سرانجام یک عشق نافرجام
یکــی بــــــــــــــــــــــــ ــــود و یکـــی . . . . . . نابـــــــــــود…!
سرانجام یک عشق نافرجام
یکــی بــــــــــــــــــــــــ ــــود و یکـــی . . . . . . نابـــــــــــود…!
پیشانی ام ...
چسبیدن به سینــه ات را میخواهد..
و چشم هایم خیس کردن پیراهنت را...
عجب بغض پرتوقعی دارم...
مــن امروز ..
بر سر دوراهيم
يک راه به تو مي رسد
و يک راه به تنهايي...
... ...
هميشه ترا بر مي گزينم
... و مي رسم به
تنهايي
اي مــتــرســک ! آنقدر دستهايت را باز نکن ،
کسي تو را در آغوش نميگيرد ،
ايــســتــادگــي هــمــيــشــه تــنــهــايــي مــيــاورد
اگر اى دوست تحمل بنمایى
همچو خارى که شود همدم گل
با تو تا مرز شکفتن
با تو تا سبز شدن
آن طرف تر حتى
با تو تا زرد شدن می مانم...
اي دل چو فراغ يار ديدي خون شواي ديده موافقت كن و جيحون شو
اي جان تو عزيزتر نه اي از يارم بي دوست نخواهمت ز تن بيرون شو
بي دوست نخواهمت ز تن بيرون شو
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آخر اي جانا تو با ما آشنايي داشتي از چه قانون محبت از ميان برداشتي
كاشتي تخم محبت بر دل و بر جان من عاشقم كردي و دست از دامنم برداشتي
دل ديدن رويت از خدا ميخواهدوصلت به تضرع و دعا ميخواهد
هستند شكرلبان در اين ملك بسي
ليكن لیکن دل دیوانه تو را میخواهد
ابوسعید ابوالخیر
باشد ولی نگفتی این حرف آخرت بود
من باخبر نبودم ازآن چه در سرت بود
باور نکردم اما،گفتی مرا ندیدی!
یا من شکسته بودم یا عین باورت بود
یک شب رسیدی از راه دست مرا فشردی
چیزی شبیه خنجر در دست دیگرت بود
در دست های من بود یک عمر دست هایت
دستی که رنگ خون داشت دستی که خنجرت بود
من مثل سایه ای از آیینه ات گذشتم
زخمم زدی نگفتی شاید برادرت بود
از پشت کوهم اما فهمیده ام همین قدر
یا از تو بد نگفتم،یا در برابرت بود
من سوختم تو ماندی باور نکردی از من
خاکستری که دیدی دیدار آخرت بود...
" ناصر فیض "
به تــو مي انديشــم
ای نگاهــت نخـــی از مخمـــل و از ابریشـــم
چند وقتـــی است که هر شب به تــو می اندیشــم
به تــو آری به تــو یعنی به همـان منظــر دور،
به همان سبـــز صمیــمی، به همان باغ بلـور
به همان سایـه، همان وهــم، همان تصویــری
که سراغــش ز غزلـــ های خودم میـــ گیری؛
به تبــسم، به تکلّـــف، به دل آرایــی تــو
به خموشــی، به تماشـــا، به شکیبـــایی تــو
به همـــان زل زدن از فاصلـــه دور به هــم
یعنـــی آن شیـــوه فهماندن منـــظور به هـــم
شبحـی چند شــب است آفــت جانـــم شده است
اول اســـم کســـی ورد زبانـــم شده است،
در مـن انــگار کسـی در پی انـــکار مـــن است،
یک نــفر مثل خــودم عاشــق دیــدار مــن است،
یک نــفر سـاده، چنــان ســاده که از سادگیــش
می شــود یک شبــه پی بــرد به دلداد گــی اش
یک نفــر سبــز، چنان سبــز، که از سرسبــزیش
می تــوان پــل زد از احســاس خــدا تا دل خویــش
رعشــه ای چنــد شــب اسـت آفـت جانــم شـده است
اول اسـم کسی ورد زبانــم شـده است ...
آی بی رنــگ تر از آیــنه یک لحــظه بایــست؛
راستــی این شبـح هر شبـه تصویـر تــو نیست؟
اگر این حادثـه هر شبـه تصــویر تـــو نیست؛
پس چرا رنــگ تــو با آیــنه ایـن قدر یــکی است؟
حتــم دارم که تـــویی آن شبــح آیــنه پــوش
عاشـــقی جرم قشنـــگی است به انـــکار مکـــوش
آری آن سایــه که شــب آفـــت جانـــم شـــده بود،
آن الفــبا که همه ورد زبانــم شـــده بود ...
اینـــک از پشـــت دل آینـــه پیــدا شـده است،
و تماشاگـــه این خـــیل تماشـــا شــده است؛
آن الفـــبای دبستـــانی دلخـــواه تـــویی ...
عشـــق من آن شبـــح شاد شبانـــگاه تـــویی
شجاعت مـے خواهد
وفادار احساسـے
باشـے
کــ ِ میدانـے
شکست مـے دهد
روزے نفس ـهاے دلت را…
دلارام
هـ ـــرڪـه دلــــ آرام دید از دلــ ـش آرام رفتـ
چشـ ـم ندارد خـ ـلاص هر که در این دام رفتــــ
یـــاد تو میرفــت و ما عـــاشق و بـیدل بدیم
پــ ــرده برانداختـــ ــی کـ ــار به اتمـــام رفتــــــــ
مشــعلهای برفــروخت پــرتو خورشـید عشق
خــ ـرمن خاصــاטּ بسـوخت خانگه عـــام رفتــــــــ
گــر به همه عمــ ـر خویـش با "تـو" بـرآرم دمی
حـ ـاصل عمــر آن دمست بــ ـاقی ایــام رفتــــــــــــ . . .
- سعدی شیرازی
با تشکر مهران...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)