جالب بود..
كشش ايجاد ميكنه توي خواننده كه تا اخرش رو بخونه.
لطفا ادامه ش رو بزاريد
جالب بود..
كشش ايجاد ميكنه توي خواننده كه تا اخرش رو بخونه.
لطفا ادامه ش رو بزاريد
سلام
جالب بود.ادامه را بگذارید.
عالي بود
كوتاه و رسا.اين سبك نوشتن جزو سخت ترين سبك ها است مثل حركت روي لبه تيغ ميماند.نويسنده حق گول زدن خواننده را ندارد و نبايد اطلاعات نادرست بدهد تا غافلگيرش كند.ولي نوشته شما اينگونه نبود
آفرين بزار ببينم باز هم ميتواني ادامه بدهي يا نه![]()
ممنون دوست عزیز...
اثر شما یک مینیمال زیبا بود... کاملا با همه ی ویژگی های داستان های مینیمال یکی هستش...
همون طور که می دونید داستان های مینیمال معمولا نشانه در خودش نداره ، و نیازی به نشانه شناسی برای نقد اون نیست.... چون بیشتر به بیان مطلبی ساده با قدرت جملات هست.... پس این نوع داستان ها فقط باید خوانده شوند ... چون اشباع شده هستند و جایی برای نقد ندارند.... البته بودند نویسنده هایی که داستان های مینیمالی نوشته اند که منتقدان هزاران سفحه هممون چند خط را نقد کرده باشند... ولی خب....
ولی به کارت ادامه بده... اثرت زیبا بود... ولی نمی گم شاهکار بود... ولی یک مینیمال کامل و زیبا بود...
یکم بیشتر روی جملاتت کار کن... نقطه گذاری ها و ویرگول هاتم بعضی جاها درست گذاشته نشده بود...
ادامه بده.... حتما!
چه بيخيال مي خنديد و نميدانست خورشيد كم كم از افق بالا مي آيد ...آخر امروز ديگر هوا آفتابي است...
«ناهي»
---------- Post added at 12:12 AM ---------- Previous post was at 12:08 AM ----------
با تشكر از همه ي دوستان كه لطف كردند ونظرشونو گفتند ...من واقعا" انتظار نداشتم كه از نوشته ام اينقدر خوشتون بياد و اميدوار شدم .البته اين مينيمال رو خيلي وقت پيش شايد سال گذشته نوشته بودم .
ممكنه در طي مسير نوشتن افت و خيز محتوايي داشته باشم .لطفا" ايرادات كارمو بهم بگيد .ممنون...
Last edited by nil2008; 09-07-2011 at 23:21.
در ضمن چند تايي داستان كوتاه هم دارم كه بعدا" اگه دوست داشتين ميذارمشون...
صدای مادر پیر و زمینگیرشو به سختی از میون هیاهوی x box تازه اش می شنید:"مادرجون این قرص زیرزبونی منو کجا گذاشتی؟"
دادزد:" من چه میدونم کدوم گوریه.مگه کوری؟ همون دور وبراس دیگه،یکم بیشتر بگرد..."
دوباره صدای مادر راشنید این بار با خس خس بیشتری:"مادر جون ترو خدا بیا اینجا یه دقیقه..."
ایندفعه جای حساس بازی بود ،باید امتیاز کاملشو میگرفت...
وقتی بازی تموم شد دیگه شب شده بود...برنده شده بود با خوشحالی بلند شد...
قرص ماه بدن بی جان مادر را که خودش را تا نزدیک در کشانده بود نیمه روشن کرده بود...
اين يكي چندان دلچسب نبود.احتمالا جزو كارهاي اوليه ات است. از خط دوم به بعد ماجرا لو رفته بود.خيلي رو سعي كردي احساسات خواننده را درگير كني.اين خوب نيست.نبايد خواننده بفهمه.روزنامه همشهري قديما صفحه آخر يك كادر مربوط به اينگونه داستانهاي كوتاه چند خطي داشت نميدانم هنوز هست يا نه.بخوني بد نيست
دوست عزيز...از خط دوم به بعد ماجرا لو رفته بود.خيلي رو سعي كردي احساسات خواننده را درگير كني
من كه قبلا" گفته بودم ...چيزايي كه نوشتم ،با افت و خيز زيادي همراهه ، قبول دارم پتانسيل قبلي رو نداره ...و..گاهي يكيشون دلچسب تر از بقيه از آب دراومده...البته همشهري رو نخوندم ولي جام جم و روزنامه هاي ديگه داره ازين داستانكها ...چيزي كه از نقد شما ياد گرفتم اينه كه تا آخر ماجرا نبايد دستم رو بشه ...البته كار سختيه ...
حالا دوستان درباره ي اين يكي نظر بدين...
باكلاس!!!
لم داده بود وسرشو به شيشه ي پنجره تاكسي چسبونده بود ،اينقدر خسته بود كه ناي تكون خوردن نداشت .از ميون اونهمه ماشين جورواجور نوشته ي پشت يك كاميون باري توجهشو جلب كرد:
تو كه چشات درشته ...كلاست منو كشته"
بعد همونطور كه تاكسي از كنار كاميون ميگذشت سرشو چرخوند تا ببينه بار كاميون چيه ؟
لبخندي به لبش نشست و به چشمان درشت گاوي كه تو قسمت بار كاميون آروم آروم نشخوار ميكرد، نگاه كرد...
" ناهي "
جالب بود.ولي يه جورايي جور درنمياد اخه داره نوشته ي پشت كاميون ميخونه بعد تاكسي از كنار كاميون رد ميشه متوجه چشماي درشت گاو ميشه؟!شايد من درست متوجه نشدم.طنزش خوب بود باكلاس
منظورم اين بود كه تاكسي ،هنگام سبقت گرفتن و گذشتن از كاميون يك چند لحظه اي طول ميكشه تا از كاميون رد بشه در همين فاصله و از لابلاي شكاف بين تخته هاي كاميون (در واقع كاميونت) متوجه ميشه كه بار كاميون ،يك گاو است كه داره نشخوار ميكنه و چشمهاي درشتي داره ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)