پادشاهی حکيم شهرش را فرا خواند و از او خواست جمله ای برای او بنويسد که در همه لحظات آرامش بخش و سازنده روحش باشد. حکيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد و با او شرط کرد " فقط زماني آن را باز کن که احساس کردی به آن نيازمندی".
چندی بعد جنگی ميان آن شهر و شهر همسايه درگرفت .جنگی سخت که بايد به سختی از پس آن بر می آمدند. متاسفانه جنگ رو به شکست می رفت و پادشاه درگير جنگ خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد در اوج نا اميدی به ياد انگشترش افتاد آن را گشود و ديد که در آن نوشته:
" اين نيز بگذرد "
با خواندن اين جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد زمان بازگشت به شهرش مردم جشني برايش بر پا کردند و او را غرق در سرور و گل و شادی کردند. پادشاه در پوست خود نمي گنجيد و در همين حال که احساس بزرگی و غرور او را فراگرفته بود باز به ياد انگشترش افتاد آن را گشود و بار ديگر:
" اين نيز بگذرد"