تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 85 از 212 اولاول ... 357581828384858687888995135185 ... آخرآخر
نمايش نتايج 841 به 850 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #841
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض نستــرن

    بعد از ظهر بود و هوا ابری، باران ريزی هم می باريد. اون نشسته بود لب بوم و محو تماشای نسترن، کار هميشگي اش.
    تعجبی نداشت حتی گربه ها هم ديگه کاری به کارش نداشتن و قصه اش شده بود ورد زبونها.
    سر ظهر کلاغه بيخ گوشش خونده بود که پاييز اومده و نسترن رفتنيه از اونوقت تا حالا بغ کرده بود، بغض داشت، کز کرده و سرما زده لب بوم زير بارون نم نم نشسته بود، رفتن نسترن را باور نداشت.
    دم دمای عصر لب بوم داشت با دلش و خاطره هاش کلنجار ميرفت که يهو يه تگرگ وحشی باريدن گرفت و چشم پر اشک گنجشک افتادن اولين گلبرگ نسترن رو ديد، با چه حالی بالهای خيس و سست از سرمايش را باز کرد و زير اون تگرگ پر زدو رفت بالای سر نسترن، اونقدر بال بال زد که شايد بالهای کوچکش سقفی بشن برای گلش.
    هر دونه تگرگ مثل تيری بود که به بدنش فرو ميرفت، ديگه چشماش جائی رو نميديد حتی نسترن رو، اونقدر بالا و پايين پريده بود که ديگه نايی براش نمونده بود و داشت جون ميداد. نفهميد چطور شد که روی خاک نرم باغچه افتاد، ولی نه، نرمی از خاک نبود از گلبرگهای پرپر شده نسترن زير رگبار تگرگ بود.
    رگبار تموم شده و شبنم روی برگهای گياهان توی باغچه به هوای لطيف و نجوای جوی پر آب کوچه همگی حس بودن داشتند، گربه هه که داشت از سر ديوار رد ميشد با بی اعتنايي بدن خيس و بی جون گنجشک را که توی بستر صورتی نسترن خوابيده بود وراندازی کردو دمی چرخاند و رفــت ، کلاغ بالای کاج پير وسط ميدون نشسته بود و با دل راحت غار غار می کرد.

  2. #842
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    بز ريش سفيد


    شنيدم كه در همين ده خودمان روزي بز حاجي مهدي آقا گر شد و آن را ول كردند توي صحرا، بعد بره ي خل ميرزا كدخداي ده ديگر، بعد سگ حاجي قاسم خودمان و بعد هم گوساله ي مشهدي محمد حسن. اين چهار تا وسط بيابان همديگر را پيدا كردند و رفيق شدند. اينجا و آنجا خوردند و خوابيدند و حسابي چاق و چله شدند، گري هم رفت پي كارش.

    شبي توي مزرعه ي «داشلو» نشسته بودند حرف مي زدند. ديدند از دور روشنايي مي آيد. بز كه ريش سفيدشان بود گفت: آخ!.. كاشكي قلياني چاق مي كرديم!..

    ديگران گفتند: اين كه كار سختي نيست. آقا سگ آب مي آورد، آقا گوساله تنباكو، آقا بره آتش، آنوقت قليان را چاق مي كنيم.

    آقا بره پاشد رفت دنبال آتش. رفت و رفت و نزديك روشنايي كه رسيد، ديد اوهو، دوازده تا گرگ دوره زده اند و نشسته اند خودشان را گرم مي كنند. ترس برش داشت. سلام، عليك السلام! گفتند: رفيق بره، تو كجا و اينجا كجا؟

    بره ترسان گفت: آمدم از شما آتش بگيرم تا براي رفيق بز قليان چاق كنيم.

    گرگها گفتند: حالا بيا بنشين، خستگي در كن...

    بره رفت و نشست. يكي گفت معطل چه هستيم، ديگران گفتند كه صبر كن، يكي ديگر هم مي آيد.

    آقا بز هر چه صبر كرد ديد آقا بره نيامد. گفت: آقا گوساله تو پاشو برو ببين آقا بره چه بلائي سرش آمده.

    آقا گوساله پا شد آهسته آهسته آمد، نزديك گرگها كه رسيد ديد دوازده تا گرگ بيچاره آقا بره را وسطشان گرفته اند و نشسته اند. از ترس شروع به لرزيدن كرد. اما به روي خودش نياورد و سر بره تشر زد: پدر سگ، آمدي اينجا چكار! آتش بياري يا با آقايان بنشيني و حرف بزني؟ يا الله، پاشو بيفت جلو، برويم. وقت قليان رفيق بز مي گذرد.

