دلي كه با سر زلفين او قراري دارد
گمان مبر كه بدان دل قرار بازآيد
چه جورها كشيدند بلبلان از دی
ببوي آنكه دگر نوبهار باز آي
دلي كه با سر زلفين او قراري دارد
گمان مبر كه بدان دل قرار بازآيد
چه جورها كشيدند بلبلان از دی
ببوي آنكه دگر نوبهار باز آي
در محفل خود راه مده٬همچو منی را
افسرده دل ،افسرده کند انجمنی را
اي معبرمژده فرماكه دوشم آفتاب
درشكرخواب صبوحي هم وثاق افتاده بود
نقش مي بستم كه گيرم گوشه زان چشم مست
طاقت و صبر ازخم ابروش طاق افتاده بود
چه عجب دال نگفتي!!!
در آينه برف میبارد
سفيد میکند
هرچه پرکلاغیست
و بوی نارنجی تو
راز خواهد ماند.
فقط به خاطر تو !
دوشم نويد داد عنايت كه حافظا
بازآكه من بعفو گناهت ضمان شدم
!!!!!!!!
مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که دیگر صدای تو را در سکوت ِ تنهایی نخواهم شنید!
راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
به گوشت نمی رسید؟
یک عالمه گشتم تا برات دال پیدا کردم
در ازل دادست مارا ساقي لعل لبت
جرعه جامي كه من مدهوش آن جامم هنوز
اي كه گفتي جان بده تا باشدت آرام دل
جان به غمهايش سپردم نيست آرامم هنوز
هنوز پا بر جام!!!
زيرِ كوه،بارِ غصّه هر نشستن كه نشستم
عشق تو از خاطرم برد كه نحيفم و پياده
تورو فرياد زدم و باز خون شدم تو رگِ جاده
نيزه نمبادِ شرجي وسط دشت تابستون
تازيانه هاي رگبار توي چلّه زمستون
نتونستن،نتونستن جلوي منو بگيرن
از منِ خستة خسته شوق رفتنو بگيرن
نام من رفته است روزي بر لب جانان بسهو
اهل دل را بوي جان مي آيد از نامم هنوز
پرتوي روي تو تا در خلوتم ديد آفتاب
مي دود چون سايه هر دم بر دروبامم هنوز
زلف مشكينشان برافشانده
گرد بر چهرههاي گلناري
سر و برشان ز گردش ايام
از حلي عاطل از حلل عاري
همه خندان به طنز گفتندم
خوي شرم از جبينشان جاري
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)