تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 84 از 212 اولاول ... 347480818283848586878894134184 ... آخرآخر
نمايش نتايج 831 به 840 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #831
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    ديد و بازديد كفشها

    خانه ما در يك مجتمع آپارتماني 5 طبقه قرار دارد. و ما تازه به اين جا رفته‌ايم و هنوز خيلي از همسايه‌ها را خوب نمي‌شناسيم. ديروز عصر وقتي از پله‌ها بالا مي‌رفتم متوجه شدم كه جلوي در خانه طبقه دوم يك جفت كفش اسپرت مردانه و يك جفت كفش خيلي قشنگ پاشنه بلند زنانه قرار دارد. در طبقه چهارم هم دو جفت كفش بود. يك جفت كفش گيوه مردانه كه معلوم بود مال يك پيرمرد است و يك جفت كفش پيرزنانه.

    دلم براي آنها سوخت. آخر براي پيرمرد و پيرزن سخت است كه اين همه راه را بالا برود، فكري به نظرم رسيد. كفش‌هاي آن‌ها را برداشتم و به سرعت برگشتم پائين و جاي كفش‌ها را عوض كردم.

    حالا خيلي خوب شده بود. اگر صاحبان اين كفش‌ها هم جايشان را عوض كنند همه چيز درست مي‌شود. احترام به پيرمرد‌ها و پيرزن‌ها واجب است. كمي بعد وقتي براي خريدن نان به كوچه رفتم چهار نفر را ديدم كه با هم دعوا مي‌كنند، پيرزني كه كفش‌‌‌هاي قشنگ پاشنه بلند پايش بود و پيرمردي كه اسپرت پسرانه پوشيده بود. همين طور يك مرد جوان كه گيوه كهنه‌اي پوشيده بود و خانم جوان و شيك پوشي كه كفش‌هاي كوچك پيرزنانه به پايش بود، ترسيدم كتك‌كاري بشود رفتم جلو و گفتم:

    خوب چه مي‌شود اگر شما جايتان را عوض كنيد. براي پيرمردها سخت است كه اين همه پله را بالا بروند. اين را گفتم و به طرف نانوايي فرار كردم.

    برگشتني با ترس و لرز وارد آپارتمان شدم. به در خانه طبقه دومي كه رسيدم ديدم همه چهارجفت كفش جلوي در است و از داخل خانه صداي خنده مي‌آيد. خوشحال شدم و با خودم گفتم خوب شد اگر جوان‌ها بالا نرفتند حداقل پيرها پائين آمدند.

  2. #832
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دو دوست در بيابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا كردند. يكي به ديگري سيلي زد. دوستي كه صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هيچ حرفي روي شن نوشت: « امروز بهترين دوستم مرا سيلي زد».
    آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه اي رسيدند و تصميم گرفتند حمام كنند.
    ناگهان دوست سيلي خورده به حال غرق شدن افتاد. اما دوستش او را نجات داد.
    او بر روي سنگ نوشت:« امروز بهترين دوستم زندگيم را نجات داد .»
    دوستي كه او را سيلي زده و نجات داده بود پرسيد:« چرا وقتي سيلي ات زدم ،بر روي شن و حالا بر روي سنگ نوشتي ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتي دوستي تو را ناراحت مي كند بايد آن را بر روي شن بنويسي تا بادهاي بخشش آن را پاك كند. ولي وقتي به تو خوبي مي كند بايد آن را روي سنگ حك كني تا هيچ بادي آن را پاك نكند.»

  3. #833
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    فردی نزد موشه دکوبرين روحانی رفت و گفت :
    روزگارم را چگونه بگذرانم تا خداوند از اعمال من راضی باشد ؟
    روحانی پاسخ داد : تنها يک راه وجود دارد : زندگی با عشق .
    چند دقيقه بعد شخص ديگری نزد او رفت و همين سوال را پرسيد .
    روحانی پاسخ داد : تنها يک راه وجود دارد : زندگی با شادی .
    شخص اول تعجب کرد :
    اما به من توصيه ديگری کرديد استاد !
    روحانی گفت : نه دقيقا همين توصيه را کردم .

  4. #834
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    روزي، وقتي هيزم شكني مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه
    وقتي در حال گريه كردن بود يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي كني؟
    هيزم شكن گفت كه تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت. " آيا اين تبر توست؟" هيزم شكن جواب داد: " نه
    فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شكن جواب داد : نه
    فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟
    جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هيزم شكن خوشحال روانه خونه شد
    يه روز وقتي داشت با زنش كنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب. (هههههههه
    هيزم شكن داشت گريه مي كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه مي كني؟
    اوه فرشته، زنم افتاده توي آب فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟
    هيزم شكن فرياد زد " آره "
    فرشته عصباني شد. " تو تقلب كردي، اين نامرديه
    هيزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. ميدووني، اگه به جنيفر لوپز " نه" ميگفتم تو ميرفتي و با كاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم تو ميرفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم ميگفتم آره . اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره...

  5. #835
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    ذهنش آشفته بود و نمی دونست چه کار کنه. هیچ دست آویزی نداشت. مشکل بزرگش رو هر لحظه بزرگتر تصور می کرد. هیچ امیدی نداشت.
    چند سالی می شد که با هیچ کس راز دل نگفته بود و سفره دلشو حتی پیش زن و بچش هم باز نکرده بود.
    به این فکر می کرد که آخه من زنمو دوست دارم و دلم می خواد باهاش حرف بزنم. اما اون ...
    اون یه آدم سخت و بی احساس بود و حتی به این لحظه یعنی بدترین شرایط هم که رسیده بود یه ریزه تلاش نکرده بود که شریک زندگیش رو نجات بده. البته دیگه هیچ کس دلش نمی خواست به یه آدم ... کمک کنه چه برسه به زنش که زخم زبون این و اون رو هم شنیده بود و همه رو پشت گوش می انداخت و یه وقتایی یواشکی گریه می کرد.
    اما از حق هم نباید گذشت، صبر و تحمل اون قابل تحسینه.
    نمی دونه اصلا کِی بوده که کنار خانوادش با آرامش خوابیده. و آخرین باری که دخترش با خیال راحت و بدون ترس به خواب رفته کی بوده؟ .
    به این فکر افتاد که چند روز پیش بود؟ چند هفته پیش؟ اصلا نمی دونه کی بود که این حرف رو از خواهرش شنید «داداش دخترت می گه وقتی بابام نیست می ترسم بخوابم. دلم می خواد دستشو بگیرم و به خواب برم.»
    پیش خودش فکر کرد چرا هیچ کاری نکردم. چرا اون روز که دخترم یه نامه داد دستم و بهم گفت «معلممون گفته یه انشا با موضوع نامه ای به پدر بنویسید. منم نوشتم ببین خوبه؟» چرا اون موقع نفهمیدم که انشایی در کار نیست و این حرف دلش بوده.
    همینطور اشک می ریخت و فکر می کرد و لحظات زندگیش رو مرور می کرد.
    یکسره به بچه هاش فکر می کرد و اینکه اونا الان با امید داشتن به اون زنده اند و اون داره امید اونارو ناامید می کنه. به یادش افتاد که ناامیدی اونو به اینجا کشونده نکنه بچه هام ...؟؟!!
    خودشو کنار کشید و بعد از پله های اون ساختمون بی قواره آروم آروم پایین اومد. یه نور امیدی تو دلش روشن شد.
    بچه هام.

  6. #836
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض سال هایی که گذشت

    اول خیال کرد گرد و غبار است. دستی به آینه کشید، اما آینه تمیز بود و هیچ خاکی آن را در آغوش نکشیده بود. مبهوت ماند!
    این منم؟؟؟!
    با خودش غریبی می کرد. انگار چهره اش را از یاد برده بود. در این مدت اصلا رغبتی به ایستادن جلوی آینه و دستی به سروصورت کشیدن نداشت.
    یادش افتاد که پارسال وقتی تصادفی یکی از دوستانش را در گل فروشی نزدیک قبرستان دیده بود، دوستش او را به خاطر نیاورد. چقدر دلش شکست؛ با خودش گفته بود که عجب دوستای بی وفایی دارم. حالا وقتی به خودش زل زده بود به دوستش حق می داد که اونو نشناسه.
    و حالا بعد از 13 سال به خودش خیره شده بود. دلش گرفت. اشک تو چشماش حلقه زد، دوباره با ناباوری دست آرومی به آینه کشید. انگار به آینه التماس می کرد که خاکی باشه.
    با خودش گفت: کاش این آینه رو هم مثل همه اونای دیگه شکسته بودم.
    آخه دیروز که سلطان خانم اومده بود برای تمیز کردن خونه، خودش ازش خواست که آینه و شمعدون عروسیش رو بیاره و بذاره کنار اتاق. اما حالا پشیمون شده بود.
    همونجا نشست و چند قطره اشک ریخت؛ آینه رو برداشت که بشکنه اما یه دفعه یاد خواب دیشبش افتاده بود.
    خواب علی رو دیده بود. داشت موهاشو شونه می زد، جلوی همین آینه. وقتی رفت طرفش علی روشو از اون برگردوند و رفت. از خواب که پرید تصمیم گرفت آینه رو تمیز کنه و بذاره کنار اتاق.
    توی این 13 سال هر شب خواب می دید، اما توی همه خواباش علی باهاش قهر بود و ازش رو می گردوند.
    حالا با خواب دیشبش دیگه تصمیم گرفته بود عوض بشه. تصمیم گرفته بود هر چیزی رو که کنار گذاشته بیاره و سر جاش بذاره. مثل قاب عکسای عروسیش با علی.
    بغض گلوشو گرفته بود. اصلا دلش نمی خواست جلوی آینه باشه. اما به خودش قول داده بود. یه دستی به سرو صورتش کشید.
    موهاشو که شونه می زد با تعجب دید که دیگه از اون موهای سیاه و براق و آبشاری خبری نیست و جاش رو یه مشت موی سفید گرفته. اما دیگه ناراحت نشد. این چیزی بود که خودش خواسته بود. توی این سال ها هر کس بهش می گفت این کارو با خودت نکن. از اون دلخور می شد و ارتباطش رو با اونا قطع می کرد. حالا بعد از سال ها دورش خالی شده بود.
    یاد پدرش افتاد که 5 سال پیش از غصه اون دق کرد و مرد.
    - شاید بابا نتونسته تو اوج جوونی پیری منو ببینه.
    یاد مادرش افتاد که تو این سال ها تنها همدم اون بوده و بعد از دوبار عمل قلب حالا خونه نشین شده.
    داداش محمدش هم وقتی دید اون به حرفش گوش نمی ده و تغییری تو وضعیتش ایجاد نمی کنه دیگه نیومد پیشش.
    مادرش می گفت محمد اومده بوده پیش منو همش حرف تو رو می زد و می گفت دلم برای مریم یه ریزه شده کاش می شد برگردیم به اون روزای شاد.
    شاید اون روزایی رو می گفته که تو باغ آقاجون سوار تاب می شدن. مریم همیشه خودمو لوس می کرد و از دل نازکی محمد سو استفاده می کرد، و محمد همیشه مجبور بود زود از تاب بیاد پایین و بده به اون.
    همیشه با هم بودن. خیلی محمد رو دوست داشتم، و محمد بیشتر از اون مریم رو. آخه مریم بزرگتر بود.
    یادش به خیر.
    بعد از اون تصادف لعنتی دیگه همه چیز به هم ریخت.
    شب تولدش بود. سال اول زندگیش با علی بود. روزهای خوشی با هم داشتت. اونقدر همدیگرو دوست داشتن که همه غبطه می خوردن.
    اون عزیز دردونه بود. تک دختر مامان و بابا و نوه اول آقاجون و عزیز و تنها نوه دختر اونا بود. همه دوستش داشتن.
    علی می خواست اولین تولدش توی خونه اون جاودانه بشه و تو خاطرش بمونه. همه رو دعوت کرده بود.
    اردیبهشت بود و هوا بهاری. علی کیک رو به شیرینی فروشی سرکوچه سفارش داده بود. داداش محمد داشت می رفت کیک رو بگیره؛ اما علی گفت خودم باید برم. هر چی بهش اصرار کرد که بذار محمد بره گفت کار دارم توی ماشین چیزی جا گذاشتم باید برم بیارم، از اونجا هم تا شیرینی فروشی می رم دیگه. می خوام خودم همه کارارو بکنم.
    وقتی رفت. قلب اونن رو هم از جا می کند ومی برد. همیشه همینطور بود. وقتی می رفت سرکار دل اونم باهاش می رفت. دست خودش نبود.
    اما این دفعه با همیشه فرق داشت. یه حسی بود. نگران بود.
    ...
    هیچ وقت به اون شب به این دقیقی فکر نمی کرد. نگرانی ها و اضطراب و دیر اومدن علی و رفتن محمد و مشکوک شدن بابا و آقاجون بعد از تلفن محمد و مهربونی بیش از حد مهمونا و درد گرفتن قلب مامان و....
    ...
    ساعت 2 شب بود که بالاخره مریم رو بردن بیمارستان و جنازه علی رو گذاشتن جلوش.
    دیگه هیچ چیز یادش نیست از اون روزا.
    فقط می دونه که علی وقتی از ماشین پیاده شده بره اون طرف خیابون یه ماشینی که انگار حالت عادی نداشته زده بهش و اونم درجا تموم کرده.
    ...
    با خودش می گفت:
    تنها چیزی که برام از اون روزا مونده یه مشت قرص اعصاب و ماهی یکبار پیش دکتر رفتنه. و یه چیز دیگه ...
    یک هفته از چهلم علی گذشته بود که اون با داد و فریاد و التماس آوردن خونشون. محمد گفت پیشش می مونم اما بیرونش کرد و گفت نیاز به ترحم ندارم. نذاشت هیچ کس پیشش بمونه. بعدا فهمید محمد بیچاره تا صبح پشت در خونه توی ماشین مواظبش بوده.
    وقتی رفت تو خونه وسایلی علی رو دید که کنار اتاق بود. از اون شب دیگه ماشین علی رو ندیده بود. گویا گذاشته بودن برای فروش که اون دیگه نبیندش اما کیفش رو از تو ماشین گذاشته بودن تو اتاق. هنوز باز نشده بود. یه جعبه کادوی کوچیک توش بود. بازش کرد. یه قلب کوچیک که روش نوشته بود «عزیزترینم دوستت دارم.»
    از اون لحظه بود که دیوونه شد و همه چیزو نابود کرد. نتونست توی آینه به خودش نگاه کنه. خودشو گناهکار می دید.
    - اگه من نبودم، اگه اون تولد نبود، علی من هنوز زنده بود.
    اون شب اصلا نخوابید، فرداش همه آینه ها رو شکست جز این یکی رو. آخه فقط توی این آینه علی رو می دید. اما این رو گذاشت کنار. چون علی هیچ وقت توی اون بهش نگاه نکرد. باهاش قهر بود. ولی اون هیچ وقت خودشو نمی بخشید. به خاطر همین دست از دنیا کشید و حالا
    ...
    حالا بعد از 13 سال تصمیم گرفت زنده باشه و زندگی کنه. دیگه تحمل قهر علی رو نداشت. می خواست امروز مثل اون روز تولدم بره دیدنش.
    تصمیم گرفت که بره پیش خانواده علی. آخه اونا بوی علی رو می دن. از اون روزها چون خودش رو مقصر می دید اونا رو هم از خودش رونده بود. البته می دونست اونا دورادور ازش خبر داشتن.
    لباس آبی رنگی پوشید و شالی رو که علی دوست داشت سرش کرد. اون قلب کوچیک رو از تو صندوقچه جواهراتش در آورد و به گردنش آویخت و با یه دسته گل مریم به دیدن علی رفت.

  7. #837
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    پادشاهی حکيم شهرش را فرا خواند و از او خواست جمله ای برای او بنويسد که در همه لحظات آرامش بخش و سازنده روحش باشد. حکيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد و با او شرط کرد " فقط زماني آن را باز کن که احساس کردی به آن نيازمندی".
    چندی بعد جنگی ميان آن شهر و شهر همسايه درگرفت .جنگی سخت که بايد به سختی از پس آن بر می آمدند. متاسفانه جنگ رو به شکست می رفت و پادشاه درگير جنگ خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد در اوج نا اميدی به ياد انگشترش افتاد آن را گشود و ديد که در آن نوشته:
    " اين نيز بگذرد "
    با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشني برايش بر پا کردند و او را غرق در سرور و گل و شادی کردند. پادشاه در پوست خود نمي گنجيد و در همين حال که احساس بزرگی و غرور او را فراگرفته بود باز به ياد انگشترش افتاد آن را گشود و بار ديگر:
    " اين نيز بگذرد"

  8. #838
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض ... اولين درس ذن ...

    نوآموزی نزد استاد جوشو ( Joshu ) آمد و گفت:
    من تازه به گروه راهبان پيوسته ام و بی تابانه می خواهم اولين اصل ذن را بياموزم.
    جوشو پرسيد: شامت را خورده ای؟
    شاگرد: بله خورده ام.
    جوشو: ظرفت را بشوی.

  9. #839
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض پــروانــه

    دست و پاهام درد گرفته، چقدر تو خودم مچالـه بمونـم؟
    بال هام چروک شد، حيف اين بال های قشنگ نيست که نتونه جلوه کنـه؟
    ديگه خسته شدم، جام تنگ و خفقـان آوره
    مي خوام برم بيرون، مي خوام خودم باشم، تا کی ادای کرم ها رو دربيارم؟
    اين پيله کهنه رو بشکافم، "من بايـد پــرواز کنــم".

  10. #840
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض سقــوط

    پرواز کردم، از عشقت، پـر گرفتم، به اوج رفتـم، بالا، بالای بالا
    هر لحظه می انديشيدم که تو هم با من هستی، با مـن
    بالای ابرها، جائی که فرشتگان عريان چنگ و عود می نواختند، هر چقدر نگاه کردم تورا نديدم
    هيچکس به غير از من و فرشتگان ( و خداوند که شاهد همه ماجراهاست ) آنجا نبــود.
    از آن بالا پايين را نگريستم، روی زمين، تو را ديدم، قلبم لرزيــد، صدايت کردم،
    تو را فرياد کشيـدم، تو به کار خود مشغول بودی، من را نشنيـدی.
    تمام هستي ام به يکباره دوران کرد و فرو ريخت،

    ازآن بالا سقوط کردم، سقــوط


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •