تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 83 از 212 اولاول ... 337379808182838485868793133183 ... آخرآخر
نمايش نتايج 821 به 830 از 2117

نام تاپيک: داستان های كوتاه

  1. #821
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    از منبر پايين آمد و مردم، مجلس را ترك مى‏گفتند . شيخ ابوسعيد ابوالخير امشب چه شورى برپا كرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله كه مى‏گفت: نهال شوق در دل‏ها مى‏كاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم كه بايد مى‏پرداختم . وام سنگينى برعهده داشتم و نمى‏دانستم كه چه بايد كرد . پيش خود گفتم كه تنها اميدى كه مى‏توانم به آن دل ببندم، ابوسعيد است . او حتما به من كمك خواهد كرد . شيخ، گوشه‏اى ايستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پيرزنى پيش آمد. شيخ به من اشاره كرد . دانستم كه بايد نزد پيرزن روم و حاجتش را بپرسم. پيرزن گفت: كيسه‏اى زر كه صد دينار در آن است، آورده‏ام كه به شيخ دهم تا ميان نيازمندان تقسيم كند . او را بگو كه در حق من دعايى كند . كيسه را گرفتم و به شيخ ابوسعيد سپردم. پيش خود گفتم كه حتما شيخ حاجت من را دانسته و اين كيسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعيد گفت: اين كيسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پيرى افتاده است؛ سلام ما را به او برسان و كيسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهيم .
    شبانه به گورستان رفتم . بين راه با خود مى‏انديشيدم كه اين مرد كيست كه ابوسعيد از حال او خبر دارد، اما نياز من را نمى‏داند و بر نمى‏آورد . وقتى به گورستان رسيدم، به همان نشانى كه شيخ داده بود، پيرى را ديدم كه طنبورى زير سر نهاده و خفته است .به او سلام كردم و سلام شيخ را نيز- طنبور، يكى از آلات موسيقى است كه در آن ايام، جزو آلات لهو و لعب و گناه، محسوب مى‏شد.- رسانيدم . اما ترس و وحشت، پير را حيران كرده بود . سخت هراسيد . خواست كه بگويد تو كيستى كه من كيسه زر را به او دادم و پيغام ابوسعيد را نيز گفتم . پير همچنان متحير و ترسان بود . كيسه را گشود و دينارهاى سرخ را ديد . نخست مى‏پنداشت كه خواب است، اما وقتى به سكه‏هاى طلا دست كشيد و آن‏ها را حس كرد، دانست كه خواب نمى‏بيند . لختى به دينارها نگريست، سپس سر برداشت و خيره خيره به من نگاه كرد . ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شيخ خود ببر. گفتم برخيز كه برويم .
    بين راه همچنان متحير و مضطرب بود . گفتم: اگر از تو سؤالى كنم، پاسخ مى‏دهى؟ سر خود را به پايين انداخت. دانستم كه آماده پاسخگويى است . گفتم: تو كيستى و در گورستان چه مى‏كردى و ابوسعيد، اين كيسه زر، به تو چرا داد؟ آهى كشيد و غمگينانه گفت: مردى هستم فقير و وامانده از همه جا. پيشه‏ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مى‏خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم كنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى‏نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اكنون پير شده‏ام و صدايم مى‏لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد كه از طنبور، آواز خوش برآرد . كسى مرا به مجلس خود دعوت نمى‏كند و به هيچ كار نمى‏آيم. زن و فرزندم نيز مرا از خود رانده‏اند .
    امشب در كوچه‏هاى شهر مى‏گشتم . هر چه انديشيدم، ندانستم كه كجا مى‏توانم خوابيد و امشب را سر كنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شكسته دلى، گريستم و با خداى خود مناجات كردم و گفتم: خدايا!جوانى و توش و توانم رفته است . جايى ندارم. هيچ كس مرا نمى‏پذيرد . عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اكنون به اين جا رسيدم . امشب را مى‏خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا ديرگاه مى‏نواختم و مجلسى را كه در آن خود و خدايم بود، گرم مى‏كردم . مى‏خواندم و مى‏گريستم تا اين كه خوابم برد.
    ديگر تا خانه شيخ راهى نمانده بود . پير همچنان در فكر بود و خود نمى‏دانست كه چه شده است .به خانه شيخ رسيديم . وارد شديم.ابوسعيد، گوشه‏اى نشسته بود . پير طنبور زن، بى‏درنگ به دست و پاى شيخ افتاد و همان دم توبه كرد. ابوسعيد گفت:
    ((اى جوانمرد!يك امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضايع نكرد و بندگانش را فرمان داد كه تو را دريابند و پناه دهند .)) طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعيد، روى به من كرد و گفت: (( بدان كه هيچ كس در راه خدا، زيان نمى‏كند. حاجت تو نيز برآورده خواهد شد .))

    يك روز گذشت، شيخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، كسى آمد و دويست دينار به من داد و گفت: اين را نزد ابوسعيد ببر. وقتى به خدمت شيخ رسيدم، گفت: اين دينارها را بردار و طلبكارانت را درياب!

  2. #822
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    روباهى در هنگام سحر به كنار درختى رفت ، ديد بالاى درخت خروسىاذان مى گويد، روباه به او رو كرده ، گفت : آيا پايين نمى آيى تا با هم نماز جماعتبخوانيم ؟ خروس گفت : امام جماعت در زير درخت خوابيده است ، او را بيدار كن تا باهم نماز جماعت بخوانيم ، روباه نظر كرد سگ را ديد پا به فرار گذاشت خروس به او گفت : آيا نمى آيى با هم نماز جماعت بخوانيم ، روباه گفت : مى روم تجديد وضو كنم وبزودى بر مى گردم .

  3. #823
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    نقل است : كه شخصى را يك شبىاتفاقى حاجت به خانه دوستى افتاد دوست را آواز داد، اما چون صاحب خانه صداى يار خودشنيد و شناخت ، شمشيرى حمايل خود كرده ، و كيسه زرى در دست و كنيز زيبائى در پشتسر، در خانه اش بگشود و با او معانقه نمود رفيقش ‍ پرسيد كه كيسه زر و شمشير و كنيزبهر چيست ؟ گفت : با خود فكر كردم كه دوست من بى وقت بدرخانه من آمده خالى از سهحال نيست .
    يا دشمنى با او آغاز خصومت كرده كه به حمايت من نيازمند است .
    يافقر و فاقه بر او غلبه كرده كه به زر محتاج است .
    يا از تنهائى دلتنگ شده بهمونسى مشتاق است .
    و من هر سه را قبل از طلب حاضر ساختم كه به هر كدام اشارهنمايد از عهده برآيم

  4. #824
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    زنى بود از اهل عبادت بنام باهيه، هنگام مرگ عرض كرد: (خدايا) اى ذخيره (و اميد) من اى تكيه گاه من در زندگى و مرگ، مرا هنگام مرگ وامگذار (كمكم كن ) و در خانه قبر دچار وحشت مگردان .
    پس از فوتاو پسرش هر شب و روز جمعه بر سر قبر مادر مى آمد، مقدارى قرآن مى خواند و براى مادرو اهل قبرستان دعا ميكرد. روزى اين جوان مادرش را در خواب ديد سلام كرد، و عرض كرد: حال شما چطور است ؟ و بر شما چه مى گذرد؟باهيه گفت : پسرم ، مرگ داراى سختيها ونگرانيهاست ولى من بحمدالله در جائى هستم كه از سبزه فرش شده و به حرير آراستهگرديده است .
    جوان گفت : مادر آيا حاجتى دارى ؟ مادر گفت : از تو مى خواهم كه ازديدن و زيارت و دعا خواندن و قرائت قرآن براى ما دست برندارى ، من به آمدن تو در شبو روز جمعه مسرور و خوشحال مى شوم ، پسرم وقتى تو مى آيى ، اموات به من مى گويند: باهيه پسرت (دارد) مى آيد و من به اين مژده خوشحال مى شوم ، امواتى هم كه در اطرافمن هستند به آمدن تو مسرور مى شوند.
    آن جوان گويد: من در هر شب و روز جمعه بهزيارت قبر مادرم رفته مقدارى قرآن مى خوانم و اينگونه دعا مى كنيم :
    خداوند وحشتشما (اموات ) را انس و همدم باشد و بر غربت شما ترحم كند و از گناهانتان بگذرد ونيكيهاى شما را قبول نمايد.
    گويد: يك شب در خواب مشاهده كردم جمعيت زيادى به طرفمن آمدند! پرسيدم ، شما كيستند و چه حاجتى داريد؟ گفتند: ما اهل قبرستان هستيم ،آمده ايم از تو تشكر كنيم و بخواهيم كه قرائت قرآن و دعا كردن را از ما قطع نكنى.

