خدايم . . . . . . . . . نفسم را بگير اما صدايم را نه
جانم را بگير اما كلامم را نه
بودنم را بگير اما شدنم را نه
كه من بيصدا ، هزاران بار فناتر از نيستنم است . . . اگر نتوانم بگويم ، از گرماي شعله هاي عصيانگر رنجهايم خاكستر مي شوم
و اگر كلامم نباشد قلمم را با خامه ء كدامين جوهره عالم سيراب كنم ، و الفاظم را در كدامين بند مستحكم كلمه اسير كنم تا ديگران
از ديدن معاني وحشي و رام نشدني حقيقتهاي درونم يادي از يار و ديارشان كنند و هواي پريدن همچون هوسي آتشين تمامي وجودشان را پر كند
و وقتي جوهره من شدن است چگونه در بودنم بياسايم ، موج را ايستادن ، نبودن است .