دل که آئینه ی شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
شبت خوش![]()
دل که آئینه ی شاهیست غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رائی
شبت خوش![]()
یرب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زانکه چو ابری زمیان برخیزم
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
.
یار من چون بخرامد ب تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
یا رب این شمع دلفروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
.
تو خود حجاب خودی حافظ، از میان برخیز//
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)