . ازمسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين. خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت . غريبي بود تشنه و گرسنه در حال جان كندن .
    از اسب پايين آمد ، مشك آب را بر لبهاي خشكيده او گذاشت . آنقدر آبش داد تا سيراب شد. او جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد . اما تيغ بر جوانمرد كشيد و اورا به شدت وتا حد مرگ زخمی کردوسوار بر اسب او شد كه برود.
    جوانمرد در بی حالی او را صدا كرد و گفت :
    از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو
    مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد .
    او پاسخ داد و گفت :
    تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد . آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد.

  3. 2 کاربر از magmagf بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  4. #853
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض سین هفتم هفت سین جهان

    دنیا پر از سین است و شما می توانید از بی شمار سین های عالم، هر کدام را که خواستید بردارید. من اما از میان همه سین ها، سیمرغ را انتخاب می کنم.هرچند گنجشکی کوچکم و هرچند روی شاخه نازک زندگی نشسته ام اما دلم بی تاب پر زدن در هوای قاف است...
    بی تاب آن کوه بلندی که روی لبه جهان است و آنطرفش دیگر خاکی نیست و زمینی. و همه اش آسمان و همه اش ملکوت است. و به فکر آن درختم. آن درخت که سیمرغ بر آن آشیانه دارد و شاخه هایش تا دورترین نقطه آسمان رفته است.
    اگر سیمرغی هست پس گنجشک ماندن و بلبل ماندن و طاووس ماندن، گناه است. باید رفت و بسیار رفت. باید پر زد و بسیار پر زد تا آهسته آهسته سیمرغ شد.
    اگر سیمرغ را می خواهی باید سفر کنی و این سفری سخت است، بسیار سخت. اما باید خوشحال باشی و سرخوش بروی و سادگی، توشه ات باشد. و باید یاد بگیری که کمتر سخن بگویی و بیشتر عمل کنی؛ پس سکوت، زبان این سفر است و هرچه می روی طعم سبکی را بیشتر می چشی.
    سالی نو آمده است و من سفره ای به بزرگی جهان پهن می کنم و هفت سینی می چینم از سفر و سختی و سادگی و سکوت و سبکی و سرخوشی. اما همه سین ها تنها در کنار سیمرغ زیباست که سین هفتم هفت سین جهان است.

  5. #854
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود. جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
    خورشید، تاریکی را می شست. می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
    شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
    شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
    و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
    اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
    شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل، جوهر جهنم بود.
    حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
    چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم.
    چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
    وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
    خدایا !
    گرسنه ایم، دانایی را غذایمان کن.
    خدایا !
    برهنه ایم، دانایی را لباس مان کن.
    خدایا !
    گم شده ایم، دانایی را چراغ مان کن.
    ***
    حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل، جهنم.
    خدایا!
    اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری، رنج و سعی و صبوری لازم است!؟

  6. #855
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    روزى حضرت عيسى (ع) از صحرايى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسيد كه عابدى در آن‏جا زندگی مى‏كرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در اين هنگام جوانى كه به كارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.
    وقتى چشمش به حضرت عيسى (ع) و مرد عابد افتاد، پايش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ايستاد وگفت: "خدايا، من از كردار زشت خويش شرمنده‏ام. اكنون اگر پيامبرت مرا ببيند و سرزنش كند، چه كنم؟ خدايا! عذرم را بپذير و آبرويم را مبر."
    مرد عابد تا آن جوان را ديد سر به آسمان بلند كرد و گفت:
    "خدايا! مرا در قيامت با اين جوان گناه‏كار محشور مكن."
    در اين هنگام خداى برترين به پيامبرش وحى فرمود كه به اين عابد بگو:
    "ما دعايت را مستجاب كرديم و تو را با اين جوان محشور نمى‏كنيم، چرا كه او به دليل توبه و پشيمانى، اهل بهشت است و تو به دليل غرور و خودبينى، اهل دوزخ."

    «امام محمد غزالى»

  7. #856
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    مردی از يکی از دره های پيرنه در فرانسه می گذشت، که به چوپان پيری برخورد. غذايش را با او تقسيم کرد و مدت طولانی درباره ی زندگی صحبت کردند. بعد صحبت به وجود خدا رسيد.