    گرگها گفتند: خونت را كثيف نكن، رفيق. حالا بيا كمي بنشين خستگي در كن...

    گوساله هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست وسط گرگها. يكي گفت كه حالا ديگر معطل چه هستيم؟ ديگران گفتند كه عجله نكن، رفيق. الان يكي ديگر هم پيدايش مي شود.

    آقا بز باز هر چه صبر كرد از بره و گوساله خبري نشد. گفت: آقا سگ پاشو برو دنبالشان.

    سگ پاشد آمد. نزديك كه رسيد ديد دوازده تا گرگ، آقا بره و آقا گوساله را دوره كرده اند و نشسته اند حرف مي زنند. از ترس لرزيد و كنده ي زانوهايش به هم خورد. اما به روي خودش نياورد و تشر زد: آهاي با شما هستم، بره ، گوساله! مگر رفيق بز شما را براي شب نشيني آقايان فرستاده كه نشسته ايد و خوش خوش بگو بخند مي كنيد؟ هيچ حيا نمي كنيد؟ پاشيد بيفتيد جلو برويم، وقت قليان رفيق بز مي گذرد.

    گرگها گفتند: رفيق سگ، بيخودي عصباني مي شوي. اين بيچاره ها گناهي ندارند. حالا تو هم بيا كمي بنشين خستگي دركن...

    آقا سگ هم از ترس چيزي نگفت و رفت نشست كنار رفيقهايش.

    آقا بز وقتي كه ديد از سگ هم خبري نشد، خودش پا شد راه افتاد به طرف روشنايي گرگها. سر راه لاشه گرگي پيدا كرد. شاخ محكمي زد به لاشه و آن را روي سر بلند كرد. خوشش آمد و همين طوري راه افتاد. نزديك روشنايي كه رسيد، ديد دوازده تا گرگ رفيقهاي بيچاره اش را دوره كرده اند و نشسته اند و آب از لب و لوچه هايشان مي ريزد. به سر رفيقهايش تشر زد: آهاي احمقها شما را دنبال آتش فرستاده بودم يا اين كه گفته بودم برويد بنشينيد پاي صحبت آقايان؟

    گرگها گفتند: عصباني نشو، رفيق بز حالا بيا بنشين كمي خستگي در كن...

    بز ديد كه بد جايي گير افتاده رو كرد به گرگها و همه شان را به فحش و ناسزا بست كه: پدر احمقهاي كثيف! خوب جايي گيرتان آوردم. پدرتان بيست گرگ به من مقروض بود هفت تايش را خورده ام، يك هم سر شاخهايم است، باقيش هم شما. جنب نخوريد كه گرفتم بخورمتان!.. آقا سگ بگيرشان!.. فرار نكنند، ترسوها!..

    گرگها تا اين حرفها را شنيدند، دو تا پا داشتند دو تا پاي ديگر هم قرض كردند و فرار كردند. چنان فرار كردند كه باد به گردشان نمي رسيد. سگ هم از اين طرف شروع كرد به عوعو كه مثلاً حالا مي گيرمتان و پاره پاره تان مي كنم.

    بز رفيقهايش را برداشت و آمدند سر جايشان. بعد گفت: رفيقها، گرگها امشب دست از سر ما بر نخواهند داشت، بياييد برويم يك جا پنهان بشويم.

    يك درخت سنجد كج و معوج بود. بز بالا رفت و نشست آن بالاي بالا، سگ زير پاي او، بره زير پاي سگ و گوساله هر چه كرد نتوانست از درخت بالا برود و آخرش زوركي خودش را به شاخه اي بند كرد.

    گرگها پس از مدتي دويدن ايستادند. يكيشان گفت: نگاه كنيد ببينيد چه مي گويم: بز كجا و گرگ ها را ترساندن و فرار دادن كجا؟ كي تا حال چنين چيزي شنيده؟ برگرديم پدرشان را دربياوريم.

    همه ي گرگها حرف او را قبول كردند و برگشتند. اما هرچه جستجو كردند بز و رفيقهايش را نتوانستند پيدا كنند. آمدند نشستند پاي درخت سنجد كه مشورتي بكنند و فالي بگيرند. يكيشان فالگير هم بود. خواست فالي بگيرد و محل بز و رفيقهايش را پيدا كند كه يك دفعه آقا گوساله لرزيد و ول شد و افتاد روي سرگرگها. بز تا ديد كار دارد خراب مي شود، داد زد: رفيق گوساله، اول آن فالگير پدر سوخته را بگير كه فرار نكند. زود باشيد بجنبيد رفيقها!.. بگيريديشان!..