  5. #825
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    ديروز با يک دسته گل آمده بود به ديدنم.
    با يک نگاه مهربون!
    همون نگاهي که سال ها آرزویش داشتم و از من دريغ مي کرد!
    گريه کرد و گفت دلش برام تنگ شده است،
    ولي من...

    ... فقط نگاهش کردم ...

    ...وقتي رفت سنگ قبرم از اشکش خيس شده بود...

  6. #826
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    دخترک روی ایوان کنار پنجره نشسته بود و به حیاط نگاه می‌کرد . ماهی کوچولوهای قرمز در حوض آب بازی می‌کردند و گویا مانند پرگاری دایماٌ به دور خود دایره می‌کشند . درخت کهنسال باغچه شاخ و برگ‌َش را بروی حوض آویزان کرده بود و گویا انگار نمی‌خواست خورشید خانم روی ماهی‌ها را ببیند‌. خورشید خانم هم که دید درخت پیر به او اجازه نمی‌دهد با ماهی کوچولوها بازی کند عصبانی شد اخمی کرد به خود تکانی داد قهر کرد و آهسته آهسته به پشت کوه رفت‌. خورشید خانم که رفت حیاط کم کم سرد شد و گویا باد هم از این وضعیت استفاده کرد مثل فرفره جادو از راه رسید برسردرختان و گل‌های باغچه فریادی کشید و تمام برگ‌هایی را که مادر آب و جارو کرده بود و در گوشه حیاط جمع کرده بود پخش و پلا کرد‌. ماهی‌ها ترسیدند و در گوشه حوض به هم چسبیدند‌. بعد که حسابی از همه زهله چشم گرفت دور حیاط یک چرخی زد و بعد ناپدید شد . سارا کوچولو که بازهم از انتظار نتیجه‌ای نگرفته بود غمگین به حیاط پشت کرد و به سمت اتاق چرخید‌. مادربزرگ یک پایش را کنار جانماز سبزش دراز کرده بود ودر حالی که تسبیحش را در دست گرفته بود زیرلب ذکر می‌گفت‌. نگاهی به چشمان معصوم و غمگین سارا انداخت‌ . گویا چشمان درشت سارا وقتی که غمگین بودند زیباتر می‌شدند . انگار گل‌های قرمز روی پیراهنش هم از غصه او غصه دار شده بودند و پژمرده بودند‌. سرش را به یک طرف گردن خم کرد و در حالی که زیر چشمی به مادر بزرگ نگاه می‌کرد گفت : عزیزجون امروز هم که قاصدکی نیومد‌. مادر در حالی که سینی چای در دست داشت و سراپا سیاه پوش بود از آشپزخانه پا به اتاق گذاشت و گفت کدوم قاصدک سارا جون . سارا گفت عزیزجون چند روز پیش گفته اگه دلت برای بابات تنگ شده یک قاصدک پیدا کن بعد هرچی که دوست داری به بابات بگی زیر گوش قاصدک خانوم بگو بعد فوتش کن تو هوا بعد قاصدکه میره حرفای تورو به بابات می‌گه بعد میاد و هرچی که بابات به اون گفته به تو می‌گه . منم به قاصدکه گفتم به بابام بگه زود‌تر برگرده . بیاد پیش من دلم براش تنگ شده ولی تا امروز هرچی منتظر شدم نیومد‌. سارا عادت داشت که موقع صحبت کردن زیاد از کلمه بعد استفاده کند گویا موقع حرف زدن دهانش بجای اینکه باز شود غنچه‌تر می‌شد‌. مادر به سارا گفت پس برای همین است که از صبح کنار پنجره نشستی و تکان نمی‌خوری . حالا دختر گُلم اگر حوصله‌ات سر رفته برو و با دختر نرگس خانم بازی کن بالاخره از بابات یک خبری میاد‌. سارا که اتاق را ترک کرد مادر نگاه معنی داری به مادربزرگ انداخت گویا در دل او را سرزنش می‌کرد که چرا به سارا وعده بیخود داده . مادر بزرگ که معنی نگاه او را فهمیده بود آهی کشید و گفت چاره‌ای نداشتم . دیروز که تو خانه نبودی بدجور دلتنگی می‌کرد . ناچار شدم این طوری دل خوشش کنم . می‌ترسم اگر بفهمد طاقت نیاورد‌. خلاصه آن روز هم گذشت و سارا بدون اینکه لب به شام بزند به رختخواب رفت‌. نزدیک سحر هوا تاریک روشن بود . سارا با صدای قرآن مادربزرگ ناگهان از خواب بیدار شد‌. در اتاق تا نیمه باز شد‌. عزیز جون شمایید‌. ناگهان در برابر چشمان حیرت زده سارا پدر وارد اتاق شد و اتاق سراپا غرق در نورشد‌. سارا کوچولو مات مانده بود‌. ناگهان به خود آمد و جستی زد و در آغوش پدر پرید‌. در حالی که دست‌های کوچکش را دور گردن او حلقه کرده بود صورت او را غرق در بوسه کرد‌. بعد که از بوییدن پدرش سیر شد پایین آمد و گفت بابایی پیشم میمونی‌. پدر پاسخ داد نه عزیزم نمی‌توانم باید بروم‌. ولی هر وقت که دلت تنگ شد به قاصدک بگو من خودم را می‌رسانم‌. سارا کوچولو جواب داد کدام قاصدک بابایی‌. پدر کوله پشتی‌اش را برزمین گذاشت در آن را باز کرد و ناگهان اتاق پرشد از هزاران قاصدک که در اتاق می‌چرخیدند و نور افشانی می‌کردند‌. سپس دربرابر چشمان سارا و در میان قاصدک‌ها پدر آهسته آهسته از در بیرون رفت و ناپدید شد‌. فضای اتاق هنوز پر بود از بوی عطر پدر

  7. #827
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    خیابان بلوار مانندی که از در ورودی تا میدان اصلی پارک به صورت شمالی جنوبی کشیده شده است، چندان شلوغ نیست. تک و توک مرد و زن، تنهایی یا دو نفری در حال رفت و آمدند. هنوز نشانه‌هایی از همهمه و ازدحام جمعه خانواده‌ها بر روی چمن‌ها و زیر درختان باقی مانده است و رفتگران نتوانسته‌اند همه سطل‌های زباله را خالی و پاره پاکت های بستنی و پفک نمکی و چیپس‌ها را جمع کنند. الان همه چیز آرام است و باد خنکی از شمال می‌وزد و برگ‌های سبز بهاری درختان را به حرکت در می آورد. هرچند بهار هم به روزهای آخر خود رسیده است، آلودگی هوای شهر هم هنوز نتوانسته بر سبزی و درخشندگی برگ ها غلبه کند. این نقطه پارک به اندازه ای از خیابان های پیرامونی دور است که صدای زوزه موتور و بوق ماشین ها به گوش نمی رسد. صدای ریزش مداوم آب فواره وسط حوضچه میدان اصلی پارک، سکوت را در هم می‌شکند. اگر این صدا هم نبود، آرامشی کسل کننده بر فضا حاکم می‌شد.
    در این بلوار، دو پسر نوجوان ساعتی است دارند دوچرخه سواری می کنند. آرام و رها، بی خیال و آزاد پیکر بشاش و دوچرخه‌های خود را به دست هوای مطبوع آخرین روزهای بهاری داده اند. گاهی فرمان‌ها را رها می‌کنند و با چرخشی که به تن نرمشان می‌دهند، از موانع ریز و چاله‌های کوچک عبور می‌نمایند. مانند جویباری صاف و زلال هستند که پر پیچ و تاب از میان سنگ‌ها راه می‌گشاید و پیش می رود. با این تفاوت که جویبار را برگشتی نیست. مدام می رود. سر زنده و خروشان. اما اینها، راه رفته را باز می گردند و چند باره پایان را به آغاز و سرآغازشان را به پایان مسیر متصل می کنند. بی آنکه کمترین نشانی از خستگی در صورت های سرخ عرقناک شان بروز نماید. رکاب می زنند و به هم نزدیک یا از یکدیگر دور می شوند. آنی نمی کشد مسیر رفت را با برگشت عوض می کنند. در سرازیری هنگامی که دست ها را از آرنج به هم قلاب می کنند و به شتاب بر تعداد رکاب ها می افزایند، عابران بی حال را به نشاط می آورند. اما برگشت شان کمی سخت است. یکی پیش می افتد و آن دیگری به زحمت تعقیب اش می کند. جلویی دکمه های پیراهن آبی آستین کوتاهش را باز کرده، سینه بی موی گوشتالویش را در معرض خنکای باد شمالی داده است. بخاری که از چاک پیراهنش به هوا بر می خیزد و با بوی ادکلن می آمیزد، شامه زنان رهگذر را تحریک می کند. به طمئنینه پای بر رکاب می فشارد و با هر حرکت، دوچرخه لمبر می خورد و او را به میدان نزدیک می کند. دومی اما هر قدر هم تلاش می کند و با شتاب بیشتر رکاب می زند، بر فاصله خود فائق نمی آید. پشت خم می کند و گردن بر فرمان می خواباند و تمام زورش را احضار می کند و به بازوان پاهای لاغر خود می سپارد. اما دریغ که انگار فاصله آن دو قرار نیست پر شود. فاصله، عین تیرک چوبی زمختی است که با هیچ ضربه ای سر شکستن ندارد. این رفتن ها و برگشتن ها تا کی ادامه خواهد یافت؟ تا زمانی که خورشید بر بلندای کاج ها و صنوبرها غالب گردد و توان اندوخته در ساق پاهای شان ته کشد و نفس به شماره بیافتد؟ نمی دانیم. شور است و جوانی؛ شوری که با سرمستی رهایی از سنگینی و کسالت باری نه ماه درس و مشق عجین گشته و می خواهد داد خود را از زمانه بستاند. آن دو خوب می دانند روز تعطیلی واقعی شان از امروز آغاز شده است. جمعه های خدا که همیشه تعطیل است. دیروز را مثل تمام تعطیلات تکراری، حتماً تکرار کرده اند. اما امروز آمده اند لحظه ها را بنوشند و با خود باشند و به خود پردازند. آمده اند با نسیم بیامیزند. رکاب بزنند و زمان را پس پشت اندازند.
    آن یکی که الان کمی عقب مانده و ما داریم صدای له له او را از این فاصله می شنویم، تمام بعد از ظهر و شب گذشته اش را به مهیا نمودن اسباب عیش کنونی تباه کرده است. دوچرخه گرد و خاک گرفته و عزلت گزیده در کنج انباری را بیرون کشیده و گردگیری و روغن مالی نموده است. جامه و پای پوش اش را زیر سر نهاده و شب را به خواب های رنگارنگ خوش بوده است.
    پرواز از این سر شهر تا بدان سر. سوار بر شاهینی تیز پرواز. برج ها و آسمانخراش ها با تمام بلندی هاشان کوچک می نمایند. نرم و نازک، شده اند عین بوته های بیابانی. به کمترین بادی خم می شوند و راست. و آنگاه که از بال بال او تند بادی بر می خیزد، رقصندگانی می شوند به شور و حرارت باله می روند. کف زدن های ممتد تماشاگران و سوت های گوش خراش آنان نگاه تیز شاهین را به خود جلب می کند. در می ماند به چشم گرد ازرق گون آن بنگرد یا نگران زلزله ای باشد که به شهر خاموش افتاده است و دارد ساختمان ها را پیاپی می رقصاند. او بالا می رود و بالاتر. شاهین از سفر باز می ماند. یکه و تنها. بی رقیب فضا را می شکافد و پیشتر می رود. خنکای هوا دارد جایش را با سرمای فرحبخشی عوض می کند. این گونه بهتر است. ماهیچه ها در سرما منقبض تر می شوند و او راحت ترگام می زند. اما نه. دیگر قابل تحمل نیست. به خود می پیچد و دردی خفیف در عمق ساق هایش احساس می کند. درد سریان می یابد و وجودش را می انبارد. این درد نیست. سوز سرماست ظاهراً. باید در خود رفت. به خود پیچید. پاها و دست ها در هم قلاب می شوند. مچاله می شود درون بستری که در کنارش نور آباژور در سپیده صبح لحظه به لحظه کم سوتر و کم سوتر می شود.
    خنکای بهاری اواخر خرداد از درز پنجره کوچک اتاق وارد شده، هوای آن را خوشبو ولی کمی سرد کرده بود. هر چند خیلی وقت بود بیدار شده و داشت برای تعطیلاتش هزار و یک فکر جورباجور می کرد، جرأت نداشت سرش را از لحاف بیرون بیاورد تا لااقل کلید آباژور را بزند. به پهلو خوابیده و پاها را توی شکم جمع کرده بود. گاه گداری از پذیرایی، سر و صدایی به گوش می رسید و رشته افکارش را می بُرید. مادر او از آن زن هایی است که می توان واژه کدبانو را بدون هیچ نگرانی درباره اش به کار برد. هر روز، سپیده صبح، از سر سجاده برمی خیزد و یکراست می رود نانوایی سر کوچه و دو عدد بربری داغ می خرد. داشت بساط سفره پدر را می چیید. بوی بربری تمام خانه حتی اتاق او را هم پر کرده بود. درِ اتاق کیپ بود. ولی بو با سماجت خود را از منفذ تنگ کلید گذرانده و راست و مستقیم دو سوراخ دماغ او را نشانه رفته بود. دِماغش را از کار انداخته و دیگر هر چه سعی می کرد نمی توانست خودش را سوار بر دوچرخه در کنار دوستش تصور کند. پهلو به پهلو می شد و به جنگ سائقه گرسنگی که با بوی بربری به شدت قوت گرفته بود، می رفت. آنچه او را در این مبارزه می توانست پیروز کند، تصور مسابقه پیاپی دونفره ای بود که در سربالایی و سرازیری خیابان خلوت پارک، به کرّات به اجرا در می آمد.
    با گرم شدن هوا یکی یکی لباس هایشان را خواهند کند. هرچه در سربالایی عرق کنند، در دور برگشت هنگامی که فرمان را رها کنند و دستان را عین بال های دو پرنده دور پرواز بگشایند، خشک خواهد شد. اما عرق ، عرق است و فرقی نمی کند از تن لطیف پسر بچه ای چالاک یا بدن چروکیده و خش دار مردی رو به موت تراوش کرده باشد. چند روز پیش قبل از شروع امتحان ریاضی در حالی که مانند سرباز های آماده باش با گونیا و پرگار و پاک کن و برگی چرک نویس روی صندلی های چوبی نشسته بودند، راه چاره ای اندیشیدند. دوستش گفته بود شب، حمام یادت نرود. او هم گفته بود تو نیز ادکلن مادر را فراموش نکن. زیر لحاف چندک زده بود، به این فکر می کرد که او حتماً جربزه کش رفتن آن را خواهد داشت. « جونور همیشه کارای سخت رو خودش گردن می گیره. می دونم چه جوری نقشه می کشه. انگشتاشو می کنه لای موهای بلند آبجیش و لپّاشو دو سه بار ماچ می کنه. اونم پلکای سفیدش رو با مژه های برگشته سیاهش آهسته می خوابونه رو هم و یواشکی می پّره می ره اتاق مامانش. اما نمی دونم چه جوری شیشه ادکلن توی اون دستای کوچولو جا می شه. حتماً می ذاردش زیر پاچین لیموییش و می آره بیرون. » حق با اوست. حمام رفتن که کاری ندارد. تازه خودش هم باید برود.
    از هر دری که وارد می شود تا خود را حتی یک بار برنده ببیند، نمی تواند. نه در سربالایی ها و نه سرازیری ها. سربالایی ها را خودش قبول دارد که هرگز نمی تواند ببرد، اما نمی داند چرا در دور برگشت ها هم همیشه بازنده می شود. قرار همیشگی شان است که سرازیری ها را اصلاً رکاب نزنند. با آنکه دوچرخه او از مال دوستش نو و گرانتر است، باز عقب می ماند.
    اگر تا چاشتگاه هم همچنان در بستر به این خیالات ادامه دهد و قرار ساعت شش را فراموش کند، مانند روزهای قبل، مادر به سراغ اش نخواهد آمد. لذت بخش ترین لحظه های زندگی او همان وقت هایی است که مادر به آرامی در اتاق را باز می کند و می آید می نشیند کنار تخت. با آنکه بیدار است، خودش را به خواب می زند تا مادر بیشتر قربان صدقه اش برود و مانند کفتری که بال ها را روی جوجه هایش پهن می کند، بازوانش را تکیه گاه اندام نرم و لطیف خود کند و بخوابد روی او و پس از چند بوسه آبدار از بستر جاکَنَش کند. امروز دیگر به انتظار مادر نخواهد بود. همین که احساس کند دارد دیرش می شود، جلدی بلند می شود و چیزی خورده یا ناخورده جامه هایش را تن می کند و می زند بیرون.
    او هرچه تندتر رکاب می زند و بر ماهیچه های پا فشار بیشتری وارد می کند، بر فاصله اش فائق نمی آید. انگار بعضی از فاصله ها برای همیشه پر ناشدنی باقی می مانند. عین فاصله ای که بین دو چنارک نو پای آن سوی خیابان است. فاصله ها می مانند تا بر پیشتازی یکی و واپس ماندگی دیگری صحه بگذارند؟ این تعقیب و گریز تا کجا خواهد بود؟ میدانگاه؟ مگر چندین بار همین امروز نرسیده اند؟ رسیده اند، اما نمانده اند. مهم این است. ادامه یافته اند با رکاب زدن های خود. ادامه یافته اند تا فاصله ها را اثبات کنند؟ کج می شود و راست. دندان بر هم می فشارد و به غیظ پنجه بر پنجه رکاب می کوبد. بیهوده است. پیشتاز، همیشه پیشتاز است. بی هوا، هوا را می شکافد و پیش می رود. پروایش نیست از اینکه دارد فاصله اش را با آن دیگری کش می آورد. حالا دیگر، فاصله شده است همچون نی سبز بهاری که به کوچکترین بهانه ای بند است. ببرد و رابطه ها را از هم بگسلد. گسسته خواهد شد؟ حتماً گسسته خواهد شد.