    مرد گفت: "اگر به خدا اعتقاد داشته باشم بايد قبول کنم که آزاد نيستم و مسوول هيچ کدام از اعمالم نيستم. زيرا می گويند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آينده را می شناسد."

    چوپان زير آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند. بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چيز و همه کس. صدای فريادهای چوپان نيز در کوه ها پيچيد و به سوی آن دو بازگشت.

    سپس چوپان گفت: "زندگی همين دره است، آن کوه ها، آگاهی پروردگارند؛ و آوای انسان، سرنوشت او. آزاديم آواز بخوانيم يا ناسزا بگوئيم، اما هر کاری که می کنيم، به درگاه او می رسد و به همان شکل به سوی ما باز می گردد."

  8. #857
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    شکل درخت تپه‌ی روبه‌رو
    توی آن تاريکی، سنگ‌ها ديده نمی‌شدند؛ شايد فقط از زير کفش‌ها، از زير پاها، برجستگی‌های سخت سنگ را می‌شد حس کرد. مرد جلوتر رفت. گاه که ماه پيدا می‌شد، سگک‌های کوله‌پشتی‌اش می‌درخشيدند. مثل نشانی بودند برای گم نکردن راه. دختر، کند و با احتياط قدم برمی‌داشت. دره‌ی کنارش را مدام زير نظر داشت. زن، آن دو را نگاه می‌کرد. جز سکوتِ ميان آن‌ها، صدای گه‌گاه پرنده‌ای ناپيدا بلند بود. صدای چرق‌چرق خرده‌سنگ‌هايی هم می‌آمد که به دره می‌افتادند. راه باريک، در نورِ گاه‌به‌گاه مهتاب روشن می‌شد.
    زن از آن دو پيشی گرفت. از مرد و دختر دور شد.
    گفت‌وگوی آن‌ها به همهمه‌ای دور بدل شد‌. قرص کامل ماه، دو سايه را آن پايين نشان می‌داد. سايه‌ها به‌هم ‌آميختند، يکی ‌شدند. شايد خيال می‌کرد يکی ‌شدند. اشيا خصلت‌شان را از دست ‌داده‎ بودند انگار. ديواره‌ی قله، بالای سر زن سياهی می‌‌زد. ايستاد. چشم دوخت به آن. حفره‌ی کوچکی همان نزديکی بود. گره‌ی دست‌هايش را باز کرد. پنجه‌ی دست راستش را به يک برآمدگی کوچک گرفت. بدنش را بالا کشيد. چند خرده‌سنگ ‌به جاده ‌افتادند. دست چپ را به ديواره حايل کرد. بالاتر رفت. در حفره ناپديد شد. سايه‌ها کشيده‌تر شدند. صدای پرنده بلند شد.
    ستاره‌ها سوسو می‌زدند. تپه‌ها تاريک‌روشن می‌‌شدند. گاه، خودشان بودند و گاه، انحنای‌شان با آسمان يکی می‌شد. درخت سمت چپ حاشيه‌ی کوه، در پس‌زمينه‌ی خاکستری‌ ـ آبی ماه سياهی می‌‌زد، شايد هم سبزی ـ سياهی. ‌زن می‌ديد انگار ديگر درختی نيست، حاشيه‌ای نيست. مرز چيزها گم ‌شده بود‌. رويش را برگرداند. به شب، و تاريک‌روشن تپه‌ماهورهای روبه‌رو نگاه ‌کرد. از پای کوه، صدای قِل‌خوردن گاه‌به‌گاه سنگ‌هايی را می‌‌شنيد که به دره می‌افتادند. تکه‌های خاکستری ابر، ماه را باز پنهان ‌کردند. همه چيز شکل ديگری داشت. خاصيت ديگری. بی هيچ اتصالی به چيز ديگر. به هيچ بندی.
    نسيم خنکی وزيدن گرفت. روسری را در‌آورد. کش سر را باز کرد. لای موهايش باد نشست. باد با کوه، با سايه‌ها و با زن بازی می‌کرد. با آمد و رفت حاشيه‌ها يکی ‌شده بود زن. تپه‌ماهورها و آسمان تيره بلعيده‎ بودند او را. لبخندش پررنگ‌تر شد. سر را به‌ديواره تکيه داد. سورمه‌ای آسمان، بالای سرش پهن بود. گاه، حاشيه‌ی ديواره‌، شکل‌هايی از آن می‌ساخت. آسمان نرم می‌شد، شکل ديواره می‌شد. باز لبخند زد. به تنش قوسی داد. دست‌ها را از هم باز کرد. کج شد. شکل درخت تپه‌ی روبه‌رو.
    صدای پاها نزديک می‌شد. نزديک‌تر. مرد می‌خنديد. دختر نفس نفس می‌زد. ساکت شدند. مرد صدايش کرد. زن جواب نداد.
    مرد گفت: «مثه بز کوهی می‌ره بالا.»
    دختر نفس نفس می‌زد. گفت: «‌فر... دا... ظهر... می‌تونی بيای...؟»
    نيامدند بالا. شيار روشن زير کوه را گرفتند و دور شدند. صدای‌شان هم با خودشان رفت. مرد جلو بود. سگک‌های کوله‌پشتی‌اش زير نور ماه می‌درخشيدند. به اطراف نگاه می‌کرد. دنبال چيزی می‌گشت. دنبال او انگار. دختر، کمی تندتر راه می‌رفت. مرد دوباره زن را صدا کرد. دختر چيزی گفت که باد با خودش برد. مرد تند برگشت. صورتش رو به نور ماه روشن شد. ايستاده بود. خيره به دختر. صدای پرنده‌ را ‌می‌شنيد، چرق‌چرق خرده‌سنگ‌هايی که از تپه پايين می‌رفتند.

  9. #858
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    احتمالا"قبل از باز کردن اين نامه متوجه شده‌ايد که آدرس اين نامه بسيار برای‌تان آشنا است. بله تقريبن چيزی شبيه آدرس همان‌جايی است که شما در آن زندگی می‌کنيد و آن‌جا را «خانه» می‌ناميد، تنها پلاک آن يک رقم پس از شماره‌ی واحد شماست. اگر تاکنون با من موافق بوده‌ايد بايد به عرض برسانم که احتمالن شما مرا «همسايه» می‌ناميد.
    درست است! اين نامه از فاصله‌ای به اندازه‌ی يک ديوار نازک به دست شما می‌رسد. شايد هر فرد ديگری غير از من بود به جای اين مسير طولانی خانه تا اداره‌ی پست و سپس دوباره تا خانه، راه ساده‌تری را انتخاب می‌کرد و با چند قدم خود را به زنگ در اتاق شما می‌رساند و آن را کمی فشار می‌داد. اما، اما، اما و اما...
    اما نمی‌دانم که بعد از صدای زنگ در و باز شدن در چه اتفاقی خواهد افتاد. احتمالن سلام و احوال‌پرسی اولين کلماتی خواهد بود که بين ما رد و بدل خواهد شد و پس از آن هم ممکن است دقايقی چند راجع به لحظاتی از زندگی با هم سخن بگوييم که هر روزه با هزاران نفر از آن سخن می‌گوييم. و بعد از آن دوباره به چهارديواری‌های خود باز می‌گرديم.
    اما، اما، اما...
    اما نوشتن اين کلمات مشخص می‌کند که من نمی‌خواهم راه هر روز را طی کنم و مطمئنن خودداری از احوال‌پرسی در ابتدای نامه نيز به همين دليل بوده است.
    همسايه‌ی ناشناس من! حتا نمی‌دانم شما را بايد چگونه خطاب کنم، آقا و يا خانم؟
    چند روزی است که متوجه شده‌ام، من و شما پنجره‌ای رو به خيابان شلوغ شهر داريم. هر دوی ما هر روز ناگزير از نگاه کردن در اين پنجره هستيم و هر دو از بالاترين نقطه‌ی اين ساختمان يک منظره را هر روز می‌بينيم. ديروز مرد جذامی را ديدم که با لباس‌های ژنده‌ای بر ديوار آجری تکيه زده بود و به دختری زيبا که از کنارش می‌گذشت خيره گشته بود، تو هم ديدی؟ همين ديروز، پسر بچه‌ای کنار جوی آب به دنبال چيزی می‌دويد و گاه می‌ايستاد، تو هم ديدی؟
    يادت می‌آيد، يک ماه پيش چقدر برف بر روی شاخه‌های درخت‌های کنار خيابان بود؟ يادت می‌آيد نمی‌شد از لابه‌لای برف‌ها کفپوش پياده‌روها را ديد؟ آه داشت يادم می‌رفت، هفته‌ی پيش مردی لنگه کفشش را در دست گرفته بود و با لنگه کفشی در پا، می‌دويد، و من آن‌قدر خنديدم که داشت اشکم سرازير می‌شد، تو هم آن لحظه خنديدی، نه؟
    ديروز که صدای گنجشک‌ها از روی درخت‌ها بلند شد، زود پنجره‌ی نيمه‌باز را کاملن باز کردم. لبه‌ی باز پنجره‌ی تو هم معلوم بود. بعد از آن، صدای گنجشک‌ها ناگهان در هياهوی خيابان گم شد و من ديدم که پنجره‌ی تو نيز بسته شد. من نيز پنجره را بستم و صدای گنجشک‌ها را در سکوت اتاق مجسم کردم، تو هم صدای گنجشک‌ها را در سکوت اتاقت شنيدی؟ راستی، ديده‌ای که اين روزها ابرها چقدر تند می‌روند؟ گلدان شمعدانی جديد خانه‌ی روبه‌رو را از پشت پنجره ديده‌ای؟
    امروز کتابی را به نام «خيابان پنجم» از نويسنده‌ای با نام «ميلنا برود» خواندم که منظره‌ای از محله‌ای قديمی را مجسم می‌کرد. آن‌قدر زيبا بود که بی‌خود مرا به سوی پنجره کشاند و ساعت‌ها خيابان‌ها و ساختمان‌ها را نگاه می‌کردم. ديگر نتوانستم طاقت بياورم، حتا فرصت پيدا کردن کاغذی مناسب را نداشتم. برای‌تان نوشتم تا برای تنها ساکن زمين که هم‌چون من ديگر انسان‌ها و خيابان‌ها را می‌بيند، نوشته باشم. کاش می‌شد يک روز با هم بنشينيم و کتاب را تا آخر بخوانيم، کاش...
    راستی همين الان صدای دلخراش اتومبيلی به گوش می‌رسد، می‌شنوی؟
    ۱۷ مارس
    همسايه‌ی ديوانه‌ات
    فرانتس
    * * *
    سلام،
    امروز که پستچی ساعت هفت صبح، زنگ اتاق را زد و مرا از خواب شنبه صبح محروم کرد بسيار کلافه شدم. با تندخويی صندوق کنار در را نشانش دادم و او با ملايمت گفت که اين نامه سفارشی بوده و به همين علت آخر هفته و مستقيمن به دست من می‌رسد. از شنيدن اين صحبت کمی خوشحال شدم، چون تصور می‌کردم بالاخره پس از ماه‌ها توانسته‌ام مجوز کار در شرکت را دريافت کنم اما اين خوشحالی زياد طولانی نبود.
    از اين‌که همسايه‌ام برايم نامه فرستاده کمی گيج و آشفته بودم، اما بعد از خواندن نامه تصميم به جوابی مشابه گرفتم.
    همسايه‌ی ناشناس! فرانتس!
    اولين روز که وارد خانه شدم، به نظرم آمد که اين پنجره فضای ورودی اتاق را به هم ريخته، مخصوصن با آن منظره‌ی رو به ساختمان‌های دودی‌اش و خيابان‌های شلوغش. از اين رو ابتدا پرده‌ی ضخيمی به رنگ ديوارها برايش تهيه کردم و کمی خاطرم از اين بابت راحت شد. البته گاهی مجبور هستم کمی پرده را کنار بزنم تا بر نور ضعيف اتاق بيفزايم.
    از ديروز سخن گفتی، آری! ديروز من هم آن مرد جذامی زشت و ژنده‌پوش را در کنار خيابان ديدم، اما نه از پنجره‌ی اتاق، که از کنار او و با سرعت از نگاهش دور شدم. پسربچه‌ای را هم که می‌گوييد ديدم، اما باز از کنار او گذشتم و نمی‌دانم ۲۰ سنت چرا اين‌قدر برای او ارزش داشت.
    ديروز پس از آن همه اتفاق ناگوار هنگامی که روی مبل‌ها دراز کشيده بودم، صدای هياهوی گنجشک‌ها و خيابان مرا از خواب بعد از ظهر محروم کرد و ترجيح دادم پنجره‌ها را ببندم و در سکوت محض بخوابم. راستش در مورد ابرها و گلدان شمعدانی چيزی نمی‌دانم، اما امروز برای اولين بار از پنجره به پنجره‌ی خانه روبه‌رو خيره شدم تا گلدان شمعدانی را که می‌گفتی پيدا کنم اما پرده‌ها کشيده شده بودند.
    هر چند که هنوز هدف شما را از نوشتن آن خطوط متوجه نشدم، اما باز هم خوشحال خواهم شد در يک بعد از ظهر شما را به صرف قهوه و کيک دعوت کنم. شايد بتوانيم درباره‌ی اين مشکلات و انتقال آن به صاحب‌خانه نيز تصميم بگيريم.
    در پايان، فرانتس عزيز! توصيه می‌کنم تو هم پرده‌ای برای پنجره‌ی اتاقت نصب کنی زيرا اين روزها کم‌کم آفتاب بسيار بلند می‌شود و اتاقت را گرم خواهد کرد.
    ۲۰ مارس
    همسايه‌ی ساکن واحد ۱۲
    ميلنا برود

  10. #859
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    سلام.
    شاید روزی برگشتم.
    خداحافظ.
    رامین
    * *
    ــ شمعِ لاله! شمعِ لاله! گلاب! شمعِ لاله!
    ــ چند تا توشه؟
    ــ چهارتا.
    رامین یک جعبه شمع لاله خرید. از قبل دو تا بطریِ نوشابه‌ی خانواده با خودش آورده بود. با تجربه‌ای که داشت، شمع‌ها را روشن کرد و داخل بطری‌های نصفه‌ی نوشابه گذاشت.
    مردی از دور آمد. نشست و یک سنگ برداشت.
    آن را محکم به قبر می‌زد.
    ــ بسم‌الله الرحمان الرحیم. الحمدالله...
    رامین با عصبانیت گفت: هی آقا! نزن! بابام بیدار می‌شه.
    مرد چشم‌غره‌ای رفت؛ انگار رامین، فحش خواهر و مادر به او داده است.
    مرد رفت.
    زنی از دور آمد.
    ــ بفرمایید.
    ــ دستِ شما درد نکنه.
    رامین یک خرما برداشت.
    خرما را محکم به قبر می‌زد و زمزمه می‌کرد: بسم‌الله الرحمان الرحیم. الحمدالله...
    * *
    رامین ریحانه را زیرِ نظر داشت.
    ــ دیروز عصر، کلاس داشتی ریحان!؟
    او خیلی آرام و معمولی این سؤال را پرسید.
    ریحانه رو به رامین کرد و گفت: آره. بعد از کلاس‌های مدرسه یک سری کلاس‌های تست گذاشتن. برای فیزیک پیش و ریاضی ‌پایه. چطور؟
    رامین خیلی خونسرد گفت: هیچی. می‌خواستم ببینم این کلاس‌ها برای کدوم درس‌هاتونه. که گفتی. همین.
    * *
    رامین به زمین خیره بود.
    ــ چیه؟ تو فکری رامین!؟
    رامین همان‌طور که زمین را نگاه می‌کرد گفت: هیچی.
    رامین ادامه داد: ازت یک سؤال دارم مجید! اگه خواهرت رو یک جایی با یک مرد غریب ببینی چی کار می‌کنی؟ غیرتی می‌شی؟
    ــ هیچ کار نمی‌کنم. خودش عقل داره می‌دونه باید چکار کنه. غیرت یه حس فطری نیست که...
    ــ خب نمی‌خواد سخنرانی کنی. جوابم رو گرفتم.
    مجید گفت: راستی! از هدیه‌ای که دیروز دادی، خیلی ممنون. خیلی داستان قشنگیه. لابد تو هم خوندیش که از این حرف‌ها می‌زنی. خب، کاری نداری؟ من باید برم سرِ کلاس.
    رامین گفت: نه. به سلامت.
    رامین همچنان به زمین خیره ماند.
    * *
    با هر جمله‌ای که می‌گفتند کلی می‌خندیدند.
    ــ بچه‌ها این کافی‌شاپه خوبه؟
    ــ بریم توش ببینیم به دردِ جشن تولد گرفتن می‌خوره یا نه.
    داخل شدند.
    رامین دور و بر را ورانداز کرد. چشمش به میز روبه‌رو خیره ماند. زوجی را می‌دید که عاشقانه به هم نگاه می‌کردند. چهره‌ی دختر برایش آشنا بود. ابتدا تعجب کرد ولی بعد از کمی دقت مطمئن شد که او ریحانه است.
    فوری از کافی‌شاپ بیرون آمد.
    مجید گفت: چرا اومدی بیرون؟ نمی‌خوای تو جشن تولد من باشی؟
    ــ چرا ولی من از این‌جا خوشم نیومد. بریم یه جای دیگه مجید!
    با هر جمله‌ای که می‌گفتند، می‌خندیدند ولی رامین نمی‌خندید.
    *
    سوسک، روی سقف راه می‌رفت. رامین می‌ترسید. روی تخت، رامین و ریحانه همدیگر را بغل کرده بودند و با ترس می‌خندیدند. از مادر می‌خواستند به کمک‌شان بیاید و سوسک را بکشد.
    خاطرات در این لحظات مثل پوست کیوی شده بود.
    رامین در اتاقش راه می‌رفت. سعی می‌کرد پایش را روی نیمسازهای چهار گوشه‌ی فرش بگذارد. گاهی دو پایش را همگرا روی نیمسازها می‌گذاشت، گاهی واگرا.

    هوا سرد بود؛ خاک هم همین‌طور. ولی سرخی چهره‌ی مادر که گریان به سر و صورت خود می‌زد، سردی را برای رامین و ریحانه تلطیف می‌کرد.
    مادر، زبان گرفته بود: بدون تو چه‌جوری این دو تا بچه‌ی یتیم رو بزرگ کنم؟
    زن‌ها، مادر را آرام می‌کردند.
    ریحانه و رامین همدیگر را بغل کرده بودند و با لرز گریه می‌کردند.
    ــ با هم و با عشق، این دو تا بچه‌ی یتیم رو بزرگ می‌کنیم.
    مرد، مادر را آرام کرد.
    سوسک، روی خاک قبر راه می‌رفت.
    هوا سرد بود؛ خاک سرد بود؛ مرد هم همین‌طور.

    ــ آخه این، فردا امتحان داره. حالیت نمی‌شه؟
    ــ خب خودش می‌خواست. من که مجبورش نکردم.
    و ریحانه با بغض به اتاق رامین می‌رود و روی تختِ رامین بغضش می‌ترکد.
    رامین در را باز می‌کند.
    ــ تموم شد. این دو صفحه رو هم برات تایپ کردم.
    با دیدن حال ریحانه کلمات آخرِ جمله‌اش را آرام‌تر گفت.
    ــ چی شده ریحان؟
    ــ برو از مامان‌خانوم بپرس. می‌ترسه که نمره‌ی پسرش به جای بیست، نوزده و هفتاد و پنج صدم بشه.
    رامین طاقت نیاورد. او هم روی تخت نشست و مثل ریحانه گریه کرد.
    روی تخت نشست و گریه کرد.
    روی دیوار راه می‌رفت. سوسک بود؟
    ــ سوسک! سوسک!
    رامین روی تخت تنها با ترس، گریه می‌کرد.
    افکارش مثلِ نیمسازهای فرش شده بود.
    * * *
    ــ چیه رامین؟ چی کارم داری که من رو آوردی تو اتاقت؟
    ریحانه با کمی تعجب و لبخند این سؤال را پرسید.
    رامین سکوت کرد. چهره‌ای جدی داشت. فکرش بین دو تصمیم در نوسان بود. هیچ‌کدام را بر دیگری ترجیح نمی‌داد. هر دو تصمیم از قلبش به مغزش می‌کوبید.
    یکی را انتخاب کرد.
    شانه‌های ریحانه را گرفت و او را نزدیک خود آورد و سپس دستانش را دو طرف سرِ ریحانه گذاشت. شست‌های دو دستش را روی محل اتصال ابروهای او قرار داد. چند وقتی می‌شد که دیگر آن‌ها به هم متصل نبودند. شست‌هایش را آرام روی سایه‌بان‌های دو خورشید آبی ریحانه به طرف انتهای باریک ابروها حرکت داد.
    پیشانیِ ریحانه را به خود نزدیک کرد و آن را بوسید.
    دایره‌ای سرخ رنگ به سبب مکش لب‌های رامین روی پیشانیِ سپید ریحانه نقش بست.
    تصمیم دیگر را نیز گرفت.
    ــ ببین ریحان! الآن می‌خوام یک کاری کنم. فقط نپرس چرا این کار رو می‌کنم.
    ریحانه که از حرکات محبت‌آمیزِ رامین شوکه شده بود، صحبتی نکرد.
    ریحانه را کمی از خود دور کرد.
    دست راستش را بالا برد و آن را طوری در گوش ریحانه خواباند که او را روی تخت انداخت. ریحانه که شوکه شده بود احتمال داد که این یک شوخی باشد ولی قیافه‌ی جدی رامین، احتمال او را به یقین تبدیل نکرد.
    ریحانه بلند شد و با خنده‌های منقطع پرسید: چرا زدی؟‌
    رامین این دفعه با پشتِ دست راستش سیلی محکم‌تری زد.
    این دفعه ریحانه خودش را محکم نگه داشته بود.
    دو طرف صورت ریحانه سرخ شده بود.
    ریحانه گریان و با شتاب از اتاق خارج شد.
    همیشه وقتی ریحانه گریه می‌کرد، رامین هم به گریه می‌افتاد.
    این اولین بار بود که این اتفاق رخ نداد.
    *
    ریحانه صبحانه‌اش را در سینی‌ای گذاشت و آن را به اتاق آورد.
    به سمت تلویزیون رفت تا کنترل را بردارد.
    کنترل را برداشت.
    روی تلویزیون، تکه کاغذی را دید.
    دست‌خط رامین را شناخت.
    کنترل از دستش افتاد.
    * * *
    ماسه‌ها لای انگشت‌های پای رامین گیر کرده بود. پایش را در آب می‌زد تا آب ماسه‌ها را از پای او بشوید.
    ریحانه می‌ترسید. مادر روی یک نیمکت نشسته بود که به دریا نزدیک بود.
    ریحانه پرسید: چرا نیومد، مامان!؟
    ــ کار داشت. زندگی خرج داره دیگه. اون کار نکنه، کی پول تلفن‌های شما رو بده؟
    ــ دوباره زدی به صحرای کربلا! نمی‌دونی که. فرستادت دنبال نخود ‌سیاه، مامان‌جون! ساده‌ای؟ همون بهتر که نیومد.
    مادر به رامین نگاه می‌کرد که پاهایش تا زانو در آب دریا بود.
    ــ تو چرا نمی‌ری یک پایی به آب بزنی ریحان!؟
    ریحانه با خنده گفت: با چادر پاچه‌هام رو بزنم بالا و برم تو آب!؟
    ــ از دریا می‌ترسی. آره؟
    ــ هر کی از یک چیز می‌ترسه دیگه.
    ریحانه فریاد زد: رامین!
    رامین رویش را برگرداند.
    ــ رامین، مگه تو از سوسک نمی‌ترسی؟
    رامین توی آب افتاد.
    سوسک، کف دریا راه می‌رفت.


    پایان
    ۴ بامداد،‌
    ۲۸ خرداد ۸۶

  11. #860
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    معلم سركلاس دو خط سياه موازي روي تخته كشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت: "بهترين زندگي!!!" در همان زمان معلم بلند فرياد زد: " دو خط موازي هيچ گاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تكرار كردند: "دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنكه يكي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشكند."

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •