دل دوستان جمع بهتر که گنج.............خزینه تهی به که مردم به رنج
مینداز در پای کار کسی...............که افتد که در پایش افتی بسی
___________________
شعر قشنگیه. خواننده خوبی هم داره.
این شعر در مدح حضرت علی (ع) سروده شده و ادامه داره.
دل دوستان جمع بهتر که گنج.............خزینه تهی به که مردم به رنج
مینداز در پای کار کسی...............که افتد که در پایش افتی بسی
___________________
شعر قشنگیه. خواننده خوبی هم داره.
این شعر در مدح حضرت علی (ع) سروده شده و ادامه داره.
یک سینه پر از قصهی هجر است ولیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گر به نگهدار ندارم
جانا چودل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو من کار ندارم
خونریز شگرفست لبت سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت خوار ندارم
مرگم زتو دور افگند اندیشهام اینست
اندیشهی این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگهداشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
می شینم و با رؤیاهام یه وقتا خلوت می کنم
دلم گرفت به عروسک ، گاهی محبت می کنم
اون حرفامو گوش می کنه تو هر زمون و فرصتی
بدون هیچ توقعی ، بدون هیچ خیانتی
خب دیگه حرفی ندارم هیچی به جز خداحافظی
اونم بذار پای یه جور ، رسم قدیم کاغذی
یارب این صید فکن کیست که نخجیرش را
خون دل میشد و دل با خبر از تیر نبود
نازم آن شست کمانکش که به جز پیکانش
خواهشی در دل خون گشتهی نخجیر نبود
با غمش گر نکنم صبر، فروغی چه کنم
که جز این قسمتم از عالم تقدیر نبود
دهان به خنده ي شيرين اگر كه بگشايي
به جان مردم غمگين سرور مي بارد
كجاست ديده ي موسي كه بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از كوه طور مي بارد
به لطف طبع تو نازم كه با عنايت دوست
ز واژه ي شعرت شعور مي بارد
ظهور شعر تو بر ذهن نازك انديشان
هزارها سخن نو ظهور مي بارد
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
به غم زان شاد میگردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد میسازم که تو درمان من باشی
بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم
به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی
یکی را که معزول کردی ز جاه...................چو چندی برآید ببخشش گناه
برآوردن کام امیدوار.....................به از قید بندی شکستن هزار
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند
در دل آشفته اش بیدار شد
گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد
روشنی ها پیش چشمش تار شد
آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زانكه آنجا جمله اعضا چشم بايد و گوش
شبان گاهان لب درياچه مي رفتم
و مي گفتم به خود او يك شب آنجا ديده خواهد شد
من او را پيش از اين هرگز نديده
و نام او را نيز نشنيده
ولي انگار با هم روزگاري اشنا بوديم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)