    گرگها باز چنان فرار كردند كه باد هم به گردشان نمي رسيد.

    بز گفت: من مي دانم كه گرگها باز هم خواهند آمد. بياييد كاري بكنيم. آنوقت زمين را چال كرد و آقا سگ را خاك كرد و گفت كه فلان وقت فلان جور مي كني. رويش هم چند تايي آجر سوخته و شكسته چيد و گفت كه: رفيقها، اينجا را ما مي گوييم «پير مقدس قاقالا».

    از اين طرف گرگها در حال فرار به روباه برخوردند. روباه گفت: كجا با اين عجله؟

    گفتند: از دست بز فرار مي كنيم. مي خواست ما را بخورد.

    روباه گفت: سرتان كلاه گذاشته. بز كجا و خوردن گرگ كجا؟ برگرديد برويم. مي دانم چكارش بكنم.

    روباه آنقدر گفت كه گرگها دل و جرأت پيدا كردند و برگشتند. بز از دور ديد كه روباه افتاده جلو و گرگها را مي آورد. از همان دور فرياد زد: آهاي روباه، الباقي قرضت را مي آوري؟ مرحوم بابات بيست وچهار گرگ به من مقروض بود. يكي دو هفته پيش دوازده تايش را آوردي خوردم، مثل اين كه حال هم دوازده تاي ديگر را آورده اي. آفرين!.. آفرين!..

    گرگها گفتند: روباه نكند ما را به پاي مرگ مي كشاني؟

    روباه گفت: ابلهي گفت و احمقي باور كرد. مگر نمي بينيد اين حقه باز دروغ سر هم مي كند؟

    بز گفت: روباه، اگر تو راست مي گويي بيا به اين «پير مقدس قاقالا» قسم بخور، تا قبول كنم كه به من مقروض نيستي و از تودست بردارم.

    روباه يكراست رفت سر «مزار» و گفت: اگر دروغ بگويم اين «پير» مرا غضب كند.

    روباه تا اين حرف را زد آقا سگ از توي چاله جست زد و بيخ گلوي روباه را گرفت و خفه اش كرد. گرگها باز فرار كردند و رفتند به جاي خيلي دوري.

    در اين وقت ديگر داشت صبح مي شد. بز گفت: رفيقها، نظر من اين است كه هر كس برگردد به خانه ي خودش والا جك و جانورها راحتمان نمي گذارند.
    همه حرف بز را پسنديدند و برگشتند سر خانه و زندگي اولشان.

  3. #843
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    خاخامی در ميان مردم محبوبيت زيادی داشت، همه مسحور گفته هايش می شدند. همه به جز اسحاق که هميشه با تفسيرهاي خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به يادش می آورد. بقيه از اسحاق به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد. روزی اسحاق در گذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگين است.

    يکی گفت: چرا اينقدر ناراحتيد؟ او که هميشه از شما انتقاد می کرد!

    خاخام پاسخ داد: من برای دوستي که اکنون در بهشت است ناراحت نيستم. برای خودم ناراحتم .وقتي همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پيشرفت کنم .حالا رفته ، شايد از رشد باز بمانم.

  4. #844
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض حباب

    پسر نگاهي به دختر کرد و گفت: "حالا که کنار ساحل هستيم بيا يه آرزوي قشنگ بکنيم."
    دختر با بي ميلي قبول کرد.
    پسر چشماشو بست و گفت: "کاشکي تا آخر دنيا عاشق هم بمونيم."

    بعد به دختر گفت: "حالا تو آرزوتو بگو."
    دختر چشماشو بست و خيلي بي تفاوت گفت: "کاشکي همين الان دنيا تموم بشه!"
    وقتي چشماشو باز کرد...
    پسر رو نديد؛ فقط چند تا حباب رو آب ديد...

  5. #845
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:
    "ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
    مرد روی زمین : بله، شما در ارتفاع حدودا ً ۶ متری در طول جغرافیایی "۱٨'۲۴ ﹾ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ﹾ ۳۷ هستید.
    مرد بالن سوار : شما باید مهندس باشید.
    مرد روی زمین : بله، از کجا فهمیدید؟؟"
    مرد بالن سوار : چون اطلاعاتی که شما به من دادید اگر چه کاملا ً دقیق بود به درد من نمی خورد و من هنوز نمی دانم کجا هستم و به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"
    مرد روی زمین : شما باید مدیر باشید.
    مرد بالن سوار : بله، از کجا فهمیدید؟؟؟"
    مرد روی زمین : چون شما نمی دانید کجا هستید و به کجا میخواهید بروید. قولی داده اید و نمی دانید چگونه به آن عمل کنید و انتظار دارید مسئولیت آن را دیگران بپذیرند

  6. #846
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    پنج آدمخوار به عنوان برنامه نويس در يك شرکت خدمات کامپيوتري استخدام شدند .

    هنگام مراسم خوشامدگويي رئيس شرکت گفت: "شما همه جزو تيم ما هستيد. شما

    اينجا حقوق خوبي مي گيريد و ميتوانيد به غذاخوري شرکت رفته و هر مقدار غذا که

    دوست داشتيد بخوريد. بنابراين فكر کارکنان ديگر را از سر خود بيرون کنيد.


    " آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاري نداشته باشند .

    چهار هفته بعد رئيس شرکت به آنها سر زد و گفت: "مي دانم که شما خيلي سخت کار

    ميکنيد. من از همه شما راضي هستم. امّا يكي از نظافت چي هاي ما ناپديد شده

    است. کسي از شما ميداند که چه اتفاقي براي او افتاده است؟

    " آدمخوارها اظهار بي اطلاعي کردند."

    بعد از اينكه رئيس شرکت رفت ، رهبر آدمخوارها از بقيه پرسيد:

    "کدوم يك از شما نادونا اون نظافت چي رو خورده ؟ "

    يكي از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: "اي احمق !طي اين

    چهار هفته ما مديران، مسئولان و مديران پروژه ها را خورديم و هيچ کس چيزي نفهميد

  7. #847
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شودتا خانه ای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوه هایش دوران پیری را به خوشی سپری كند.
    كار فرما از اینكه كارگر خویش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما پذیرفت اما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای دیگر بسازد و بعد بازنشسته شود.


    نجار قبول كرد ولی دیگر دل به كار نمی بست، چون خسته و بی حوصله بود. چوبهای خوب ونامرغوب را تفکیک نمی کرد و كارش را از سر سری انجام داد.
    ساخت خانه تمام شد وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شماست، بابت زحماتی كه در طول این سالها برایم كشیده اید.
    نجار وا رفت، او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بود و نمی دانست بنابراین حالا مجبور بود در خانه ای زندگی كند كه اصلا خوب ساخته نشده بود

  8. #848
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    مرد روستائی سخت مریض شد و خیال میکرد که بزودی میمیرد . . . . لذا رو به زنش کرده و گفت : این آخر عمری از تو یک خواهشی دارم و آن اینست که اگر من مردم تو با همسایه سمت چپی ازدواج بکن !!


    زن گفت : آخر چرا چنین حرفی میزنی ؟ اول اینکه من دعا میکنم خدا به تو شفا بدهد ، بعد آن چرا با همسایه دست چپی ؟ مگر او از همسایه دست راستی چه چیزی اضافه دارد ؟


    مرد روستائی گفت : عزیزم مسئله همینجا ست دیگر ،

    همسایه دست راستی بسیار مرد محترم و مومنی است ،

    ولی همسایه دست چپی سال پیش یک گاو ماده مریض به من فروخت و سر من کلاه گذاشت ، حال میخواهم

    با این کار من هم تلافی بکنم !!!

  9. #849
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    ساعد مراغه اي از نخست وزيران عهد پهلوي نقل کرده است:
    زماني که نايب کنسول شدم با خوشحالي پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم.
    اما وي با بي اعتنايي تمام سري جنباند و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني کنسول است؛ تو نايب کنسولي؟!"
    گذشت و چندي بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه ايي حق به جانب. باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت:" خاک بر سرت کنم؛ فلاني معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولي؟!"
    شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت:" خاک بر سرت؛ فلاني وزير امور خارجه است و تو...؟!"
    شديم وزير امور خارجه گفت: "فلاني نخست وزير است ...خاک بر سرت کنم!"
    القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گامهاي مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابي يکه بخورد و به عذر خواهي بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهي کرد؛ سري جنباند و آهي کشيد و گفت:" خاک بر سر ملتي که تو نخست وزيرش باشي !"

  10. #850
    حـــــرفـه ای magmagf's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2006
    محل سكونت
    esfahan
    پست ها
    14,650

    پيش فرض

    چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.


    این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه ، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

    در محل و ساعت موعود ، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...
    دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •