یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب //// کز هرزبان که می شنوم نامکرر است
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب //// کز هرزبان که می شنوم نامکرر است
یاد دارم
آنزمان که مردی بر روی فریادم خم شد
.
.
چیزی درون سینه اش کم بود !
شبِ فارغ، باز همخوابهای مییابد،
کاش همخوابه بعدیش تو نباشی.
من را دراغوش بگیر..
سرم را روی شانه هایت بگذار..
تا همه بدونن حالا.............................
همه دنیا.......................................... ..
زیرسرمن است..........................................
بخواب آروم عسل بانو :: که بی تو ساکته اینجا
ولی راحت شدی انگار :: از این بی رحمی دنیا
بخواب آروم و بی غصه :: کی این دردو یادش میره
سکانس آخرت این نیست :: کسی جاتو نمیگیره
لالا لالا بخواب اما :: روزای بی عسل سخته
با پرواز پر از دردت :: بهار از یادمون رفته
زمین ساکت،زمان آروم :: عسل تو آسمون خوابه
ستارش رفته از امشب :: یه جای دیگه میتابه
مث پروانه ها حالا :: دیگه آزاده آزادی
به خیلی آدما با عشق :: دوباره زندگی دادی
لالا لالا گلای سرخ :: گلای یاس و بابونه
کی اینو باورش میشه :: که تو دیگه نیای خونه
تو قلبت میزنه اینجا :: تو عطرت اینجا پیچیده
تو اسم پاک و شیرینت :: صدای زندگی میده
یاد دارم در غروبی سرد سرد
میگذشت از کوچه ما دورهگرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه زد
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگی است؟
خواهرم بیروسری بیرون دوید
گفت آقا سفره خالی میخری؟
کوه با نخستین سنگها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
و چشمانت از آنش است ،
و عشقت
پیروزی آدم است
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
و اندک جایی یرای مردن
و گریز از شهر- که با هزار انگشت،
به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند .
احـمـد شـامـلـو
هـــر شـــب ...
بـــه خـــودم قـــول میدهـــم كـــه ...
فـــراموشـت كنـــم !..
وقتی عکســـت را می بینم!..
تـــو را كـــه نـــه ..
قولـــم را فرامـــوش می كنـــم ......
![]()
كاش عشق را از پلك های خود می آموختیم
پلك هایی كه تا وقتی خون
در رگ هایشان جاری است هردم برهم بوسه می زنند
پلك هایی كه از سحر تا پاسی از شب
برای در آغوش كشیدن هم لحظه شماری می كنند
پلك هایی كه حتی برای دقیقه ای كوتاه هم نمی توانند
دوری از یكدیگر را تاب بیاورند پلك هایی كه
در لحظه مرگ هم در آغوش یكدیگر جان می دهند
عشق را باید از آن ها آموخت ...!
من خوبم ....من آرامم......من قول داده ام
اما شبها..
هوای آغوشت دیوانه ام میکند
لعنتی
بندبند تنم باز میشد
وقتی دیدم
که چطور
بندبند لباست را
برایش باز میکردی
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)