دریا تو شاهد آمدن و رفتنهای بسیار بودی در زمان
بدیدی تو بسیار شاهکارهای آشکار و نهان
بگزار بماند نهفته در میان قلبت
که شاید باز آید آن شاهکارهای نهان
دریا تو شاهد آمدن و رفتنهای بسیار بودی در زمان
بدیدی تو بسیار شاهکارهای آشکار و نهان
بگزار بماند نهفته در میان قلبت
که شاید باز آید آن شاهکارهای نهان
بازم میام تو کوچتون
باز رد میشم از جلوی در خونتون
بازم میگم از دلتون
از اون دل بی مهرتون
بازم مبام به پیشتون
دلم شده عاشقتون
در اين خلوت سرا من هم به تنهايی لقب دارم
پريشانی و شيدايی در اينجا هم شده کارم
تو دنيای منی و من غزلهايم بنام تو
ميان عمق رويايم شدم محبوب و رام تو
صدايت می کنم هر شب ميان خواب و رويايم
نمی دانی که هستم من ولی ديريست شيدايم
ميان ظلمت شب ها غمم را با تو می گويم
تو که تنها کسی هستی که جان را در تو می جويم
نمی دانم چه خواهد شد اسيرم در دو راهی ها
غرورم يکطرف ماند و دل ديوانه ام اينجا
چه می شد بشکنم روزی غرور جنس سنگی را
بگويم عاشقت هستم بمان با من تو ای زيبا
اگر دوستت دارم
قيام عليه بندهاي ميان من و توست
اگر دوستت دارم
نمايشگر عشق خدايي میان من و توست
اگر كلمه دوستت دارم
تسكين دهنده قلب های من و توست
اگر دوستت دارم
پايان جدايي ها
اگر دوستت دارم
اشتياق راستين من و توست
اگر دوستت دارم
كليد زندان من و توست
پس با تمام وجود فرياد ميزنم
دوستت دارم
منم و خلوت شبهای بیقرار
آرامشی دهد به دلم نغمه های تار
تازنده ام بدان که نیازم به خواب نیست
چون بعد از مردنم همه خواب است و انتظار....
__________________
از اين همه احساس
يک عالمه حسرت به من دادی
و خود
در بی نگاهی يک آينه
پنهان شدی
می دانی چرا
قاصدک را دوست دارم؟
چون نه از تو
بلکه از اميد آمدنت
خبر می آورد
دفترهایم را ورق می زنم
کتاب می خوانم
می روم و می آیم نام تو را می نویسم و می خوانم،
تکرار می کنم، از بر می شوم
راستی روزها را می شمرم تا دیدار...
هر چند کوتاه
من بر این راه می مانم شاید تنها اراده الهی بتواند مرا ازادامه راه بازدارد
به هر حال تا آن روز من می مانم...
منظره ای دیدنیست
بازگشتی به خویش باران را
و چشمه را از خود پر شدنی
که چشمه آغوش گشوده
باران قطره قطره در آن می گریست
□
هم بدانسان که چشمه بی باران
من خود را باخته بود پیش از آن
و تو مرا نمی شناخت
که اینچنین تا خود مرا
من تو را به خوش باخت
من اگر تنهاي تنها
باز مي گردم به خانه
سايه هم حتي اگر بازم بخواند
صد هزاران صد بهانه
من ولي اميد دارم عشق برگردد به خانه
عشق اگر باشد
تو هستي باز مي گردي به خانه
دل اگر صادق بماند
عشق خواند صد ترانه
پس تو راهر لحظه نجوا مي كنم
عشق شبانه ......
باران برایت مجلس ترحیم می گیرد
حال و هوای سینه ام را بیم می گیرد
اینجا غروبی خسته و غمگین سراغت را
از برگهای آخر تقویم می گیرد
یک نیمه سیب سرخ گاهی در خیال خویش
کام خودش را از لب آن نیم می گیرد
عشق خداوند و تو در قلبم نمی گنجد
روزی تعادل را از این اقلیم می گیرد
تو آن بت سرخی که در این داستان آخر
چشمت تبر از دست ابراهیم می گیرد
روزی از این زندان خودم را می رهانم. حیف
کبریٍِِ شعر من فقط تصمیم می گیرد
هم اکنون 5 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 5 مهمان)