کوه ها و بحر ها و دشت ها
بوستان ها باغ ها و کشت ها
آسمانی بس بلند و پر ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
مولانا
کوه ها و بحر ها و دشت ها
بوستان ها باغ ها و کشت ها
آسمانی بس بلند و پر ضیا
آفتاب و ماهتاب و صد سها
مولانا
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کردهام
زان می که در پیمانهها اندرنگنجد خوردهام
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت ...... مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
پروین اعتصامی
تو چه خود را گیج و بی خود کرده ای؟
خون رز کو خون ما را خورده ای
مولانا
یک شب آتش در نیستانی فتاد ..... سوخت چون اشکی که بر جانی فتاد
«دریاب که از روح جدا خواهی رفت//در پرده اسرار فنا خواهی رفت//می نوش ندانی ز کجا آمدهای//خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت»
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
حافظ
دل گفتوصالش به دعا باز توان يافت/
عمريستکه عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بنديم چوآن قبله نه اينجاست
در سعیچه کوشيم چو از مروه صفا رفت
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)