    نه، اغراقی در کار نیست. یک ساعت، دقیقاً یک ساعت گذشته است. شانه به شانه هم نشسته اند روی صندلی رنگ و روی رفته ای که چوب هایش با ترک های ریز و درشتی پوشیده شده است. موریانه ها درون و بیرون ترک ها دارند به سوی مقصدی نامعلوم حرکت می کنند.. بعضی به راست بعضی به چپ، بی هیچ نظمی. و حتی بی هیچ علامتی از برقراری ارتباطی. آنها را چه می شود؟ چرا رو در روی هم نمی ایستند تا شاخکی بتکانند و علیکی بگیرند؟ اما نه. همینکه می جنبند کفایت می کند. اگر آنها هم حرکت نمی کردند و با برگهای تابستانه غبار گرفته دو چنار روبروی این دختر و پسر جوان هم نوا می شدند، چه می شد؟ پسر شلوار جین آبی و پیراهن اسپورت راه راه قهوه ای به تن دارد و با پنجه دستان مردانه اش، محکم زانوان سطبر خود را گرفته و رو به افق، نگاهش را به مقصدی نامعلوم دوخته است. بی آنکه پلکی بزند، سیاهی چشمانش آیینه زلالی شده است که تصویر رهگذران را به خود می خواند. تصویرها با تندی و شتاب می آیند و می روند. بی هیچ مکثی. تا اعصاب بینایی بیایند پیغامی به مغز برسانند، چندین تصویر آمده است و رفته. به چه می اندیشد؟ به آن همه سال که با هم بوده اند؟ کودکی هاشان؟ کوله بر پشت، در راه مدرسه تا خانه مسابقه دادن هاشان و همیشه خدا بازنده بودن خودش؟ سر به سر ناظم مدرسه گذاشتن ها و اخراج شدنها و پرسه زدنهاشان در خیابانها؟ به پارک آمدنها؟ و بعدها بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم. همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم ها را خواندن را ؟ دو سال اضطراب، که تب آن هر دوی شان و تمام خانواده ها را گرفته بود و بیچاره پدرها که برای کاستن از حرارت آن، مؤسسه ای نبود که اسم شان را ننوشته و جزوه و تستی که نخریده باشند؟ به زمانی در همان با هم بودن ها که آن کوچولوی ملوس و چشم آبی داشت بزرگ می شد؟ به آن روزی که داشتند مثلثات می خواندند، برای اولین بار او برای آنها چای و میوه آورد و نقطه ای شد بالای یک خطی که در دو سویش، آن دو نشسته بودند و با ورودش مثلث پدید آمد؟ مثلثی که خود را تا پنجاه روز گذشته کشیده بود و اکنون به پاره خطی بدل شده بود که یک سر آن دختر قرص و محکم نشسته بود و پسر، درباره نشستن ِ بر آن سر دیگرش مردد بود؟ به عرق کردن های لو دهنده اش در آن هوای معتدل اتاق دوستش در تعطیلات نوروزی؟ به چه می اندیشد؟ باز هم خجالت می کشد مگر؟ شبی که به اصرار، پدر را راضی کرد تا جشن مشترک قبولی شان در دانشگاه در خانه آنها بر گزار شود. دختر که همه شور و حرارت نوجوانانه اش را با بلوز عنابی چسبانش به رخ می کشید، شلتاخانه از روی مبل برخاست و در برابر دیدگان همه جلو آمد و سیخ ایستاد و گفت: « خوشحالم که بالاخره قبول شدین.» بعد از آنکه آنها رفته بودند، شب را به صبح رساند با توجیه و تأویل همین جمله به ظاهر ساده ای که همچون مشتی نیرومند قلبش را گرفته بود و می چلاند و خونش را تا آخرین قطره می گرفت. قید بالاخره را برای چه به کار برده بود؟ مگر بار اول شرکت اش در کنکور نبود؟ شاید می خواسته با این کلمه کند ذهنی او را به رخش بکشد. و یا اینکه اصلاً مقصودی نداشته و همین طور از دهان کوچش پریده بود.
    دختر اما، مثل همیشه خود را به کمال آراسته بود. مشتی از کاکل مویش از روسری حریرِ فسفری بیرون زده بود و گاه به گاه مژه های ریمل کشیده تابدارش را بر هم می خواباند و به نوک نرم زبان، لبان سرخگونش را طراوت می داد. اگر ناخن های دراز رنگ شده اش نبود که با آنها بازی کند، در این یک ساعت به کلافه می افتاد. دیشب همه را خواب کرده بود و افتاده بود به جان ناخن ها که از آخرین سوهانکاری شان روزها گذشته بود. امروز صبح هم با صلابت تمام در برابر نگاه های پرسشگرانه مادر ایستاد و به خود پرداخت. عصر دیروز همه چیز را تازه خریده بود. به کارشان گرفت تا بی نظیرترین آرایش اش را کرده باشد. مانتوی کرم کوتاهی به تن داشت که جامه سیاه زیرش را به درستی پنهان می کرد. پای بر پای دیگر نهاده بود تا او سر سخن باز کند. انتظار کشنده بود و انگار قرار نبود به انتهای خود برسد. طاقتش طاق شد و بی آنکه به او نگاه کند، گفت:
    - چرا نیومدی؟
    - نتونستم.
    - من...یعنی ما....انتظار ممن ...
    - چیزی نمی تونم بگم.
    - ولی من اومدم برا شنیدن.
    - شنیدن چه؟
    - اینکه این مدت کجا بودی؟
    - جایی نبودم.
    پسر دیگر نتوانست خودش را نگهدارد. اشک ها پیاپی جاری شد. بی صدا بود و آرام. شانه ها بود که تنها بالا و پایین می رفتند. سر در پیش، صورت به میان دو دست گرفته بود و می گریست. دختر زیپ کیفش را کشید. برگه ای از دستمال را چهار لا کرد و به لای انگشت او چسباند.
    - توی این مدت تا دلت بخواد گریه شنیده ام. بگو. حرف بزن. و خیالت هم راحت. منو نمی تونی گریه بندازی. دوس داری با هم گریه کنیم؟ خب به موقعش چرا نیومدی؟ به خدا جون میداد واسه با هم گریه کردن. اصلاً صدام در نیومد. نه وقتی بهم زنگ زدن بیام اینجا و نه ...
    - کی بهت گفت؟
    - چه فرقی می کنه. اینجور وختا بالاخره یکی پیدا میشه.
    - من خواستم زنگ بزنم بهت ولی..
    - حتماً اون موقع هم نتونستی؟
    - اره. نتونستم. تو بودی چی؟ می تونستی؟
    - نمی دونم. داشتم می گفتم. صدام در نیومد. همه صداهامو گذاشته بودم با تو در بیارم. تو که...
    - یعنی تو اصلاً ...
    - چرا وختی از اومدنت ناامید شدم. اما دیگه کار از کار گذشته بود. صدای زنگ آشناهای دور هم دیگه قطع شده بود. اون موقع بود که تازه من شروع کردم. مامان می دونس چرا من سکوت کرده بودم. بابا رو نمی دونم. ولی فامیلا همه شون تا بخوای پشت سرم صفحه گذاشتن. من فقط نگاه می کردم. می دونی فقط...
    - اون روز تا نزدیکیای مسجد هم اومدم. باور کن پاهام قفل شد. می دونی چسبید به کف خیابون. زور زدن های منم فایده نداشت. تازه اگه می تونستم بکنمشون و بیارم اونجا، چه جوری می تونستم...
    - تخصیر تو که نبود. تموم شده بود. دیگه نمی تونس. همون بهتر که ...
    - نه. منم بی گناه نبودم. همون سال اولی که رفتیم دانشگاه اگه...
    - اگه چی؟ می خوابوندی در گوشش؟
    - نه. می تونستم جلوشو بگیرم.
    - که تغییر رشته نده؟
    - نه. خودشو درگیر جلسات و سخنرانی های مثلاً فیلسوف مآبان نکنه.
    - اون خودشو درگیر نکرد. خارخار دونستن بود که عین خوره افتاده بود جونش. می رفت تا بدونه. مسأله هاشو حل کنه. از همون وختا یه چیزی رو تو چشاش می خوندم. چیزی مث یه عطش، یه عطشی که قرار نیس سیراب بشه. سیراب نشد و تشنه...
    - باهات حرف زده بود؟
    - با خودت چی؟
    - نه. بعد یکی دو باری که قبل از تغییر رشته باهاش جر و بحث کردم، بحثای جدی رو دیگه باهام مطرح نمی کرد. انگار برگشته بودیم به دوره کودکی و جوونی هامان. اگه گفتن خاطرات مون نبود، رابطه مون از هم می پاشید. می دونی ما دیگه عوض شده بودیم. انگار اصلاً از دو دنیای متفاوت اومده بودیم که فقط چهره همدیگه رو می شناختیم. من از درونش هیچی نمی دونستم.
    - ولی به من همه چیزشو می گفت. ساعت ها می نشست و می گفت. طرح هامو تفسیرشون می کرد. می دونی تو همه طرحایی که کشیدم انگار حضور داره. چیزایی که اون می دید. بعضی وختا که دیگه خیلی فلسفی می شد و بهش می گفتم قدرت درکشون رو ندارم سیخ وای می ایستاد و نگام می کرد. بعدش می رفت تو اتاقشو می زد زیر گریه. من که رفتم شهرستان...
    - آره تنها شد. تو این دوسال یه بار هم به سراغم نیومد. من بودم که باید پی اشو می گرفتم. خیلی وختا هم بهم راه نمی داد.
    دختر به آرامی دستش را از روی کیف بر می دارد و روی دست پسر می گذارد. گرمی و سردی دست دختر یکجا از لا به لای سلول های پوست دست پسر همچون آب ولرمی عبور می کند و به سرعت به رگ های خون او راه می یابد. گرما و سرما سوار بر گرده سلول های خون راه قلب را در پیش می گیرند. پسر می تواند مسیر عبورشان را به راحتی تشخیص دهد. از هر نقطه ای که می گذرند سوزشی لذت بخش و دلهره آور ایجاد می کنند. به قلب که برسند، غوغایی به پا خواهد شد. تکانی می خورد تا بتواند در برابر رعشه های احتمالی و تپیدن های پیاپی قلب مقاومت کند. دختر کمی بر فشار دست می افزاید و گرمی و سردی دستش را بیشتر بر دست پسر منتقل می کند. پسر اما، به دست دیگر، دیدگانش را از اشک پاک می کند.
    - اون حق نداشت با ما این کارو بکنه
    - با ما نکرد با خودش کرد. اگه هر کس دیگه هم بود همین کارو می کرد.
    - تأییدش می کنی؟
    - آره خب.
    - پس خودت چرا به پیشبازش نمی ری؟
    - بهش نیاز ندارم. من هنوز...
    - هنوز چی؟ هنوز مسأله نداری؟
    - نه. هنوز تو رو دارم.
    دختر این را که گفت باز هم بر فشار دست خود افزود. پسر برای اولین بار نیم نگاهی به صورت او انداخت. مات و مبهوت خیره شده بود به دو درخت چنار بلند بالایی که روبروی شان و در آن سوی خیابان پارک قرار داشتند. پلک نمی زد. سیاهی مژه ها زمینه آبی چشمانش را بیشتر نمایان می کرد. همنوایی رنگ ها، نگاه پسر را بلعید. هر چه کرد نتوانست چشم از آن بدزدد. زل زد به هر دو چشم. دو در برابر دو. چهار دیده مقابل هم. در یکی شرم و عشق لانه کرده بود و در دیگری زیبایی و حزن. چه می کردند؟ چشمخانه ها محل اضداد نبود. باید کار را یکسره می کردند. یکی از زیبایی و عشق پر می شد و آن دیگری حزن و شرم را به جان می خرید. معامله انجام شد. آب زلالی که در صفحه چشم های آبی دختر جمع آمده بود، گردید و موج زد و از راه˙ آب گوشه های چشم به گونه طلایی او افتاد. پسر، خم شد و شرم را به باغ چهره او فرستاد تا به زبان خشک خویش قطره ها را بنوشد.






    مرد با صورت اصلاح كرده و عينك دودي، جوانتراز سن‌اش نشان مي‌دهد. اما شكم برآمده از زير كت خاكستري‌اش ، تا حدي سن و سال او را بر ملا مي‌كند. موهاي روعن مالي‌ خود را به پشت خوابانده و معلوم است براي خارج شدن از منزل، به وسواسي كه به مردان اصلاً نمي‌آيد، جلو آينه ايستاده و به شانه و سر انگشتان، آنها را غشو كشيده‌است. رنگ سياه دو روز پيش، تك دانه‌هاي سفيدِ موهايش را پنهان كرده است. زن اما، ساده و بي‌هيچ نشاني از تكلف دوشادوش او دارد مي‌آيد. مانتو شيري پوشيده و نيمي از موهاي تازه مش كرده‌اش از روسريِ سيرِ روشن، بيرون مانده‌است. حرفي بين آنها رد و بدل نمي‌شود. شايد مثل همه آمده‌اند هوايي بخورند و چاشتگاه خود را به ظهر برسانند. هوا مطلوب است و هنوز پاييز، آن چنان نيرو نگرفته تا بتواند بر گرماي به جا مانده از تابستان غلبه كند. اگر رنگ و روي برگ درختان چنار نبود، ممكن بود با يك روز تابستانِ بعد از بارانكي خرد، اشتباه گرفته شود. چمن‌ها نيز به تمام نيرو در برابر تغيير رنگ مقاومت كرده‌اند. از دور كه نگاه‌شان مي‌كني، سبزِ سبز به نظر مي‌آيند. معلوم است كارگران پارك نيز نمي‌خواهند آمدن پاييز را باور كنند. تك و توك در ميان درختان و بر روي چمن‌ها بيلچه به دست در رفت و آمدند. يكي از آنها چكمه‌هاي سياه پلاستيكي به پا كرده و براي راحتي، آنها را از نيمه تا نموده است. مثل همه كارگرها، لباس سبز آرم‌داري هم به تن دارد و سر شلنگ آب را گرفته و به پاي دو چنار تنومند آن طرف خيابان مي‌كشد.
    پنج شش قدم مانده به صندلي، مرد با دست اشاره مي‌كند و زير لب چيزي مي‌گويد كه شنيدنش مشكل است. اما زن ملتفت فرمايش او شده است. هر دو همزمان به راست مي‌چرخند و روي صندلي مي‌نشينند. كارگر، دست چپش را به كمر زده و با دست راست سر شلنگ را گرفته و آب دارد با فشار به پاي دو چنار سرازير مي‌شود. زن خير خير به او نگاه مي‌كند. شادي مرموزي از ژرفاي چشمان او بر مي‌آيد و با نگاهش مي‌آميزد. انگشتان دو دست را در هم قلاب مي‌كند و به سختي در هم مي‌فشاردشان؛ به گونه‌اي كه حلقه و انگشتر نقره‌اي به يكديگر سابيده مي‌شوند و درد خفيفي از بند سوم انگشتانش شروع و به سرعت به مغز مي‌رسد. اعتنايي نمي‌كند گردي دستان در هم قلاب شده را لاي پاهايش مي‌گذارد و باز هم مي‌فشارد. هر چه بر فشار آنها مي‌افزايد، خوشحالي چشمانش بيشتر آفتابي‌تر مي‌شود. مرد اما به چيز خاصي نگاه نمي‌كند. تندِ تند رهگذراني را كه از مقابل‌شان عبور مي‌كنند، تعقیب مي‌كند و همين كه چند قدم از آنها فاصله گرفتند، پيِ يكي ديگر را مي‌گيرد. اگر قرار باشد زن چيزي نگويد، بنده خدا دردِ گردن خواهد گرفت. هر چه باشد سني ازش گذشته و امكان دارد براي سلامتش مضر باشد. زن نگاهش را از كارگر مي‌دزدد، دست‌ها را از هم مي‌گشايد و گردن بالا مي‌گيرد تا بلنداي دو درخت را كه سال‌هاست در كنار هم ايستاده‌اند، ورانداز كند. گردن به نرمي و آهستگي بالا مي‌رود؛ چين و چروك زير چانه صاف مي‌شود. گردي چشم‌ها تا جايي كه امكان دارد، به سمت بالا چرخيده‌اند. از پايين كه نگاه كني، ديگر رنگ آبی مردمكها ديده نمي‌شوند. چشم‌ها شده‌اند سفيدِ سفيد. مژه‌هاي مورب و زيبايش كاملاً به نرمه پلك‌ها چسبيده‌اند. نگاه را به زور تا بالاترين شاخ و برگ درخت‌ها برده‌است. حالا وقت فرود آمدن است. ولي انگار چندان هم ميلي به فرود ندارد. اين است كه به تأني نگاهش را به تك تك شاخه‌هاي هر دو درخت مي‌چسباند و يكي يكي از نظر مي‌گذراند. در يكي از شاخه‌هاي مياني درخت سمت راست، دو گنجشك آرام و بي‌صدا نشسته‌اند. نگاه زن، در سكوت آنها فرو مي‌رود. مرد، اما ظاهراً حوصله‌اش سر رفته‌است. تا كي مي‌خواهند صمٌ بكمٌ بنشينند و لام تا كام چيزي نگويند؟ او همچنان كه رهگذران را رهگيري مي‌كند، در خيالش به غريب‌ترين راه حل‌ها نيز فكر كرده و به نتيجه‌اي نرسيده‌است. چرا زن نمي‌خواهد قبول كند؟ مي‌داند و انكار مي‌كند؟ انگار آتش به جان گرفته بود كه كار را يكسره كند. اينها را با خود مي‌گويد.
    از وقتي كه دختر هفده سالگي‌اش را پسِ پشت گذاشت، زن عوض شد. او بيشتر با پدر بود و اين زن را كلافه‌ مي‌‌كرد. انگار، دنيايي ساخته‌ بودند كه او را در آن راهي نبود؛ دنيايي سرشار از شور و حرارت. دختر، او را از يك طرف خط جاكنش كرده بود. آن دو مست لحظه‌هاشان بودند. خنده‌هايي از اعماق وجودشان بر‌مي‌آمد و موج‌وار تا فرسنگ‌ها مي‌رفت. به كوچكترين بهانه‌اي بساط عيش و شادماني مي‌چيدند و پدر چنگ بر سينه مي‌فشرد و دختر به ترنّم ، نغمه ساز مي‌كرد. زن گاهي به صد كرشمه و ناز به ميانه در مي‌آمد و رقصي جانانه مي‌كرد. مي‌چرخيد و مي‌چرخيد و با موهاي افشانش در فضاي عطرآگين اتاق، دايره‌اي سياه مي‌بافت. به زحمت مانند نهالي تازه خم مي‌شد و راست مي‌شد و هر چه مي‌كرد آن دو را از رو ببرد، نمي‌توانست و مغموم، ميدان را خالي مي‌كرد و مي‌رفت به اتاق خلوت خود و تنهايي‌اش را به بوم و رنگ مي‌سپرد. نقش‌ها از پس يكديگر زده مي‌شد. تا اينكه عاجز آمد و بعد از پنج شش سال تنهايي شكنجه‌آور، به تلاطم افتاد تا بار ديگر بر سر خطي بنشيند كه مرد در سوي ديگر آن براي هميشه نشسته بود. به ايما و اشاره چيزها گفت و رفت و آمدها را به منزل بستگان و آشنايان دور زياد كرد. هر چه بافت، پدر و دختر به تمسخر رشته كردند.
    - عينِ باهار مي‌مونه.
    اين را زن گفت بعد از آنكه نگاهش را از بالاي درختان چنار پايين آورد. مرد جواب نداد. چند پلك پشت سر هم و يك نفس عميق تنها عكس العمل او بود. زن روي صندلي جا به جا شد.
    - اينقده سخت نگير. يكي دو روزه برات عادي ميشه.اين همه آدم. ما هم يكيشون. دنيا كه به آخر نرسيده. رسيده؟
    مرد باز هم چيزي نگفت. پا رو پاي ديگر نهاد و نفس عميقش را به آهي كشيده تبديل كرد. زن صلاح نديد ادامه دهد. ذوب شدن يخ سكوت را به زمان واگذاشت. تا كي مي‌توانست تاب بياورد؟ به دختر و پسر جواني چشم دوخت كه دوش به دوش هم به تاخت مي‌آمدند. با اين عجله كجا مي‌رفتند؟ اگر دانشجو باشند بايد الان سر كلاس‌شان باشند. دانشجو بودند. بعد از اينكه آمدند و جلدي از برابرشان گذشتند، اين را فهميد. نشانه‌اي با خود نداشتند اما قيافه‌شان داد مي‌زد بايد از كلاس درس زده باشند تا گوشه خلوتي براي چند كلام داشته باشند. زن با چرخش نرم گردن، آن دو را تعقيب كرد. چون در لا به لاي رهگذران گم‌شان كرد، آهي كشيد و نيم نگاهي به مرد انداخت.
    - خيلي خوشحالي؟
    - چطو مگه؟
    - كار خودتو كردي. بايد هم...
    - چرا نمي خواي قبول كني؟ كار من نبود. خودش...
    - خودش...خودش... خودِ...خسته شدم از بس تو اين هفده هيجده ماه اينو شنيدم.
    - تخصير خودت بود. مي خواسّي اونقده بهش...
    - جاي تو رو تنگ كرده بود؟
    - نه.
    زن اين نه را به گونه‌اي ناشيانه گفت كه هر كودك خردسالي هم به تصنعي بودنش مي‌توانست پي ببرد. مرد برگشت به طرف زن. چهره در چهره شدند. گوشت‌هاي نيمه آويزان صورت مرد داشت مي‌لرزيد. چند بار دندان‌ها را به هم سابيد و لب‌ها را به هم فشار داد. زن اما، آرام بود. از اينكه مردش به حرف آمده بود، احساس شادماني بيشتري مي‌كرد. هر چند به مصلحت نمي‌دانست آن را بروز دهد. اين بار سكوت او مي‌توانست كارساز باشد. بايد به او اجازه مي‌داد خودش را تخليه كند. به همين دليل اصلاً مرد را كشانده بود اينجا. يك ماهي مي‌شد مرد ريخته بود به هم. مي‌دانست ديشب را هم پيش آن همه دوست و آشنا آبرو داري كرده است. شب را هم كه تنها گرفته بود خوابيده بود به زور قرص‌هاي آرام بخش.
    - تو كردي. تو. اونو من بزرگش كرده بودم. از حرف من نمي گذشت. پا روي وجود من نمي‌ذاشت. تو كرديش. از قصد هم اون جهنمو براش در نظر گرفتي. يه شهر كويري. بي دار و درختي حتي. خوبه. خانم! خوبه. نقش‌ات رو خوب بازي كردي. خوب. فكر مي كردي نمي‌دونسم عين هوو بهش نگا مي‌كردي؟ شده بود برات عينهو آيه عذاب. فرستاديش تا از شرش راحت شي؟ باشه. راحت هم شدي. خب حالا بلن شو. بلن شو پيروزيت رو جشن بگير. رقصات كه يادت نرفته؟ رفته؟ نترس. بلن شو. كف زدنشم با خودم. تو بردي. برنده رو بايد تشويق كرد. مي‌كنم. جونم هم درآد. چرا نكنم؟ ياللا بلن شو ديگه معطل چي هستي؟ دِ بلن شــ...
    زن، دست مردش را گرفت به ميان دو دستش. حركت تند نبض انگار داشت كف دستش را قلقلك مي‌داد. بدون آنكه چيزي بگويد، شروع كرد به مالش دادن دست مرد. مرد اما مثل تنور تازه الو زده، داشت گرمتر و گرمتر مي‌شد. هميشه خدا آرام و بي‌صدا بود. عين خاكستر مرده در كف اجاقي سرد. چند بار اين‌گونه از كوره در رفته بود؟ هر چه خاكستر زمان را واپس زد و خاطرات با او بودنش را زير و رو كرد، چيزي به يادش نيامد. ترسيد. نكند جوش بزند و خود را بسوزد؟ دست راستش را بالا برد و شانه مرد را ماليد. مرد چيزي نمي‌گفت. زن هم بي‌صدا در كار مالش شانه هاي او بود. چند رهگذر توجه‌شان به آنها جلب شد. نگاهي گذرا كردند و گذشتند.
    - آروم باش عزيزم. از خونه رفته از دنيا كه نرفته. هر وختم كه اراده كنيم ميريم ديدنشون. يا اصلاً ميگم برداردش بياردش اينجا. خب دنيا همينه ديگه. برا هميشه كه نميشه پيش هم بود. ميشه؟ تو بايد تازه خوشحال باشي.
    - خوشحالم. نمي‌بيني مگه. كيفورِ كيفورم. تو كه بلند نشدي. مي‌خواي عوض تو هم برقصم؟ باشه مي‌رقصم.
    مرد خواست بلند شود. زن تقريباً بغلش كرد. اگر بلند مي‌شد، زورش به او نمي‌رسيد. خم شد و از پيشاني داغش بوسه‌اي برداشت. سرماي لب‌هاي زن، از پوست و گوشت كم لايه گذشت و ماسيد به استخوان سر مرد. هيكل مرد لرزيد. رعشه تندتر شد. زن عقب كشيد. كارش را كرده بود. مطمئن بود تنور رو به خاموشي مي‌رفت. لبخندي زد و برخاست. مرد، نشسته، قامت او را به نگاه ملتمسانه از نوك پا تا فرق سر ورانداز كرد. به چشم‌ها كه رسيد، سر در پيش كرد.



    سعي مي‌كرد پا بر جاي پاهاي هم‌اندازه خودش بگذارد. جاي پاها بزرگ و كوچك، منظم و نامنظم تمام راه را پر كرده بود. رونده و آينده، مستقيم و كج و كوژ. با پاشنه و بي‌پاشنه، هريك نشاني از رهگذري. خوبيش در اين بود كه از خطر لغزش رهايي مي‌يافت هرچند در اين صورت اثري از قدم‌هاي او بر جاي نمي‌ماند. نمانَد. برايش مسأله‌اي نبود. الان گويي زمان ايستاده است. همه چيز بي‌جنبش، انگار دنيا به خوابي رخوتناك فرو رفته‌ است. اما اينگونه نمي‌ماند. مي‌ماند؟ زمان، باز اسب خود را زين خواهد كرد. مي‌دانست. اين را تا كنون هفتاد و سه بار آزموده بود. مي‌آمد. از بالا به پايين. حق داشت اين همه محتاط باشد. زمستان بود و راه يكپارچه برف و يخبندان. درختان كاج زير بار برف دو روز پيش داشت كمرشان مي‌شكست. به وسواس جايي براي نوك عصا مي‌يافت و نيمي از وزن خود را به آن مي‌سپرد. پالتو سياهي به تن داشت و كلاه پشمي را تا بناگوشش كشيده بود. نفس‌هاي به شماره افتاده‌ كه از دهانش خارج مي شد، چهره‌اش را غير قابل رويت مي‌كرد. سر به زير افكنده بود و بي‌اعتنا به اطراف داشت مي‌آمد. با وجود اين سرما، به راستي چه چيزي او را از خانه گرم بيرون كشيده بود؟ بي‌هيچ گفتگو، لم دادن روي كاناپه در اتاق نشيمن و از پنجره به بيرون نگريستن، جذابيت بيشتري دارد از اينكه خطرات احتمالي را به جان بخرد و در اين سوز سرما راهش را بكشد بيايد اينجا و يكي دو ساعتي بنشيند روي صندلي چوبي خيس يخ‌زده و به معدود رهگذراني چشم بدوزد كه خودشان هم نمي‌دانند براي چه اينجا آمده‌اند.
    هنوز چند گامي فاصله داشت ولي به خوبي مي‌شد ضرباهنگ نفس‌هايش را شنيد. راهش را كج كرد سمت صندلي و از اينكه به سلامت به اينجا رسيده بود، برق كم رمق شادي از چشمان بي‌سويش ساطع مي‌شد. آمد و در گوشه سمت چپ صندلي كه به نسبت خشك بود، نشست. عصا را تكيه داد به گوشه صندلي و نفس عميقي كشيد.
    - كسي نيست. بازم كسي نيست.
    - انتظار داشتي كه باشد مگر؟ تو اين هواي سگ مذهب كه بيرون می آید؟
    - هيچ كس. البته كه هيچ كس.
    - نمي‌دانم مردم تو خانه‌هاشان چه مي‌كنند؟
    - چه مي‌كنند؟ حرف مي‌زنند با اهل و عيال‌هاشان.
    - از چه؟ خسته نمي‌شوند؟
    - مگر من خسته مي‌شدم كه آنها خسته بشوند؟
    ديگر ادامه نداد. نمي‌خواست با يادآوري گذشته اوقات خودش را تلخ كند. چرا بايد اين كار را مي‌كرد؟ اين همه مردم مثل او بودند. تك و تنها داشتند زندگي‌هاشان را مي‌كردند. كله سحر بيدار مي‌شدند و در صف نانوايي و شير هر كه را كه مي‌خواستند ببينند، مي‌ديدند و مي‌آ‌مدند و مي‌نشستند سر سفره و باز فردا همين ماجرا را تكرار مي‌كردند. از ‌آخرين باري كه با مغازه‌دار صحبت كرده بود، سه روزي مي‌گذشت. گردن كج كرد به سمت پايين خيابان. كسي نمي‌‌آ‌مد. چشمان بي‌حوصله دنبال چيزي مي‌گشتند انگار. گروه كوچك گنجشكان گرسنه در پاي تك چنار روبرو خوراك بدي البته نبود تا مدتي را به جست و خيز ‌آ‌نها چشم بدوزد و ذهن را از چاه‌هاي خطرخيز نجات دهد. چيزي گيرشان ‌آ‌مده يا نيامده حريصانه اين سو و‌آ‌ن سو مي‌پريدند. بي‌سبب يكي از ‌آ‌نها ‌پريد و بر اولين شاخه عريان چنار ‌نشست. نگاه مرد بي‌آ‌نكه خود خواسته باشد، ‌آ‌ن را تعقيب كرد. نشسته بود و داشت منقار كوچكش را به پوسته سطبر شاخه مي‌ماليد.
    - گنجشک ها هم با هم نمی پرند.
    - وقتش برسد البته خواهند پرید.
    - بله. وقتی وقتش برسد.
    - آن وقت کی خواهد بود، خدا می داند.
    - خدا می داند؟
    - بله خدا می داند.
    سوزش سرما و رطوبت صندلی از پارچه ضخیم شلوار می گذشت. چندبار جا به جا شد. ولی بی فایده بود. با نوک کفش شروع کرد به بازی با برف های یخ زده. چند ضربه پی در پی مغاکی در دل برف ایجاد کرد. گنجشک ها پر کشیدند و رفتند. چیزی نبود جز سرما. مغاک بزرگتر شد. مرد وسوسه اش گرفته بود که خود را به اندازه ای کوچک کند تا در درون آن جا بگیرد. هر چه بود از سوزش سرما محافظتش می کرد.
    - از هیچ بهتر است.
    - برای خوابیدن جای بدی نباید باشد.
    - به شرط آنکه مزاحمتی در کار نباشد.
    - تنهایی را تاب بیاوری، مزاحمتی در کار نخواهد بود.
    مرد آهی کشید و ابری در برابر صورتش شکل گرفت. با حرکت دست خواست آن را بتاراند. ابر پخش شد و پیرامونش را پر کرد. برخاست تا از ابر خود ساخته بگریزد. پای بر مغاک خویش گذاشت و بی صدا سقفش به زیر آمد. ابر متورم شد و فضا را انباشت. مرد سر بلند کرد تا قامت لخت چنار را نظاره کند. مه غلیظ داشت از آخرین شاخه های آن بالا می رفت. دیگر چشم، چشم را نمی دید.باید راه می افتاد. جای ماندن نبود. به عضلات پا تکانی داد. عصا بر نقطه های کور می آمد و مرد را به سمت در خروجی می راند. دستی سفید آمد و دست دیگر مرد را گرفت. سیاهی پالتو، هر لحظه داشت رنگ می باخت و با هر وزش سرد نسیم، بخشی از آن را می کند و با خود می برد.
    - خیلی وقت بود منتظرت بودم.
    - من هم همین طور.
    - که اینجا بیایم؟
    - که مه بیاید. پرواز گنجشکان در هوای مه آلود به چشم نمی آید.

  8. #828
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    جوانی نزد حکيمی در يونان باستان رفت تا حکمت بياموزد.
    مرد حکيم به او گفت که برود و به مدت سه سال به هر که به او دشنام داد پول بدهد . جوان تعجب کرد اما رفت و مشغول اين کار شد .
    سه سال گذشت و پيش حکيم برگشت . مرد فرزانه نگاهی به او انداخت و گفت برو که اينک همه شهر از آن توست .
    جوان به شهر آتن رفت .در ابتدای دروازه پير مردی بود که به تمام تازه واردين دشنام مي داد .جوان هم از دشنام های او بی نصيب نماند .اما با شنيدن حرف هاي رکيک پير مرد او شروع به خنديدن کرد .
    ديگران شگفت زده شدند که چرا او به جای عصبانی شدن می خندد !
    او گفت که سه سال تمام مجبور بوده برای فحش هايي که به او می دادند پول بدهد اما اينک به رايگان فحش و دشنام می شنود و مجبور به پرداخت هيچ پولی نيست ...

  9. #829
    آخر فروم باز دل تنگم's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2007
    پست ها
    13,674

    پيش فرض

    سالكی از پيری كه در كوهستان زندگی می كرد پرسيد: "راه چيست؟"

    پير در پاسخ گفت: "اين كوهستان چه زيباست."

    سالك گفت: "من از كوه نپرسيدم، از راه پرسيدم."

    پير گفت: "پسرم، تا ماورای كوه را درنيابی نمی توانی راه را بيابی..."

  10. #830
    پروفشنال malakeyetanhaye's Avatar
    تاريخ عضويت
    Sep 2007
    محل سكونت
    in my mind
    پست ها
    804

    پيش فرض

    کوهها نیز می گریند

    از سنگلاخی می گذشتیم که پدر گفت : "ریز مرد،چرا گریه ؟ بیفتیم افتادیم و دیگر رو پا نخواهیم بود ." گریه ها را پنهان کردم و پدر کول ام کرد . خوابم برد ودیدم با کتابها و گاوها مان تو باتلاقی جان می کَنَم.بالا سرم کرکسی می پرد و تو منقارش لخته های خون است . معلم کلاسمان نیز، افتاده به جان نیمکت های سوخته ومادر صدایی شکسته دارد .

    ازخواب که پریدم عرق سردی روپیشانیم بود و ستاره ای در دورترها سوسو میزد. تنها نبودیم . خیلی ها بودند . دربدر و خانه به دوش . جای امنی می جستند . خبر جنگ همه جا پیچیده بود .

    تو یک قطار باری ، سر پا و فشرده میان ازدحام ، دور می شدیم که پدر گفت : " تحمل کن نازنین ! "

    روزها می گذشتند و جز سقفی و آبی و جیره ای غذا ، هیچ نبود . پدر ، مرد صحرا بود و دل اش گرفت . تفنگی برداشت ورفت . من ماندم ، تنها و بی یاور. سرگشته ای تو غربت . درمدسه ای که شب وروزم را آنجا بودم. پدر،گاهگاهی سر میزد و تلفنی سراغ ام را می گرفت . همیشه امید می داد و اما روزی بغض اش ترکید وبه نجوا گفت :" دلگیر نباش !هستند لحظاتی که نه تنها مردان بلکه کوهها نیز می گریند ."

    سالها رفتند و اما او، این بار را جوری دیگرآمد . زخم داشت و راه که میرفت، سنگینی یکی از پاهایش روتفنگ اش بود. می گفت :" دیگه برمی گردیم! منطقه رو پس گرفته ایم."

    خاک مادر تو آغوش ام بود که پدر جا کن ام کرد . یکی سراغ اش آمده بود . رفتیم مدرسه . غیر از ما عده ای هم بودند. برای پدر راهی باز کردند . گویی همه منتظرش بودند و او چنین گفت : "حالا از عزیزی یاد می کنیم که جنگ ، اورا هم ازماگرفت . معلمی که روزی شانه هایش، خاکریزی بودند وسنگری . .."

    چشمانم غرق اشک ، تابلویی را رودیوار مدرسه می پایید که نامی آشنا تو سینه اش داشت .معلمی که هر وقت می دید قهریم، فوری آشتی مان می داد ویک بارهم به خوابم آمده بود .

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •