وقتی آن طور ابرمرد و تودار می شوی ازت بدم می آید . البته واقعاً ازت بدم نمی آید اما اصولاً مخالف مردهای قوی و ساکت هستم .
فرانی و زویی
وقتی آن طور ابرمرد و تودار می شوی ازت بدم می آید . البته واقعاً ازت بدم نمی آید اما اصولاً مخالف مردهای قوی و ساکت هستم .
فرانی و زویی
هر اعتراضی هر چه قدر که بلیغ باشد ، تنها تا جایی خوب است که کاربرد داشته باشد .
فرانی و زویی
نمی شه تو این دنیا با این دوست داشتن ها و نداشتن های شدید زندگی کرد .
فرانی و زویی
قطار سواری رو خیلی دوست دارم . اگه آدم زن داشته باشه هیچ وقت نمی تونه کنار پنجره بنشینه .
فرانی و زویی
باید گوشه ای درنگ کنم.کجاست درنگ؟ چرا کسی یقه ام را نمی چسبد و نمی گوید:"بایست عوضی!؟ بازی تمام شد."
من دانای کل هستم
اوايل كوچك بود. يعني من اين طور فكر مي كردم. اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد. آن قدر كه ديگر نمي شد آن را در غزلي يا قصه اي يا حتي دلي حبس كرد. حجماش بزرگ تر از دل شد و من هميشه از چيزهايي كه حجم شان بزرگ تر از دل مي شود، مي ترسم. از چيزهايي كه براي نگاه كردن شان ـ بس كه بزرگاند ـ بايد فاصله بگيرم، مي ترسم. از وقتي كه فهميدم ابعاد بزرگياش را نمي توانم با كلمات اندازه بگيرم يا در « دوستت دارم » خلاصه اش كنم، به شدت ترسيده ام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتواني و كوچكي روحام. فكر ميكردم هميشه كوچك تر از من باقي خواهد ماند. فكر مي كردم اين من هستم كه او را آفريدهام و براي هميشه آفريدهي من باقي خواهد ماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لاي انگشتان من لغزيد و گريخت. آن قدر كه من مقهور آن شدم. آن قدر كه وسعتاش از مرزهاي « دوست داشتن » فراتر رفت. آن قدر كه ديگر از من فرمان نمي برد. آن قدر كه حالا مي خواهد مرا در خودش محو كند. اكنون من با همهي تواني كه برايم باقي مانده است ميگويم « دوستت دارم» تا اندكي از فشار غريبي كه بر روح ام حس ميكنم رها شوم. تا گوي داغ را براي لحظهاي هم كه شده بیاندازم روي زمين.
حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه
هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدمها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم؛ اما این موضوع چیزی را دربارهی عوضی بودن این دنیا تغییر نمیدهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی ـ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه "هر غلطی" ـ که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده.
حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه
الیاس دربارهی ترس از آدمها عقیدهی جالبی داشت. یک بار به من گفت از هرکس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت به نظر او وحشتناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکردهاند.
حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه
آنگاه که خرد را سودی نیست ، خردمندی دردمندی است .
افسانه های تبای
آنچه شدنی است خواهد شد .
افسانه های تبای
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)