تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 84 از 87 اولاول ... 34748081828384858687 آخرآخر
نمايش نتايج 831 به 840 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #831
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    پست ها
    6

    پيش فرض

    با سلام
    بنده هم یکی مینوسیم امید وارم که خوشتن بیاد


    پسرک ازچهار پایه آهنی بالا رفت .اون بالا روی صفحه فلزی وسط چهار پایه ایستاد
    به اطراف نگاهی کرد . یک محوطه بزرگ همه دیوار ها تازه گچ کاری شده بودن و همه جا سفید بود . کمتر از یک هفته بود که بهش اجازه داده بودن شب ها رو اونجا بخوابه . به بالای سرش نگاه کرد یک سقف بلند گنبدی شکل که اونم مثل دیوار ها کاملا سفید بود از مرکز سقف یک سیم ضخیم تا جلو صورتش آویزان شده بود . خیلی اروم سیم رو گرفتم و گرش زد و یک حلقه درست کرد و سرشو از توی اون حلقه سیاه رد کرد دیگه چیزی نمونده بود که خورشید طلوع کنه تمام شب رو به 23 سال گذشته فکر کرده بود و چیزی رو پیدا نکرد بود که بخواد به خاطرش ادامه بده
    چهار پایه زیر پاشو هل داد
    خورشید بار دیگر طلوع میکند .جمعیت جلوی درب مسجد جمع شدن
    پسرک خودشو وسط صحن مسجد حلق آویز کرده بود . پایین روی زمین یک چاقو کنار چهار پایه افتاده بود
    جسد رو پایین آوردن . دکتر بعد از یک معیاینه سطحی با اطمینان علت مرگ رو برق گرفتگی اعلام کرد
    پسرک در آخرین لحظه از تصمیمش منصرف شده بود و با چاقویی که توی جیبش داشت خواسته بود اون سیم رو قطع کنه و خودشو از چنگال مرگ نجات بده
    مردم پچ پچ میکردن . آخه چرا ، چرا این کار رو کرده ؟
    لای اون هم همه ها به اون چاقور خیره شده بودم و به دنبال پاسخ سوال خودم میگشتم

    واقعا چه چیزی بوده که در آخرین لحظه اون خواسته به خاطرش زندگی کنه ؟؟؟؟؟

  2. 2 کاربر از shahab81 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #832
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    پست ها
    6

    پيش فرض

    دوستان اینو همین الان نوشتم و دوست دارم که نظر شما رو هم بدونم
    درضمن اگه از نوشته های من خوشتون نمیادش بگید تا دیگه ادامه ندم و باعث آزرده شدن خاطرتون نشم
    البته من خودم بیشتر به رمان علاقه دارم ولی چون دیدم دوستانی هم هستن که به داستان های کوتاه علاقه نشون میدن گفتم بد نیست که توی این تاپیک اون چیز هایی رو که به ذهنم میرسه رو بنویسم
    به هر حال اگه شما ها بنده رو قابل دونستین سعی میکنم که به روند نوشتنم توی این تاپیک ادامه بدم



    داشتیم توی کوچه میرفتیم . حواسم کاملا به درختها و گنجشکهایی که روش می نشستن و پرواز میکردن بود
    ازم پرسید : چی شدش ؟ با این یکی هم به هم زدی؟
    گفتم : اره بابا امروز قالشو کندم . دیگه ازش خسته شده بودم
    گفت : تو که عاشقش بودی اونم عاشق تو بودش ، پس چی شد اون همه عشق ؟ اونم قبول کرد؟
    گفتم چاره ای نداشت . یه خورده گریه کردش بعد منم ازش جدا شدم و اومدم ، چند روزدیگه حالش خوب میشه و خودش میفهمه که چه خدمتی بهش کردم که ولش کردم و بعد خندیدم
    یک لحظه چیزی ازبغلمون رد شدش
    دوتا کنجشک چاق و چله بودن ، چقدر اینا از گنجشک های دیگه درشت ترن؟!
    سریع تفنگم رو آوردم بالا وبه سمت اونا که کنار هم روی سیم برق نشسته بودن نشونه گرفتم
    به علاوه دوربین رو انداختم روی بال اولی و بدون مکث ماشه رو کشیدم
    دقیق خوردش توی هدف . پرنده صاف از روی سیم افتادش پایین
    اون یکی پر زد ولی سریع متوجه شد که جفتش هم راهیش نمیکنه . روی اولین پشت بان نشست و به عقب نگاه کرد
    یک ساچمه توی تفنگ گذاشتم و اون یکی رو هم هدف گرفتم . یک خورده دور بودش احتمالش کم بود که بزنمش
    پرنده پرواز کرد و برگشت روی همون سیم و بالای سر جفتش ، قشنگ توی تیر رس بود. باز نشونه گرفتم و بدون مکث ماشه رو کشیدم . اونم افتاد زمین ولی بال بال میزد
    رفتیم جلو، تیر خورده بود توی رون پاش دوستم نشست و گرفتش توی دستاش و درحالی که داشت به من نگاه میکرد اونو به من نشون داد
    زیر سینش زرد بود ، یک زرد خوش رنگ مثل زرد قناری ولی پایینش خونی شده بود حیون داشت زجر میکشید
    داشت با عصبانیت بهم نگاه میکرد .... چرا ... چرا ... چرااااااااااااا؟؟؟؟؟
    قناری رو از دستش گرفتم و با یک حرکت سرشو از تنش کندم و بدنشو انداختم کنار جفتش
    گفتم : خوب نگاه کن . این عشقه ، میبینی ؟
    سعی کن هیچ وقت عاشق نشی چون خیلی خطر ناکه... خیلی..............

  4. 3 کاربر از shahab81 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #833
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    تهران - صادقیه
    پست ها
    253

    پيش فرض نشانه ها برای کلاغ ها

    زندگی خوبی نداشت ، نه در آمد زیادی که رفاهی در زندگی داشته باشد ، نه همسری خوب گیرش آمده بود و نه بچه خوبی داشت. ولی باز هم حاضر نبود حتی یک روز از زندگی اش را از دست بدهد. آدم خوبی بود . به موقع سر کارش در اداره میراث فرهنگی می رفت ، حق هیچ کسی را نخورده بود ، وقتی پدرش فوت کرد خودش تنهایی جلو افتاد و همه ارث و میراث پدری را به حکم شرع بین خودش و خواهرهایش تقسیم کرد.آخرش هم متهم به آن شد که سند های چند تا زمین را پنهان کرده که بعدا نوش جانشان کند.
    آن روز هم که توی دعوا ریش سفیدش کردند. خوب " سعید آقا " را سر جایش نشاند.قضیه از این قرار بود که سعید و حسن توی یک بقالی با هم شریک بودند،آنقدر که اهالی آمدند و نسیه بردند بقالی ورشکسته شد. حالا این دو تا شریک بعد از دادن جنس عوض اجاره به صاحب مغازه،سر صاحب شدن یک کیسه برنج و سه پیت روغن نباتی و پنچ کله قند به جان هم افتاده بودند که اهالی جدایشان کردند . خلاصه یکی از اهالی گفته بود : سیرمونی ندارید شما ها ؟ خجالت نمی کشید ؟ آدم سر مال دنیا با رفیقش گلاویز میشه ؟ پول چرک کف دسته چه برسه به یک مشت آشغال شکم پر کن که آخر سر و کارش با گلاب به روتون خلاست! حسن آقا گیرم همه این ها رو تو بردی دادی زنت کردش نون و آب، کرد تو شکم تو و بچه هات ،آتیش جهنم می کنی تو شکمت ؟ بچه هات چه گناهی دارن که با آتیش تو بسوزن، میشن ز نا کار،مال مردم خور؟ مال ناصاف خوردن نداره...مالی که مال تو نیست از گلو تو پایین بره هم بعد ها از دماغت در میاد...

    چون قابلیت ایجاد لینک منبع در فروم وجود ندارد ، این عمل وبسایت P30World ناقض قوانین کپی رایت بوده و از گذاشتن بقیه داستان در اینجا معذورم،برای خواندنش کافی است در گوگل جستجو اش کنید .
    Last edited by eng.j.mehrdad; 20-11-2010 at 09:11. دليل: رعایت نکردن قوانین کپی رایت اثر توسط وبسایت P30World

  6. 2 کاربر از eng.j.mehrdad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #834
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض

    با سلام
    بنده هم یکی مینوسیم امید وارم که خوشتن بیاد


    پسرک ازچهار پایه آهنی بالا رفت .اون بالا روی صفحه فلزی وسط چهار پایه ایستاد


    واقعا چه چیزی بوده که در آخرین لحظه اون خواسته به خاطرش زندگی کنه ؟؟؟؟؟

    داشتیم توی کوچه میرفتیم . حواسم کاملا به درختها و گنجشکهایی که روش می نشستن و پرواز میکردن بود
    ازم پرسید : چی شدش ؟ با این یکی هم به هم زدی؟

    سعی کن هیچ وقت عاشق نشی چون خیلی خطر ناکه... خیلی..............
    زندگی خوبی نداشت ، نه در آمد زیادی که رفاهی در زندگی داشته باشد ، نه همسری خوب گیرش آمده بود و نه بچه خوبی داشت. ولی باز هم حاضر نبود حتی یک روز از زندگی اش را از دست بدهد. آدم خوبی بود . به موقع سر کارش در اداره میراث فرهنگی می رفت ، حق هیچ کسی را نخورده بود ، وقتی پدرش فوت کرد خودش تنهایی جلو افتاد و همه ارث و میراث پدری را به حکم شرع بین خودش و خواهرهایش تقسیم کرد.آخرش هم متهم به آن شد که سند های چند تا زمین را پنهان کرده که بعدا نوش جانشان کند.

    چون قابلیت ایجاد لینک منبع در فروم وجود ندارد ، این عمل وبسایت P30World ناقض قوانین کپی رایت بوده و از گذاشتن بقیه داستان در اینجا معذورم،برای خواندنش کافی است در گوگل جستجو اش کنید .
    داستان اول و دوم اگر متاثي از جايي نباشد خوب از آب در امده است.ترجيحا منتظر داستانهاي بعديت هستم تا با سبك نوشتاريت بيشتر آشنا بشويم.

    و داستان سوم. ميتوانيد لينك را به صورت كد قرار دهيد .طبق قوانين اين فروم ارسال مطلب ناقص و ارجاع به سايت ديگري خلاف است

    موفق باشيد

  8. #835
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    پست ها
    6

    پيش فرض

    سلام پدرام جان ممنون از توجهتون
    بنده دقیقا متوجه نشدم منظورتون از متاثی چی هستش
    ولی باید بگم که اینا کلا زاده فکر خودمه و از هیچ جایی کپی برداری نشده
    بنده کلا تخیلاتم خیلی قویه شاید خودم هم تخیلی باشم
    اگر عمری باشه و بنده هم وقت بکنم حتما هرچی که به ذهنم رسید براتون مینویسم

    این هم همین الان نوشتم که براتون میزارم

    از در کافی شاپ بیرون اومدن . داشت با دوستش صحبت میکرد
    فکر کردی فقط خودت بلدی دوست دختر پیدا کنی ؟ من از این کارا خوشم نمیادش وگرنه ...
    حرفشو قطع میکنه : نه بابا پس تو هم بلدی ؟ شرط ببندیم ؟
    باشه آقا ، تو هرکی رو خواستی نشون بده من خودم سریع حلش میکنم
    در همین لحظه یک ماشین مدل بالا جلوی کافی شاپ توفق میکنه و یک دختر خوش لباس و زیبا از اون پیاده میشه و به سمت کافی شاپ میاد
    هر دو به هم نگاه میکنن . پسرک از نگاه دوستش متوجه میشه که باید برای اثبات حرفاش با همین دوست بشه
    با خودش میگه من اگه شرط هم نبسته بودم باید با این دختر دوست میشدم ، اگه با این دختر دوست بشم مثل این میمونه که دنیا و آخرتمو یک جا خریده باشم
    در حالی که لبخندی به لب داره به سمت دختر میره . ببخشید خانم ؟
    بله بفرمایید
    شما به یک دوست پسر قسطی با شرایط عالی احتیاج ندارید
    دختر به راه خودش ادامه میده
    پسر با سماجت بیشتری میگه : شرایطش عالیه هان حتما میتونید از پسش بر بیایید
    دختر سرجاش میایسته و سرشو کمی به عقب میچرخونه و میپرسه : حالا چرا شرایطی ؟؟
    پسر هم با لبخند موزیانه ای در حالی که با دستش ماشین اون دختر رو نشون میده میگه : آخه دیدم وضع مالیتون یه کم خرابه گفتم یه جوری باشه هم خدا راضی باشه هم بنده هاش
    دختر به سمت پسر میره و جلوی اون می ایسته و با لهن وسوسه انگیزی میگه باشه آقا کوچولو فقط یه شرط داره . باید امشب رو با هم باشیم . هستی؟
    پسرک در حالی که داره چشماش برق میزنه میگه : آدم کور از خدا چی میخواد ؟
    خودشو تو جاش جا بجا میکنه . صبح شده . چشماش رو باز میکنه
    توی یک تخت بزرگ خوابیده . یک خونه ویلایی بزرگ در شمال شهر از دستشویی صدای شرشر آب میاد
    کمی به اطراف نگاه میکنه
    روی میز کنار تخت یک جعبه کوچک دارو نظرشو جلب میکنه برش میداره و روی جعبه رو میخونه
    با خوندن عبارت روی جعبه دست هاش شل میشن
    دختر در حالی که داره موهاشو خشک میکنه وارد اتاق میشه
    به پسر که داره با ناباوری به اون نگاه میکنه لبخندی میزنه و میگه : یک روزی هم من جای تو روی اون تخت خوابیده بودم و داشتم روی اون جعبه رو میخوندم . حالا اون مرده یعنی خلاص شدش
    نزدیک تر میادش و ادامه میده : این چرخه خیلی وقته شروع شده . حالا دیگه نوبت تو هستش که نفر بعدی رو انتخاب کنی عزیزم .


    1389/8/29

  9. این کاربر از shahab81 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  10. #836
    اگه نباشه جاش خالی می مونه
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    تهران - صادقیه
    پست ها
    253

    پيش فرض

    داستان اول و دوم اگر متاثي از جايي نباشد خوب از آب در امده است.ترجيحا منتظر داستانهاي بعديت هستم تا با سبك نوشتاريت بيشتر آشنا بشويم.

    و داستان سوم. ميتوانيد لينك را به صورت كد قرار دهيد .طبق قوانين اين فروم ارسال مطلب ناقص و ارجاع به سايت ديگري خلاف است

    موفق باشيد
    سلام
    لینک حتی به صورت کد هم قرار نمی گیرد . در ضمن ما نمی توانیم با وضع قوانین داخلی ، قوانین جهانی را بی اعتبار کنیم ... این کار مدیران فروم مصداق "انشار دوباره محتوا بدون اشاره به منبع و تولید کننده محتوا" یا "جا زدن خود،به عنوان مولف اولیه اثر" و ناقض قوانین حقوق مولفان (کپی رایت) است . بنده به عنوان مولف این اثر "در هر درجه از ارزش "، به هیچ عنوان تمامی اثرم را فدای درآمد بیشتر مدیران این فروم نخواهم کرد . به عنوان یک عضو که در واقع اصلی ترین تامین کنندگان محتوای این فروم هستند. به هیچ عنوان از تمامی حقوق خود در تالیف یک اثر تنها به "بخشنامه های داخلی مغایر با قانون" حقوق مولفان نخواهم گذشت و به هیچ عنوان تمامی مطلب را اینجا درج نخواهم کرد . تنها از این فروم به عنوان یک ویترین برای معرفی اثر سود خواهم جست .

    ممنونم .
    Last edited by eng.j.mehrdad; 20-11-2010 at 20:56.

  11. این کاربر از eng.j.mehrdad بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  12. #837
    در آغاز فعالیت
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    پست ها
    6

    پيش فرض

    سلام خدمت همه دوستان
    والا من نمیدونم چه جوری این تاپیک به 84 صفحه رسیده ؟ دو هفته هستش که کسی به اینجا سر نزده
    ولی خوب عیبی نداره شاید فقط میان میخونن ودوست ندارن چیزی بنویسن
    به هر حال ما به کارمون ادامه میدیم تا این تاپیک پایین نره
    اینم یک داستان دیگه که امروز نوشتمش و براتون میزارم
    امید وارم که خوشتون بیاد

    از بچه گی با هم بزرگ شده بودن . خونه کوچیک و نقلیشون بالای پشتبوم یک ساختمان چهار طبقه نبش یک خیابون بودش که صاحبشون براشون ساخته بود . یه خروس حنایی با دمی زیبا و بلند و چند رنگ ، همیشه سینشو میداد جلو و با غرور راه میرفتش . انگار به داشتن چیزی افتخار میکرد . یه مرغ تپلی گل باقالی با پرهایی که مثل یک سبد گل بودن . هر کجا که خروسه میرفتش پشت سرش تندی هم مرغه میرفت
    یه روز اون اولا که تازه یک مرغ و خروس کامل شده بودن صاحبشون اونهار و برد توی باغچه جلوی خونه . اونجا یه خروس بزرگ بود که 5 تا مرغ داشت . خروسه با دیدن گلباقالی خانم دوید به سمتش میخواست اونم صاحب بشه . گل باقالی خانم رفت پشت خروس خودش و قایم شد. خروس حنایی بالاشو باز کرد و سروشو داده بود جلو ، پرهای گردنش همه سیخ سیخ شده بودن چشماش داشتن آتیش میگرفتن اونم دویید به سمت اون خروسه . مثل دیونه ها میجنگید ، اینقدر جنگید تا بالاخره صاحباشون اومدنو از همدیگه جداشون کردن .خودش خیلی زخمی شده بود ، اما نصف تاج اون خروسه رو هم کنده بودش . بعد از اون دیگه هیچ خروسی جرات نداشت دور رو بر مرغش بگرده
    مرغه تازه به تخم گذاشتن افتاده بود . یه روزی نزدیک های صبح که خروسه رفته بود لب پشت بوم تا بخونه یه گربه اومد سراغه مرغه . خیلی ترسیده بود ، شروع کرد به پرو بال زدن و جیغو داد کردن ، خروسه سریع خودشو رسوند گربه هم فرار کرد
    اما گل باقالی خانم خیلی ترسیده بودش و به خاطر تقلایی که کرده بود تخم توی شکمش شکسته بود
    دو روز بعد گل باقالی خانم مرد
    خروسه باورش نمیشد ، تمام دارو ندارشو از دست داده بود . دیگه توی لونش نمیرفت همش روی بالا پشت بوم میدویید این و رو اون ور
    بعد از ظهر بودش صاحبش توی خونه نشسته بود که متوجه پنجره شد یهو یه چیز بزرگ آز آسمون با سرعت رفتش به سمت پایین . خروسه از بالا پشت بوم پریده بود توی خیابون . تند تند بال بال میزد و میرفتش پایین .صاحبش دوید نبالش
    خروسه توی کوچه روبرویی ، یه مرغ دیده بود که شبیه مرغ خودش بود . صاحبش که بهش رسید خروسه داشت گیجو ویچ دور خودش میدویید جای پاهاش به رنگ قرمز روی زمین میموندش . کف پاهاش ترکیده بودن و داشتن به شدت خون ریزی میکردن
    صاحبش اونو برد بالاو مداواش کرد و بعد براش یه مرغ دیگه آورد اما اون به مرغه حمله میکردش و نمیزاشتش بره توی لونه . مرغشو عوض کردن چند تا مرغ دیگه براش آوردن ولی خروسه بازم کوتاه نمیومد حتی اون مرغی رو که کاملا شبیه گل باقالی خانم بودش رو هم بد تر از بقیه بهش حمله میکرد
    یک ماهی بود که از پریدنش از بالا پشت بوم می گذشت اون دیگه از اون بالا نپریده بود ولی باز صاحبش متوجه پنجره شد که یه چیزی از بالا به سمت پایین رفت . دیگه میدونست که از اون بالا فقط خروس خودشه که میپره پایین
    سریع رفت توی کوچه اما اونجا هیچ مرغ و خروسی نبودش . کوچه خلوت خلوت بود . کنار جوب خروسش افتاده بود و از نوکش خون زده بود بیرون . بیچاره سرش محکم خورده بود به جدول لب جوب . وقتی رسید بالای سرش دیگه خروسه توی این دنیا نبودش سرش روی زمین خم شده بود و یک چشمش باز باز داشت آسمون رو نگاه میکرد بال هاشم روی زمین باز شده بودن انگار که میخواسته کسیو بغل کنه . اونجا که هیچ مرغی نبودش چه برسه به اینکه بخواد شبیه مرغ خودش باشه ؟!!!!!
    ولی این بار خروسه واقعا گل باقالی خانم رو دیده بود و به سمتش پر زده بود.....


    1389/9/11

  13. این کاربر از shahab81 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  14. #838
    آخر فروم باز pedram_ashena's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2006
    محل سكونت
    من هم همانجام ;)
    پست ها
    3,303

    پيش فرض


    از بچه گی با هم بزرگ شده بودن . خونه کوچیک و نقلیشون بالای پشتبوم یک ساختمان چهار طبقه نبش یک خیابون بودش که صاحبشون براشون ساخته بود . یه خروس حنایی با دمی زیبا و بلند و چند رنگ ، همیشه سینشو میداد جلو و با غرور راه میرفتش . انگار به داشتن چیزی افتخار میکرد . یه مرغ تپلی گل باقالی با پرهایی که مثل یک سبد گل بودن . هر کجا که خروسه میرفتش پشت سرش تندی هم مرغه میرفت
    1389/9/11
    عجب داستان قشنگي به درد داستان شب براي كودكان ميخوره

    لحن داستانت بيشتر به روايت داستان كودكان ميخورد ولي محتوا براي بالاي 18 سال است.

    چند جاي داستانت را خوشم اومد ولي افتادن خروس از بالا زياد ايده خوبي نيست.درسته نميتونه بپره ولي ميتونه سالم برسه زمين.

    كلا ايده جالبي داشت ممنون

  15. #839
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    به به داش پدرام هم سر زد به اينورا


    اما حساموند گرامي
    سعي كن وقتي يه موضوعي توي ذهنته خودت اونو پرورش بدي اگه سعي كني خلاقيت رو در كارت بالا ببري و بيشتر وقت بذراي ميتوني پيشرفت بهتري داشته باشي
    كمتر سعي كن مثل كسي يا دوره اي يا داستاني بنويسي
    ديده ميشه حتانوع موضوع هم تحت تاثير اين نوع تقليد قرار ميگيره
    استعدادت خوبه از گسترش نوشته هات ميشه اينو فهميد
    اما سعي كن بيشتر به سبك خودت بنويسي يه سبكي رو كه فكر ميكني بيشتر توش جا براي كار داري انتخاب كن و همنو تمرين كن اين شاخه به اون شاخه ننويس
    من فكر ميكنم به سبك امروزي بنويسي يا سبك هاي كه اميخته با ديگاه هاي طنز و رئاليسمي موفق تر هستي تا سبك هاي كلاسيك
    ضمنا توي سبك رومانتيسم با گرايش رئاليسم خيلي جا براي كار هست مثل كاراي مودب پور
    سر فرصت بيشتر در مورد داستان ها حرف ميزنيم
    سلام من اصلا اين مدت سر نزده بودم و اين جواب رو نديدم .بازم ممنون به خاطر دقتي كه براي نوشته ها ميذاري. راستش هميشه با خوندن نقدت ذوق زده ميشم!
    در كل من خودم هم بيشتر دوست دارم به سبك امروزي بنويسم و حوصله نثر قديمي رو ندارم .فقط گاهي جو گير ميشم و در حد يه چند صفحه مي نويسم چون ميدونم آخرش كم ميارم .

  16. #840
    در آغاز فعالیت M.Shirazi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2009
    پست ها
    14

    پيش فرض

    هنوزم کسی میاد اینجا ؟ من سوال دارم

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •